سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

شرق تعطیل شد

یادم نمی رود آن روزی که برای اولین بار به ساختمان شرق رفتم. به هر گوشه که نگاه می کردی تکه سینمانی، سیمی افتاده بود. تمام تلاشم را کردم که کفشم خاکی نشود. جعبه شیرینی به دست وارد اتاق شدم. خوش بودم که روزنامه ای حرفه ای خواهم خواند، چیزی شبیه به صفحات لایی همشهری در سال های 81 تا 83.
احمد غلامی با همان لبخند همیشگی اش نشسته بود و روبرویش تلفنی که به هیچ کجای جهان راه نداشت. غلامی لبخند می زد اما مشخص بود که از جابجایی های مکرر دل خوشی ندارد. در طبقه بالای ساختمان، محمد قوچانی هم وضیعتی شبیه به این داشت، با این تفاوت که او دلخوش تر بود.همه در مورد بستن صفحات لایی می گفتند. همه چیز خوب بود، به غیر از نگرانی من که دلهره داشتم که این همانی می شود که باید باشد یا نه. دلهره ای چند روز بعد به خوشبینی مفرطی بدل شد.
گاهی چیزی می نوشتم، اما نه برای غم نان، شرق هنوز که هنوز است حق التحریرهای زمستان سال گذشته مرا نداده است. اگر هم می داد چندان توفیری نداشت. چون نرسیده به خانه خرج کرایه می شد و به هوا می رفت.اما چه حسرت، که می نوشیتم و حالش را می بردیم.
شرق این اواخر که متاسفانه فرصت نوشتن در آن نمی یافتم، آنی نبود که از اول بود. به جای آن که سیر صعودی بگیرد، حرکتی نه چندان خوب را دنبال می کرد. چندی قبلا هم به احمد غلامی گفتم که این نه همان شرقی است که پر بود از گزارش های تصویری و گفتگوهای درخشان. غلامی هم با همان محبت همیشگی اش گوش داد. با همان نگاهی که تلخی اش را نمی توانست پنهان کند. با همان چشم های دوست داشتنی.
شرق تعطیل شد. ای کاش نمی شد. ای کاش خواب بود. و ای کاش باز شود. بودن به از نبودن...خاصه در بهار. شرق تعطیل شد، اما همان روند نه چندان خوبش که فقط صفحه هایی را به روزنامه می افزود، دوست داشتنی بود.
شرق، شرق است، حتی اگر در اوج نباشد.

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

بار کج

توی تعطیلات، «این سه زن» مسعود بهنود را می خواندم. همان طور که خود نیز در مقدمه گفته، اشکالاتی بر کتاب وارد است. اما درس خوبی می توان از این روایت تاریخی گرفت:«بار کج به منزل نمی رسد.»
تاریخ نشان می دهد که با دروغ و زر و زور می توان به جایی رسید، اما به طور قطع نمی توان ادامه داد.
در ضمن با خواندن این کتاب همان میل قدیمیم به مکان ها و تاریخی، دوباره عود کرد. خیلی دلم می خواهد بدانم عکس هایی که در کتاب و با عنوان تهران قدیم به چاپ رسیده اند، الان چه شکلی دارند. یا خیلی دلم می خواهد سرنوشت نوادگان قاجار را بدانم و...

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

مهرجویی بر مدار صفر درجه

دیشب مهمانی جشن خانه سینما، به شدت غمگینم کرد. همه ماجراهایی که دیدم از امضا گرفتن علاقه مندان به بازیگران سریال ها دوزاری گرفته تا هجوم مثلا هنرمندان به تکه های کوچه ساندویچ کالباس ، یک طرف و برخورد داریوش مهرجویی با عزت الله انتظامی یک طرف.
وقتی همه بازیگران یا کارگردان ها می آمدند روی صحنه، جمله یا حکایت نغزی می گفتند. حکایت غزت سینمای ایران نیز از این جدا نبود. او بعد از آن که کلی از مهرجویی تعریف کرد و به همه سفارش کرد که حتما یک باید با این کارگردان کار بلد کار کنند، یک خاطره تعریف کرد. انتظامی گفت که سه بار در تهیه کنندگی با مهرجویی همکاری کرده که هر سه بار سرش کلاه رفته. بار اول وقتی گاو را می ساختند و مهرجویی خیلی مامانی تر از الان بود گفتند که فیلم دولتی است و نمی شود خیلی در مورد پولش حرف زد. بار دوم هم کفتند که فیلم ضرر کرده. در حالی که خیلی از سینماها زنگ زده بودند و می خواستند که زمان اکران «آقای هالو » را تمدید کنند. اسم فیلم سوم را هم یادش رفت بگوید. فقط گفت که بعد از فیلمبرداری دبه در آورده اند که نگاتیو ها سوخته است. بعد در حالی که لحن مهرجویی را به زیبایی ادا کرد ، از طرف او گفت که فیلم را به یک پخش خارجی فروخته اند و « سراغش نری ها. آدم بد دهنیه.» خلاصه انتظامی که تقریبا همسن پدر مهرجویی است گفت:« شیر گاو به همه رسید به غبر از ما».
مهرجویی هم در جواب به جای آن که ماجرا را به شوخی برگزار کند با بی شرمی تمام عزت الله انتظامی را محکوم به تاجر مآبی کرد. سکوت سردی سالن را فرا گرفت و شخصیت مهرجویی برایم سکه یه پول شد. روزگاری او فیلمساز آرمانی ام بود. چه خیال ها با فیلم هایش می رفتم. اما همان طور که هامون می گوید:« خیال می کردیم یه پخی می شیم، اما هیچ گهی نشدیم.» مهرجویی مصداق همین جمله هامون است. او هنوز بر نقطه صفر ایستاده است. متاسفم.