چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

حسن شماعی زاده ، همان خواننده‌ای که یک دختر داشت که شاه نداشت، مرد

در حالی که همایش شاعران ایران و جهان به کار خود خاتمه داد و حمیده خیرآبادی بعد از عمری با برکت در گذشت، آن دختری که یکی یکدونه و بود حتی شاه هم آن را نداشت، یتیم شد. پدر این دختر حسن شماعی‌زاده بود که به او حسن‌‌خوش‌صدا هم می‌گفتند.

به گزارش خبرگزاری دنیانیوز به نقل از خبرگزاری آخرت نیوز، خبرگزاری برزخ‌نیوز گزارش داد که حسن شماعی زاده درگذشته است. هنوز کسی دقیقا نمی‌داند که چه اتفاقی افتاده است. فقط می‌دانیم که قضیه جدی است. یکی از بچه‌ها می‌گفت: " حس شماعی زاده خواننده خیلی خوب است، مخصوصا زمانی که هنوز ابتدای آهنگ است و ترانه شروه نشده و ما صدای خواننده را نمی‌شنویم."

از مشهورترین کارهای او که خود آنها را اجرا کرده دو آهنگ بی‌تربیتی است که "دختر مردم" و " دختری با دامن چین چین" نام دارد.

البته او برای فائقه آتشین (گو!گوش) هم آهنگ ساخته. اگر همین‌طوری آهنگ می‌ساخت شاید خیلی بهتر بود تا اینکه می‌خواند. برزخ نیور در این مورد می‌نویسد:" در آهنگسازی از نو آوری و گستره بسیار بالایی بهره می‌گیرد که چیره دستی وی در نواختن سازها به این امر کمک بسیار می‌کند."


از خوانندگانی که با وی همکاری داشته‌اند و آثار ساخته شده او را خوانده‌اند، می‌توان به گوگوش ، داریوش اقبالی ، ابی ، ستار ، معین ، فرهاد مهراد ، هایده ، مهستی ، لیلا فروهر ، عارف ، مارتیک، نوش‌آفرین ، شهره ، شهرام شب‌پره ، شهرام صولتی ، ویگن ، مهرداد آسمانی ، پویا ، امید و بسیاری دیگر اشاره کرد.

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

متنی منتشر نشده از سعدی درباره حمیده‌ خیر آبادی

اين ماجراي شل كن سفت كن نوشتن اين گلستان*، به اين دليل است كه خيلي وقت نمي‌كنم توش بنویسم. وگرنه همین‌جور سوژه‌ها توی مغزم رژه می‌روند. انگار باید مرگ و میری اتفاق بیافتد تادستم به کیبورد برود و بنویسم:

ای کیبورد خسته خفته‌ای چند
تا روزگارم رسید بر ترفند

همین‌طور روزگار طی می‌کنم و تلاش این است از گلستانی شاخه‌ای برچینم که اس‌ام‌اس از خزانه غیب رسید که : "فرش کاشان بازیگران سینمای ایران درگذشت." یعنی نادره خانم قبل از انقلاب، حمیده خیرآبادی بعد از انقلاب رفت. آنهم در 86 سالگی و در حالی که روز به روز خوشگلتر می‌شد. همشهری ما ... خدایشان نگه‌دارد...

ای فرش، که بر عرش می‌بری مرا
تو بر این خیال شدی که گیج ایوانم؟

لکن از پرده‌داران پارسی‌گو و شیرین‌دهنان گیس‌بلند، سخن گفتن خوش‌تر آمد که دنیای ما جاذب است و اهل آن، یلدا و شب‌بیداری را دوست می‌‌دارند. یقین آمد که اولی‌تر است عشق‌وزیدن و گم شدن در گلستان یار.

پانوشت: این برگ از باغ گلستان، توسط بازیگران رقیب گم و گور شده بود. در نسخه "کاراکاس" که در کتابخانه ملی ونزوئلا وجود دارد، می‌توانید این متن را ببنید.

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۹

مغازه حمیدسبزواری پلمپ شد و رئیس جمهور لهستان زیر توپولف رفت

درست روزي كه بيشتر روزنامه هاي تهران خبر درگذشت كيومرث ملك مطيعي را نوشته بودند و رئیس جمهور لهستان با توپولف خورد زمین، وارد اداره پست شدم. چیزهای خیلی مهمی اتفاق نیافتاد. نامه‌ام را به یک باجه نشان دادم، گفت برو باجه بغلی. 27 دقیقه توی صف ایستادم تا نوبتم شد. طرف گفت باید بروی توی همان باجه قبلی. یعنی همان باجه‌ای که سوال کرده بودم.
ناگهان صدایی شنیدم را توجه‌ام را به خود جلب کرد. طرف پرسید:
- اسمت چیه؟
اون یکی که پشت باجه ایستاده بود گفت: حمید سبزواری.
مغازه‌اش را پلمپ کرده بودند. مغازه حمید سبزواری را. او آمده بود اداره پست تا نامه بگیرد. برای کی و کجا، دقیقا نمی دانم. بی‌چاره آدم‌هایی را مغازه‌شان پلمپ می‌شود، حتی اگر حمید سبزواری باشد. حتی اگر موهای طرف سفید نباشد. پرسیدم:
شعر تازه چه گفته‌ای؟
گفت که به دلیل شباهت اسمی‌اش گاهی شعری می‌گوید. غزلی، چیزی، میزی... دعا کردم که مغازه‌اش را زودتر رفع پلمپ کنند. بیچاره حمید سبزواری. بیچاره رئیس جمهور لهستان که به اخبار ایران گوش نداد و رفت زیر توپولف.

ماجراي تلويزيون رنگي ما و قزاقستاني هاي غير رنگي

برادران غير رنگي در قزاقستان ، رنگي هاي اين كشور را شكست دادند و حكومت دست ( يا چه مي دانم كجا) نشانده را فروپاشاندند. خدا را شكر كه اين رنگي هاي كوفتي و دربدر شده مدام دارند فرو مي پاشند. دو ماه قبل هم مدل اكرايني آنها فرو پاشانده شد. اصلا رنگي ها به درد چه مي خورند؟
بچه كه بوديم تازه تلويزيون رنگي ساخته شده بود. هرچه به پدرم مي گفتم كه يك تلويزيون رنگي بخرد به خرجش نمي رفت. بازي هاي استقلال و پرسپوليس مصيبتي براي ما بود. توي تلويزيون سياه و سفيد هر دو شبيه هم بودند. فقط گاهي جورابشان با هم فرق مي كرد. حالا براي ما كه مرد بوديم مهم نبود، اما واقعا به يك جاي آدم بر مي خورد كه همه خانم هاي "فوتبال نگاه كن"، مدام زل بزنند به جوراب هاي بازيكن ها. چشم است ديگر. ممكن است بلغزد و چند ميلي متر بالاتر را ببيند. آن وقت يك جايي به خطر نمي افتد؟ تازه آن روزها هم كه جنگ بود و همه چي خمپاره خورده. شايد يكي از چيزهاي كوتاهي كه كمر به پايين را مي پوشاند، خداي نكرده خمپاره...پاره...(بابا بي خيال ديگه). البته از همان زمان بود كه چشم ما به پاها ماند. خدا پدر رئيس فدراسيون آن سالها را نبخشد كه پيراهن سفيد و سياه نكرد تن بازيكن ها ، تا چشم ما به جاهاي ديگر باشد و عادت كنيم ... اي واي...
بعد خدا پدر و مادر آكيرا كوروساوا را بيامرزد. جدا از اسم بي ناموسي اش، آدم خوبي بود. يك فيلم ساخته بود به اسم "ريش قرمز" كه تلويوزيون صد بار پخشش كرده بود. پدرم براي اين كه ريش قرمز اين بابا را ببيند خانه ما را رنگي كرد. اما دو ماه بعد شكست خورد. چون نگاتيو فيلم "ريش قرمز" احتمالا در آرشيو صدا و سيما آتش گرفت و داغ ديدن ريش قرمز و رنگي به دلمان ماند.
اما اين قزاقستاني ها آدم هاي باحالي هستند. ما اينجا 9-8 است كه مدام توي اينترنت چيز ميز مي كنيم، آنها يك روزه گور باباي رنگي ها كردند، كاخ رياست جمهوري آتش زدند و "د برو كه رفتيم". سادنديس و اين ها هم در كار نبود.

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

پل غفوریان، مهران آستر و حکایت مرگی که در می زند

پل آستر در کتاب "ناپیدا" همان کاری را می کند که چند سال قبل مهران غفوریان در آن سریال تلویزیونی کرد. البته ماجرای طنز و این حرف ها مطرح نیست. ماجرا همان چیزی بود که همه ما را توی آن سالها به خنده انداخت، اما خیلی خنده دار نبود. اصلا خنده دار نبود. مهران غفوریان در آن سریالی که اسمش یادم نیست و خیلی هم اهمیت ندارد اسمش یادم باشد، یک تکیه کلام داشت :" ما داریم اینجا حرووم می شیم." این جمله او خیلی زود افتاد توی دهان جماعت. هر کس به هر کسی می رسید، همین جمله را می گفت. قضیه شوخی شد، اما شوخی نبود. مساله از دست رفتن عمر و جوانی اصلا شوخی نیست. اصلا ادبیات برای همین به وجود آمده که آدم ها زندگی شان را ثبت کنند.
پیرمردی در حال مرگ، می خواهد درباره یک سال خیلی مهم و سرنوشت ساز دوران جوانی اش بنویسد. این پیرمرد "آدم واکر" نام دارد و دلش می خواهد روزهای به یاد ماندنی جوانی اش را حفظ کند. انگار می خواهد با نوشتن این روزها، از مرگی که در مقابلش قرار دارد، فرار کند. نمی خواهد "حرووم شه." خاطرات آن روها زیادند و کمی عجیب، درست مثل جوانی همه آدم ها، مخصوصا وقتی پیر می شوند و از این دریچه به دنیا نگاه می کنند.
آدام واكر كه در يك ميهماني با مردي به نام بورن آشنا مي‌شود. بورن، مردي كه در جمع "ناپيدا" بود، با آن ظاهر جذابش و شغل با کلاس اش به جنايتي دست مي‌زند كه زندگي و باورهاي آدام واكر را در هم مي‌ريزد. اما اين جنايت ظالمانه و خشونت‌بار، تنها آن چیزی است که در ظاهر پیداست . آدام واکر بعد از دیدن این ماجراها تبدیل به فردی دیگر می شود. او بد جوری به جوانی پل آستر شبیه است. دانشجوی دانشگاه کلمبیا بوده و در مورد این دانشگاه نوشته است.
رمان سه راوی دارد، اما از آن داستان های عجیب و غریبی ندارد که خواننده را گیج کند، مثل همه داستان های پل آستر که ساده و روان است. خواننده این بار هم وارد دنیایی معماگونه می شود، اما نه از آن معماهای چیپ و بی خودی که ته اش هیچی ندارد، که از آن ماجراهای تو در تویی که آخر داستان حس می کنی به شناخت تازه ای از دنیا دست پیدا کرده ای. حس می کنی به جای یک نفر دیگر زندگی کرده، پیر شده ای و تجربه داری. و همین چیزهاست که باعث شده تا پل آستر نویسنده ای پرطرفدار در ایران باشد.

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

داستان "یه گواتمالایی" که سرعت اینترتشان را به رخ ما کشید

اگر اهل چت کردن باشید، بارها و بارها برایتان نوشته اند: dc شدم، آن هم در شرایطی که هی به طرف مقابلتان فحش و بد بیراه می دهید که چرا جوابتان را نمی دهد. جدا از آنکه بعضی از دوستان ما اهل پیچاندن ( شهری در جنوب غربی آفریقا ) هستند، بعضی اوقات، خط های اینترنت واقعا قاط می زند. آن وقت شما می مانید و اعصابی که در حال خرد شدن است. تازه این نکته خوب ماجراست. اگر شما بخواهید دنبال مسایل علمی باشید ( مسایل علمی هم که پر است از عکس؟؟؟!!!) پدرتان در می آید. جان تان در می آید ( همش که نباید از پدر مایه گذاشت ) تا یک صفحه جدید باز شود. چرا؟ واقعا چرا؟ چون سرعت اینترنت در ایران خیلی کم است.
اجازه بدهید یکی از این داستان های تکراری "یه ژاپنی" را هم برایتان بگویم. "یه ژاپنی"، روزی از جلوی میدان هفت تیر رد می شده که می بیند ، روی یک بیلبورد، تبلیغ فروش خدمات اینترنتی زده اند. می پرسد:" مگه تو کشور شما، خدمات اینترنتی رو هم می فروشند؟" بعد وقتی طرف با او حرف می زند، می فهمد که نه تنها خدمات اینترنی را می فروشند، که سرعت اینترنت خانگی در ایران، 128 کیلوبایت است. تازه وقتی این قدر سرعت داری که ADSL داشته باشی. احتمالا "یه ژاپنیه" به سرعت دوربین اش را در می آورد، عکسی می گیرد تا وقتی به کشورش برگشت، با دقت بیشتری ماجرا را ببیند. ژاپنی ها معمولا به سفر می روند تا عکسی بگیرند، بعد به سرعت به کشورشان بر می گردند تا عکس ها را ببینند.
اما نوشتن این مطلب، فقط برای تعریف کردن داستان آبکی "یه ژاپنیه" نبود. جرقه نوشتن این مطلب، زمانی زده شد که یک گزارش خبری در مهر را خواندم. اول این گزارش را بخوانید:" در حالی که کشورهای دنیا آمارهای دسترسی به اینترنت را با واحدهای مگابیت و بزرگتر از آن ارائه و هر روز بر تحولات خود در این زمینه تاکید می کنند در ایران آمارهای سرعت اینترنت همچنان با واحد کیلوبیت ارائه و اعلام می شود."

این قسمت گزارش هم خواندنی است:" طبق برنامه چهارم توسعه تا پایان سال ٨٨ (پایان این برنامه) تعداد پورت های پر سرعت فعال (ADSL) باید به 5/1 میلیون پورت برسد در حالی که هم اکنون کمتر از ١٠٠هزار پورت فعال ADSL وجود دارد. به عبارت دیگر نفوذ ADSL در ایران یک نهم میزان پیش بینی شده در برنامه چهارم توسعه است. بر اساس آخرین گزارشهای رسمی ITU ایران با ضریب نفوذ اینترنت 34 درصد بعد از فلسطین اشغالی، امارات، قطر، لبنان و ترکیه در مقام ششم منطقه قرار دارد و براساس شاخص اینترنت پرسرعت، جایگاه 15 را در منطقه به خود اختصاص داده است.

طبق معیار سنجش ITU در این رتبه بندی، اینترنت پرسرعت به پهنای باند بالای 512 کیلوبایت بر ثانیه اطلاق می شود این درحالی است کاربران خانگی در ایران با محدودیت 128 کیلوبایت بر ثانیه مواجه هستند. آنچه در این رتبه بندی منظور شده پورت های مورد استفاده سازمانها و شرکتهای بزرگ است."

فکر می کنم اگر همین جوری پیش برویم تا چند وقت دیگر داستان " یه بورگینوفاسویی"، " یه کنیایی"، " یه افغانی"، " یه گواتمالایی" و "یه "بوتانی" را هم باید بشنویم. فعلا که در منظقه ششمیم. راستی در جهان چندیم؟