جمعه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۱

مرثیه ای برای امیر

برای درگذشت ناگهانی امیر بدرطالعی


اولین باری که دیدم اش، صورتش هنوز سبز نشده بود. همسن و سال بودیم، گیرم او در پایان روزهای نوجوانی و من در آغازش و مگر کل روزهای نوجوانی چقدر است که آغاز و پایانش آن قدر ها توفیر داشته باشد؟ موهای سیاه مثل شبق اش را کج شانه کرده و لبخندش را به لب آویخته بود. صورت لاغر و البته کمی سبزه اش، آن قدر جذابیت داشت که آدم نمی توانست دوستش نداشته باشد.

اولین باری که دیدمش، پدرش را تازه از دست داده بود. غم غریبی توی صورتش موج می زد، اما این ها باعث نمی شد که سرزنده و پر تحرک نباشد. یک جا بند نمی شد. گاهی می نشست روی میز، گاهی روی زمین چمباتمه می زد و گاهی می پرید. بیشترش توی هوا بود تا روی زمین. و موهایش بالا و پایین می شد. موهای سیاه و لختش تا بدانیم که زندگی ادامه دارد. و این آغاز یک دوستی بود، یک دوستی که اگر این سال ها کمتر هم را می دیدیم، اما هنوز ادامه داشت، تلفنی، اس ام اسی یا دیداری کوتاه در شهر بارانی. او در زادگاه ماند و ما مسافر همیشگی پایتخت شدیم.

در روزهای بعد دوستی مان، روزهایی که به دبیرستان و پایانش نزدیک می شدیم، امیر همان پسر سر زنده باقی ماند، پسری مهربان که صدایش رنگ دوستی داشت و ما تلخ اندیش شدیم، هر روز تلخ اندیش تر از قبل. هنوز زنگ صدایش توی گوشم هست که از زندگی می گفت. نمی خواست نصیحت کند، اصلا آدم این کارها نبود، اما با همان تک جمله هایش یادمان می آورد که ما هم می توانیم شاد باشیم و شادی ها کم نیستند.

ما از نسل نوجوان هایی بودیم که با «هامون» بزرگ شد. مثل خسرو شکیبایی کیف دوشی می انداخیتم و تا جایی که می شد بندش را بلند می کردیم، «ابراهیم در آتش» می خواندیم و همه کتابفروشی ها را سر و ته کرده بودیم تا «آسیا در برابر غرب» را گیر بیاویرم. ما نسل «ذن و فن نگه داشتن موتور سیکلت» بودیم. ما نسلی بودیم که کودکی مان در روزها کوپن و جنگ گذشته بود و نوجوانی مان، در روزهایی سپری می شد که جنگ هنوز با مبادله اسرا ادامه داشت. عجیب نبود که نگاه ما به تلخی داستایفسکی باشد. عجیب نبود که نیچه بخوانیم و نفهمیم. عجیب نبود که دلخوشی مان سینمای تارکوفسکی و پاراجانف باشد، چون آن روزها سینماها همین ها را نشان می دادند و از «سالاد فصل» خبری نبود.

اما امیر فرزند این زمانه نبود. او به خودش تعلق داشت. ما توی سر و کول هم می زدیم که مثلا شاملو بهتر است یا سهراب سپهری و چرا سهراب در شعرهایش سیاسی نیست و از این چیزها و او همه تلاش اش را می کرد که در بازی هایش ، در بازی های تئاتری اش طبیعی تر باشد. زنده تر باشد. زندگی کند. حتی بعد از رفتن هم به فکر زندگی بود، به فکر زندگی چهار انسان دیگر که با اعضای تن اش، جان دوباره گرفتند.

هیچ وقت آن روزی را یادم نمی رود که با حمید ابراهیمی، به طور ناگهانی «در انتظار گودو» را بازی کردند و کمی به طنزش کشیدند. توی همان انجمن نمایش رشت بود. سر همان تمرین های نوجوانی. سر همان کارگاه ها، سر همان کارگاه هایی که ما موش بودیم و قرار بود یک نمایش عروسکی اجرا کنیم. همه چیز را در عین جدی بودن به طنز می کشید.

امیر با همه خروش درونی اش، با همه بازیگری ذاتی اش، اهل سر و صدا نبود. به قول بچه ها توی صحنه «اکشن دزد» نبود. همیشه سعی می کرد که خودش باشد، نقش خودش را بازی کند و میان حرف و عمل کسی ندود. حمید ابراهیمی و رحیم نوروزی از همان بچه های ما بودند که مسافر پایتخت شدند، امیر اما ماند. او می خواست بماند و بارانی باشد. ما اما آمدیم.

آخرین باری که دیدمش، دندان جلوی اش نظرم را جلب کرد. انگار روکش گذاشته بود رویش. با خودم گفتم که ای بابا، امیر جوان من باید چند سال با این دندانش سر کند. دریغ اما که نمی دانستم به یک سال هم نمی گذرد که امیر، امیر بدر طالعی به دندانش نیازی نخواهد داشت. به نان نیازی نخواهد داشت. بازیگر نمایش مرگ می شود و کار از کار می گذرد. بازیگر تئاتر و تلویزیون، بازیگر شهر باران با نخستین روزهای بهار رفت و دهانی که نان نخواهد، دندان هم نخواهد خواست. ما کجای جهان ایستاده ایم؟