چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸

تاريخ را كساني مي نويسند كه پول شاه را قبول ندارند

امروز 28 مرداد است. شايد با خودتان بگوييد كه خيلي راحت مي شد از روي تقويم متوجه شد كه امروز، چه روزي است. اما به نظر من، امروز باز هم 28 مرداد است، همان طور كه انگليس يه جزيره است و ماركس، آلماني ست.
پنجاه و شش سال در چنين روزي يكي از مهمترين اتفاقاق هاي تاريخ معاصر رخ داد. همان روزي كه صبح مردم تهران شعار زنده باد مصدق مي دادند و شب هنگام مرگ بر مصدق مي گفتند. اينها هم مهم نيست. يعني مهم كه هست، اما خيلي تكرار شده و نكته تازه اي ندارد. نكته مهم كاري است كه حكومت شاه بعد از اين واقعه انجام داد. حكومت شاه، كودتاي عليه دولت مصدق را، قيام ملي عليه كودتاي مصدق ناميد. يعني ماجرا را وارونه كرد و كودتايي كه در مقابل مصدق بود، قيام ملي عليه كودتاي او ناميد.
شاه چند ماه مانده به انقلاب سال 57 صداي مردم را شنيد. اما خيلي دير شده بود. شاه نمي دانست كه در دنياي مدرن نمي توان همه برگ هاي تاريخ را در حيطه پول و قدرت نگاه داشت. شاه نمي دانست و يا نمي خواست بداند كه روزي، اوراق و اسناد اين كودتا رو خواهد داشت. ديكتاتورها، مثل دروغگوها كم حواسند آخر...

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

هواپيماي بادكنكي

در هواپيمايي نشسته بودم و هواپيما آن قدر ارتفاعش كم شده بود كه هر لحظه ممكن بود كه به يكي از ساختمان هاي سه و چهارطبقه اطراف بخورد. حس مي كردم كه هواپيما از جنس اين بادكنك است. بعدش كه كمي از زمين بلند شد، خودم را انداختم روي يكي از ساختمان ها. خواستم كه به خانه برگردم. ديدم كه ساختمان بالاي كوهي و چند پليه، كه يكي در ميان نيستند من را به پايين دره مي رسانند. به دشواري خودم را پايين كوه رساندم. هوا گرفته و مه آلود بود. بايد در صف اتوبوس مي ايستادم و البته اتوبوسي در كار نبود. خيلي ها مثل من از هواپيمايشان جا مانده بودند. چه خاكي بايد به سرم مي كردم؟ همين بود كه ناگهان از خواب بيدار شدم.
دو شب قبل هم خوابي مشابه ديدم. باز هم جا مانده بودم. اين بار ماشين پيكاني داشتم( از اين لكنته هاي مدل 50 و 51)، انگوري رنگ، چند بار گمش كردم. يعني در خياباني بلند مي رفتم و از جلوي ماشين مي گذشتم و پيدايش نمي كردم. تا آنكه خسته و جامانده بيدار شدم.
روياهايم مي خواهند بهم چه بگويند؟

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

اينترنت لس

يك هفته تمام بدون اينترنت، بدون ماهواره، بدون تلويزيون، بدون نرافيك، بدون دغدغه.... خيال بد به سرتون نزه... يك هفته تمام مسافرت بودم. مثلا يك جايي رفتم كه اسمش را گذاشته بودند "آسياب خرابه". باور كنيد انگار خدا قسمتي از بهشت را گذاشته بود آنجا.فوق العاده قشنگ بود.
تاخير يك هفته ايم را ببخشيد.