دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۷

وسايل شخصي احمد شاملو به مزايده گذاشته شد


شايعه حراج لوازم شخصي شاملو پس از طرح چندباره و تکذيب آن توسط نزديکان شاعر ديروز در حالي به وقوع پيوست که طبق شواهد به دست آمده، همسر شاملو نسبت به اين حراج رضايت نداشت. سياوش شاملو برپاکننده اين حراج نهايتاً خود تمامي اين آثار را به قيمت 550 ميليون تومان خريداري کرد. او 55 ميليون تومان از مبلغ فوق را نزد دادگستري کرج به وديعه گذاشت و موظف است طي يک ماه آينده مابقي پول را پرداخت کند تا وسايلي را از خانه آيدا سرکيسيان تحويل گيرد. آيدا همسر شاملو در گفت وگويي که با فارس انجام داد از تفاهمنامه يي سخن گفت که پيشتر با سياوش شاملو منعقد کرده بود. همچنين او گفت طبق اين تفاهمنامه و توافقي که چند سال قبل اخذ شده بنابر اين بود که وسايل و خانه مسکوني شاملو به همين صورت نزد وي بماند و در عوض پول اسباب و وسايل به پسران شاملو برسد. وي با ادعاي اينکه تاکنون بيش از 30 ميليون تومان به سياوش شاملو داده است، افزود؛ «بارها تفاهمنامه نوشتيم و بارها من به او پول دادم. مگر وسايل چقدر برآورد شده است؟ همه آن وسايل 51 ميليون تومان برآورد شده که اکنون بيش از 30 ميليون به آنها پول دادم و گفتم هر وقت کتاب هاي شاملو چاپ شد بقيه پول شان را هم مي دهم.» وي افزود؛ «در اين خانه وسايل شاملو را طوري که هم بتوانم زندگي کنم و هم براي مردم يادگاري بماند، حفظ کرده ام. مدت ها است که مردم مي آيند و با عشق و علاقه وسايل او را مي بينند و عکس مي گيرند. تا آنجا که از دستم برآمده اين کار را انجام داده ام، اما راستش را بخواهيد دستم هم خالي است و هرچه پول داشتم به آنها دادم.» سرکيسيان همچنين از نوع برخورد سياوش شاملو گلايه کرد؛ «ايشان هميشه به حالت طلبکار به اينجا آمده و هرگز يک شب نيامده بگويد اينجا آمده ايم تا صداي پدرمان را بشنويم يا فيلم و عکس هايش را ببينيم. اين حسرت به دل من مانده است. ايشان فقط به صورت يک طلبکار و غريبه به من نزديک شده است.» وي همچنين پيشنهاد تاسيس موزه شاملو را منتسب به خود دانست و گفت؛ «در حضور دکتر لطفي و جاويد به آنها گفتم مي توانيد وسايل را ببريد و شما موزه درست کنيد. مساله من و تو نيست. مهم اين است که وسايل يادگار بماند. اول مي خنديد که مگر مي شود خانه را موزه کرد و من به آنها گفتم مي تواني داخل و خارج کشور را ببيني که خانه بسياري از مشاهير را موزه کرده اند. الان خانه شکسپير، بتهوون و بسياري از نويسندگان روس حفظ شده است.» در پاسخ به اين اظهارات سياوش شاملو فرزند شاعر ضمن رد دريافت 30 ميليون تومان از آيدا سرکيسيان گفت؛ «ايشان هيچ پولي به ما ندادند. اگر چيزي برداشت کرديم از حساب پدرمان بود. هنوز حساب هايي بين ما هست که بسته نشده، اما به زودي با آيدا تسويه حساب مالي خواهم کرد.» وي هدف از خريدن لوازم شخصي پدرش از جمله فندک، زير سيگاري، تابلوي اهدايي ايران درودي، طرح عليرضا اسپهبد و تنديس شاملو را تشکيل موزه يي براي پاسداشت ياد اين شاعر معاصر عنوان کرد. وي با بيان اينکه همسر شاملو در مورد تاسيس موزه اهمال کرده گفت؛ وضعيت موزه شاملو به محض اينکه وضعيت کتابخانه و دست نوشته هاي وي مشخص شود، به نتيجه مي رسد. در همين حال ع. پاشايي از نزديکان همسر شاملو در گفت وگويي که با ايسنا انجام داد، گفت؛ «بخشي از آثاري که در اين حراج فروخته شد، به صورت امانت نزد شاملو بود. آثار نقاشاني از جمله ايران درودي در اين حراج فروخته شد در حالي که آنها مايل به اين کار نبودند، بلکه مي خواستند اين آثار در موزه شاملو بماند. حتي مجسمه تنديس شاملو که فروخته شد، متعلق به پارسا، کازروني و گلبن بود. بعد از مرگ شاملو آنها ترجيح دادند اين اثر در خانه شاملو بماند و فکر مي کردند در موزه قرار خواهد گرفت.» سياوش شاملو در اين مورد گفت؛ «اينها دروغ محض است. اگر چيزي امانت مي بود آنها مي بايست هنگام ابلاغ اعتراض مي کردند. آنها فقط مدعي هستند وگرنه اصلاً چنين چيزي نيست.» ع. پاشايي که يکي از دوستان شاملو و يکي از افراد مرتبط با همسر وي در مورد انتشار آثار شاعر است، مزايده روز گذشته را پايان کار ندانست و گفت؛ «کارها از لحاظ حقوقي ادامه دارد.»1

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

حكايت مردي كه سال‌ها كلاكت زد

ديروز در خيابان مي‌رفتم كه مردي فرياد زنان از روبرو چنان بلند بلند با خود نجوا مي‌كرد كه همگان برمي‌گشتند و نگاهش مي‌كردند. سخنان مرد اگرچه براي جماعتي كه مي‌رفتند و مي‌آمدند عجيب بود، اما به گمانم او فرياد خفته در ايشان را فرياد مي‌زد. بارها آن‌ها اين حكايت را هنگام خشم،‌ هنگامي كه بي‌رحمي تحمل‌ناپذيري را پذيرفته بودند، با خود گفته‌ بودند. اما چه درست گفته كسي كه حكايت خاص همه، عام‌ترين حكايات است و چه درست‌تر گفته كسي كه حرف، تا حرف توست جدي‌است و تا حرف از دهان ديگران بيرون مي‌آيد، مضحكه مي‌شود.1
باري، مرد فرياد مي‌زد كه اگر به جايي رسيد، به ديگران رحم نخواهد كرد.اگر قدرتي يافت، همه را از دم تيغ خواهد گذراند. سخن او سال‌هاست كه از دهان ما مي‌خواهد بيرون بزند. اما در اعتراضي خاموش،‌ آن را به بيقوله‌هاي عصمت و شكوت‌مان مي‌سپاريم و دم نمي‌زنيم.چرا؟ جواب اگر چه بسيار است، اما كم از بسيار اين كه دولت و ملت در ايران چنان به هم احساس نزديكي نمي‌كنند. رئيس و مرئوس انگار از جنس هم نيستند، كارگر و كارفرما، كاسب و مشتري و خلاصه انگار در همه عرصه ما ديواري بلند از بي‌اعتمادي كشيده‌اند و هركسي مي‌خواهد از طبقه خود، به ديگر جا برود و تقاص بستاند. جدال ابدي مردمي كه در جايگاه خود احساس امنيت نمي‌كنند، انگار تا ابد بايد در ميان ما جريان داشته باشد. ياد استادي افتادم كه از كلاكت زني(كلاكت بوي) هاليودي مي‌گفت. مرد سي سال تمام، بدون آن‌كه احساس غبن كند، كلاكت زد و بازنشسته شد، در حالي كه در همه اين‌ سال‌ها با بنز سر كار مي‌آمد ، لباس كار مي‌پوشيد و كار مي‌كرد. او هرگز آرزوي كارگردان و تهييه كننده شدن نداشت تا تقاص روزهاي كلاكت زني خود را بازپس بگيرد.
اين حكايت من و ماست. اعتراضي كه از شنيدن، مي‌خنديم و روي برمي‌گردانيم، با آن‌كه بارها به آن انديشده‌ايم.1

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

مافياي پرسپوليسي‌ها در مطبوعات

بعد چند سال، پرسپوليسي ها هم توانستند خودي نشان دهد. مباركشان باشد. اما براي اين قهرماني دقيقه نودي،‌آن قدر سر و صدا كردند و داد و هوار راه انداختند كه گوش همه كر شد. پرونده هاي قطور در مطبوعات، تيترهاي آنچناني و خلاصه تا مي‌توانستند به خودشان حال دادند. يكي از مجلاتي كه پاتوق مافياي پرسپوليسي ها شد، همين چلچراغ خودمان بود.در شماره قبل، امسال را بدل به سال سرخ كردند و از قهرماني‌ها و رشادت‌هاي قهرمانان سرخ نوشتند كه اگر داور لطف نمي‌كرد و آن هفت هشت دقيقه را به نود دقيق متداول فوتبال اضافه نمي‌كرد، معلوم نبود چقدر اصلا مي‌شد اسمش را رشادت گذاشت.اما همين‌ها هم باعث شد تا كمي غيراحساسي‌تر قهرماني پرسپوليس جشن گرفته شود.1
مافياي سرخ‌ها آن وقت خودش را بيشتر مشخص مي‌كند كه به دو سال قبل برگرديم. استقلال دو سال قبل قهرمان شد. آن وقت هيچ كس به فكر سال آبي نبود. اصلا آن موقع ليگ فوتبال مهم نبود، چون بروبچه‌هاي تصميم گير اين‌جا، پرسپوليسي هستند. اما ماجراي پرسپوليسي‌ها فقط محدود به چلچراغ نيست. روزنامه اعتماد هم يك روز قبل از بازي پاياني يادداشتي از امير قادري(كه اتفاقا تنها ضعفش همين پرسپوليسي بودنش است) چاپ كرده بود. او در نوشته‌اش براي قهرماني پرسپوليس غش كرده بود(كه البته حق هم دار. من هم استقلال قهرمان شود، غش مي‌كنم) و يكي از دوستان خوب من كه نقطه ضعف مشابهي دارد، عكس قادري را برد صفحه اول تا مافياي مطبوعاتي پرسپوليسي‌ها بيشتر خودشان را نشان دهند. خلاصه اين‌كه از در و ديوار مافياي پرسپوليسي‌ها مي‌بارد. همين است كه تا پرسپوليس يك بار با شهرداري نورآباد ممسني مساوي مي‌كند، تيتر يكش مي‌كند. اين ها را نوشتم كه اين نتيجه را بگيرم: استقلالي‌هاي جهان متحد شويد. لحظه آبي نزديك است.1

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

خداحافظ عمو سبيلو

براي نادر ابراهيمي، مردي كه دوستش مي‌دارم
عصر پنجشنبه آخرين روزي بود كه خورشيد پشت سبيل‌هاي تو غروب كرد. بعد از آن هوا هميشه براي ما ايستاد تا دست‌هايي كه روزگاري از "يك عاشقانه آرام" نوشته بودند، جاودانه شوند، جاودانگي‌اي كه از چند سال پيش آغاز شده بود، از همان زماني كه قلم به دست گرفتي و نوشتي. از همان‌ سال‌هايي كه هيچ‌وقت براي نوشتن خستگي به خودت راه ندادي. چند سالي خبري از تو نبود. مي‌گفتند كه بيماري. مي‌گفتند كه چيزي يادت نمي‌آيد. مي‌گفتند كه بيماري‌ همه آن منبع الهام داستان‌هاي جاودانه‌ات را گرفته است. خيلي‌ چيزهاي ديگر مي‌گفتند كه گوش من براي نشنيدن بهانه‌هاي زيادي داشت. همين‌ها بود كه بعد از سال 79 ديگر نمي‌خواستم خبري از نادر ابراهيمي داشته باشم. مي‌خواستم در ذهنم او را همان‌گونه داشته باشم كه ديده بودم، مردي با قامت بلند، سبيل‌هايي تا بناگوش و دهاني كه شمرده سخن مي‌گفت. نمي‌دانم اين كلمات شمرده آخرين بار كي ادا شدند. اصلا مهم نيست. گفتند كه عصر پنجشنبه آخرين روز بود. من اما مي‌خواستم همان مردي رابه خاطر بياورم كه روزگاري در قامت استاد روبرويم مي‌ايستاد و چاي‌اش را بدون قند و با لبخند مي‌نوشيد. مي‌خواهم همان مرد بزرگي را به خاطر داشته باشم كه وقتي بعد از تمام شدن اولين جلسه كلاس آرام صدايش كردم تا نكته‌اي را يادآوري كنم، خنديد و گفت كه چرا اين را سر كلاس نگفتي. و من بيشتر خجالت كشيدم از بزرگواري مردي كه بعدها تا مي‌توانستم از او آموختم. از نادر ابراهيمي آموختم كه براي زبان و ادبيات مردمم احترام قايل باشم. او زير يكي از داستان‌هاي كوتاهم نوشته بود كه با زبان و ادبيات مردمي كه سعدي و حافظ دارد، فروغ و شاملو دارد نمي‌شود شوخي كرد. از او آموختم كه مي‌توان مردانه در برابر كلمات ايستاد، خم به ابرو نياورد و جنگيد. از او آموختم كه شاد بودن، كوه رفتن هيچ منافاتي به نويسنده بودن ندارد. آموختم كه جهان را مي‌شود جور ديگري هم ديد؛ خورشيدي كه پشت سبيل‌هاي مردي غروب مي‌كند، كه بار ديگر دوستش مي‌دارم.1