پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۹

نامه‌اي به افشين قطبي

با سلام و درود بي‌پايان خدمت دوست و برادر گرامي، جناب آقاي افشين قطبي. اگر از حال ما بپرسيد، اي بد نيستيم و دعاگوي شماييم. اميدواريم هاو آر يوي شما هم در سرزمين آفتاب تابان خوب باشد. اگر دوست بنده، « هاسا گاوا» را ديدي، حتما به او هلو برسان و بگو: « تو كي زاكي؟» خودش ماجرا را مي‌داند. جانم برايتان بگويد كه ما هنوز سرمربي تيم ملي نياورده‌ايم و كار به جايي رسيده كه حتي منصوريان هم مي‌گويد كه لياقت مربي‌گري تيم ملي ندارد. يعني نيستم آقاجان. نيستم. تا بحث عوض نشده، بگذاريد برايتان يك ماجراي جالب تعريف كنم. مي‌دانم كه شما خيلي اهل فيلم ديدن و درباره سينما خواندن نيستيد، چون خودتان يك پا فيلميد. با اين همه تعريف مي‌كنم ادونچر (اوه. ماي گاد. ماجرا) را. ( راستي اين نامه پاراگراف ندارد، چون مي‌دانم شما اهل بخيه هستيد و پا را گراف برايتان مهم نيست) مي‌گويند كه اينگمار برگمان ( فيلمساز سوئدي. هيچ ربطي هم با آميتاب باچان و راج كاپور ندارد)، هر وقت فيلمي مي‌ساخت، چند نقد تند و تيز رويش مي‌نوشت و با اسم مستعار مي‌فرستاد براي مطبوعات. بعد كه مطالب چاپ مي‌شد، همه مي‌گفتند كه اين فيلم آن‌قدرها هم بد نبودها و ازش تعريف مي‌كردند. حالا شما هم اگر تماسي با آقاي منصوريان داشتيد، بهشون بگيد كه خودمون اين كاره‌ايم داداش. نگو لياقت مربي‌گري تيم‌ملي را ندارم. خودتو لوس نكن. ( دتس ايناف.) بيشتر از منصوريان نمي‌نويسم چون قرار است نامه را به شما بنويسم آقاي شير. آقاي قطبي! شما همه ما مردم ايران را شير كرديد و رفتيد. آن‌موقع‌ها كه ايران بوديد مي‌گفتيد كه ايران چقدر خوبه. الان مي‌گين كه ژاپن خوبه. فردا هم كه برويد بوركينافاسو، مي‌گويد اين‌جا بهترين كشور جهان است و كل مردم بوركينافاسو شير هستند ( يا شيرشان مي‌كنيد) و ما قهرمان جام جهاني خواهيم شد. فردايش هم كه به گواتمالا ببازيد خواهيم گفت كه تيم مقابل خوب بازي كرد. ما هم خوب بازي كرديم. دست داور درد نكند. تشكر مي‌كنم از پشت صحنه، جلوي صحنه، اون ور صحنه. بازي بعدي را حتما مي‌بريم. ما شيريم. شما هم شيريد. بازي بعدي را هم كه از فيجي باختند، همين حرف‌ها را تكرار مي‌كند. همه هم مي‌گويند كه به به، چه آدم باشعوري.دمت اي ول. آقاي قطبي عزيزم، برادرم. شنيدم كه اولين بازي را با تيم ژاپني‌ات برده‌اي. خدا را شكر. حالا بنشين تخمه ژاپني بخور و فكر كن كه اگر باختي، چه بهانه با ادبي مي‌تواني جور كني. ما شير. اوكي. اون‌ها رو به همين راحتي نمي‌توني شير كني‌ها. فعلا عزيزم. راستي نيكي و هنگامه و فاطي سلام مي‌رسونن. گودباي ماي لاو. سي يو بعدا. پي‌نوشت: چرا كلاتو كج گذاشتي؟

اي ول به فرهادي! اي ول به بيگي!

روز شنبه نشست خير پنجمين جشنواره شعر فجر بود. اين را داشته باشيد. ديروز هم فيلم «جدايي نادر از سيمين» ساخته اصغر فرهادي برنده خرس طلاي جشنواره برلين شد. اين را هم داشته باشد. اميدواريم تا حالا عيدي‌هايتان را گرفته باشد. پس خوش خرم برويم روي گيرنا امروز و خوش خرم اعلام كنيم كه هنوز حقوق بهمن را هم نگرفته‌ايم، چه برسد به عيدي كه كلا به از ما بهتران اختصاص دارد.

در نشست خبري پنجمين جشنواره شعر فجر آقاي پرويز بيگي‌حبيب‌آبادي گفت كه همه شاعران از هر نوع فكر و سليقه‌اي مي‌توانسته‌اند در اين جشنواره شركت كنند. در همين‌جا اين نكته را عرض كنم براي كساني كه آقاي بيگي‌حبيب‌آبادي را نمي‌شناسند. او همان شاعر مرثيه «با نواي كاروان » است، همان مرثيه‌اي كه حاج صادق آهنگران در روزهاي جنگ مي‌خواند. بعد كه مديران و مسولان جشنواره حرف‌هايشان را گفتند، نوبت به سوال‌هاي خبرنگاران رسيد و خبرنگار خبرگزاري دولتي ايرنا به عنوان نفر اول سوالش را مطرح كرد. فكر نكنيد پارتي‌بازي و اين‌ها بود ها. ماجرا اين‌جور بود كه ايشان جلوي صحنه نشسته بودند و به همين دليل اسم‌شان را اول نوشته بودند. خبرنگار گيرنا هم اگر اول مي‌نشست، نوبت اول مي‌شد. ما توي صف يك عددي ها ايستاده بوديم. دلايل‌اش هم مشخص است و مداركش هم موجود.

خلاصه خانم خبرنگار سوالي را پرسيد كه اصلا به خبرگزاري‌اش نمي‌خورد. شايد بايد ماي گيرنا مي‌پرسيديم. او پرسيد كه هيچ ملاك و معياري براي انتخاب شاعران نيست. و يك سوال ديگر. جواب سوال دوم داده شد، اما اولي نه. خانم خبرنگار اصرار كرد. جواب دبير جايزه و قائم مقام وزير جالب بود. خيلي خيلي جالب و آرماني. او گفت كه هنر فراتر از مسايل سياسي است و ما شاعران را بالاتر از مسايل سياسي مي‌بنيم. از همين جا به هر دوي اين بزرگوار « اي ول» مي‌گوييم و اميدواريم كه زمين سرشار از « اي ول» شود.
برگرديم به بحث « جدايي نادر از سمين». اول اين‌كه «اي ول» به اصغر فرهادي. قرار هم نيست به او گير بدهيم. اما اشاره‌اي مي‌كنيم به نظراتش در جشن خانه سينما. فرهادي در آن جشن حرف‌هايي زد كه نزديك بود باعث شود تا فيلم‌اش نيمه كاره بماند. خوشبختانه بعد مصاحبه‌اي كرد و بقيه فيلمش را ساخت. ماجرا اين‌جاست كه فرهادي در آن حرف‌ها، چيزهايي را گفت كه مي‌توانست باعث شود فيلمش ساخته نشود. تاريخ مصرف‌دار بود. اما بعد فيلمي ساخت كه تاريخ مصرف ندارد. دوستت داريم اي خرس طلايي. اي كسي كه فيلمي ساخته‌اي كه برنده خرس طلا شده. اي برليني. تو نشان دادي مه هنر خيلي «اي ول»تر از سياست است. اي ول.

گيرناي امروز را با يادي از علي‌آقا پروين نوشتيم

امروز هم در مورد هنر هشتم مي‌نويسيم كه همانا فوتبال است. همانا هنر هشتم ما اين‌ روزها سخت دربه در يك مربي است. يك مربي كه كلاس جهاني داشته باشد و پول‌خورش قوي باشد و بامزه باشد و بيايد ايران باشد تا تيم‌ملي را مربي‌گري كند. يك مربي كه بايد صبرش، صبر ايوب باشد و گيرخورش ملس باشد و كلا باشد تا باشيم. خوب است كه خارجي باشد ، اما كمتر پيش مي‌آيد يك خارجي اين‌جوري باشد.( جايزه «باشد» طلايي را به ستون گيرنا اختصاص دهيد لطفا.)

آقاي كروش كه نوشتن اسمش به شكل درست بي‌ادبي است و در قاموس هيچ ايراني غيرتمندي نيست، بعد از كلي ناز و ادا نيامد. و البته گفت كه زنش دعوايش مي‌كند. در اين‌جا يك نتيجه بگيريم و بعد برويم سراغ يك نتيجه ديگر و در نهايت نتيجه بگيريم. نتيجه اولي كه بايد بگيريم اين است كه آقايي كه اسمش بي‌ادبي است، مثل ما ايراني‌ها زن‌ذليل است و زنش اگر بگويد فلان كار را نكن، نمي‌تواند بگويد : نه. اين نتيجه خيلي مهم است و يك نكته مهم آن است كه ما مي‌توانيم شاد باشيم، چرا كه جهان هم‌درد ماست. اما نكته مهم‌تر كه قرار شد آن‌را در مرحله دوم بگيريم،‌ اين است كه چطور شد آقاي كروش ( وا! آخه اينم شد اسم؟) از اول نمي‌دانست زنش قرار است گير بدهد و بعد يك‌دفعه فهميد يعني؟ يعني اين ممكنه؟ طرف مي‌خواست بيايد ايران، زنش خوب( حشو است و از نظر ادبي اشكالي ندارد) مي‌توانست جلويش را بگيرد. اما زنش جلوگيري نكرد و كروش به ايران آمد. بعد چطور شد يك‌دفعه جلوگيري كرد؟ به نظر شما با عق جور در مي‌آيد؟

پيش از اين هم چند مربي به ايران آمدند كه بسته پيشنهادي را وانكرده پس فرستاده‌اند. يكي‌شان «آري هان». اين بيچاره به دو دليل ايران نماند. يكي‌اش به خاطر اسمش. همين كه طرف مي‌گفت: «آره، ها»، «آري هان» سرش را برمي‌گرداند و مي‌گفت: « يس؟» در مدت چند روزي كه ايران بود،‌ داشت ديوانه مي‌شد. اين از دليل اول. يعني اين‌كه اسمش بدون اين‌كه بي‌ادبي باشد،‌ ديوانه كننده بود. دليل دوم اين بود كه آقاي آري‌هان را با وانت برده بودند سر تمرين. طرف خورده بوده توي ذوق‌اش. اما آقاي اسم بي‌ادبي، همان كروش خودمان را، روي پر غو برده‌اند سر تمرين. اما باز قبول نكرده. علت دقيقا چيست به نظر شما؟

نتيجه نهايي آن است كه احتمالا هيچ مربي خارجي به ايران نمي‌آيد. حتي حسن ساس( كه اين‌هم تلفظ اسم درستش كمي تا قسمتي بي ادبي است)، هم نمي‌آيد ايران مربي شود. در نتيجه « آن مان نباتات» مي‌كنند تا مربي تيم ملي مشخص شود. به نظر بنده گيرنايي به احتمال 70 درصد قلعه‌نويي، 60 درصد مجيد جلالي، 73درصد مايلي كهن، 69درصد ابراهيم‌زاده، 84 درصد استاداسدي مربي تيم ملي مي‌شوند. در اين‌جا باد ياد و تشكري از علي پروين، گيرناي امروز را به پايان مي‌رسانيم.

سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

اخراجي‌ها خودش را اخراج شد

شبي خواب ديدم كه جشنواره فيلم اسكار برگزار شده و بعد فيلم « گفتگوي پادشاه» هفت جايزه گرفته است. وقتي آن بازيگر خوش‌تيپه روي صحنه رفت، گفت:« من جايزه خودم را به پاس يك عمر تلاش بي‌وقفه در عرصه گيرنايي، به روزنامه آرمان تقديم مي‌كنم. باشد كه ديگران عبرت گيرند و هر روز به نويسنده ستون نه‌چندان حقير گيرنا، صله‌اي بدهند.» نمي‌دانم كه بازيگره چه كلمه‌اي را استفاده كرد، اما مترجم دقيقا از همين كلمه «صله» بهره گرفت.

وقتي از روي صحنه مي‌آمد پايان، آرام گفت: تو خيلي گلي. همه چي عاليه. مي‌خوام بيام در خونتون...» اين‌جا با كه با صورتي عرق كرده از خواب بيدار شدم. وحشت كرده بودم. يعني ممكن است آدم از اين خواب‌ها ببيند، آن‌هم در حالي كه ناهار و شامش يكي شده باشد و شكم خالي خوابيده باشد. شايد باورتان نشود. اما وقتي مي‌خوابيدم، اصلا و ابدا در مورد بليت 975 توماني مترو چيزي نشنيده بودم. خواب از سرم پريد. درست مثل مرغ كه از قفس مي‌پردد. با اين همه خوشحال بودم. من توي خوابم پيش بيني كرده بودم. اي ول به روياها. اي ول به پريا.


ديشب دوباره همين خواب را ديدم. اين بار اعصابم به هم ريخت. كلا. سري قبل خواب ترسناك بود، اما اين سري تكراري و بي‌مزه. اين بود كه دوباره خواب از سرم پريد. لپ‌تاپم را باز كردم و وصل شدم به اينترنت. ( لطفا اين قسمت را حذف نكنيد. چون مي‌خوام نشان بدهم كه لپ‌تاپ دارم . اجازه بدهيد عقده‌اي نشوم.) خبرها را كه نگاه مي‌كردم تا براي گيرناي امروز، سوژه پيدا كنم، چشمم خورد به برادرمان مسعود خان. منظورم اون داش مسعود نيست كه چاقو مي‌كشيد و با احمد رضا احمدي دوست است و پسرش پولاد. منظورم همين برادر مسعود ده‌نمكي خودمان است. همان كه روزي قلم دست مي‌گرفت و خودش يك‌پا گيرنا بود. خلاصه، مسعود خان گفته بود كه در جشنواره شركت نمي‌كند و نمي‌خواهد فيلم‌اش را داوري كنند. گفته بود كه كپي‌هاي فيلم براي نمايش در برج ميلاد آماده نيست. و از اين حرف‌ها.


بود كه گفتم به مسعود ده‌نمكي گير بدهيم و بگوييم: «رفيق! ما خودمون اين‌كاره‌ايم ها. تو فكر كردي اگه فيلمتو تو سالن منتقدا نمايش بدن، حاشيه و اينا درست مي‌شه و ممكنه تو فروش تاثير بزاره. اين تن بميره، نگو نه.» به هر حال رفيق! شما خودت اهل بخيه‌اي و مي داني كه كپي فيلم و اينا،‌اين‌قدر طول نمي‌كشد. اما مهم نيست. خيلي به شما گير نمي‌دهيم، چرا كه از خودماني و گيرنايي عمل كرده‌اي هميشه. يكي مشكلات خانوادگي را بهانه مي‌كند و يكي آماده نشدن كپي فيلم را. هميشه پاي يك بخيه در كار است.


البته طي يك چرخش، ده‌نمكي اجازه داد كه فيلم را در بخش مردمي جشنواره نشان دهند. انگار از سينماي مطبوعات مي‌ترسيد.


پي‌نوشت: ستون گيرنا هر روز در روزنامه آرمان منتشر مي‌شود.

و اينك داريوش ارجمند!!

بعد از گيري كه ديروز به رضا كيانيان داديم و بازتابش، بازيگرهاي ديگر هم دست با كار شدند. منظورم از بازتاب همان تلفن‌هايي بود كه با بنده نه چندان حقير برقرار كردند و جلوي در اداره قرار گذاشتند و گفتند حتما فيلم «قيصر» را ببين و چاقوي دسته زنجان به همراه داشته باش. گفتند كه ما رضا كيانيان را دوست داريم. گفتم من هم دوست دارم. گفتند ما مردم نازنينيم. گفتم من هر مردم همه نازنين‌هاي دنيا هستم. گفتند شما جاسوس هستيد، اما بهترين جاسوس خود خود ابراهيم حاتمي كيا است. گفتيم باور كنيد كه همان پشه هم خودتان هستيد و ما هيچيم. و البته اين‌ يكي را از ابوسعيد ابوالخير كش رفته بوديم.

گفتند: مثل اين‌كه متوجه منظورمان شديد. گفتيم. ما كلا متوجه منظور شماييم و جز اين كار ديگري بلد نيستيم. گوش مي‌كنيم آن‌چه را كه شما مي‌گوييد. گفتند منظورمان همين نشست خبري فيلم «گزارش یک جشن» ساخته ابراهيم حاتمي‌كيا است. گفتم همان كارگرداني كه اين اواخر اين‌ويزيبل ( چراغ خاموش) حركت مي‌كند و موبايلش خاموش است ؟ گفتند بله. اما شما بايد در مورد چيز ديگري بنويسي. داريوش ارجمند.

اين بود كه خواسته و ناخواسته گرفتار داريوش ارجمند شديم تا در مورد بعدي از داريوش مهرجويي بنويسيم، شايد هم داريوش خواجه‌نوري. خداي را چه ديدي... شايد هم از داريوش هخامنشي. داريوش خان ارجمند در نشست مطبوعاتي فيلم «گزارش یک جشن» حرف‌هايي زد كه جالب بود. مگر قرار است مقام نه‌چندان شامخ گيرنايي ( با تاسي از گل‌آقايي) هميشه به چيزهاي بد و اه گير بدهد؟ گاهي هم به چيزهاي خوب گير مي‌دهيم.

داريوش ارجمند در اين نشست گفت: «هنرمندان جاسوسان خداوند هستند و یکی از بهترین جاسوسان خدا ابراهیم حاتمی‌کیا است که رازهای مخفی مانده جامعه را به مردم نشان می‌دهد تا مردم را آگاه کند و پاشنه آشیلی باشد برای مسئولان که در آن تفکر کنند.» از آقاي ارجمند تشكر مي‌كنيم كه به كارگردان‌ها و هنرمندها لطف و مرحمت دارند. اما اي‌كاش به جاي جاسوس از كلمه مناسب‌تري استفاده مي‌كردند. چنان‌چه مي‌دانيد و مي‌دانيم جاسوس بار منفي دارد. اما مي‌شد از يك كلمه ديگر استفاده كرد. و اي كاش از ما نخواهيد كه كلمه مناسب‌تر را پيدا كنيم، چرا كه اگر بلد بويم پيدا كنيم، مي‌شديم داريوش ارجمند. ما ايشان را دوست داريم و البته از تماس‌هاي تلفني هم مي‌ترسيم. و همين جا اين نكته را هم تذكر بدهيم كه آقاي ارجمند خودشان هم هنرمند هستند و احتمالا جاسوس. پس خيلي هم ناراحت نشويد. جاسوس بودن خدا با بقيه جاسوس بودن‌ها فرق مي‌كند.( پايان خبر) بعد از تحرير: ديشب خواب ديدم در جزيزه زيباي كيش هستم. به نظر شما تعبير چيست؟

دوستت دارند كه مي‌خواهند عكست را بگيرند

ديشب در خواب ديدم كه آقايي با موهايي جو گندمي، بيني كمي بزرگ ، خوش‌تيپ و بامزه و خلاصه يكي شبيه رابرت دو نيرو،‌ دارد تخمه آفتابگردان مي‌شكند و با من حرف مي‌زد. حرف‌هاي خوب و شيرين مي‌زد. از « اين مردم نازنين» حرف مي‌زد و مي‌گفت كه اين مردم چقدر نازنين و خوب‌اند. دوربين را هم گذاشته بود روي دوش‌اش، مدام از كلاغ‌ها عكس مي‌گفت. پرسيدم برادرجان! چرا دلم تنگه؟ چرا هوام پر از سنگه؟ بعد بي‌خيال قافيه شدم و افزودم: چرا از كلاغ‌ها عكس مي‌گيري؟ گفت اين‌ها را دوست دارد. به او گفتم اگر كلاغ‌ها خداي نكرده نخواهند كه تو( تو خواب گفتم شما ) ازشان عكس بگيري چه مي‌كني؟ گفت كه تو سعي كن بدون استفاده از پاراگراف به نوشتن‌ات ادامه بدهي. تو را چه به كلاغ‌ها. ديدم راست مي‌گويد. بعد همين‌جور در مورد مجسمه و هنر حجمي حرف زديم. دست پري( به ضم پ ) داشت. همين جور كه حرف مي‌زديم و به « يه حبه قند» فكر مي‌كردم كه داشت توي دلم آب مي‌شد، به نظرم رسيد اين پاراگراف خواب‌گردانه را تمام كنم و به زمين و گيرنا بينديشم. و در همان مرحله هبوط كه پريا را ديدم و مثل شاملو فرياد زدم: پرياي نازنين! چه‌تونه داد مي‌زنين؟

اگر تا اين‌جاي كار نگرفته‌ايد كه موضوع خواب بنده چه بوده، به نظرم بنده نه‌چندان حقير!! ول‌معطلم و آب در هاون مي‌كوبم و كاش شما را سنگ به دندان در آيد و چنين شوخ‌چشمي نكنيد. بابا جون! امروز مي‌خواهيم به رضا كيانيان گير بدهيم. و قضيه نه فوتبالي است و نه خاله زنكي. رضا كيانيان كمتر گير خور دارد، چون مرد به شدت مهرباني است و هميشه خوب و با صفا جواب تلفن مي‌دهد. هميشه وقتي مي‌بيني‌اش، لبخندي بر لب دارد و خلاصه از اين افه‌هاي بازيگري و «مكش مرگ من» ندارد. اما در نشست خبري فيلم « يه حبه قند» اتفاقي افتاد كه اگر به او گير ندهيم، شايد نتوانيم تا ابدالاباد گيرش بدهيم. راستي چرا كلاهتو كج گذاشتي آقا رضا؟

ماجرا از اين قرار است كه دوستان نشسته بودند در مقابل جمع كثيري از خبرنگاران و داشتند حرف مي‌زدند. يك عده عكاس هم جلويشان ايستاده بودند و مدام صداي شاترشان شنيده مي‌شد. يعني تلق و تلق عكس مي‌گرفتند. در همين اثنا، استاد رضا كيانيان،‌ اعصابش خورد مي‌شود و با خودش( البته با صداي بلند ) مي‌گويد كه برين كنار بزار حرفمونو بزنيم. آخه چقدر عكس مي‌گيرين؟ ( البته استاد لحن مودبانه‌اي داشتند. اما معني و مفهوم حرف همين بود.)

بعد هم عكاس‌ها با قهر سالن را ترك مي‌كنند. استاد هم اظهار خوشحالي مي‌كند كه توانسته بين عكاسان وحدت ايجاد كند. اما سلام گيرنايي ما از استاد اين است: چرا زدي تو ذوق‌شون؟ خوب دوستت دارن و مي‌خوان ازت عكس بگيرن ديگه... چرا يكي پيدا نمي‌شه از مقام شامخ گيرنايي عكس بگيره؟ ها. چرا آخه؟ چرا كلاهتو كج گذاشتي؟ آخ اين رسمشه؟

مربي پرتقالي يا موزي؟ مساله خيار نيست؟


پيش‌ از تحرير: باز هم به خواب و چيزهاي فانتزي گير ندادم. از دوست عزيزتر از جانم عذر مي‌خواهم.
هفته پيش كتابي از دوست هوشمندم رضا اميرخاني به دستم رسيد. او كه رمان‌هايش جدا از هر گونه دسته‌بندي سياسي خواندني است و نثرش را دوست دارم، با اين كتاب كمك بزرگي را به گيرنا، بنده نه چندان حقير و خوانندگان توپ ما كرد. اما قبل از اين‌كه از اين كمك بنويسيم، بايد به دو نكته اشاره كنيم. نخست اين‌كه اسم كتاب « نفحات نفت » است و ديگر اين‌كه، اصلا و ابدا نمي‌خواهيم به رضا خان اميرخاني گير بدهيم و بپرسيم «چرا كلاهتو كج گذاشتي؟ » چرا كه جماعت نويسنده، اساسا كلاهي ندارد كه كج بگذارد يا راست. راست و چپ به ما مربوط نمي‌شود. ما دلمان به سلينجر و كيشلوفسكي خوش است.
اميرخاني در اين كتاب به جنبه‌هاي مختلف مديريت نفتي پرداخته است. يكي از اين جنبه‌ها مديريت در فوتبال است و اتفاقا اين ياداشت يكي از بهترين يادداشت‌هاي كتاب هم هست. به هر حال آقا رضا يكي از آن آدم‌هايي است كه اولين بار او را با كفش كتاني ديدمش. او به پدر ورزش‌ها علاقه‌اي ندارد. پس مي‌تواند در اين مورد خوب بنويسد.
اما مهمترين نكته اين مقاله اين‌ست كه نويسنده فوتبال را « هنر هشتم» ناميده. يعني ما مي‌توانيم به فوتبال هم گير بدهيم، چون هنر است و اتفاقا خيلي هنري تر بعضي هنرهاست. به نظر ما اين حركات غير موزون را از هنر حذف كنند، به جايش بگذارند فوتبال.
با امضاي رضا امير خواني، مي‌رويم سراغ كارلوس كرش. اگر اسم اين مربي پرتقالي را نشنيده‌ايد، در آينده حتما بيشتر در موردش خواهيد شنيد. او در شرايطي كه در بسته‌هاي پرتقال و سيب، سير چيني مي‌گذارند و مي‌فرستند ايران، به كشور ما آمده تا سكان تيم ملي را به عهده بگيرد. در مورد خواهر زاده، دختر، پسر، همسر، پسرخاله و ساير بستگان ايشان چيزي نمي‌دانم. يعني نمي‌دانيم. اين‌ها را از عادل فردوسي‌پور بپرسيد. اما در مورد حركات او مي‌توانم چيزهايي بنويسم.
اين مربي فوتبال، دقيقا مثل همه مربي‌هاي فوتبال است. يا مثل آنهايي است كه ما ديده‌ايم. اولش مي‌گويد كه هنوز تصميم‌اش را نگرفته و بعد از بازي با روسيه حرفش را مي‌زند، بعد مي‌گويد كه آمده ايران، چون مي‌خواهد چالش جديدي را تجربه كند. از يك طرف مي‌گويد كه تصميم‌اش قطعي نيست و از طرف ديگر مي‌رود خيابان فرشته، نياوران و تجريش دنبال خانه و بعد جايي را در شهرك غرب دست و پا مي‌كند.
خداد مي‌گويد به درد ما نمي‌خورد. اما فعلا كه انگار گرفتاري خانوادگي دارد و نمي‌خواهد بيايد ايران. اين هم يكي ديگر از مشكلات مديريت نفتي.
اما از طرفي مجيد كامپيوتر( ملقب به مجيد جلالي) مي‌گويد كه او به درد فوتبال ما مي‌خورد. مجيد خان راست مي‌گويد. كرش به درد فوتبال ما مي‌خورد، چون خوب بلد است همه را سر كار بگذارد. به مرور ورزيده‌تر هم مي‌شود.شايد اين دو شنبه بيايد. شايد هم نيايد.

گير به دو جشنواره فجر، شعر و سينما

يا «فردا به خواب‌ها گير مي‌دهيم»

يكي از بهترين دوستانم، يكي از آن‌هايي كه اگر بگويد بمير شايد sms به فرشته مرگ بفرستم، ديروز رسما اعلام كرد كه گيرهاي فانتزي بدهم. از اين گيرهاي بي‌خطر. من هم تصميم جدي داشتم كه امروز مثلا به خواب‌هايم گير بدهيم و به طور رسمي از خواب‌هايم بپرسم كه : چرا كلاهتو كج گذاشتي؟ ( يك قاعده دستور زبان فارسي مي‌گويد كه مي‌‌شود به غير جاندار، حتي در حالت جمع از فعل مفرد استفاده كرد. با اين همه از خواب‌هايم عذر مي‌خواهم،‌هرچند كه از همه جاندار‌هاي جهان، جاندارتر است. زندگي خواب‌ها).
اما هر چه خواستم كه به اين پيشنهاد گوش فرا دهم، نشد كه نشد. يعني نشد كه به خواب‌هايم گير بدهم ، چرا كه دو جشنواره فيلم و شعر فجر، سرك كشيدند و گفتند: منم منم مادرتون، علف آوردم براتون. من هم مثل شنگول و منگول و اون يكي، گول خوردم و در را باز كردم. كلا گول خور بنده نه چندان حقير!!، ملس است و زود گول مي‌خورم. اين بود كه به طور ناخواسته، باز هم از جشنواره‌هاي فجر نوشتيم.
از جشنواره شعر فجر شروع مي‌كنم، چون اين جشنواره آن‌قدرها كه بايد مورد توجه قرار نگرفته و به قول دوستان،‌ كمي تا قسمتي ابري است. يكي از مصاحبه‌شوندگان با ستاد خبري اين جشنواره به نكته جالبي اشاره كرده است كه جاي گير دارد. ليد خبر را بخوانيد: « استاد ادبيات دانشگاه فردوسي مشهد با بيان اينكه شاعران توانا معلمان بزرگ بشريت هستند از هيات داوران جشنواره شعر فجر خواست كه در انتخاب برگزيدگان سخت‌گيرانه‌تر عمل كنند.» يعني چه دوست عزيزم؟ يعني داورهاي سال‌هاي قبل، سخت‌گيرانه عمل نمي‌كردند؟ يعني مثلا به كسي آوانس مي‌دادند؟ سخت‌گيري اصلا يعني چه؟
اما از اين طرف يك استاد پيشنهاد مي‌كند كه آثار را با سختگيري بيشتر داوري كنند و از سوي ديگر شنيده مي‌شود كه چند نفر مي‌خواهند آثارشان اصلا و ابدا داوري نشود. اين بخش دوم به جشنواره فيلم فجر مرتبط مي‌شود. شنيده شده است کمال تبریزی، رضا میرکریمی و مازیار میری از مهدی مسعودشاهی خواسته اند، فیلم هایشان که در بخش مسابقه حضور دارد، داوری نشود.
دوست من! برادر من! كارگردان من! تويي كه خواب‌هاي من را به تصوير مي‌كشي! با تو ام،‌ اگر چه تو با من نيستي. نكند هستي. كسي دقيقا نمي‌داند. اما چرا نمي‌خواهي فيلمت داوري شود. از چه مي‌ترسي؟ اگر فيلمت داوري شود، چه اتقاقي مي‌افتد؟ راستش را بگو. به جان همين ستون «گيرنايي»، بگو تا ما هم براي روزهاي بعد سوژه داشته باشيم. بگو كه بدانيم چه كسي كلاهشو كج گذاشته. آخ اين رسم‌شه؟ بگو ديگه عزيز من. اگر نگويي البته بهتر است. فردا به خواب‌ گير مي‌دهم. دلي شاد مي‌شود و كسي آسوده مي‌خوابد.

بهروز افخمي جان! نامه بعدي‌ات را به كه مي‌نويسي؟

بهروز افخمي چند كار بلد است. كارگرداني بلد هست. تدوين بلد هست. فيلنامه‌نويسي بلد هست. گاهي بلد هست نماينده مجلس شود. بلد هست كه برود كشورهاي خارجي. بلد هست شخصيت‌ها را تغيير جهت دهد، يعني از بازيگري به سمت داستان‌نويسي و سپس خانه‌داري سوق دهد. بلد هست شاگران خلف تحويل جامعه بدهد. (بنده نه‌چندان حقير!!، دو ترم در محضر ايشان تلمذ كرده‌ام و اتفاقا چيز‌هاي خوبي ياد گرفته‌ام، اما فوت كوزه‌گري را يادم نداد. يعني ياد نداد چطور مي‌شود بازيگر را تبديل به هلو كنم.)
استاد بنده، علاوه بر همه كراماتي كه داشت، يك كرامت جديد هم افزودن كرده برخود. او بلد شده است كه نامه بنويسد به رئيس خانه سينما. او بلد شده است نامه بنويسد به دبير جشنواره فيلم فجر. در هر دو مورد هم او بلد شده است بگويد اسم من را از تيترا‍ژ برداريد. يعني گفته است اين فيلم را بنده نساخته‌ام. يا اجازه نمي‌دهم از اسم من سو استفاده كنند.
باري! سخن از بهروز خان افخمي مي‌گفتيم كه چند وقتي است دست به قلم‌اش خوب شده و تند تند نامه مي‌نويسد به اين دوست و آن. در اين‌جا از او مي‌خواهم كه با قلم همايوني‌اش، يك نامه هم به گيرناي ما بنويسد و از ما در مورد كلاهمان بپرسد: چرا كلاهتو كج گذاشتي.
الغرض! بهروزخان، ديروز دوشنبه به سالن ميلاد رفت و با خبرنگاران سخن گفت. جنجال شد. البته اي‌كاش ما بوديم و براي يادگرفتن فوت كوزه‌گري هم كه شده، چاقوي دسته زنجان را مي‌كشيديم بيرون. او كه چند وقت اخير، يك پايش اين‌جاست و يك پايش كانادا، به نمايش فيلم‌اش اعتراض كرد. بخشي از نامه استاد به مسعودشاهي، دبير جشنواره فيلم فجر را مي آوريم: «من خدا را شاهد مي‌گيرم كه به هيچ صورت در جريان شيوه‌ي صداگذاري و دوبله نبوده‌ام ، موسيقي را تاييد نكرده‌ام و تا چند هفته پيش اصلاً نمي‌دانستم چه كسي موسيقي را ساخته است و فقط با آقاي بهرام زند بيش از دو سال پيش در جلسه‌اي شركت كرده‌ام كه آن هم به خوردن چاي و شيريني و يادآوري خاطرات دوبلاژ سريال ( كوچك جنگلي) گذشت.»
حالا بپردازيم به نامه استاد به رئيس خلنه سينما: «هفته‌ي گذشته اطلاع رسيد كه فيلم «سن پترزبورگ» به صورت پنهاني تمام مراحل پس‌توليد را گذرانده و حتا پروانه‌ي نمايش گرفته و قرار است عيد فطر به نمايش درآيد. آقاي اعتباريان و خانم مهاجر در تمام مدت تدوين مجدد از تماس و گفت‌وگو با من فرار مي‌كردند و اكنون معلوم شده بعضي اخبار نادرست كه به من مي‌رسانده‌اند براي اين بوده است كه در مقابل عمل انجام‌شده قرار بگيرم.»
يعني آقاي افخمي در روزهايي كه ايران نبوده كارهايي را كرده‌اند كه او دوست نداشته است. اين‌است كه مي‌گوييم: برادر جان! بالاي سر كارت واستا تا مردم دزد نشن. ( اين يك ضرب‌الامثل است و توهين به هيچ كس نمي‌باشد( دقيقا نمي‌باشد.))
پانوشت: در اين‌جا رسما و اعلانا اعلام مي‌كنم كه بنده شاگرد كوچك بهروز افخمي هستم و كارهايي مثل راه ندادنش به سالن ميلاد را اصلا در شان او نمي‌دانم.

گير امروز به روزنامه‌چي‌ها

وقتي حرف از آزادي و جامعه مدني از اين حرف‌هاي بي‌ادبي مي‌شود، همه‌مان خودمان را يك پا بي‌ادب مي‌دانيم و فكر مي‌كنيم كه افتخار دارد روشنفكري رفتار كنيم. كلي شعار مي‌دهيم كه گفتگو تمدن‌ها، چند صدايي، زنده باد مخالف من و از اين حرف‌هاي كوفتي بدرد نخور. اما خوشبختانه تا پاي عمل مي‌آيد، به اصل خودمان بر مي‌گرديم و مودب مي‌شويم. كاري به كار آن حرف‌هاي سوسولي نداريم و مردانه در مقابل هم مي‌ايستيم. نشان مي‌دهيم كه حرف هيچ‌كس را به جز خودمان قبول نداريم. نشان مي‌دهيم كه چند صدايي به جز «كشك و دوغ» نيست. نشان مي‌دهيم كه اگر پايش بيافتد طرف را خفه مي‌كنيم كه صدايش در نيايد. اين است رفتار ما. رفتار ديگران را متهم مي‌كنيم و شعارهاي بي‌ادبي مي‌دهيم و البته خدا را شكر كه به موقع سر به راه مي‌شويم.

اين را نوشتم تا برسم به دوستانمان در دو روزنامه شرق و روزگار. تا چند وقت پيش ما يك روزنامه فعال داشتيم به اسم « شرق». اين روزنامه، يك شوراي سردبيري داشت و چند نفر سرمايه‌گذار. بعد مثل 98 درصد از ايراني‌ها ( كه ما هم جزش هستيم )، يك نفر چيزي گفت كه چند نفر ديگر قبول نداشتند. بعد اون يكي چيز گفت كه اين يكي قبول نداشت. بعد دو طرف چيزي گفتند كه هيچ ربطي به هم نداشت. بعد نشستند و فكر كردند. بعد گفتند كه بهتر است هر كدام راه خودمان را برويم. و اين گونه بود كه روزنامه « روزگار» كه مدتي بود رفع توقيف شده بود، دوباره منتشر شد.

اين‌جاست كه بايد بپرسيم كه چرا كلاهتو كج گذاشتي آقاي روزنامه‌نگار. چرا اين‌ كلاهت اين‌جوريه آقاي روزنامه چي؟ چرا توان شنيدن حرف ديگران را نداري؟ تو كه خودت ادعا مي‌كني ديگران اين‌جوري‌اند، پس چرا خودت؟ دقيقا چرا؟

مي‌دانيم كه تيرا‍ژ روزنامه‌ها در ايران كم شده است. مردم همان‌طور كه با سينما و تئاتر قهر كرده‌اند، روزنامه‌ها را هم كمتر تحويل مي‌گيرند. بخشي از ماجرا به ما ربطي به ما ندارد. مثلا فضاي وب گسترش پيدا كرده و مردم آنلاين مي‌خوانند. يا محدوديت‌هاي روزنامه‌گاري، گاهي كار را سخت مي‌كند. اما يكي از بزرگترين مشكلات روزنامه‌هاي ما اين است كه آن‌چنان كه بايد اطلاع‌رساني نمي‌كنند. يعني بنيه ضعيف مالي سبب شده تا روزنامه‌ها خيلي به خبرگزاري‌هاي وابسته باشند و اصطلاحا كپي – پيست كنند. حالا در اين شرايط، يكي مي‌آيد و بينه يك روزنامه را تقسيم بر دو مي‌كند. شايد مجبور مي‌شود. ما مناسبت‌ها را نمي‌دانيم. اما به هر حال اتفاق شيرين نيست. شايد شيرين‌تر اين بود كه مثلا روزگار شرق داشته باشيم، يا شرق روزگار تا اين كه دو روزنامه متفاوت. به گمان شما، با اين وضعيت روزنامه‌نگاري ما به كجا مي‌خواهد برود؟ يا چه هدفي را دنبال مي‌كند؟ آيا اين كارها به ضعف بيشتر ساختاري و محتوايي منجر نمي‌شود؟
پانوشت: اين متن به شكلي كوتاه شده در روزنامه آرمان منتشر شد.

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

اندكي عجله! نمايشگاه كتاب نزديك است

شايد براي خيلي‌ها مهم نباشد كه براي ناشران چه اتفاقي مي‌افتد. يعني شايد مهم نباشد كه فلان ناشر چند كتاب به نمايشگاه كتاب سال آينده مي‌رساند، همان نمايشگاهي كه ارديبهشت برگزار مي‌شود. چون وقتي مي‌روند نمايشگاه، به هر چيزي فكر مي‌كنند به جز خريدن كتاب. ( اي بابا ! آخه به من چه شما فكرتون مي‌ره جاهاي بد؟) براي اين عده، نمايشگاه كتاب جايي است كه مي‌شود چند ساعت تويش سياحت كرد، بعدش هم آمد بيرون و در فضاي نمايشگاه، بستني و ساندويچ خورد. به نظر ما، مايي كه به همه چيز گير مي‌دهيم و مي‌پرسيم « چرا كلاهشو كج گذاشته»، اين كار هيچ اشكالي ندارد، چرا كه ممكن يك لحظه، تنها يك لحظه طرف به اين فكر بيافتد كه براي كلاس هم كه شده، يك كتاب بخرد. در نتيجه ممكن است از خواب چند ساله بيدار شود و از اين به بعد باز هم كتاب بخرد. به قول سعدي: « ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این پنج روزه دریابی ».

لاجرم حالا كه سخن از شيخ اجل جاري شد، گذر عمر بديديم و بهاري كه پيش روست. اردي‌بهشت موسم نمايشگاه كتاب است و ناشران و ما چشم‌انتظار، تا ببنيم كه چه در نظر است و چه در گذر. آن كتاب كه قصد ابتيايش را داريم، به خرج‌اندر برآييم تا بميريم و ندانيم. ( بميري تو اي بي‌پولي)

اين پاراگراف بالا كه بعد از شعر سعدي آمد و نشان از جوگيري ما داشت، يعني اين‌كه نمايشگاه كتاب به زودي شروع مي‌شود و ما هم دلمان مي‌خواهد كتاب بخريم. اما درست در همين شرايط، آقاي اشعري از كتابخانه ملي رفته و كسي به كتاب‌ها «فيپا» نمي‌دهد. يعني كتاب‌ها نمي توانند فعلا منتشر شوند. چند روز ديگر هم عيد مي‌آيد و بعد هم نمايشگاه. بعد تراكم كتاب‌هايي كه مي‌خواهند فيپا بگيرند.

اگر مي‌خواهيد نمايشگاه كتاب پرباري داشته باشيم، فعلا بي‌خيال مجوز بشويد. به هر حال به چند كتاب مجوز مي‌دهند به چند تا هم ديرتر. اما وقتي كتاب‌ها منتشر نشوند، آن بابايي كه مي‌رود نمايشگاه كتاب، چه بخرد؟ شايد همين يك كتابي كه فيپا نگرفته، او را از خواب هزار ساله بيدار كند. آقاي فيپا! كلاهتو درست كن لطفا!
رونوشت: اين مطلب پيش از اين در ستون گيرنا روزنامه آرمان منتشر شده است.

کارهای فرهنگی همان آب اضافه آبگوشت است

در روزگار قدیم که بیشتر مردم ایران آّبگوشت می خوردند، هر وقت قرار می شد مهمان تازه ای به خانه بیاید، پدر خانه ماجرا را به مادر خانه اطلاع می داد. مادر خانه هم کاسه « چه کنم؟» را می گرفت به دست و می پرسید که چه باید بکند. به هر حال در زمان گذشته از این رستوران هایی نبود که سرویس مثلا رایگان داشتند. این مثلا رایگان را از آن رو نوشتم که به هر حال به دلیلی پولی را از ما می گیرند. اگر باور ندارید، بنده مدرک دارم و می توانم نشان دهم. حالا در آن شرایط قدیم، پدر خانه هم یک راه حل همیشگی داشت:« یک کاسه آب به آبگوشت اضافه کن. » مادر هم با اندوه می پذیرفت، چون وقتی آبگوشت آبکی و خوشمزه نیست، معمولا زن خانه به بی سلیقگی متهم می شود و نه مرد خانه. حالا شده ما و روزناها ها. حالا شده ما و جشنواره ها. ما و کتاب. مثلا وقت صفحه های روزنامه کم می شود، می گویند صفحات فرهنگی بیشتر ببندند. ما نقش همان آب اضافه آبگوشت را بازی می کنیم.

هر اتفاقی در روزنامه ها می افتد، اولین کاری را که می کنند، از صفحات فرهنگی می کاهند. مثلا اگر قرار است ویژه نامه ای برای جام جهانی داشته باشیم، صفحات فرهنگی من می شود. وقتی به روزهای انتخابات می رسیم، صفحات فرهنگی باید جایشان را به صفحات سیاسی بدهند. اگر هم می خواهند باشد، باید تریبون این حزب بدهند یا آن یکی جریان سیاسی. هنرمندها هم مجبور می شود شعار بدهند و ترقه ای به صدا در آورند. یکی نیست به داد ما برسد. ما نمی خواهیم سیاسی باشیم، چون در رفاقت سیاست و هنر، هنر بازنده می شود.

ما به اتفاق های مهم فرهنگی جهان نگاه کنید. همیشه دعواهای سیاسی، جنگ ها، اعتراض ها و خلاصه همه چیزهایی که ربطی به هنر ندارد ، این اتفاق ها را تعطیل کرده است. جایزه نوبل در طول سال های جنگ دوم جهانی تعطیل شد. جشنواره های فیلم بارها به دلیل مشکلات سیاسی تعطیل شدند. بارها ، به بهانه های سیاسی کنسرت ها را تعطیل کرده اند. حالا هم نوبت به تعطیل کردن یکی از مهمترین نمایشگاه های کتاب جهان است. نمایشگاه کتاب قاهره، که مهمترین نمایشگاه کتاب در جهان عرب است، به واسطه اتفاق هایی که در این کشور در حال وقوع است، رو به تعطیلی است.

چین که میهمان ویژه نمایشگاه امسال بوده، دارد بی خیال می شود و ناشران انگلیسی و فرانسوی هم پروازهایشان را لغو می کنند. یعنی کتاب یک بار دیگر اسیر دیکتاتوری می شود. اما امیدواریم که هر چه زودتر مصر به آرامش برسد و نمایشگاه کتاب قاهره، با آزادی کامل برگزار شود، نکته ای که هیچ گاه در حکومت خودکامه حسنی مبارک وجود نداشت. مثلا دو سال قبل، یک ناشر مصری به دلیل چاپ کتابی از محمد البرادعی، راهی زندان شد. ماجرای دستگیری او، آن چنان پلیسی و عجیب بود که انگار بزرگترین قتل دنیا را انجام داده بود.

آقایان! لطف ما فرهنگی ها را سیاسی نکنید. بگذارید رمان مان را بخوانیم، فیلم مان را ببنیم و یواشکی چای کم رنگ بنوشیم. ما هم کاری به شما نخواهیم داشت.
رونوشت: اين مطلب پيش از اين در روزنامه آرمان منتشر شده است.

سينماها را تعطيل كنيد همه خلاص شوند

سينماها را تعطيل كنيد همه خلاص شوند. اصلا ما سينما مي‌خواهيم چه‌كار؟ اصلا معني دارد كه چند نفر آدم بي‌كار بروند جلو دوربين و لنز، چند نفر آن‌پشت يك وسيله سنگين به اسم بوم صدابرداري را بالا و پايين كنند، چند نفر با رنگ و لعاب به صورت بازيگران بيافتند و گريم كنند، يك نفر مدتي را به تدوين فيلم اختصاص دهد، يك نفر موسيقي بسازد و يك نفر ديگر صداگزاري كنند و فلان و بهمان و در نهايت يكي دو نفر آدم بيايد و فيلم را ببيند؟ اصلا ارزش دارد؟ به نظر بنده حقير گيرنايي، اين سينما را بي‌خيال شويد تا جمعي آدم از گرفتاري رها شوند. بروند براي خودشان كوه‌نوردي. بروند فيل هوا كنند. به هر حال فيلمسازي در اين‌جا كمتر از فيل هوا كردن نيست. ( بازي فيلم و فيلم را لطفا دريابيد ، اگر هم در نيابيد، به خودتان گير مي‌دهيم و مي‌پرسيم : چرا كلاتو كج گذاشتي؟)

فيلم‌ها براي آن‌كه ساخته شوند چند مرحله را بايد طي كنند. اول اين‌كه نفر بيكار يك فيلمنامه بنويسد. بعد نگران باشد كه كسي فيلم‌نامه‌اش را نكشد بالا. بعد فيلمنامه براي تاييد برود فارابي. بعد پروانه ساخت صادر شود. بعد يك نفر آدم از جان‌گذشته پولش‌ را خرج نگاتيو كند و مدام غر بزند كه آقا كمتر خرج كنيد. بعد فيلم مراحل فني را طي كند. بعد چند نفر از عوامل به هم گير بدهند. ( مثال مسايلي كه بين بهروز افخمي و تهيه كننده فرزند صبح اتقاق افتاد). بعد هم كه فيلم ساخته شد، دوباره بايد پروانه نمايش صادر شود.

بعد از همه اين مسايل، فيلم بايد در جدول پخش قرار گيرد. اگر فيلم‌تان چند ستاره توي مايه‌هاي ايكس و ايگرگ داشته باشد، در چند سينما پخش مي‌شود، اگر نداشته باشد، يواشكي در يكي دو سانس پخشش مي‌كنند. همه اين‌ها را قبول كرديم. حالا يك مساله جديد اضافه شده است. مي‌خواهند از سينمادارها 3 درصد ماليات افزوده بر درآمد بگيرند. اي واي.

اگر وضعيت ما به سامان بود و هر روز جلوي سينماها مردم صف مي‌كشيدند، كسي اصلا حرفي نداشت. آخه دوست مالياتي من! اين سينمايي كه تماشاگر با قهر كرده، آن‌قدر جان دارد كه تو مي‌خواهي از آن درآمد افزوده بگيري؟ آخ اين رسمشه؟ آخه شما كه دستت تو كاره، يعني اين سينما جون داره كه مي‌خواي ازش ماليات بگيري؟ ( ببخشيد اين قسمت‌ها را محاوره‌اي نوشتم. اين‌گونه نوشتم تا نشان دهم قصد و غرضي نداريم)

ماليات اضافه بر سينماها، يعني درآمد كمتر ‌آن‌ها. درآمد كمتر آن‌ها يعني بالاتر رفتن قيمت بليت. بالا رفتن قيمت بليت، يعني حضور كمتر مردم در سينماها. ( خوب طرف تو اين آلودگي هوا، مي‌ره يه سي دي مي‌گيره با خونوادش مي‌بينه. رجوع كنيد به فيلم تبليغاتي وزارت ارشاد در مورد قاچاق فيلم. اين ديالوگ رو از اون‌جا برداشتيم)

كاهش درآمد سينماها يعني اخراج كارمندهايي ديگر و بيكاري آن‌ها. كاهش درآمد سينماها، يعني كاهش درآمد فيلم‌ها و تهيه‌كننده‌ها. يعني ساخته شدن تعداد بيشتري از فيلم‌هاي آبگوشتي. شما را به خدا، رحمي به ما اهالي سينما كنيد. شما را به خدا، ماليات نگيريد. از اين ماليات‌هاي افزوده...

رونوشت: اين مطلب پيش از اين در روزنامه آرمان منتشر شده است.

جيك و جيك و 33فيلم در بخش مسابقه جشنواره فجر



جشنواره فيلم فجر امسال را بايد جشنواره رودربايستي‌ها ناميد، چرا كه از همه جاي آن همچنين رنگ و بوي مي‌آيد. مثلا يكي مي‌گويد اگر مي‌خواهيد فيلم من را نمايش دهيد، بايد همه بر و بچه‌ها سالن سينما يكي يك عدد سانديس بدهيد. وگرنه نمي‌آيم. مدير كل اداره نظارت و ارزشيبابي وزارت ارشاد هم به جايي اين‌كه جواب طرف را بدهد،‌ خيلي ساده و صميمانه مي‌گويد كه من جواب فلاني را خصوصي و يواشكي مي‌دهم. و احتمالا توي ذهن‌اش اين است كه به آن كارگران بگويد كه عزيزم! آخه كي بره سانديس بخره؟ همه بچه گرفتار جشنواره‌ان. كلي خبرنگار بي كارت هم داريم كه نمي‌دونيم چي جوابشونو بديم.

بخش «نوعي نگاه» يكي از همين رودربايستي‌هاست. هنوز هيچ‌كس نمي‌داند اين بخش چرا ايجاد شده و چه كاركردي دارد. مي‌گويند كه نمونه برداري از بخش « نوعي نگاه» جشنواره كن است. اما نمي‌گويند كه دقيقا قرار است چه باشد. يعني نمي‌گويند كه قرار است همان كاركرد را داشته باشد يا راهي ديگر را برود. فقط جهت تكريم جماعت فيلمساز اين بخش را گذاشته‌اند و قرار است كه در اين بخش،‌ فيلم‌هايي كه در بخش مسابقه شركت نمي‌كنند، در اين بخش به نمايش در آيند. يعني چي آخه برادر؟ چرا كلاهتو كج گذاشتي؟ اگر قرار است كه فيلم‌هاي خارج از مسابقه را در اين بخش « نوعي نگاه» به نمايش در آورند، بخش بخش « خارج از مسابقه» چه تعريفي دارد؟ آخه اين رسمشه؟

اما رودربايستي‌ها به همين‌جا خاتمه پيدا نكرده. معمولا هر سال حدود بيست فيلم در بخش مسابقه سينماي ايران قرار مي‌گيرند. امسال سي و سه فيلم در اين بخش به نمايش در مي‌آيد و داوران به جاي قضاوت در مورد بيست فيلم، بايد سي و پنج فيلم را ببينند. يعني هيات انتخاب دلش نيامده كه فيلم‌ها را حذف كنند و همان بيست فيلم به بخش مسابقه راه دهد. يعني دلشان مي‌خواسته همه را شاد و خرسند نگه دارند. يعني يا هيات انتخاب نبوده يا اگر هم بوده دربايستي داشته براي انتخاب فيلم. يعني هر كدام از فيلم‌ها را كه مي‌خواسته‌اند كنار، كارگردان و تهيه‌كننده‌اش آمده جلو و گفته: «مني كه جيك و جيك مي‌كنم، نگاتيو خراب مي‌كنم واست، بزارم برم.» بعد طرف دلش سوخته و گفته « تو هم بمون»

اين‌جوري شده كه خيلي از فيلم‌ها كه اصلا و ابدا بختي ( = شانسي. فرصتي هم ذكر شده است) براي دريافت سيمرغ ندارند هم به بخش مسابقه راه يافته‌اند. شايد هم مشكل از تنور باشد و مي‌خواهند به اين وسيله داغش كنند. به هر حال يك تنور داغ اين روزها به خيلي كارها مي‌آيد و آدم اگر در سر دبيري آشنا ( مترداف با واژه نا آشناي پارتي ) داشته باشد، مي‌تواند به سنگك شب‌اش اميد بدارد.

به هر حال بيست و نهمين جشنواره فيلم فجر امسال 15 بهمن كارش را رسما شروع كرد و تا آن تاريخ، از دوستان و همكاران در اين جشنواره رسما تقاضا دارم تا كلاه‌هايشان را كج بگذارند و به همه جيك و جيك‌ها توجه كنند، چرا كه اگر اين اتفاق نيافتد، ستون گيرنا، به چه كسي گير دهد؟ رستم و اسفنديار هم كه ديگر مشاعيتي( مشاركت سابق) نمي‌كند. پس ما از چه بنويسيم؟ مني كه جيك و جيك مي‌كنم ، گيرناي كوچيك مي‌كنم، بزارم برم؟ يكي لطفا پيدا شود و بگويد:« تو هم بمون»

رونوشت: اين مطلب پيش از اين در روزنامه آرمان منتشر شده است.

سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

کفیگر فیلمسازان به کف ویکی لیکس می خورد

فاصله میان شهرت و گمنامی دقیقا به اندازه یک لحظه است. یعنی شما می توانی در عرض چند ثانیه بدل به مشهورترین آدم روی زمین بشوی. البته باید کمی بخت یارت باشد ( قابل توجه دوستان فرهنگستانی: ننوشتم شانس داشته باشی) و به قول سینمایی ها کمی پیش تولید داشته باشی. البته این پیش تولید هم از ضروریات نیست. همان که شانس داشته باشی، از همه چیز مهمتر است. این عبارت «پیش تولید» را نوشتم که ذهنتان برای یک ماجرای سینمایی آماده باشد. امروز قرار است باز هم به سینمایی ها گیر بدهیم. چرا؟ چون بیشتر اهل کلاه گذاشتن و این ها هستند و در نتیجه بیشتر کلاهشان را کج می گذارند. اما به قول حافظ: «نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست / کلاه داری و آیین سروری داند.»

اما این آقای ویکی لیکس خوب بلد است مردم را سر کار بگذارد. الان چند ماهی است که هر جا را ( منظورم هر رسانه است) را باز می کنی، اسم و رسمی از وجود دارد. مثلا یک روز فاش می کند که ملک فلان عربی سر سفره یواشکی خیار را با پوست خورده و گفته : احسن. و یک بار فاش می کند که جوراب یکی از سیاستمدارها در یک جلسه مثلا مهم بو می داده و همین نکته سبب شده تا مذاکرات شکست بخورد. همین جور که پیش می رود باید منتظر چیزهای جدید هم باشیم. من در همین جا از آقای ویکی لیکس می خواهم هیچ چیزی را در مورد بنده فاش نفرماید، بنده هم قول می دهم یک سبیل مصنوعی برای ایشان بخرم و چربش کنم.

برگردیم به همان مساله پیش تولید خودمان و از چند سینماگری که هنوز اسم شان را نمی دانیم بپریسم که :« چرا کلاهتو کج گذاشتی؟»
ماجرا دقیقا از همان جایی شروع شد که آقای ویکی لیکس (ژولیان آسانژ) کارش را شروع کرد. او اطلاعات سری بسیاری را از وزارت امور خارجه آمریکا لو داد. همه ( به جز سیاست مادرهای امریکایی) خوشحال و شاد بودند تا شیوه شکلات خریدن عمه خانم هم فاش شد. آن وقت بود که به خطر آقای ویکی لیکس پی بردند. اما کار از کار گذشته بود. ویکی لیکس معروف شده بود و البته پولدار و از طرفی هم گفته اند پول، پول می آورد.

بعد آقای ویکی لیکس اعلام کرد که می خواهد کتاب خاطراتش را منتشر کند که یعنی بد نیست آدم چیزهایی را از خودش هم فاش کند. تا این جای کار، مساله هیچ ربطی به کج گذاشتن کلاه از سوی سینماگران ندارد. از این جا مربوط می شود، دقیقا از این جا: « کتاب جنجالی‌ترین مرد 2010 «ژولیان آسانژ» بنیانگذار «ویکی لیکس» با وجود آنکه هنوز وارد بازار کتاب جهان نشده است، مورد توجه سینماگران و کمپانی‌های تولید فیلم قرار گرفته است. کمپانی‌های مختلفی قصد تولید فیلم از این سرگذشت «آسانژ» را دارند و در این زمینه رقابت شدیدی میان کمپانی‌های فیلمسازی به ویژه در هالیوود شکل گرفته است.»

یعنی آقا جان ما سوژه نداریم و خورده ایم به کف دیگ. یعنی آقاجان یک سوژه برای ما پیدا کنید تا فیلم بسازید. یعنی فیلمسازی فقط پول و دیگر هیچ. فقط امیدوارم که یکی از آن کارگردان های مورد علاقه ما فریب نخورد. به هر حال پول و یک چیز دیگر، هر کسی را رام می کند، آن قدر که من یکی دیگر نمی پرسم:« چرا کلاهتو کج گذاشتی؟»

سه پوستر براي يك جشنواره

در ستون امروز مي‌خواهيم يك گير ملس به دوستان برگزاركننده جشنواره تجسمي فجر بدهيم، چرا كه اگر اين كار را نكنيم، فكر مي‌كنند خيلي در معرض ديد نيستند و ممكن است افسرده شوند. به هر حال گير داده شده بهتر است از نديده شدن و افسردگي گرفتن. به هر حال ما هم مصاحبه آقاي شالويي،مدير كل هنرهاي تجسمي و رييس شوراي هنري سومين جشنواره تجسمي فجر را خوانيده‌ايم كه خبر داده راديو بيشتر خبرهاي تجسمي را پوشش مي‌دهد. ( بابت طولاني شدن جمله عذرخواهي مي‌كنم. اما بيشتر به سمت طولاني آقاي شالويي مرتبط مي‌شود).

اما مثل مجري‌هاي تلويوزيون گير دادنمان را با سلام و صلوات شروع نمي‌كنيم. يعني نمي گوييم كه شما با تشكر از زحمت‌هايي كه كشيده‌ايد و برنامه‌هاي مدوني كه داريد، فلان و فلان. چون تشكر كردن در ذات ما نيست. ما مدام بايد بگوييم چرا «كلاتو كج گذاشتي؟» ( رجوع كنيد به ستون گيرنا به مورخ پنجشنبه 7 بهمن) و گير بدهيم.



در اين‌جا مي‌شود گيرهاي زيادي داد كه آخريش به پوسترهاي جشنواره تجسمي فجر برمي‌گردد. در خبرها آمده كه « پوسترهاي سومين جشنواره بين‌المللي هنرهاي تجسمي فجر منتشر شد ». يك بار با دقت اين تيتر را بخوانيد. يك بار ديگر. متوجه شديد؟ پوسترهاي جشنواره و نه پوستر جشنواره. يعني به جاي يك پوستر، امسال ما سه پوستر داريم، دو پوستر در بخش اصلي جشنواره و يك پوستر در بخش جنبي.



اين‌كه بخش جنبي و اصلي دو پوستر متفاوت داشته باشند، اصلا مورد انتقاد ما نيست، چون دبير جشنواره سال آينده در اين مورد كارهايي خواهد كرد. مثلا يك خبر از دبير جشنواره تجسمي سال آينده منتشر مي‌شود با اين مضمون: « به دليل كم كردن هزينه، امسال پوستر بخش جنبي و اصلي يكي مي‌شود». در نتيجه ما به اين بخش كاري نداريم و مي‌رويم سر همان قضيه دو پوستر براي بخش اصلي كه مي‌شد يكي هم باشد و معمولا هم همين‌طور است.



طراحي دو پوستر بخش اصلي را دو تن از صاحب‌نامان گرافيك انجام داده‌اند: ابراهيم حقيقي و رضا عابديني. حالا بياييد دو سه فرضيه را دنبال كنيم. فرضيه اول اين است كه دبيرخانه جشنواره فراخوان داده و چند كار رسيده است. حالا ميان كار ابراهيم حقيقي و رضا عابديني كدام كار را بايد انتخاب كرد، دو گرافيست با دو سبك كاري متفاوت و البته خوب. پس هر دو مي‌گذاريم.


فرضيه دوم اين است دو مدير به دو گرافيست سفارش داده باشد. هر دو حالا كارها را آورده‌اند. پس هر دو مي‌گذاريم.


پس هر دو مي‌گذاريم تا به كسي برنخورد و احتمال جابه‌جايي سرمايه هم بيشتر مي‌شود. به هر حال خدا را خوش مي‌آيد كه افراد بيشتري سر سفره بنشينند. و احتمال هم نمي‌دهيم كسي به اين مسايل توجه كند. شايد اين هم بخشي از مسابقه باشد يا به حسابش بياورند. اصلا شايد چه اهميتي دارد يك جشنواره سه پوستر داشته باشد؟ يعني سه پوستر داشتن، بهتر است از پوستر نداشتن. كسي هم ما به بي‌برنامه بودن متهم نمي‌كند. كلا هم بر سر نمي‌گذاريم كه كسي بگويد :« چرا كلاتو كج گذاشتي؟»



اين مطلب پيش از اين در روزنامه آرمان منتشر شده بود.


چقدر بزرگداشت،؟ چقدر قدرداني؟

داستان خيلي جالبي در مورد روباه، گرگ و شير وجود دارد كه خيلي‌ها جاها به درد مي‌خورد. مي‌گويند كه روباه مي‌خواسته سلطان جنگل باشد تا حال آقا گرگه را جا بياورد. در نتيجه وقتي قرار مي‌شود كه آقا شيره برود مرخصي، روباه با كلي خودشيريني مي‌شود سلطان جنگل. روز اول روباه، همين جوري و الكي گير مي‌دهد به آقا گرگه. مي‌گويد كه « چرا كلاتو كج گذاشتي؟» و بعد پقي مي زند توي گوشش.

آقا گرگه شكايت به شير مي‌برد كه اين روباه، الكي گير مي‌دهد. حالا اين‌كه وسيله ارتباطي چه بوده، در داستان ذكري نيامده. شما فكر كنيد پيامك (sms) زده. در همان لحظه، تماسي بين آقا شيره و روباه در مي‌گيرد به اين مضمون«: اگه مي خواي به آقا گرگه،‌ گير بده. اصلا اشكالي نداره. اما سعي كن كه منطقي باشه. مثلا بهش بگو بره نون بخره. اگر سنگك خريد،‌بگو چرا لواش نخريده و خلاصه يه گيري بده.»


فرداي روز، آقا گرگه خسته و خواب‌آلود از خواب بيدار بيدار شد و راهي چشمه شد تا آب بنوشد. همان كله صبح، روباه و گرگ بار ديگر همديگر را ديدند. مي‌دانيد روباه چه گفته اما جواب گرگ را بايد بنويسيم. آقا گرگه گفت:« لواش مي‌خواي يا سنگك؟ تفتون مي‌خواي يا بربري؟»


و بعد آقا روباه كه حالش گرفته شده بود گفت:« چرا كلاتو كج گذاشتي؟»

حالا شده حكايت ما. روزگاي دلمان مي‌خواست كه قدر هنرمندانمان را بدانند. روزگاري مي‌گفتيم كه قدر هنرمندانمان را بايد تا زماني كه زنده‌اند بدانيم. روزگاري مي‌گفتيم كه هنرمند نياز به كمك و مشاركت دارد، هنرمند دلجويي مي‌خواهد. هنوز هم اين‌چيزها را مي‌گوييم. مي‌گوييم كه « گاهي چقدر زود دير مي‌شود» و نگذاريد تا دير شود.


اين روزها يك اتفاق خوب را شاهد بوديم، اتفاق خوبي كه تبديل شده به چاي دوم زوري. در هفته گذشته سه بزرگداشت براي قباد شيوا گرفته‌اند. يك بزرگداشت ديگر در راه است. اگر بزرگداشت از محمد احصايي و چند هنرمند ديگر را به اين فهرست اضافه كنيم،‌ اين هفته‌ها مدام بزرگداشت داشته‌ايم. در بيشتر بزرگداشت‌ها هم آيدين آغداشلو سخنراني دارد. با اين همه مگر يك آدم چقدر مي‌تواند در مورد يك آدم ديگر صحبت كند.


گيرم قباد شيوا بدش نيايد كه در هفتاد سالگي كلي تقدير و تشكر شود. گيرم آيدين آغداشلو فروتني كند و سخنراني را قبول كند، ما چرا خودمان را تكرار مي‌كنيم؟ بزرگداشت زيادي، دقيقا مثل آن است كه هيچي برگزار نشده. به قول دكتر محمدرضا شفيعي كدكني، وقتي كسي براي اولين بار لوبيا را با چشم بلبل تشبيه كرد، تشبيه بزرگي بوده. ديگرا مقلد بوده‌اند. شايد به جاي همه يان بزرگداشت‌هاي ريز و درشت، مي‌شد يك بزرگداشت مفصل برگزار كرد. دقيقا مثل مديريت شهري عمل مي‌كنيم. يك روز آسفالت مي‌كنند و روز ديگر براي لوله‌كشي گاز خيابان را مي‌كنند.


اصلا آيا بزرگداشت‌ها دردي را از هنرمند دوا مي‌كنند؟ يعني « چرا كلاتو كج گذاشتي؟»


اين مطلب پيش از اين در روزنامه آرمان منتشر شده بود.