جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

فرار از زندان، شكوري راد و پديده‌اي به نام ناآگاهي

خدا را شكر كه ديروز علي شكوري راد به خانه برگشت. حالا هر دليل و علتي مي‌خواهد داشته باشد، شكوري راد ديگر در بازداشت نيست و حالا كه من اين مطلب را مي‌نويسم، حس مي‌كنم هنوز مي‌توان به آينده اميدوار بود.

مدتي است طولاني كه مي خواهم درباره او و بسياري از كساني بنويسم كه در راستاي « تر و خشك سوزي » ، مسر ذهني متفاوتي پيدا كرده‌اند. اين فكر مدت‌ها در ذهنم وجود دارد كه چرا ما ايراني‌ها به‌جاي آن‌كه بر دوستان خود بيافزاييم، دوشمنان خود را افزون مي‌كنيم.

فكرهاي مختلفي توي سرم مي‌چرخد كه همه آن‌ها به نوعي به هم مربوط‌اند، از سريال تلويزيوني « فرار از زندان » تا بازي‌هاي تيم تراكتور سازي و در نهايت شخصيتي همچون علي شكوري راد كه هميشه دوست‌اش داشته‌ام.

از سريال شروع مي‌كنم، چون مي‌تواند مقدمه‌اي بر بحثم باشد. چند وقتي كه شب‌ها را با ديدن قسمتي از سريال « فرار از زندان » سر مي‌كنيم و نگران « مايكل » ايم كه آيا نجات خواهد يافت يا نه. اما در نهايت او نجات پيدا مي‌كند، چون سريال‌هاي تلويزيوني معمولا پايان‌هاي خوش دارند. اما بحث و فكري كه توي سرم مي‌چرخد چيزي ديگر است.

سريال « فرار از زندان » را شبكه فكس‌نيوز ساخته يا پخش كننده جدي آن بوده است. هر گاه روزنامه كيهان از اين شبكه تلويزيوني مي‌نويسد، داخل پرانتز از آن به عنوان رسانه‌اي مرتبط با پنتاگون ياد مي‌كند. درست و غلطي ماجرا در اين‌جا اهميت ندارد، نكته مهم آن است كه « فرار از زندان » نقدي جدي را به دولت و سيستم قضايي آمريكا وارد مي‌كند. يعني آن‌ها پول مي‌دهند كه از خودشان انتقاد شود. نتيجه ماجرا مي دانيد چيست؟

در برخورد اول، ما حس مي‌كنيم كه همه اين‌ها داستان است و چنين اتفاقي شدني نيست.

در برخورد دوم، وقتي كسي حرفي مي‌زند آن‌ها سرشان را به راحتي بالا مي‌اندازند كه « يعني مي‌دونيم. ما خودمون نشون داديم كه...»

در برخورد سوم، همه چيز فرافكني مي‌شود.

اما ما چگونه برخورد مي‌كنيم؟ كاملا برعكس. آن‌هايي را كه انتقاد كوچكي دارند، به رفتاري نادرست تبديل مي‌كنيم به دشمناني جدي. كسي همچون علي شكوري‌راد را كه نماينده مجلس بوده، خود را پايبند به قانون اساسي اعلام مي‌كند و همواره از نظرات بنيان‌گذار حمايت كرده، بازداشت مي‌كنيم. آيا او فردي است كه هدف بدي را دنبال مي‌كند؟

به نظرم هم ما و هم دولت مي‌دانيم كه قدرت و تجلي هر حكومتي در كنار انتقاد قدرت مي‌گيرد. يعني تا زماني كه اجازه انتقاد داده نشود، پايه‌هاي دولت محكم نخواهد شد. اين مسايل حتي در سخنان رئيس دولت هم مشهود است. او به ويژه در دوره اول رياست جمهوري‌اش، انتقاداتي جدي را مطرح مي‌كرد. مثلا مي‌گفت : وضع جاده‌هاي ما خوب نيست؟ يعني خودش هم مي‌دانيست كه بايد انتقاد وجود داشته باشد. اما ما مي‌دانيم كه طرح انتقاد از سوي رئيس دولت چندان پسنيده نيست. او خود بايد به رفع مشكل بپردازد. روزنامه‌نگاران و كارشناسان باشد منتقد باشند و وقتي انتقاد با دردسر همراه مي‌شود، جاي خالي منتقد را بايد خود رئيس دولت پر كند.

يادم نمي‌رود كه سعيد حجاريان در روزهاي پاياني دولت اصلاحات از نقد نكردن به اصلاحات نوشت و اين‌كه اين نكته سبب ضعف آن شده است. او معتقد بود كه منتقدان از اصلاحات نقد نكرده‌اند،‌چرا كه مي‌ترسيده‌اند گزك دست طرف مقابل بدهند. و اين نكته به ضعف حركت‌هاي اصلاحي انجاميده است. حجاريان راست مي‌گفت.

اما اين كه ما ايراني‌ها، به جاي آن‌كه دا در گرو دوستي‌ها داشته‌ باشيم، به جدايي و دشمني فكر مي‌كنيم، تنها به سياست بر نمي‌گردد. همه آن هايي كه از تيم تراكتورسازي تبريز و طرفداران چيزهايي مي‌دانند، شنيده‌اند كه افرادي به ميان طرفدارها ميان طرفدار‌ها مي‌آيند كه فوتبال برايشان كمتري اهميتي ندارد، كساني كه خواستار جدايي‌طلبي‌اند. واقعا در هزاره 21 و زماني كه كشورهاي مستقل مي‌خواهند در كنار هم باشند، جدايي‌طلبي محلي از اعراب دارد؟

آيا ما نمي‌توانيم با هم دوست باشم و در عين حال از هم انتقاد كنيم؟ آيا ما نمي‌توانيم به هم احترام بگزاريم و اجازه بدهيم هر كس حق خود را داشته باشد؟ آيا علي شكوري‌راد ها نمي توانند بي دغدغه حرف بزنند؟

پوزش از همه دوستاني كه مي‌خواستيم آن‌ها در نمايشگاه مطبوعات ببنيم

فرصت نشد كه در نمايشگاه مطبوعات ببنيم شما را و اين به آن علت نبود كه نمي‌خواستيم. به آن علت نبود كه دير اقدام كرديم و يا برنامه‌اي نداشتيم. اما به هر علتي كه شايد ذكرش دردي از ما و شما دوا نكند، امسال غرفه‌اي به چلچراغ تعلق نگرفت. و دريغي كه بر دل ما ماند. دريغ كه ديدار دوست ميسر نشد.

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

يك حس غريب

دوست دارم يك روز صبح كه ايميلم را چك مي‌كنم،‌ يك نفر كه او را نمي‌شناسم چيزي برايم بفرستد كه برايم جالب باشد. دوست دارم اتفاق تازه‌اي برايم بيافتد. دوست دارم تازه شوم. اندازه شوم. دفتر عمرم ورق بخورد، پر آوازه شوم. دوست دارم خودم باشم. دوست دوست دارم تو هم خودت باشي. هماني كه نمي‌شناسمت.

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

امشب ديگر شب مهتاب نيست/ مرضيه درگذشت

نمي‌خواستم چيزي درباره مرضيه بنويسم چون اين روزها هر چيزي كه مي‌نويسي، تعبيري سياسي پيدا مي‌كند. اما ديدم كه نمي‌شود. او هشتاد و پنج سال زندگي كرد و خاطره‌هاي زيادي براي مردم ما به گذاشت، هر چند كه خاطره‌ سال‌هاي اخيرش را دوست ندارم:
امشب شب مهتابه عزيزم رو مي‌خوام
و به اين ترتيب ديگر امشب شب مهتابي نخواهد بود. و او رفت تا به قول فروغ، تنها صدايي بر جا بماند. او ايران نبود و با اظهار نظرهايي كه مي‌كرد، جايي در ايران نداشت. اما ما خيلي از وقت‌ها چشم‌هايمان را مي‌بنديم و تنها به صدا گوش مي‌دهيم و چه فرق مي‌كند كه اين صدا، در محافل شخصي و غير شخصي،‌ چه اظهار نظرهايي كرده باشد.
شايد مرضيه را در پرلاشز دفن كنند، همان‌جا كه هدايت و غلامحسين ساعدي خفته‌اند.مرضيه سرطان داشت و خود مي‌دانست كه رفتني‌است. و امروز چهارشنبه، 21 مهرماه رفت.
مرضیه با نام اصلی اشرف‌السادات مرتضایی در سال ۱۳۰۴ شمسی در شهر تهران در خانواده‌ای هنردوست به دنیا آمد و به تشویق مادر خود به تمرین آوازخوانی پرداخت. این خواننده معروف و محبوب ایرانی در سال ۱۳۲۲ فعالیت هنری خود را با بازی در نمایش «شیرین و فرهاد» در تهران آغاز کرد و به موفقیت بسیار دست یافت. آن طور که در «دانش‌نامه آزاد ویکی‌پیدیا» آمده است، او نخستین خواننده زنی بود که در برنامه گل‌ها به آوازخوانی پرداخت.

هفته عجيبي بود و بگذشت/ توپ طلا براي علي پروين/ شكلات بخوريد و حرف بد نزنيد

اين هفته، يكي از عجيب‌ترين هفته‌هاي همه عمرم بود. نپرسيد چرا. چون هيچ‌كس از فلان مقام مسوولي كه رفته بود نمايشگاه كتاب لرستان هم اينو نپرسيد. بنده خدا گفت كه اين بهترين نمايشگاهي بود كه در همه عمرم ديده‌ام. هيچ كس هم نپرسيد كه اصلا قبلا نمايشگاه رفتي يا نه. اما قضيه من فرق مي‌كند. چون حتما هفته‌هاي قبلي بوده‌ام. شاهد و مدركش هم موجوده.
هفته گذشته، يعني اواخر هفته گذشته‌تر اعلام كردند كه ماريو وارگاس يوسا برنده نوبل ادبيات شده. در آن لحظه قيافه علي پروين جلوي چشمم آمد كه با آن شكم گنده‌اش، جايزه توپ طلاي جهاني را بالاي سر برده است. ممكن است علي پروين بازيكن خوبي بوده باشد، اما الان ديگر اصلا بازيكن نيست. ايضا ماريو بارگاس يوسا كه من همان جواني را هم دوستش نداشتم.
مي‌گويند كه روزي ماريو وارگاس يوسا داشته سوار خر مي‌شده. يعني به تازگي كه سن‌اش رفته بالا. كمي زور مي‌زند و نمي‌تواند. بعد بلند مي‌گويد: جواني كجايي كه يادش بخير. بعد كمي به اطراف نگاه مي‌كند و وقتي مي‌بيند خبري از ماركز و دن دليلو و فونتس نيست، مي‌گويد: آره. واقعا يادش به خير. دختر خوبي بود. هميشه كمك مي‌كرد سوار بشم.
در اين هفته كريم باقري هم خداحافظي كرد. علي پروين در مورد گفت: اي كاش آق كريم، تو تيروون ( همان تهران )، چار گوشه زيمينو مي‌بوسيد و مي‌لفت. پيشنهاد مي‌كنم كه بعد از بازي استقلال و پرسپوليس، آقا كريم به خاطر روي ماه علي آقا هم كه شده يكبار ديگر خدا حافظي كند. خداحافظي كه بد نيست. سلامتي مياره.
در هفته گذشته همچنين بحث يارانه‌ها جدي‌تر شد. يكي از اساتيد گفت كه فعلا مقدار يارانه‌ها را لو نمي‌دهيم چون خوب نيست. اما به نظرم بايد هر چه زودتر اين كار را انجام دهند. چون مردم به هر حال بايد بدانند كه چه خاكي به سر خودشان كنند.
از ظريفي پرسيدند: اين اعضا و جوارحي كه داري، همه‌اش مال خودت است.
هيچي جواب نداد. چون اگر جواب من و شما را مي‌داد كه ديگر ظريف نبود، مي‌شد خانم خانه يا ضعيف يا سليته.
خبرهاي هم در مورد شكلات منتشر شد. خلاصه اينكه اين مديرهاي شركت‌هاي شكلات سازي خوب دم خبرنگارها را ديده‌اند انگار. چون جملگي نوشته‌اند كه شكلات خوب است براي آدم و عمر را زياد مي‌كند و حضرت نوع، روزي سه بسته « توبلرونه » مي‌خورده و فلان كسك كه 1000 سال عمر مي‌كرده، « كيت كت » مي خورده. اما به نظر من همين « آيدين » و « آناتا » و « فرمند » خودمان را بخوريد بهتر است.
و آخرين خبر اينكه مرضيه، خواننده ايراني در پاريس درگذشت. آن طور که در «دانش‌نامه آزاد ویکی‌پیدیا» آمده است، او نخستین خواننده زنی بود که در برنامه گل‌ها به آوازخوانی پرداخت.
يك خبر ديگري هم بود كه يادم نمي‌آيد. بي‌خيال. اصلا اجازه بده ما در اين كار مشكاركتي نداشته باشيم.

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

تني پيچيده بر تنها

گاهي سر مي‌رود از من
اين تن.
و من بي‌وطن
به تن‌تن‌هاي تو اي دنيا
اي روياي بي‌واسطه
اي زيبا...
بي‌خود شده‌ام،
داغ درست مثل يك دانه عرق
كه مي‌پيچد و مي‌لزرد بر تن
بر تنها و
مي‌ريزد بر تن.
و سرد همچون دندان‌هاي تو
و سرخ
و سيب
و بهشتي كه همان يك سيب بود.

كاشكي هميشه مي‌شد خود را سپرد به تن
به تن‌تن... به قله‌هاي برآمده از نفس
به داغي خورشيد دفن شده در بدن
و لا به لاي ضربه‌هاي تند مويرگ
درخت را به دنيا آورد.
و هديه كرد به تن.
كاش مي‌شد...
كاش...كا..ش..ش