شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶

براي مهران قاسمي، دوستي كه هيچ وقت در دوستي‌اش كم نمي‌گذاشت

روزهاي اولي بود كه رفته بودن اعتمادملي. سرم خيلي شلوغ بود. بايد خبرهاي مرتبط با ادبيات ايران پوشش مي دادم، كمي سينماي ايران و البته ادبيات ايران و جهان را. در كنار اين ها،‌اگر چيزي در حوزه موسيقي و تجسمي در حوزه ترجمه بود، نمي بايست از آن بگذرم. من هم هميشه در لحظه هايي كه چند كار با هم سرم خراب هم از يادم مي رود. بگذريم از اين كلي چيز ديگر هم هست كه كلا نمي دانمشان.
توي همان روزهاي اول كشف بزرگ من اتفاق افتاد. ماجرا از اين قرار بود كه جمعي از دوستان خشمگينم به دليل توهين يك كاريكاتوريست دانماركي، به اين سفارت حمله كردند. من هم داشتم bbc را مي ديدم كه خبر آتش گرفتن سفارت را خواندم. اين بود به سرعت خودم را به سرويس بين‌الملل رساندم. پسري جدي پشت مانيتور نشسته بود كه با دقت داشت وب ها مي كاويد. خبرم را گفتم. كمي بعد فهميدم كه او از كوچكترين جزييات ماجرا خبر دارد. دوست خوب من، دوست هميشه خوب من، مهران...هرگز نه توي آن لحظه و نه در گاف هايي كه در آينده دادم، هرگز توي رويم نياورد.
آشنايي ما ديگر شكل گرفته بود. هر لغتي كه نمي دانستم، هر اصطلاحي كه دشوار بود، هر اطلاعاتي كه نياز داشتم، خيالم راحت بود كه مهراني هست كه جوابم را مي دهد. در تمام يكسالي كه اعتماد ملي بودم، همين روند ادامه داشت. مهران،‌در هر شرايطي كه داشت، سوال هايم را بي جواب نمي گذاشت.
گاهي مهران دير مي رسيد. بچه هاي سرويس بين الملل از دستم كلافه مي شدند بس كه سراغش را مي گرفتم. مهران مي رسيد. اغلب پله ها را دوان دوان بالا مي آمد. اين بود كه سرو صورتش غرق در عرق بود. مي دانستم كار سرويس حسابي عقب است. كنار مي ايستادم. خجالت مي كشيدم سوالم را بپرسم. مهران هميشه در اين لحظه ها خودش صدايم مي كرد:"چيه برادر؟ چي شده؟ يه چند لحظه واستا...." آن قدر جملاتش را با حرمت مي گفت كه من خجالت مي كشيدم....
يكسالي است كه از اعتماد ملي جدا شده ام. و الان حس مي كنم چقدر خوب است آن جا نيستم. نه براي آن كه كار كردن در اين روزنامه را دوست ندارم....نه. اتفاقا تمام كساني كه آن جا هستند،‌ دوست هاي منند. خوشحالم كه جاي خالي مهران را نمي بينم. مهران براي من...و براي خيلي ديگر از دوستانش هميشه خواهد بود.
گاهي فقط دلم برايت تنگ مي شود، مهران. چه مي شود كرد؟ دست خودم نيست. مثل الان كه چند هفته اي از سفرت گذشته و من حس مي كنم دلم برايت تنگ شده.

دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶

دشواري وظيفه

اين جمله شاملوي بزرگ هرگز از ذهنم بيرون نمي‌رود:"انسان دشواري وظيفه است." و فكر كه مي‌كنم تنم از اين دشواري به هم مي‌پيچد، وظيفه‌اي در برابر خودت، خانواده‌ات، همسايه‌ات ، همشهري‌ات ، هموطنت و همين طور الي آخر. تو در برابر همه اين ها وظيفه داري و اين دشوار است. افزون بر اين ما در برابر زمان هم مسوليم؛ چرا كه به گفته مارگوت بيگل(هرچند كه او را شاعري بزرگ نمي‌دانند) ما همواره با اين پرسش روبروييم كه "تو به اين لحظه چه هديه خواهي داد.
انسان دشواري وظيفه است.