چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷

كابوس‌هاي شب تولد

امروز روز تولدم است. نمي‌خواهم بار ديگر از دلهره‌هايم بگويم وقتي كه روزهاي رفته را مي‌شمارم. مي‌خواهم از يك خواب بنويسم...يك خواب.
حالا من در حال ديدن خوابي هستم كه اگر شبيه به كابوس نباشد، چيزي از اردوگاه اجباري كار سيبري كم ندارد. حس مي‌كنم سرماي عجيبي دور و برم را گرفته و ميان دريا را قبرهاي بزرگي گرفته است. دستي از يكي گور كه نزديك تر است، بر آمده و مثل كسي كه قصد شعار دادن دارد، مشت شده است.
كسي آن طرف خواب‌ها نشسته كه مي‌تواند نجاتم دهد. اما نمي‌توانم بيدار شوم. ياد اثري از مرتضي مميز مي‌افتم. او قسمتي از راهرو موزه هنرهاي معاصر را به چاقوهايي اختصاص داده بود. چاقوها از سقف آويزان بودند و كسي نمي‌توانست سرش را بياورد بالا. حس مي‌كنم مميز هم اين را در كابوسي ديده بود. من هنوز خوابم. كسي در بيداري منتظر من نشسته و من نمي‌توانم بيدار شوم. حس مي‌كنم تعبير "دستي ميان دشنه و ديوار" به شكل مبهمي درباره‌ام اجرا مي‌شود. چند شمع روشن فردا منتظرم است؟ نمي دانم. كودكيم را مي‌بينم. دستي كه از ترس افتادن از ارتفاع به ديوار حلقه بسته است...آلماني‌هايي كه به سوي هم شليك مي‌كنند، من به نقش آن‌ها با كلاهي آهني، در يك راهروي با تاريك روشن عجيب، مي‌دوم. صدايم در نمي‌آيد و حس مي‌كنم در خفه شدنم...
امروز روز تولد من است.

هیچ نظری موجود نیست: