يكي دو روز پيش فيلم "نيچه" را ديدم، هماني كه آن را بر اساس رمان پرفروش "وقتي نيچه گريه كرد" ساخته اند. اول از همه بايد عرض كنم كه اصلا فيلم را دوست نداشتم. يك جورهايي نيچه را به گند كشيده بود. منظورم اين نيست كه نيچه بهترين آدم جهان است و من همه نوشتههايش را قبول دارم، نه. اما آن قدر او را سطحي و الكي به نمايش در آوردند كه اصلا با نيچه واقعي جور نبود. مثل يكي از فيلمسازهاي وطني كه چندي قبل، سراغ شهريار رفت و...مثل اين كه دارم وارد خط قرمز ميشوم. بگذريم.1
اما يكي از نكاتي كه "نيچه" مطرح ميكرد، بحث آزادي و خود بودن است. هرچند كه پايان بندي فيلم اين موضوع را هم به گند ميكشيد، اما همان طرح موضوع براي من جالب بود. يك آدم در چه زماني احساس آزادي ميكند؟ چه زماني حس ميكند كه به همه آن چيزهايي كه ميخواهد رسيده است؟ به نظر من هيچ وقت. آدم اگر آدم باشد، هيچ وقت حس رهايي و آزادي نخواهد داشت. صد در صد. هميشه چيزهايي كه دلت ميخواهد و نميتواني به آن ها برسي.حتي وقتي بخواهي ديگران را دوست بداري، گاهي خودشان اجازه نميدهند. دنياي جالبي است. شايد شبيه همان چيزي كه سهراب ميگفت:"هميشه فاصله اي هست؟"
"نيچه" دوباره من را برد به شهر كوچه هاي قديمي. اولين آشنايي ام با او خنده دار تر از آن است كه بخواهم بنويسم. يك حادثه. علاقه به زرتشت، كتاب "چنين گفت زرتشت" نيچه را به خانه ام آورد كه شرح خريدنش خود داستاني ديگر است. و بعد "فراسوي نيك و بد". نيچه به من آموخت كه بازي و ادا را كنار بگذارم و خودم باشم. اما واقعي بودن هميشه با پرداخت هزينه همراه است. هميشه سو تفاهم در پي دارد. همه دوست دارند برايشان بازي كني. توي واقعي را دوست ندارند....همه اين ها بعد از ديدن فيلم چرند نيچه به سراغم آمد. از اين جهت من به اين فيلم مديونم. از اين جهات و از چند جهت ديگر كه نتوانستم توي اين متن بنويسم. چرا؟ اولش كمبود جا و دوم اين كه بعضي از حرف ها را بايد درگوشي گفت.1
اما يكي از نكاتي كه "نيچه" مطرح ميكرد، بحث آزادي و خود بودن است. هرچند كه پايان بندي فيلم اين موضوع را هم به گند ميكشيد، اما همان طرح موضوع براي من جالب بود. يك آدم در چه زماني احساس آزادي ميكند؟ چه زماني حس ميكند كه به همه آن چيزهايي كه ميخواهد رسيده است؟ به نظر من هيچ وقت. آدم اگر آدم باشد، هيچ وقت حس رهايي و آزادي نخواهد داشت. صد در صد. هميشه چيزهايي كه دلت ميخواهد و نميتواني به آن ها برسي.حتي وقتي بخواهي ديگران را دوست بداري، گاهي خودشان اجازه نميدهند. دنياي جالبي است. شايد شبيه همان چيزي كه سهراب ميگفت:"هميشه فاصله اي هست؟"
"نيچه" دوباره من را برد به شهر كوچه هاي قديمي. اولين آشنايي ام با او خنده دار تر از آن است كه بخواهم بنويسم. يك حادثه. علاقه به زرتشت، كتاب "چنين گفت زرتشت" نيچه را به خانه ام آورد كه شرح خريدنش خود داستاني ديگر است. و بعد "فراسوي نيك و بد". نيچه به من آموخت كه بازي و ادا را كنار بگذارم و خودم باشم. اما واقعي بودن هميشه با پرداخت هزينه همراه است. هميشه سو تفاهم در پي دارد. همه دوست دارند برايشان بازي كني. توي واقعي را دوست ندارند....همه اين ها بعد از ديدن فيلم چرند نيچه به سراغم آمد. از اين جهت من به اين فيلم مديونم. از اين جهات و از چند جهت ديگر كه نتوانستم توي اين متن بنويسم. چرا؟ اولش كمبود جا و دوم اين كه بعضي از حرف ها را بايد درگوشي گفت.1
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر