سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

ضرورت تئوري

داريوش آشوري در کتابي که سال ها قبل تحت عنوان «گشت ها» منتشر کرد، برخي از تاملات خود را پس از سفر به ژاپن کنار هم گرد آورد. بگذريم از مقاله يي که در قالب «سفرنوشت» آشوري از شباهت هاي ايرانيان با ژاپني ها سخن رانده بود، که او در مقاله يي ديگر، از توجه ژاپني ها به فلسفه و علوم اجتماعي نوشته و تاثيرات آن را در فرهنگ و صنعت اين کشور برشمرده بود. آشوري از چهره هاي فلسفي ژاپن نام برده بود که کلاس هاي درس هايدگر و ويتگنشتاين را تجربه کرده بودند و درس ها از يونگ و آدلر آموخته بودند. او در آن مقاله از توجه همزمان ژاپني ها به دو عرصه علوم انساني و علوم تجربي نوشته بود و به درستي به اين نتيجه رسيده بود که حرکت در هر کدام از اين مسيرها بدون توجه به آن ديگري ميسر نخواهد بود. دريغ اما نه به حرف هاي داريوش آشوري توجه کرديم و نه به توصيه هاي بسياري که قبل و بعد از اين پژوهشگر آمده اند. دليل را بايد در بي توجهي ما ايرانيان به عرصه تئوري دانست. ما کمتر توجه داشته ايم که در حرکت هاي عملگرايانه، آنچه در پله اول بايد مورد توجه قرار دهيم، مساله تئوري است. ضرورت توجه به تئوري که خود در زيرمجموعه مسائلي همچون برنامه ريزي را نيز دربر مي گيرد، از زواياي پنهان فرهنگي ماست. به گذشته که برگرديم، رد اين عدم توجه به ضرورت تئوري را مي توانيم دريابيم. مشروطه طلبان اگر در کنار انديشه هاي کلي آزاديخواهانه و بي باوري بر عقايدي که رو به آنارشيسم اجتماعي در حرکت بود، به تئوري هاي منسجم و دقيقي مي انديشيدند، حرکت اجتماعي ايشان چنان پيش نمي رفت که مردم ديکتاتوري رضاخاني را راهي براي برون رفت از هرج و مرج مشروطه طلبان بپندارند. از اين پيشتر مي توان به شورشيان آرمانخواهي اشاره کرد که به دام تئوري هاي چپگرايانه نه چندان مرتبط با ايران و جامعه ايراني افتادند و به نام تئوري، عملاً در دام ضدتئوري افتادند؛ چرا که اين تئوري ها که عملاً استراتژي مبارزه مسلحانه را به عنوان مشي انقلابي پيشنهاد مي داد، نه براساس جامعه و سنت هاي فرهنگي ايراني که براساس رويدادهايي شکل گرفته بود که در ساير کشورها به تحولات اساسي انجاميده بود. از اينکه پيشتر بياييم به انتخابات رياست جمهوري در ايران خواهيم رسيد. جامعه ايراني هرگاه تئوري تازه يي را در نامزدهاي انتخاباتي ديده، درنگ نکرده است. گفتمان آزادي هاي مدني، رعايت حقوق فردي و همه آن مسائلي که خاتمي در قالب تئوري مطرح کرد، آنچنان بود که مردم دو دوره پياپي او را به عنوان رئيس جمهوري ايران انتخاب کنند. تئوري هاي احمدي نژاد هم با آنکه آن را پوپوليستي ناميده اند، آنچنان بود که راي اکثريت را گيرم در مرحله دوم انتخابات، از آن خود کند. او تئوري هاي خاص خود را داشت؛ همان نکته يي که نزد ديگر نامزدها وجود نداشت يا تکرار گذشته ها بود. اين همه آن چيزي است که در عرصه ضرورت تئوري مطرح مي شود، اما مشتي است نمونه خروار. آنچه داراي اهميت است، توجه به تئوري است؛ تئوري هايي که مي تواند هر چيز را تحت الشعاع قرار دهد.1

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۷

فيلسوف بي‌قرار

ژان پل سارتر سر پرشوري داشت، که نمونه آن را مي توان در عکس مقابل ديد. او در سال 1967 در سفري که به مصر داشت، از اهرام ديدن کرد. آنچه در اين عکس قابل توجه است، بي قراري سارتر در مقابل آرامش مجسمه فراعنه مصر است. مي توان بي قراري فيلسوفي را در کنار فراعنه ديد که سه سال قبل برنده جايزه نوبل ادبيات شده، اما از دريافتش سر باز زده است. مي توان چهره فعالي اجتماعي را ديد که رئيس سازمان دفاع از زندانيان سياسي بود. مي توان چهره مصلحي را ديد که در ديداري برابر چه گوارا نشسته و از مشترکات خود با او حرف مي زند. حتي مي توان جنبش دانشجويي سال بعد را در چهره او ديد که در کنار دانشجويان و در صف اول سياست هاي ژنرال دوگل را به اعتراض گرفت. سارتر در خانواده يي ناهمگون به دنيا آمد. مادرش دخترعموي دکتر آلبرت شوايتزر برنده جايزه صلح نوبل بود و پدرش يک افسر نيروي دريايي. پدرش که مرد، تربيت اش با دگرگوني مواجه شد. اگر پيش از اين خانواده به تربيت تجربي اش علاقه مند بودند، اين بار وجوه مذهبي تربيت ژان پل اهميت بيشتري پيدا کرد. سر پرشور سارتر کودک با سينماي صامت و تماشاي آن در کنار مادري که عاشقانه سينما را دوست داشت، سودايي تر شد. سارتر در اين مورد گفته؛ «من و سينماي من ذهن يکساني داشتيم. هفت ساله بودم و خواندن مي دانستم. سينما 12 ساله بود و حرف زدن نمي دانست.» سارتر فلسفه خواند، اما روياهاي کودکي را فراموش نکرد. اين بود که نيمه سودايي خود را در رمان هايش، در داستان کوتاه هايش، در نمايشنامه هايش و خلاصه در فيلمنامه هايش منعکس کرد. حاشيه هاي هر کدام از اين دسته از آثارش چنان است که اگر پژوهشگري همت کند، مي تواند از معرکه شان اثري مهيج خلق کند. يکي از اين ماجراها مربوط به فيلمنامه «فرويد» و همه اتفاقاتي مي شود که سارتر با جان هيوستن يافت. فيلسوف بي قرار، فيلمنامه يي نوشت و آن را به فيلمساز امريکايي ارائه کرد. نگاه هاليوودي هيوستن، سارتر را دعوت کرد که فيلمنامه اش را کوتاه کند. سارتر آن را مفصل تر نوشت و پس داد. نهايت کار دلخوري دو شخصيتي بود که دنيايي متفاوت با هم داشتند. سارتر هيچ گاه به حزب خاصي نپيوست و همه عمر در تلاش بود مستقل باشد؛ استقلالي که گاه سبب مي شد او را به بي پايگاهي متهم کنند.1

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷

پازل شخصيتي ميشل فوکو

ميشل فوکو نمادي از فروپاشي همه آن ارزش هايي است که دنياي مدرن تعريف کرده است. او در شخصيت چندوجهي خود گاه در مقام روزنامه نگاري نکته سنج ظاهر مي شود و گاه فيلسوفي که به راحتي مي توان ريشه هايش را در سنت فلسفي مارتين هايدگر، ژاک بنونيست و فريدريش نيچه دنبال کرد. افزون بر اين نمي توان به سادگي از ادبيت سيال فوکو گذشت. همه اينها را مي توان در کنار هم گذاشت تا شخصيت هميشه منتقد ميشل فوکو شکل گيرد. وجه روزنامه نگارانه فوکو را مي توان در مقالات متعددش دنبال کرد، از جمله آنهايي را که پس از سفرش به ايران به نگارش درآورد. تحليل هايي که اين انديشمند فرانسوي ارائه مي کند گرچه در زمان هاي متعدد با هم تفاوت هاي فاحشي دارند، اما براي همه کساني که نوشته هاي او را دنبال کرده اند، کمي عجيب است. در کنار اين مقالات فوکو که آشکارا نشان از يک تحليلگر سياسي و اجتماعي دارند او در برخي از کتاب هايش از جمله «مراقبت و تنبه» هم رويکردي مشابه دارد. او کتاب را با صحنه اعدامي در قرن هفدهم آغاز مي کند. نگاه روزنامه نگارانه به شکل خوبي به فيلسوف کمک مي کند تا مخاطب را به متن ارجاع دهد. فوکو در ادامه از تحول مجازات در سال هاي بعد مي نويسد؛ اينکه ديگر کسي بر تن مجرم تازيانه نمي زند و شکنجه ها به شکل روحي - رواني خودنمايي مي کند. در نتيجه انديشمند فرانسوي را ديگر نمي توان به تنهايي در هيچ کدام از وجوه شخصيتي اش خلاصه خواهد کرد. او فيلسوفي است که با نگاه روزنامه نگارانه منتقدانه به نقد قدرت در روزگار حاضر مي پردازد.1

درک انديشه فوکو با اين همه داراي پيش واحدهايي است. نمي توان از مناسبات دانش و قدرت در آثار او سخن گفت و اهميت «گفتار» را در انديشه اش ناديده گرفت. او تحت تاثير هايدگر، ژاک بنونيست و البته نيچه مفهوم «گفتار» را مطرح کرد. به باور او تفاوت ميان آنچه مي تواند در يک دوره معين به صورت کامل و در تقابل با آن ديگر مطرح شود «گفتار» ناميده مي شود. در نتيجه در عرصه اين نگاه فلسفي چند عنصر داراي اهميت است که مهم ترين آنها را مي تون عناصر «در زماني» قيد و بندهاي زمان و امکانات نهفته در زمان و زبان عنوان کرد. به باور او «گفتار» در زمان حال شکل مي گيرد؛ در لحظه يي که حامل گفتار از طريق نظام زبان و در ارتباط با شرايط عيني به خودنمايي مي پردازد. فوکو همچون هايدگر بر آن است که ذهنيت و عينيت از طريق ساختار زبان خالق با يکديگر مرتبط مي شوند. فوکو همچنين عرصه «گفتار» را در ارتباط قدرت و دانش مي سنجد. از اين روست که «گفتار» نه بيانگر نگاهي ايدئولوژيک است که به جايگاه طبقاتي خاصي مرتبط شود و نه پارامتري است که بتوان آن را در چارچوب ديدگاهي ايده آليستي قرار داد. به عقيده او «گفتار» بخشي از ساختار قدرت درون جامعه بوده و به همين دليل بازتاب دهنده جايگاه قدرت در جامعه است. ميشل فوکو چنانچه نمونه هاي يادشده نشان مي دهند در هر کدام از وجوه فکري اش، انديشمندي بي همتاست؛ انديشمندي که از اعتراف به اشتباهاتش ترسي به دل راه نمي دهد.1

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۷

درگذشت بيلياردباز

پل نيومن 83 ساله پس از سال‌ها مواجهه با سرطان در حالي كه در خانه‌اش و درميان خانواده و دوستان نزديكش احاطه شده بود، جمعه‌شب درگذشت. اين بازيگر اسطوره‌يي، برنده اسكار و نوستالژي چند نسل از علاقه‌مندان از چند سال پيش مبتلا به سرطان بود و در اين سال‌ها به فعاليت در يك بنياد خيريه حمايت از بيماران سرطاني مي‌پرداخت. نيومن تا آخرين هفته‌هاي پاياني عمرش همواره در تب و تاب بود و در مراكز مسابقه ماشين حضور داشت. سرزندگي و ميل نيومن به كار چنان بود كه وي در ماه مه (خرداد) اعلام كرد قصد دارد پاييز فيلم «موش‌ها و آدم‌ها» را توليد كند.1
پل نيومن در ۲۶ ژانويه ۱۹۲۵ در كليولند اوهايو به دنيا آمد. مادر او يك مجارتبار بود و پدرش صاحب فروشگاه لوازم ورزشي كه در زمان جنگ جهاني دوم در نيروي دريايي متصدي بي‌سيم بود. پل در اوهايو اقتصاد خواند، ولي به سرعت متوجه شد كه علاقه اصلي‌اش تئاتر است. به همين دليل مدت كوتاهي با يك گروه تئاتري همكاري كرد، سپس عازم مدرسه هنرهاي نمايشي دانشگاه «ييل» شد و بعد از پايان تحصيلات به «اكتورز استوديو» رفت. اولين كار سينمايي او فيلم ضعيفي به نام «جام سيمين» بود كه در سال ۱۹۵۴ ساخته شد، دو سال بعد او در فيلم «كسي آن بالا مرا دوست دارد» در نقش راكي گرازيانو ظاهر شد. پل نيومن براي فيلم «تابستان گرم طولاني» مارتين ريت در سال ۱۹۵۸ نخل طلايي بهترين بازيگر در جشنواره كن و با فيلم «گربه روي شيرواني داغ» نامزد اسكار شد. حضور او در «تابستان گرم طولاني» كه در نقش يك شخصيت عصيانگر و متكي به خود بود،‌ نظرهاي بسياري را به خود جلب كرد. پل نيومن با حضور در فيلم‌هايي همچون «بيليارد‌باز» (۱۹۶۱)، «هاد» (۱۹۶۳) «لوك خوش‌دست» (۱۹۶۷)، «نيش» (۱۹۷۳) و «فقدان رذالت» (۱۹۸۱) نامزد اسكار شد و با فيلم «رنگ پول» در ۱۹۸۶ اين جايزه را از آن خود كرد. در سال ۱۹۶۸ او به فيلمسازي روي آورد و فيلمي با عنوان «ريچل ريچل» را با حضور همسر خود ساخت و اين فيلم نامزد اسكار بهترين فيلم شد. جدي‌ترين حضور اين بازيگر در سال‌هاي پاياني‌ زندگي‌اش به حضور او در فيلم «جاده‌يي به تباهي» مرتبط مي‌شود كه براي اين فيلم توانست نامزد بهترين بازيگر نقش مكمل مرد اسكار در سال 2002 شود. او در سال 2006 در فيلم انيميشن پرفروش «ماشين‌ها» به صدا پيشگي پرداخت كه علت حضورش در آن را علاقه‌اش به مسابقات اتومبيل‌سواري اعلام كرد. پل نيومن در ۳۰ ژانويه ۲۰۰۴در پيست اتومبيل‌راني «ديتونا» ركورد خودش را به عنوان مسن‌ترين قهرمان مسابقات حرفه‌يي اتومبيل‌راني در سن ۷۹ سالگي شكست. با اين همه آخرين حضور سينمايي نيومن به دو سال پيش باز مي‌گردد كه در فيلمي ويدئويي به نام «استاد و نور ماورايي» به جاي يكي از شخصيت‌ها حرف زد. او در مه ‌سال 2007 و در برنامه «صبح بخير امريكا» اعلام كرده بود كه ديگر تمايلي به رفتن مقابل دوربين ندارد. او با بيش از پنج دهه حضور در عرصه بازيگري 10 بار نامزد اسكار شده و دو بار اين جايزه را يك بار به شكل رقابتي و يك بار به شكل افتخاري به دست آورد.1

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۷

فرهنگستاني ها نخوانند

پنجشنبه روزنامه‌جام جم، در همان صفحه اول گزارشي منتشر كرده بود كه بدجوري من را به ياد طنزهاي ژورناليستي انداخت. البته حرجي بر دوستان روزنامه‌نگارم نيست كه تنها منعكس كننده خبرند. طنزي اگر هست، بر منبعان خبري است. در اين گزارش از تغيير واحد پول ايران بعد از حذف صفرها، از چند نفر استاد فرهنگستاني پرسيده شده بود كه بعد از تغيير، واحد پول ايران چه ناميده شود، خوب است. هر كدام از استادان حرفي زده و نظري داده است. يكي از استادان گفته كه بهتر است نام "تالانت" را انتخاب كنند، چون هم به "تومان" نزديك است و هم عبارتي ويژه است....1
فوق‌العاده بود....1

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۷

ناصر‌الدين شاه پيشنهاد تاسيس اسراييل را داده است

ناصر الدين شاه كارهاي زيادي انجام داده است. به غير از رفع بكارت از همه زناني كه مي توانست و در توان داشت، پيشرو بودن در عكاسي پورنوگرافي(برهنه نمايي)، تاسيس دالفنون در كنار امير كبير و تاسيس پست خانه، حتي ايدلوگ تاسيس اسراييل هم بوده است.
او در سفر دوم خود با چند سرمايه دار يهودي ديدار كرد. يكي از اين چهره ها "روچليد" بود. او در مورد ديدارش با اين ثروتمند اروپايي مي نويسد:"روچليد حمايت يهودي ها را زياد مي كرد و از يهوديان ايران حرف مي زده است. دعاي آسايش آن ها را مي نمود. به او گفتم شنيده ام شما برادرها هزار كرور پول داريد من بهتر آن مي دانم كه پنجاه كرور به يك دولت بزرگي يا كوچكي داده مملكتي را خريده و يهوديان تمام دنيا را در آن جا جمع كنيد و خودتان رئيس آن ها بشويد و همه را آسوده راه ببريد كه اين طور متفرق و پريشان نباشيد. بسيار خنديديم و هيچ جوابي نداد. "1
خوب شد جناب روچليد قسمتي از خاك ايران را همان جا و به بهاي ... از شاه نخريد. وگرنه ما الان فلسطيني ها عالم بوديم. گندهاي ناصرالدين شاه تمام نشدني است.1

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۷

گاف بزرگ صداي آمريكا

صداي آمريكا در گزارشي كوتاه درباره در گذشت نامي پتگر، به اشتباه و در كنار شرح كوتاهي از نامي پتگر، از ماني و نيما پتگر دو برادر اين هنرمند نوشت. در اين گزارش آمده است:نامی پتگر، نقاش، عکاس، استاد دانشگاه و از اهالی سینمای ایران، روز سه شنبه ۸ مرداد به هنگام کار روی تابلوی نقاشی اش، در آتلیه اش در نوشهر، براثر ایست قلبی درگذشت..." در حالي كه ماني پتگر فقط يك نقاش بود...متن كامل خبر صداي آمريكا

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

حكايت ما و ماشين هاي مونتاژي

ميرزا ملكم خان در رساله "كتابچه غيبي" خود مي نويسد:"... نخستين درسي كه وزراء ايران بايد فراگيرند آن است كه پيشرفت اروپائيها در وهله اول به صنايع و اختراعات آنها نيست بلكه به آيين تمدن آن هاست... "

مي گويند روزي كسي نزد گاندي رفت و گفت كه براي كارشان به بيست هزار دلار(شايد دو هزار دلار) نياز دارند تا يك دستگاه فتوكپي بخرند. گاندي به ايشان پولي دو برابر داد و گفت به جاي خريدن يك دستگاه فتوكپي، بهتر است يكي بسازند...

حالا حكايت ماست. حالا هي بياييم و ماشين هاي مونتا‍ژي بسازيم... 1
به زودي مطلبي در مورد شاملو خواهم نوشت تا دست كم اداي ديني كرده باشم.....1

يک نويسنده افغاني نامزد بوکر آسيايي شد

ادبيات داستاني ايران انگار حرفي براي دنيا ندارد. اگر هم حرفي در ميان باشد، ميان حواشي و مسائلي که هميشه در ادبيات اين مرز و بوم وجود داشته، دود مي شود و به هوا مي رود. از همين روست که سال ها بعضي از نويسندگان ما هر شب را با اميد آن سر بر بالين مي گذارند که فردا نام شان به عنوان برندگان احتمالي نوبل ادبيات يا يک جايزه معتبر ديگر اعلام شود. در اين ميان برخي از مهجوريت زبان فارسي مي گويند، حرفي که شواهد فراوان هرروزه نقيض آن است. اعلام 21 اثر راه يافته به «من بوکر آسيايي» سندي ديگر بر اين ادعاست. در حالي که در اين فهرست رمان هايي از افغانستان فارسي زبان وجود دارد، هيچ نامي از نويسندگان ايراني به چشم نمي خورد. از طرف ديگر، بسياري از افراد مميزي را دليلي بر عدم شکوفايي ادبيات ايران عنوان مي کنند. اينکه مميزي مشکلاتي را براي نويسندگان ما ايجاد کرده، به هيچ وجه قابل انکار نيست اما سينماي ايران در مواجهه با مشکلاتي مشابه، موفقيت هاي قابل قبولي در عرصه جهاني داشته است. ديروز سايت رسمي جايزه اسامي اين 21 رمان را اعلام کرده که از ميان 143 رمان راه يافته برگزيده شده اند. ژاپن، کره جنوبي، مغولستان، کره شمالي، چين، هنگ کنگ، تايوان، ويتنام، فيليپين، افغانستان و پاکستان ازجمله نامزدهاي جايزه «من بوکر آسيايي» برگزيده شدند. هرچند نويسندگان منتخب در اين جايزه ادبي همگي ناشناخته اند و مسوولان برگزاري اين اتفاق ادبي، اسامي خود را از ميان نويسندگان کمترشناخته شده در کشورهاي متبوع شان برمي گزينند، عدم انتخاب نامي از ميان نويسندگان ايراني، کمي دلسردکننده است. تولسي بادرناث با رمان «عشق ذوب شده»، هانس بيليموريا با «درخت زشت»، يان روزالس با «سرزمين قندي»، انجم حسن با «نتي نتي»، هانگ دونگ با «تبعيد»، دايسي حسن با «خانه درباز»، عبدالله حسين با «دختر افغاني»، تسوتومو ايگاراشي با «به سوي معبد»، روپا کريشنان با «چيزي اين مسير را شعله ور کرد»، مورونگ زوئه سون با «ولم کن چنگدو»، کاوري نامبيسان با «داستاني که نبايد روايت شود»، سومانا روي با «عشق به گردن جوجه»، وايبهاو سايني با «بر لبه دوزخ»، سلما با «قصه هاي نيمه شب»، سيندهرث دهانوانت شانگهي با «فلامينگوهاي گمشده بمبئي»، لاکامبيني سيتوي با «پناهگاه شيرين»، سارايو سريواتسا با «آخرين بهانه»، ميگوئل سيجوکو با «ايلوسترادو»، آميت وارما با «دوست من سانچو»، يو هوا با «برادران» و آلفرد يوسان با «کودک موزيکال» از جمله نويسندگان منتخب در اين جايزه ادبي به شمار مي آيند.1

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۷

لولو خورخوره قانون

ميرزا ملك خان در كتاب "رساله غيبي" ديالوگي را نقل مي كند كه ذكرش هنوز تازه است. كافي است نثرش را عوض كنيم تا در مورد دوران ما نيز درست باشد. صحبت از اجراي قوانين فرنگي توسط شاه است1
رفيق: مي گفتيد شاه عزم را جزم كرده كه اين قوانين را مجري دارد.1
وزير: شاه بسيار چيزها را عزم مي‌كند اما از عزم تا اجرا خيلي راه است. چيزي كه مرا في الجمله مشوش مي دارد اين اصرار شاه است كه گاهي در تغيير اوضاع ظاهر مي نمايد من نمي دانم اين تنظيمات فرنگي را چطور ذهني شاه كرده اند و هر گاه شاه را به حالت خود بگذاريم، يقين بدانيد كه تا يك ماه ديگر ما را مثل وزراي فرنگستان در ميان قوانين محصور مي سازد...."1

هر چند كه ملكم خان در قانون پذيري و اصلاح ناصرالدين شاه اغراق مي‌كند تا نظر او را جلب خود كند و هندوانه بغلش بگذارد، اما لپ كلام خواندني و شنيدني است. ما ايرانيان از قانون گريزانيم و فايده آن را نمي دانيم. قانون بد و اجراي آن بهتر از بي قانوني است.1

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۷

سوال اميركبير از ما

زماني كه امير كبير به عنوان سفير به روسيه رفت، درست مثل همان زماني كه پشت در اكابر فرزندان محمدشاه مي ايستاد و بيش از ايشان مي‌آموخت، به تجربه اندوزي مشغول بود. هر روز به كارخانه يا مدرسه اي مي رفت و شرح احوال و پيشرفت‌هاي ايشان را مي نوشت. او در يادداشت هاي روزانه خود مساله اي را مطرح مي كند كه نمي دانم تا كي به عنوان سوال، يك ايراني از خود بپرسد:"حيف باشد كه ما ترقي و نظام همسايه خود را كه در اين مدت اندك تحصيل كرده است، به راي العين ببينيم و هيچ به اين فكر نباشيم كه از براي ما همچنين نعمتي دست دهد تا هميشه مغلوب همسايه نباشيم و در ولايت هاي غرب سر افكنده نگرديم...."1



چه كسي براي اين سوال امير كبير پاسخ دارد؟

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

من، نيچه و حرف هاي درگوشي

يكي دو روز پيش فيلم "نيچه" را ديدم، هماني كه آن را بر اساس رمان پرفروش "وقتي نيچه گريه كرد" ساخته اند. اول از همه بايد عرض كنم كه اصلا فيلم را دوست نداشتم. يك جورهايي نيچه را به گند كشيده بود. منظورم اين نيست كه نيچه بهترين آدم جهان است و من همه نوشته‌هايش را قبول دارم، نه. اما آن قدر او را سطحي و الكي به نمايش در آوردند كه اصلا با نيچه واقعي جور نبود. مثل يكي از فيلمسازهاي وطني كه چندي قبل، سراغ شهريار رفت و...مثل اين كه دارم وارد خط قرمز مي‌شوم. بگذريم.1
اما يكي از نكاتي كه "نيچه" مطرح مي‌كرد،‌ بحث آزادي و خود بودن است. هرچند كه پايان بندي فيلم اين موضوع را هم به گند مي‌كشيد، اما همان طرح موضوع براي من جالب بود. يك آدم در چه زماني احساس آزادي مي‌كند؟ چه زماني حس مي‌كند كه به همه آن چيزهايي كه مي‌خواهد رسيده است؟ به نظر من هيچ وقت. آدم اگر آدم باشد، هيچ وقت حس رهايي و آزادي نخواهد داشت. صد در صد. هميشه چيزهايي كه دلت مي‌خواهد و نمي‌تواني به آن ها برسي.حتي وقتي بخواهي ديگران را دوست بداري، گاهي خودشان اجازه نمي‌دهند. دنياي جالبي است. شايد شبيه همان چيزي كه سهراب مي‌گفت:"هميشه فاصله اي هست؟"
"نيچه" دوباره من را برد به شهر كوچه هاي قديمي. اولين آشنايي ام با او خنده دار تر از آن است كه بخواهم بنويسم. يك حادثه. علاقه به زرتشت، كتاب "چنين گفت زرتشت" نيچه را به خانه ام آورد كه شرح خريدنش خود داستاني ديگر است. و بعد "فراسوي نيك و بد". نيچه به من آموخت كه بازي و ادا را كنار بگذارم و خودم باشم. اما واقعي بودن هميشه با پرداخت هزينه همراه است. هميشه سو تفاهم در پي دارد. همه دوست دارند برايشان بازي كني. توي واقعي را دوست ندارند....همه اين ها بعد از ديدن فيلم چرند نيچه به سراغم آمد. از اين جهت من به اين فيلم مديونم. از اين جهات و از چند جهت ديگر كه نتوانستم توي اين متن بنويسم. چرا؟ اولش كمبود جا و دوم اين كه بعضي از حرف ها را بايد درگوشي گفت.1

چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷

كابوس‌هاي شب تولد

امروز روز تولدم است. نمي‌خواهم بار ديگر از دلهره‌هايم بگويم وقتي كه روزهاي رفته را مي‌شمارم. مي‌خواهم از يك خواب بنويسم...يك خواب.
حالا من در حال ديدن خوابي هستم كه اگر شبيه به كابوس نباشد، چيزي از اردوگاه اجباري كار سيبري كم ندارد. حس مي‌كنم سرماي عجيبي دور و برم را گرفته و ميان دريا را قبرهاي بزرگي گرفته است. دستي از يكي گور كه نزديك تر است، بر آمده و مثل كسي كه قصد شعار دادن دارد، مشت شده است.
كسي آن طرف خواب‌ها نشسته كه مي‌تواند نجاتم دهد. اما نمي‌توانم بيدار شوم. ياد اثري از مرتضي مميز مي‌افتم. او قسمتي از راهرو موزه هنرهاي معاصر را به چاقوهايي اختصاص داده بود. چاقوها از سقف آويزان بودند و كسي نمي‌توانست سرش را بياورد بالا. حس مي‌كنم مميز هم اين را در كابوسي ديده بود. من هنوز خوابم. كسي در بيداري منتظر من نشسته و من نمي‌توانم بيدار شوم. حس مي‌كنم تعبير "دستي ميان دشنه و ديوار" به شكل مبهمي درباره‌ام اجرا مي‌شود. چند شمع روشن فردا منتظرم است؟ نمي دانم. كودكيم را مي‌بينم. دستي كه از ترس افتادن از ارتفاع به ديوار حلقه بسته است...آلماني‌هايي كه به سوي هم شليك مي‌كنند، من به نقش آن‌ها با كلاهي آهني، در يك راهروي با تاريك روشن عجيب، مي‌دوم. صدايم در نمي‌آيد و حس مي‌كنم در خفه شدنم...
امروز روز تولد من است.

پاموك هنرمند نظم آلماني را به هم مي‌زند

احتمالاً با وجود گرفتاري‌هاي پاموك افتتاحيه فرانكفورت تغيير مي‌يابد
حضور در مراسم فرهنگي مختلف سبب شد تا اين نويسنده نتواند رمانش را به‌موقع تمام كند و به همين دليل افتتاحيه شصتمين دوره نمايشگاه بين‌المللي كتاب فرانكفورت با همه نظمي كه در چند سال گذشته داشته، با تغييراتي همراه شود، اين برنده نوبل ادبي سال 2006، ديروز دكتراي افتخاري خود را از دانشگاه امريكايي بيروت دريافت كرد. مسوولان اين دانشگاه دليل اهداي اين افتخار فرهنگي را فعاليت‌هاي اجتماعي وي عنوان كردند. اورهان پاموك ميهمان ويژه نمايشگاه كتاب فرانكفورت امسال است كه ميانه مهرماه امسال برگزار مي‌شود. او در كنار 350 نويسنده و 150 ناشر هموطنش در اين نمايشگاه حضور مي‌يابد تا به عنوان كشور ميزبان، ادبيات و فرهنگ تركيه در اين رويداد بزرگ فرهنگي پاس داشته شود. در افتتاحيه اين نمايشگاه به احتمال فراوان عبدالله گل رئيس‌جمهور تركيه نيز حضور خواهد داشت، اما با اخباري كه به‌تازگي توسط خبرگزاري‌ها مخابره شد، حضور پاموك در كنار عبدالله گل در هاله‌يي از ابهام قرار گرفته است. پيش از اين قرار بود اين مراسم به نوعي با رونمايي كتاب «موزه بي‌گناهي» همراه باشد كه پاموك چند روز پيش اعلام كرد نمي‌تواند كتاب فوق را به موقع به پايان برساند. از همين رو موزه هنري شهر فرانكفورت كه قرار بود نمايشگاهي مرتبط با اين رمان برگزار كند، برنامه‌هاي خود را لغو كرده. اما هنوز خبري مبني بر تغيير افتتاحيه نمايشگاه كتاب فرانكفورت مخابره نشده است. به تعويق افتادن رمان «موزه بي‌گناهي» همچنين سبب شد تا انتشار ترجمه آلماني آن نيز به عقب بيفتد كه قرار بود توسط انتشارات كارل هانسر به چاپ برسد. اورهان‌پاموك به نوعي نوبل ادبي خود را وامدار نمايشگاه كتاب فرانكفورت است. او بعد از اظهارنظر جنجالي‌اش درباره كتاب ارامنه در تركيه كه در گفت‌وگو با يك نشريه سوئيسي منتشر شد، بارها به دفاع از آراي خود پرداخت. اظهارات او در نمايشگاه فرانكفورت سال 2006 كه كمي پيش از اعلام برندگان نوبل ادبيات روي داد، به‌طور حتم تاثير فراواني در جلب نظر داوران اين آكادمي داشت. در آن روزگار كتاب‌هاي پاموك به كمتر از ده زبان زنده دنيا ترجمه شده بود، اما هم‌اكنون او وضعيت ديگري دارد.1
حضور عبدالله‌گل در كنار پاموك در افتتاحيه شصتمين نمايشگاه كتاب تركيه، مي‌تواند گامي ديگر باشد براي پيوستن تركيه به اتحاديه اروپا؛ مساله‌يي كه همواره مورد علاقه اين نويسنده ترك بوده است.1
در كنار نويسندگان ترك حاضر در نمايشگاه، نويسندگاني از اقليت‌هاي قومي و مذهبي تركيه نيز در اين رويداد حضور مي‌يابند. امسال سال تركيه در نمايشگاه خواهد بود و به اين مناسبت 300 نشست و ميزگرد در قالب 40 كنفرانس علمي در اين رابطه برگزار خواهد شد. علاوه بر نويسندگان تركيه‌يي تعدادي از هنرمندان تئاتر، هنرهاي تجسمي سينما و تلويزيون تركيه نيز در فرانكفورت حضور مي‌يابند.1

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۷

وسايل شخصي احمد شاملو به مزايده گذاشته شد


شايعه حراج لوازم شخصي شاملو پس از طرح چندباره و تکذيب آن توسط نزديکان شاعر ديروز در حالي به وقوع پيوست که طبق شواهد به دست آمده، همسر شاملو نسبت به اين حراج رضايت نداشت. سياوش شاملو برپاکننده اين حراج نهايتاً خود تمامي اين آثار را به قيمت 550 ميليون تومان خريداري کرد. او 55 ميليون تومان از مبلغ فوق را نزد دادگستري کرج به وديعه گذاشت و موظف است طي يک ماه آينده مابقي پول را پرداخت کند تا وسايلي را از خانه آيدا سرکيسيان تحويل گيرد. آيدا همسر شاملو در گفت وگويي که با فارس انجام داد از تفاهمنامه يي سخن گفت که پيشتر با سياوش شاملو منعقد کرده بود. همچنين او گفت طبق اين تفاهمنامه و توافقي که چند سال قبل اخذ شده بنابر اين بود که وسايل و خانه مسکوني شاملو به همين صورت نزد وي بماند و در عوض پول اسباب و وسايل به پسران شاملو برسد. وي با ادعاي اينکه تاکنون بيش از 30 ميليون تومان به سياوش شاملو داده است، افزود؛ «بارها تفاهمنامه نوشتيم و بارها من به او پول دادم. مگر وسايل چقدر برآورد شده است؟ همه آن وسايل 51 ميليون تومان برآورد شده که اکنون بيش از 30 ميليون به آنها پول دادم و گفتم هر وقت کتاب هاي شاملو چاپ شد بقيه پول شان را هم مي دهم.» وي افزود؛ «در اين خانه وسايل شاملو را طوري که هم بتوانم زندگي کنم و هم براي مردم يادگاري بماند، حفظ کرده ام. مدت ها است که مردم مي آيند و با عشق و علاقه وسايل او را مي بينند و عکس مي گيرند. تا آنجا که از دستم برآمده اين کار را انجام داده ام، اما راستش را بخواهيد دستم هم خالي است و هرچه پول داشتم به آنها دادم.» سرکيسيان همچنين از نوع برخورد سياوش شاملو گلايه کرد؛ «ايشان هميشه به حالت طلبکار به اينجا آمده و هرگز يک شب نيامده بگويد اينجا آمده ايم تا صداي پدرمان را بشنويم يا فيلم و عکس هايش را ببينيم. اين حسرت به دل من مانده است. ايشان فقط به صورت يک طلبکار و غريبه به من نزديک شده است.» وي همچنين پيشنهاد تاسيس موزه شاملو را منتسب به خود دانست و گفت؛ «در حضور دکتر لطفي و جاويد به آنها گفتم مي توانيد وسايل را ببريد و شما موزه درست کنيد. مساله من و تو نيست. مهم اين است که وسايل يادگار بماند. اول مي خنديد که مگر مي شود خانه را موزه کرد و من به آنها گفتم مي تواني داخل و خارج کشور را ببيني که خانه بسياري از مشاهير را موزه کرده اند. الان خانه شکسپير، بتهوون و بسياري از نويسندگان روس حفظ شده است.» در پاسخ به اين اظهارات سياوش شاملو فرزند شاعر ضمن رد دريافت 30 ميليون تومان از آيدا سرکيسيان گفت؛ «ايشان هيچ پولي به ما ندادند. اگر چيزي برداشت کرديم از حساب پدرمان بود. هنوز حساب هايي بين ما هست که بسته نشده، اما به زودي با آيدا تسويه حساب مالي خواهم کرد.» وي هدف از خريدن لوازم شخصي پدرش از جمله فندک، زير سيگاري، تابلوي اهدايي ايران درودي، طرح عليرضا اسپهبد و تنديس شاملو را تشکيل موزه يي براي پاسداشت ياد اين شاعر معاصر عنوان کرد. وي با بيان اينکه همسر شاملو در مورد تاسيس موزه اهمال کرده گفت؛ وضعيت موزه شاملو به محض اينکه وضعيت کتابخانه و دست نوشته هاي وي مشخص شود، به نتيجه مي رسد. در همين حال ع. پاشايي از نزديکان همسر شاملو در گفت وگويي که با ايسنا انجام داد، گفت؛ «بخشي از آثاري که در اين حراج فروخته شد، به صورت امانت نزد شاملو بود. آثار نقاشاني از جمله ايران درودي در اين حراج فروخته شد در حالي که آنها مايل به اين کار نبودند، بلکه مي خواستند اين آثار در موزه شاملو بماند. حتي مجسمه تنديس شاملو که فروخته شد، متعلق به پارسا، کازروني و گلبن بود. بعد از مرگ شاملو آنها ترجيح دادند اين اثر در خانه شاملو بماند و فکر مي کردند در موزه قرار خواهد گرفت.» سياوش شاملو در اين مورد گفت؛ «اينها دروغ محض است. اگر چيزي امانت مي بود آنها مي بايست هنگام ابلاغ اعتراض مي کردند. آنها فقط مدعي هستند وگرنه اصلاً چنين چيزي نيست.» ع. پاشايي که يکي از دوستان شاملو و يکي از افراد مرتبط با همسر وي در مورد انتشار آثار شاعر است، مزايده روز گذشته را پايان کار ندانست و گفت؛ «کارها از لحاظ حقوقي ادامه دارد.»1

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

حكايت مردي كه سال‌ها كلاكت زد

ديروز در خيابان مي‌رفتم كه مردي فرياد زنان از روبرو چنان بلند بلند با خود نجوا مي‌كرد كه همگان برمي‌گشتند و نگاهش مي‌كردند. سخنان مرد اگرچه براي جماعتي كه مي‌رفتند و مي‌آمدند عجيب بود، اما به گمانم او فرياد خفته در ايشان را فرياد مي‌زد. بارها آن‌ها اين حكايت را هنگام خشم،‌ هنگامي كه بي‌رحمي تحمل‌ناپذيري را پذيرفته بودند، با خود گفته‌ بودند. اما چه درست گفته كسي كه حكايت خاص همه، عام‌ترين حكايات است و چه درست‌تر گفته كسي كه حرف، تا حرف توست جدي‌است و تا حرف از دهان ديگران بيرون مي‌آيد، مضحكه مي‌شود.1
باري، مرد فرياد مي‌زد كه اگر به جايي رسيد، به ديگران رحم نخواهد كرد.اگر قدرتي يافت، همه را از دم تيغ خواهد گذراند. سخن او سال‌هاست كه از دهان ما مي‌خواهد بيرون بزند. اما در اعتراضي خاموش،‌ آن را به بيقوله‌هاي عصمت و شكوت‌مان مي‌سپاريم و دم نمي‌زنيم.چرا؟ جواب اگر چه بسيار است، اما كم از بسيار اين كه دولت و ملت در ايران چنان به هم احساس نزديكي نمي‌كنند. رئيس و مرئوس انگار از جنس هم نيستند، كارگر و كارفرما، كاسب و مشتري و خلاصه انگار در همه عرصه ما ديواري بلند از بي‌اعتمادي كشيده‌اند و هركسي مي‌خواهد از طبقه خود، به ديگر جا برود و تقاص بستاند. جدال ابدي مردمي كه در جايگاه خود احساس امنيت نمي‌كنند، انگار تا ابد بايد در ميان ما جريان داشته باشد. ياد استادي افتادم كه از كلاكت زني(كلاكت بوي) هاليودي مي‌گفت. مرد سي سال تمام، بدون آن‌كه احساس غبن كند، كلاكت زد و بازنشسته شد، در حالي كه در همه اين‌ سال‌ها با بنز سر كار مي‌آمد ، لباس كار مي‌پوشيد و كار مي‌كرد. او هرگز آرزوي كارگردان و تهييه كننده شدن نداشت تا تقاص روزهاي كلاكت زني خود را بازپس بگيرد.
اين حكايت من و ماست. اعتراضي كه از شنيدن، مي‌خنديم و روي برمي‌گردانيم، با آن‌كه بارها به آن انديشده‌ايم.1

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

مافياي پرسپوليسي‌ها در مطبوعات

بعد چند سال، پرسپوليسي ها هم توانستند خودي نشان دهد. مباركشان باشد. اما براي اين قهرماني دقيقه نودي،‌آن قدر سر و صدا كردند و داد و هوار راه انداختند كه گوش همه كر شد. پرونده هاي قطور در مطبوعات، تيترهاي آنچناني و خلاصه تا مي‌توانستند به خودشان حال دادند. يكي از مجلاتي كه پاتوق مافياي پرسپوليسي ها شد، همين چلچراغ خودمان بود.در شماره قبل، امسال را بدل به سال سرخ كردند و از قهرماني‌ها و رشادت‌هاي قهرمانان سرخ نوشتند كه اگر داور لطف نمي‌كرد و آن هفت هشت دقيقه را به نود دقيق متداول فوتبال اضافه نمي‌كرد، معلوم نبود چقدر اصلا مي‌شد اسمش را رشادت گذاشت.اما همين‌ها هم باعث شد تا كمي غيراحساسي‌تر قهرماني پرسپوليس جشن گرفته شود.1
مافياي سرخ‌ها آن وقت خودش را بيشتر مشخص مي‌كند كه به دو سال قبل برگرديم. استقلال دو سال قبل قهرمان شد. آن وقت هيچ كس به فكر سال آبي نبود. اصلا آن موقع ليگ فوتبال مهم نبود، چون بروبچه‌هاي تصميم گير اين‌جا، پرسپوليسي هستند. اما ماجراي پرسپوليسي‌ها فقط محدود به چلچراغ نيست. روزنامه اعتماد هم يك روز قبل از بازي پاياني يادداشتي از امير قادري(كه اتفاقا تنها ضعفش همين پرسپوليسي بودنش است) چاپ كرده بود. او در نوشته‌اش براي قهرماني پرسپوليس غش كرده بود(كه البته حق هم دار. من هم استقلال قهرمان شود، غش مي‌كنم) و يكي از دوستان خوب من كه نقطه ضعف مشابهي دارد، عكس قادري را برد صفحه اول تا مافياي مطبوعاتي پرسپوليسي‌ها بيشتر خودشان را نشان دهند. خلاصه اين‌كه از در و ديوار مافياي پرسپوليسي‌ها مي‌بارد. همين است كه تا پرسپوليس يك بار با شهرداري نورآباد ممسني مساوي مي‌كند، تيتر يكش مي‌كند. اين ها را نوشتم كه اين نتيجه را بگيرم: استقلالي‌هاي جهان متحد شويد. لحظه آبي نزديك است.1

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

خداحافظ عمو سبيلو

براي نادر ابراهيمي، مردي كه دوستش مي‌دارم
عصر پنجشنبه آخرين روزي بود كه خورشيد پشت سبيل‌هاي تو غروب كرد. بعد از آن هوا هميشه براي ما ايستاد تا دست‌هايي كه روزگاري از "يك عاشقانه آرام" نوشته بودند، جاودانه شوند، جاودانگي‌اي كه از چند سال پيش آغاز شده بود، از همان زماني كه قلم به دست گرفتي و نوشتي. از همان‌ سال‌هايي كه هيچ‌وقت براي نوشتن خستگي به خودت راه ندادي. چند سالي خبري از تو نبود. مي‌گفتند كه بيماري. مي‌گفتند كه چيزي يادت نمي‌آيد. مي‌گفتند كه بيماري‌ همه آن منبع الهام داستان‌هاي جاودانه‌ات را گرفته است. خيلي‌ چيزهاي ديگر مي‌گفتند كه گوش من براي نشنيدن بهانه‌هاي زيادي داشت. همين‌ها بود كه بعد از سال 79 ديگر نمي‌خواستم خبري از نادر ابراهيمي داشته باشم. مي‌خواستم در ذهنم او را همان‌گونه داشته باشم كه ديده بودم، مردي با قامت بلند، سبيل‌هايي تا بناگوش و دهاني كه شمرده سخن مي‌گفت. نمي‌دانم اين كلمات شمرده آخرين بار كي ادا شدند. اصلا مهم نيست. گفتند كه عصر پنجشنبه آخرين روز بود. من اما مي‌خواستم همان مردي رابه خاطر بياورم كه روزگاري در قامت استاد روبرويم مي‌ايستاد و چاي‌اش را بدون قند و با لبخند مي‌نوشيد. مي‌خواهم همان مرد بزرگي را به خاطر داشته باشم كه وقتي بعد از تمام شدن اولين جلسه كلاس آرام صدايش كردم تا نكته‌اي را يادآوري كنم، خنديد و گفت كه چرا اين را سر كلاس نگفتي. و من بيشتر خجالت كشيدم از بزرگواري مردي كه بعدها تا مي‌توانستم از او آموختم. از نادر ابراهيمي آموختم كه براي زبان و ادبيات مردمم احترام قايل باشم. او زير يكي از داستان‌هاي كوتاهم نوشته بود كه با زبان و ادبيات مردمي كه سعدي و حافظ دارد، فروغ و شاملو دارد نمي‌شود شوخي كرد. از او آموختم كه مي‌توان مردانه در برابر كلمات ايستاد، خم به ابرو نياورد و جنگيد. از او آموختم كه شاد بودن، كوه رفتن هيچ منافاتي به نويسنده بودن ندارد. آموختم كه جهان را مي‌شود جور ديگري هم ديد؛ خورشيدي كه پشت سبيل‌هاي مردي غروب مي‌كند، كه بار ديگر دوستش مي‌دارم.1

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷

سيدني پولاک، برنده اسکار 1985 درگذشت

امضا؛ پولاک؛ بازيگر ، کارگردان و تهيه کننده
سيدني پولاک از آخرين بازمانده هاي نسل فيلمسازان جريان ساز دهه 70، دوشنبه شب در لس آنجلس درگذشت؛ کارگرداني که کارش
را با بازيگري شروع کرد، دوران طلايي کارگرداني اش را در دهه هاي 1970 و 1980 سپري کرد -که با دريافت اسکار بهترين کارگرداني و بهترين تهيه کنندگي در سال 1985همراه بود- و در سال هاي پاياني عمرش، بار ديگر بازيگري را بيشتر جدي گرفت، هرچند که فيلم هاي جديدش مثل «مترجم» و «قلب هاي تصادفي» هم از فيلم هاي مهم سال هاي اخير بودند. سيدني پولاک که علت مرگ او سرطان بدخيم اعلام شد، سابقه پنج دهه فعاليت مستمر سينمايي را در کارنامه اش داشت و اگر اصطلاح بچه هاليوود را که روزگاري نصيب رابرت پريش شد به او بدهيم، چندان بيراهه نرفته ايم. پولاک 25 سال داشت که ادامه

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۷

حكايت "نه" گفتن

حكايت ما حكايت آن بچه‌اي است كه چشمهايش را بستند، چند دور به اين طرف و آن طرف چرخاندنش و بعد گفتند كه به هر طرف كه مي‌خواهي برو. بچه هم كه گيج شده بود، سرش را انداخت پايين و به اميد شانس رفت. انتهاي حكايت آن بچه را هم كسي نمي‌داند. مهم سرگشتگي اوست.
حكايت ما درست شبيه به رودخانه‌اي است كه در راه رسيدن به دريا به مرداب رسيد. آرام و ساكن كم كم متعفن شد و پوسيد. بخش از اين حكايت متوجه ما نيست. موجي آمد و بي آن‌كه خود بخواهيم اسير توفان شديم و رفتيم. بخش متوجه خود ماست. اگر متوجه خود ما هم نباشد، به اطرافيانمان برمي‌گردد. به ما نياموختند كه "نه" بگوييم. فقط ياد دادند كه "حرف منو گوش مي‌كني/ سرتو تو آبگوش مي‌كني". حتي به اين سوال ما هم پاسخ نداندند كه "مراد از سر فرو بردن در آبگوشت داغ چيست؟"
اين است كه ما هيچ وقت از زندگي خود لذت نبرديم. به حسب وظيفه به دنيا آمديم و تقريبا به حسب وظيفه ادامه مي‌دهيم، در حالي كه اگر اين پتك بزرگ انجام وظيفه بالاي سر نبود، چه بسا همين مسيري را دنبال مي‌كرديم كه الان مي‌كنيم. نكته اين جاست كه خود را مجبور حس نمي‌كرديم....

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

تكثير دلنشين مهرجويي

«هامون» براي نسل من فيلمي عجيب بود. نسلي که در ميان شان کوچک ترين بودم، بعد از ديدن اين فيلم کيف رو دوشي با بند را نشاني از روشنفکري جوانانه و پرتحرک مي دانستم و زمزمه کردن شعرهايي زير لب را يک فضيلت مي دانستم. شايد کمي سطحي نگري باشد، اما بعد از «هامون» بود که نگاهم به شعر تغيير کرد، چون با «ابراهيم در آتش» و شاملو آشنا شده بودم. "هامون" چند کتاب ديگر هم به نسل من معرفي کرد، کتاب هايي که در زندگي آينده ما سهم مهمي داشتند. کشف يکي از بهترين نويسنده هاي دنياي ما با همين فيلم اتفاق افتاد. پيش از آن کمتر کسي بود که نامي از سلينجر و «فراني و زويي»اش براي ما برده باشد. «آسيا در برابر غرب» و آشنايي با انديشمندي مثل داريوش شايگان، «ذن و فن نگه داشتن موتورسيکلت» و چند کتاب ديگر محصول ديدن «هامون» بودند. اين فيلم بود که به ما نشان داد ادبيات تا چه اندازه اهميت دارد. چندي بعد فيلمنامه «هامون» منتشر شد. بسياري از ما شيفته وار اين کتاب را به بستر تنهايي مان کشانديم. گفت وگويي که مهرجويي با رامين جهانبگلو انجام داده بود، دريچه يي ديگر از سينما و ادبيات را پيش روي ما گشود. در اين گفت وگو بود که نوجواني نسل من براي نخستين بار «راسکلنيکف» و «استاروگين» را شناخت و دانست که غول هايي مثل داستايوفسکي هم وجود دارند. کمي بعد ترجمه هايي از مهرجويي را خوانديم، کتاب هايي مثل «خدايان و انسان مدرن يونگ»، «بعد زيبايي شناختي» و چند کتاب ديگر که هر کدام دنيايي بودند. در اين ميان خواندن «بعد زيبايي شناختي» هربرت مارکوزه لطفي ديگر داشت. ما شنيده بوديم که جوانان نسل دهه 1350، وقتي مي خواستند نشان از روشنفکري داشته باشند، «انسان تک ساحتي» اين نويسنده را دست مي گرفتند. ما نيز به تبعيت از ايشان چنين کرده بوديم و از اتفاق ضرري در کار نبود. کشف مارکوزه درست به اندازه کشف قاره امريکا يا آمپول پني سيلين براي ما اهميت داشت. اين بود که نام مهرجويي در کنار مارکوزه کمتر شکي را برايمان باقي مي گذاشت.گذاشتن اين داده ها در کنار هم سبب شد نسل من مهرجويي را در هر دو مقوله کتاب و فيلم ببيند. او با فيلم هايش کتاب را به پرده نقره يي مي آورد و با کتاب هايش سينما را مهمان کاغذ مي کرد، تا از همنشيني اين دو، «مهمان مامان» زاده شود. «درخت گلابي»، «گاو»، «پري» و چند فيلم ديگر متولد شوند. ترجمه ها، نوشته ها و فيلم هاي مهرجويي از يک جنس هستند و در ادامه هم. همين است که پاي ترجمه هايش هم مي توان امضاي فيلمساز را ديد. البته نه به اين معني که او در ترجمه هايش امانتدار نيست، نه. امضاي فيلمساز در ترجمه هايش انتخاب هايي است که انجام مي دهد. او هرگز خود را ملزم به ترجمه کتابي نديده و اين سبب مي شود در ميان کتاب هايي که مي خواند آنهايي را ترجمه کند که باب ميلش است. ترجمه دو نمايشنامه سام شپارد را هم بايد در ادامه اين روند دانست. شايد عجيب باشد اما خواندن سطر سطر اين دو نمايشنامه من را به ياد فيلم هاي قبلي مهرجويي مي انداخت؛ فيلم هايي که چه بسا پيش از آشنايي او با شپارد و چه بسا پيش از نوشته شدن نمايشنامه ها ساخته شده بودند. داريوش مهرجويي در مقدمه يي که بر کتاب نوشته، آشنايي خود با شپارد را به 12 سال قبل برمي گرداند. او براي نمايش يکي از فيلم هايش (احتمالاً پري) به جشنواره توکيو رفته بود. سام شپارد هم مهمان جشنواره بود. او در فيلمي از شلندرف بازي کرده بود. کمي بعد مهرجويي از شلندرف مي شنود که شپارد نمايشنامه هم مي نويسد و اتفاقاً نمايشنامه هايي عالي هم مي نويسد. او از دخترش مي خواهد که فهرستي از کتاب هاي نويسنده را برايش تهيه کند و بفرستد. تم اصلي «کودک مدفون» که يکي از دو نمايشنامه سام شپارد در ترجمه اخير مهرجويي به حساب مي آيد، شباهت غريبي به «هامون» دارد. در هر دو اثر ما با خانواده يي رو به ويراني روبه روييم؛ خانواده يي که براي حفظ بنيان هايش انگيزه يي ندارد. تفاوت ها به هر حال وجود دارند، اما هسته اصلي کار، همان موقعيت تکرارشونده خانواده است. از سوي ديگر نقش زبان در «کودک مدفون» بسيار شبيه به «هامون» است. ما در هر دو فيلم، نهايتي براي کارکرد زبان نمي يابيم. در «هامون» زبان کارکردي ارجاعي مي يابد و در «کودک مدفون» به شکل بارزي به سوي ضدزبان حرکت مي کند و طرفه آنکه اين دو بدل به استعاره يي براي عدم ارتباط مي شوند. استعاره آب- مرگ نيز از نکات ديگري است که مي توان در اين اثر هنري يافت. در ابتداي «کودک مدفون» مي خوانيم که مرد داستان، داج، زماني که باران مي بارد، بدحال مي شود. دست کم به گمان هالي همسرش چنين است. استعاره آب در هامون هم کارکردي مشابه دارد. وقتي حميد هامون در انتهاي فيلم از فرط نااميدي خود را به دريا مي زند، مرگ در انتظار اوست. حتي اسم او که يادآور کوير است، با دريا انگار تعارض دارد. شباهت هاي اين دو اثر هنري بدون شک بيش از اينهاست. نقش ساز، پوشش، غذا و بسياري ديگر از همسان هاي نشانه يي را مي توان يافت که در هر دو اثر کارکردي يگانه دارند. در «غرب وحشي» نيز مي توان شباهت ها و نزديکي فراواني با «درخت گلابي» يافت. نماد درخت عقيم در فيلم مهرجويي با استعاره صحرا در نمايشنامه شپارد شباهت بسياري دارد. هر دو نشانه در روايت بدل به سيلاني مي شوند تا داستان اصلي شکل بگيرد. در «درخت گلابي» راوي به ياد روزهاي کودکي، عشق نافرجام، مبارزه سال هاي جواني و همين طور ساير وقايع زندگي اش مي افتد و در «غرب وحشي» صحرا به پيدايش طرحي مي انجامد که به مذاق تهيه کننده هاليوودي خوش مي آيد. اما نکته آنجاست که در هر دو روايت، فرجامي براي راوي متصور نيست. در «غرب وحشي» برادر بزرگ تري که طرح داستاني متفاوت را کشف مي کند، توانايي نوشتن آن را ندارد و در «درخت گلابي» راوي انگار دليلي براي نوشتن نمي يابد. او تنها به کشف خود برمي آيد. تغيير موقعيت دو برادر در «غرب وحشي» سام شپارد نيز در تقابل باغبان با راوي روي مي دهد.به شهادت طلبيدن اين نکته ها از آن رو صورت مي گيرد تا نشان دهيم مهرجويي اين دو نمايشنامه شپارد را به طور اتفاقي براي ترجمه انتخاب نکرده است. اگر بنا بر انتخاب اتفاقي بود، او اين فرصت را داشت که دست کم از ميان چند نمايشنامه ديگري که از سام شپارد در دست داشت، کاري ديگر را ترجمه کند. به طور حتم انتخاب هايش براي ترجمه را با سنجش و شباهت هايي که ميان آنها و آثارش وجود دارند، معطوف نمي کند. اين نکته را بايد در آبشخور فلسفي و نوع نگاه او به جهان جست، چرا که به گفته يکي از دوستان سينماگرم، مهرجويي فلسفه خوانده، آن را به خوبي فهميده و دور انداخته است. نتيجه اين اتفاق، فيلم هايي است که به ظاهر هيچ نشاني از فلسفه ندارند، اما به شدت با اين مقوله در ارتباطند. ترجمه هاي مهرجويي از نظر فني نيز قابل بررسي اند. او مترجمي است که به خوبي زبان را مي شناسد و مي داند چگونه بايد آن را به کار گيرد. سابقه مترجم در عرصه سينما، او را با مقوله گفتار به خوبي آشنا کرده است. همين نکته سبب مي شود او در برگردان ديالوگ هاي متن نمايشي، بسيار خوب عمل کند. البته در کنار تجربه فيلمسازي، مهرجويي سابقه زندگي در امريکا را نيز دارد و اين نکته يي است که به طور حتم به ترجمه هايش کمک مي کند. او فراتر از ترجمه هاي مبتني بر فرهنگ لغت، فرهنگ زبان را به فارسي برمي گرداند و اين براي ما که بخشي از فرهنگ مکتوب مان بر قاعده ترجمه است، تحفه يي ارزنده است.1

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

جشن فرومايگان فوتبال يا استعدادهايي كه از دست مي‌روند

چند سال پيش در روزهايي كه همه را تب فوتبال همه را گرفته بود، ايران به جام جهاني رفته‌ بود، مردم به بهانه فوتبال به خيابان‌ها مي‌ريختند و اين اعتراضي بود عليه قراردادهاي اجتماعي، دوست خوبم محمد قوچاني در مقاله‌اي اين حركت را جشن فرومايگان خوانده بود. در آن سال‌ها بسياري به اعتراض نوشتند و بسياري در پنهان و آشكار، حركت قوچاني را نوعي توهين قلمداد كردند. او را برج عاج‌نشيني تصور كردند كه از آن بالا دلخوشي كوچك مردم را نمي‌تابد و مدام از دغدغه‌هاي منِ روشنفكرش حرف مي‌زند. نوشته قوچاني مدتها در ذهنم چرخ مي‌خورد تا اين كه هفته گذشته سرخپوشان پايتخت جشن قهرماني گرفتند( كه مباركشان باشد. ) و من بار ديگر با خودم فكر كردم كه اين همه انرژي چرا بايد در خدمت رنگ كردن صورت و بستن شنل قرمز و فريادهاي بي‌خودي حرام شود. اما اين جشن تنها به آن‌هايي اختصاص نداشت كه در قالب صدهزار نفر به ورزشگاه آزادي رفته بودند. درست در همان لحظه‌هايي كه خون پرسپوليسي‌ها در رگ‌هايشان مي‌جوشيد، چند كارگر روزنامه مي‌پرسيند كه آقاي ايكس آمده تا حقوق را بدهد؟ فقط هم اين‌ها نبودند كه غن نان شبشان را داشتند.1
طرفداران سرخپوش پايتخت،‌ در مترو پاي مي‌كوبيدند تا جايي كه نزديك بود مترو چپ شود. بحث از آبي و قرمز نيست. بحث از اين هم انرژي است كه به خطا مي‌رود. چقدر پارچه قرمز كه شنل‌هاي به دردنخور فردا شدند، چقدر شيپور و رنگ، چقدر كلاه كاغذي و خدا را شكر كه قرمزها نباختند و گرنه چقدر شيشه شكسته اتوبوس، صندلي پاره شده، صورت زخمي و ...1

محمد قوجاني تا اندازه زيادي حق داشت.1

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

نگاهي به كتاب بحث در آثار و افكار و احوال حافظ

نگاه قاسم غني در كتاب «بحث در آثار و افكار و احوال حافظ» نگاهي مبتني بر جامعه شناسي، مردم شناسي و روانكاوي است. كار او در اين كتاب ماندگار ادبيات فارسي درست شبيه آن پزشك نامدار دنياي مدرن است كه مي خواست خدا را با چاقوي جراحي اش تشريح كند. غني در اين كتاب، مي خواهد همه چيز را از دريچه يي علمي و دقيق واكاوي كند. از اين روست كه او در شرح اشعار حافظ به دنبال يگانه معنايي است كه احتمالاً مي شود از آن استفاده كرد. نگاه اينچنيني گرچه به دليل تقدمي كه نسبت به بسياري از آثار منتشر شده درباره حافظ داراي اولويت است بر لبه تيز و تند تك صدايي حركت مي كند و اين در حالي است كه ويژگي اشعار حافظ ابعادي است كه مي توان از سطر سطر شعر او دريافت، اما اين نكته از اهميت كار قاسم غني كم نمي كند.ادامه

فمنيست‌ها نخوانند و نبينند

امروز در چهار راه ولي‌عصر منتظر ماشين بودم، همان چهار راهي كه روزگاري پهلوي مي‌خواندش. همان چهار راه جلوي تئاتر شهر. آفتاب داغ هر كسي را بي‌حوصله كرده بود، از جمله من را كه براي رسين به سر كار، ديرم هم شده بود. يك تاكسي سبز جلويم ايستاد، مسيرم را گفتم كه ميدان ولي‌عصر بود. سري تكان داد. پا پيش گذاشتم و دستگيره را چرخانم. اما وقتي مي‌خواستم سوار شوم، راننده بدون هيچ گونه عذاب وجداني گفت: نوبت اون خانومه. منظورش دختري بود كه پشتم ايستاده بود و هنوز از آمدن و نفس نفس زدنش به واسطه دويدن، باقي بود. واقعا نمي‌دانستم چه بگويم. فقط به فمنيست‌هايي فكر كردم كه جماعت مرد را شبيه گرگ و آن ديگري را شبيه بره‌هاي بي‌نوا تصور مي‌كنند. دختر با لبخندي كه يعني " ديدي كه چقدر زشكي"، سوار شد و رفت.1

آخرين رمان، اعتراف و خداحافظي


دوريس لسينگ از جايزه نوبل متنفر است

صبح 9 اكتبر 2007 براي دوريس لسينگ 88 ساله روز عجيبي بود. او مثل همه روزها و مثل خيلي از زن هاي خانه دار زنبيلش را برداشت تا خريد روزانه اش را انجام دهد. اما برگشتن اش به خانه شبيه همه روزها نبود. تعداد زيادي خبرنگار و عكاس جلوي خانه نويسنده جمع شده بودند تا حسش را زمان شنيدن خبر برنده شدنش در نوبل ادبي بشنوند. لسينگ از برنده شدن جايزه ذوق زده شده بود. بسياري از خبرگزاري ها در آن روز تصوير خانم لسينگ را منتشر كردند كه روي پله هاي خانه اش نشسته و تقريباً توان حركت ندارد. احتمالاً خانم لسينگ با خودش مي گفت كه بعد از پنجاه سال نويسندگي صاحب پول و پله يي شده به علاوه آنكه شهرتش هم همه جا مي پيچد. اما حالابعد از حدود شش ماه ماجرا برعكس شده است. او در مصاحبه يي كه روز گذشته در بسياري از خبرگزاري ها منتشر شد، گفت دريافت جايزه نوبل، زندگي اش را به هم زده و بعد از دريافت اين جايزه ديگر آرامش ندارد. «لسينگ» در اين باره گفت: «اين روزها تنها كاري كه مي كنم اين است كه مدل عكاسي بشوم يا آنكه وقتم را به خبرنگاراني اختصاص بدهم كه مي خواهند با من مصاحبه كنند.» اين زن 88 ساله گفت حتي پول نوبل هم به دردش نخورده است، چون مجبور است براي آنكه دست ماموران ماليات به آن نرسد، زودتر خرجش كند. او گفت تا حال حاضر 775 هزار پوند از پولش را خرج خانواده پرجمعيت اش كرده و در نظر دارد زودتر از شر بقيه پول، كه البته تقريباً چندان زياد نيست، راحت شود. دوريس لسينگ چپگراي سابق، كه بعد از برنده شدن نوبل تقريباً از همه چيز دنيا از اينترنت گرفته تا نويسندگان و ناشران جوان انتقاد كرده بود، برنده شدن نوبل را يك «فاجعه خونبار» توصيف كرد. با اين همه تايم آنلاين سه روز پيش خبر داد كه او به زودي آخرين رمانش را با نام «آلفرد و اميلي» منتشر مي كند. اين رمان به نوعي اعتراف نويسنده است. البته او موضوع رمان را «نيمي واقعيت و نيمي داستان» معرفي كرده، اما در مصاحبه هايش به گونه يي شرح مي دهد كه همان نيمه واقعي داستان نيز واقعيت هاي زيادي را دربر دارد: علاقه به پدر و نفرت از مادر: «من از مادرم بدم مي آمد. او هم از من خوشش نمي آمد. اين براي او يك تراژدي بود: اما براي من نه.» گاردين در معرفي اين كتاب نوشت: اين كتاب در دو بخش با نام هاي «آلفرد تايلر» و «اميلي مك ويف» روايت مي شود كه در زندگي پدر و مادر خود نويسنده به شمار مي آيد. لسينگ در اين رمان از مجروح شدن پدرش مي نويسد. او در اين مورد مي گويد: «چه مي شد اگر آن تركش به پاي پدر نمي خورد و نسل بعدي هم تباه نمي شد. چه مي شد كه بريتانيا در صلح زندگي مي كرد.» اين كتاب قرار است در 288 صفحه از سوي انتشارات «فورث ايستيت» منتشر شود.لسينگ گفت اين كتاب آخرين كارش خواهد بود، چون ديگر توان نوشتن ندارد. او به نويسندگان جوان توصيه كرد نوشتن را به روزهاي بعد عقب نيندازند، چون توان نوشتن همواره با آنان نخواهد بود: «من ديگر فرصتي براي نوشتن ندارم. توان آن را هم ندارم. براي همين است كه هميشه به جوان ها مي گويم فكر نكنيد اين نيرو و توان را همواره خواهيد داشت.»1

تاريخ را اينجا بجوييد

نگاهي به جلد ششم «يادداشت هاي علم
حكايت اميراسدالله علم و يادداشت هايش يادآور سلطان محمود غزنوي و شاعر دربار است. مي گويند سلطان در سفري احساس گرسنگي مي كرده و آشپز دربار از بادمجان خوراكي براي شاه مي پزد. غذا به مذاق شاه گرسنه خوش مي آيد و احتمالاً بعد از باد معده يي، از غذا خوب مي گويد. شاعر دربار به سرعت شعري در مدح بادمجان مي گويد. كمي بعد، قسمتي از بادهاي دفع نشده، شاه را دچار مشكل مي كند. او از بدي بادمجان مي گويد. شاعر بلافاصله قصيده يي در مذمت بادمجان مي گويد. سلطان برآشفته مي شود كه مردك اينها كه مي گويي يعني چه؟ شاعر هم بزدلانه درمي آيد كه پادشاها، من شاعر توام، نه شاعر بادمجان. ادامه

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۷

خوان خلمن به سروانتس رسيد

خوان خلمن شاعر مطرح اسپانيايي پس از يك عمر مبارزه، تعقيب و گريز و چنانچه خود مي گويد دست و پنجه نرم كردن با مرگ، جايزه ادبي سروانتس را دريافت كرد. اين جايزه را معتبرترين جايزه در ادبيات اسپانيايي مي دانند و به قولي آن را نوبل ادبيات اسپانيايي زبان قلمداد كرده اند. خوان خلمن 77 ساله يكي از مشهورترين شاعران آرژانتين است، به طوري كه او را ملك الشعراي اين كشور امريكاي جنوبي مي دانند. وي كه زماني عضو گروه چريكي «مومتونروس» بود و عليه حكومت ديكتاتوري آرژانتين مي جنگيد، پسر و عروس اش را در دوران ديكتاتوري نظامي اين كشور از دست داد. او سال ها تلاش كرد رد نوه اش را بيابد. حكومت نظامي آرژانتين همچنين خلمن را وادار به تبعيد به اروپا كرد. اين شاعر مطرح آرژانتيني هنگام دريافت جايزه اش كه 90 هزار يورو ارزش دارد، گفت: «زخم هاي به جا مانده از حكومت نظامي ديكتاتوري آرژانتين فراموش نشدني است. اين زخم ها در لايه هاي زيرين جامعه مثل يك غده سرطاني رشد مي كنند و همه چيز ما را تحت الشعاع قرار مي دهند.» وي كه جايزه اش را از پادشاه اسپانيا دريافت مي كرد، افزود: «من بارها مرده ام. هر بار كه خبري از قتل و ناپديد شدن دوستان و همكارانم به من مي رسيد، حس مي كردم خودم هم با ايشان مرده ام.» اين شاعر معترض و انقلابي سپس به دن كيشوت اشاره كرد و گفت: «اما وقتي دن كيشوت مي خواندم، دردم كمتر مي شد.» جايزه ادبي سروانتس چهارشنبه (23 آوريل) و طي مراسمي در دانشگاه «آلكالادي انارس» در شهر زادگاه سروانتس به خوان خلمن 77 ساله اهدا شد. در اين مراسم ماركانا خلمن نوه شاعر نيز حضور داشت. خلمن جايزه خود را از خوان كارلوس پادشاه راستگراي اسپانيا دريافت كرد، در حالي كه سال ها به عنوان يك مبارز چپ به فعاليت پرداخته بود. هيات داوران اشعار خلمن را بازتاب خاطرات دردناك او از زمان ديكتاتوري اين كشور عنوان كردند و آن را به عنوان نمونه ناب يك شعر انساني ستودند. آثار متعدد خلمن در نيم قرن فعاليتش به عنوان يك شاعر همچنين به مفهوم خانواده، عشق و تعهد ادبي يك نويسنده مي پردازند. پادشاه اسپانيا در مورد اين اشعار و هنگامي كه جايزه را به ملك الشعراي آرژانتين اهدا مي كرد، گفت: «اشعار شما با قدرت، صداقت و رواني سروده شده است. شعرها حاصل شوري است كه احساس شما آنها را پرورش داده است: شوري كه مشخصه اشعار ناب شما است.» وي افزود: «ما اينجا گرد آمده ايم تا نشان دهيم كه شعرهاي شما يك رويا نيست، بلكه واقعيتي خارق العاده، تاثيرگذار و فراموش نشدني هستند.» چندي پيش خبر انتشار اشعار خوان خلمن توسط «سعيد آذين» منتشر شده بود. وي اين مجموعه را «عاشقانه هاي سفاردي» نام نهاده است و آنها را از مجموعه شعر «زيرين» گزينش كرده كه 20 مجموعه شعر اين شاعر آرژانتيني است.1

يه كتاب ديگه

جومپا لاهيري يك زن خانه دار است. با اينكه او نويسندگي خلاق را در دانشگاه خوانده، همين رشته را درس داده و به تازگي سومين كتابش را هم روانه بازار كرده است، اما به بچه داري بيش از بقيه كارهايش اهميت مي دهد. او ترجيح مي دهد اوقاتش را به تربيت بچه اش بپردازد تا اينكه داستان جديدي بنويسد. شايد به همين دليل باشد كه بعد از چند سال كتاب سومش را روانه بازار كرده است. لاهيري با همان اولين كتابش به شهرت رسيد، كتابي كه برنده جايزه پوليتزر شد و با فاصله كمي با چند ترجمه به فارسي منتشر شد. «مترجم دردها»، «ترجمان دردها» و «مترجم ناخوشي ها» كه سه عنوان اولين كتاب لاهيري به فارسي بود، با استقبال خوانندگان فارسي زبان همراه شد، به طوري كه ترجمه آن توسط اميرمهدي حقيقت به چاپ چهارم رسيده است. كتاب دوم لاهيري هم هرچند جايزه نگرفت تقريباً با همين وضعيت روبه رو شد. اين كتاب نيز با چند ترجمه به فارسي برگردانده شد و مورد توجه خوانندگان قرار گرفت. لاهيري پس از «همنام» بيشتر اوقاتش را صرف زندگي خانوادگي كرد. او كه نويسنده يي هندي تبار است، به شيوه يي سنتي ازدواج كرد و بچه دار شد. او در چند مصاحبه يي كه اتفاقاً يكي دوتايش توسط روزنامه نگاران ايراني انجام شده بود، گفت بچه داري خيلي وقتش را مي گيرد. اما به هر حال بعد از دو سال دومين مجموعه داستانش را منتشر كرد. او اين كتاب را «زمين غيرعادي» ناميده است، كتابي كه شامل هشت قصه كوتاه است. درون مايه اين داستان ها مشكلات خانوادگي، ازدواج هاي ناموفق و نظاير آن است و وقايع آن در هند، انگلستان و ايتاليا رخ مي دهد. لاهيري در سومين كتابش فضايي متفاوت را تجربه كرده است.1

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷

مادر بزرگ هم رفت

تلفن كه ساعت 6 صبح زنگ مي‌زند، هميشه خبري بد انتظارت را مي‌كشد. خبر خوش را معمولا صبر مي‌كنند با تامل بهت مي‌رسانند. براي خبر خوب هميشه انگار فرصت هست. عمويم كه در تصادف مرد، نيمه هاي شب تماس گرفتند. خبر فوت پدربزرگ را با بيدار شدنم از خواب شنيدم. از رابطه خانوادگي كه بيرون بيايم، مرگ عمران صلاحي، اكبر رادي، قيصر امين پور و چند مرگ ديگر را صبح زود شنديم. تا مرگ پاره وجودم....تا مرگ مادر بزرگم كه همه كودكي و جواني‌ام را به تنهايي بردوش كشيد. قصه هايش، شعرهايي كه مي‌خواند،‌ شكلات هايي كه يواشكي و از مانتو مي‌داد تا مادرم نگران سو تغذيه ما نباشد، همسفري خوب براي خانواده ، مادري با سوغاتي‌هاي بسيار بعد از سفرهاي دلتنگي و خلاصه همه،‌همه آن چيزي كه مي‌توان از يك مادر بزرگ انتظار داشت.م
تلفن زنگ زد. ساعت 6. با آن كه چندي است مادر بزرگ بيمار بود، اصلا انتظار شنيدن خبر را نداشتم. مادر بزرگ...كه ما او را "ماماني" مي‌ناميدم و اين اواخر خجالت مان مي‌آمد به اين اسم صدايش كنيم و حاج خانم ‌مي‌ناميدش، رفت. هم خواهر كه پشت تلفن بود و هم من كه منتظر ادامه صحبت بودم، بعد از كلمه "ماماني" يخ كرديم. كسي ادامه نداد. دوباره كلمه"ماماني" آمده بود وسط. مثل كساني كه در حالات بحراني به زبان و لهجه مادريشان بر مي‌گردند... مادر بزرگ من را به همه لحظه‌هايي كه هرگز فراموش نمي‌شدند،‌ تنها گذاشته بود. مادر بزرگ رفته بود.م

جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶

درگذشت مريم فيروز و يك مصاحبه

مريم فيروز در گذشت. منظورم همان مريم فرمانفرماست، همان مريم، كه همسر كيانوري بود...همان زني كه سال ها عضو ارشد حزب توده بود...فردا كاملتر در اين مورد خواهم نوشت.1
مصاحبه من با خبرگزاري شهر را هم مي توانيد اينجا بخوانيد.هرچند كه يك غلط دارد. من گفته بودم كه محدويت در همه جاي جهان در مطبوعات هست ، اما نوعش فرق مي كند كه دوستمان از طرف من آورده كه محدويت خبري در جهان وجود ندارد. 1

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶

براي مهران قاسمي، دوستي كه هيچ وقت در دوستي‌اش كم نمي‌گذاشت

روزهاي اولي بود كه رفته بودن اعتمادملي. سرم خيلي شلوغ بود. بايد خبرهاي مرتبط با ادبيات ايران پوشش مي دادم، كمي سينماي ايران و البته ادبيات ايران و جهان را. در كنار اين ها،‌اگر چيزي در حوزه موسيقي و تجسمي در حوزه ترجمه بود، نمي بايست از آن بگذرم. من هم هميشه در لحظه هايي كه چند كار با هم سرم خراب هم از يادم مي رود. بگذريم از اين كلي چيز ديگر هم هست كه كلا نمي دانمشان.
توي همان روزهاي اول كشف بزرگ من اتفاق افتاد. ماجرا از اين قرار بود كه جمعي از دوستان خشمگينم به دليل توهين يك كاريكاتوريست دانماركي، به اين سفارت حمله كردند. من هم داشتم bbc را مي ديدم كه خبر آتش گرفتن سفارت را خواندم. اين بود به سرعت خودم را به سرويس بين‌الملل رساندم. پسري جدي پشت مانيتور نشسته بود كه با دقت داشت وب ها مي كاويد. خبرم را گفتم. كمي بعد فهميدم كه او از كوچكترين جزييات ماجرا خبر دارد. دوست خوب من، دوست هميشه خوب من، مهران...هرگز نه توي آن لحظه و نه در گاف هايي كه در آينده دادم، هرگز توي رويم نياورد.
آشنايي ما ديگر شكل گرفته بود. هر لغتي كه نمي دانستم، هر اصطلاحي كه دشوار بود، هر اطلاعاتي كه نياز داشتم، خيالم راحت بود كه مهراني هست كه جوابم را مي دهد. در تمام يكسالي كه اعتماد ملي بودم، همين روند ادامه داشت. مهران،‌در هر شرايطي كه داشت، سوال هايم را بي جواب نمي گذاشت.
گاهي مهران دير مي رسيد. بچه هاي سرويس بين الملل از دستم كلافه مي شدند بس كه سراغش را مي گرفتم. مهران مي رسيد. اغلب پله ها را دوان دوان بالا مي آمد. اين بود كه سرو صورتش غرق در عرق بود. مي دانستم كار سرويس حسابي عقب است. كنار مي ايستادم. خجالت مي كشيدم سوالم را بپرسم. مهران هميشه در اين لحظه ها خودش صدايم مي كرد:"چيه برادر؟ چي شده؟ يه چند لحظه واستا...." آن قدر جملاتش را با حرمت مي گفت كه من خجالت مي كشيدم....
يكسالي است كه از اعتماد ملي جدا شده ام. و الان حس مي كنم چقدر خوب است آن جا نيستم. نه براي آن كه كار كردن در اين روزنامه را دوست ندارم....نه. اتفاقا تمام كساني كه آن جا هستند،‌ دوست هاي منند. خوشحالم كه جاي خالي مهران را نمي بينم. مهران براي من...و براي خيلي ديگر از دوستانش هميشه خواهد بود.
گاهي فقط دلم برايت تنگ مي شود، مهران. چه مي شود كرد؟ دست خودم نيست. مثل الان كه چند هفته اي از سفرت گذشته و من حس مي كنم دلم برايت تنگ شده.

دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶

دشواري وظيفه

اين جمله شاملوي بزرگ هرگز از ذهنم بيرون نمي‌رود:"انسان دشواري وظيفه است." و فكر كه مي‌كنم تنم از اين دشواري به هم مي‌پيچد، وظيفه‌اي در برابر خودت، خانواده‌ات، همسايه‌ات ، همشهري‌ات ، هموطنت و همين طور الي آخر. تو در برابر همه اين ها وظيفه داري و اين دشوار است. افزون بر اين ما در برابر زمان هم مسوليم؛ چرا كه به گفته مارگوت بيگل(هرچند كه او را شاعري بزرگ نمي‌دانند) ما همواره با اين پرسش روبروييم كه "تو به اين لحظه چه هديه خواهي داد.
انسان دشواري وظيفه است.