چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶

همين ديگر

ما زندگي مي‌كنيم كه پير شويم و بميريم. همين ديگر و ديگر هيچ. اين تلخي ماجرا نيست. نيمه خالي ليوان هم نيست. خود ماجراست.1
درست در روزهايي كه شكم‌هاي خالي ازشيريني و غذاهاي خوب داريم، پولي در بساط نيست. آن روز كه اين ها هست، سلامتي نيست. آن روزها كه براي يك شلوار جين يا يك پيراهن قشنگ، له له مي‌زنيم، بايد به قسط هاي آخر ماه فكر كنيم. پيراهن سفيد فقط در غالب كفن انگار به تن مان مي‌آيد.اين نيمه خالي ليوان نيست. اين خود تراژدي زيستن است.
هميشه در آن لحظاتي دنيا براي تو مي‌شود كه ديگر نيازي به آن نداري. اين اصل ماجراست.

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

و اين بار محسن مخملباف


محسن مخملباف كه روزگاري همراه قيصر امين‌پور، سيدحسن حسيني، سلمان هراتي و فريدون عموزاده‌خليلي از اعضاي اصلي حوزه هنري به شمار مي‌رفت و روزگاري بعدتر با همين افراد كه شمارشان به پانزده نويسنده مي‌رسيد از حوزه هنري انشعاب كردند، سرانجام لب به سخن گشود و به اظهارنظر درباره قيصر امين‌پور پرداخت كه چندي قبل درگذشت. مخملباف با اشاره به سخنان خانم گلرخسار (شاعر معروف تاجيك) كه معتقد است قيصر امين‌پور آن‌طور كه بايد در تاجيكستان شناخته نشده است، از شناخته نشدن نه‌چندان خوب اين شاعر در ايران سخن گفت. اين فيلمساز كه در پاره‌‌يي ديگر از سخنانش گفت: «وقتي شنيدم قيصر رفت، قبل از همه به ياد خاطره آن وقت‌ها افتادم كه در حوزه هنري بوديم و 15 نفري كه انشعاب كرديم. اين گروه از اهل شعر و ادب و سينما قلبشان براي دو آرمان انقلاب، يعني آزادي و عدالت، تپيده و اين تپش در آثارشان ثبت شده بود.»
مخملباف در صحبت‌هايش ، به مرده‌پرستي ايرانيان اشاره كرد و افزود: «همسرم كه از تهران آمد به من گفت، يك‌باره يك روز صبح عكس قيصر در مطبوعات نه منتشر كه منفجر شد. همه جا قيصر بود. در صفحات كامل و مكرر و مطول. اما وقتي قيصر از حوزه هنري اخراج شد، كسي به اندازه دو بند انگشت درباره شاعر انقلاب ننوشت.»
مخملباف كه چند فيلم اخير او از جمله «فرياد مورچه‌ها» و «سكس و فلسفه» توجه چنداني را به خود جلب نكرده، از آخرين ديدار خود با قيصر امين‌پور ياد كرد كه موضوع آن تاسيس موسسه‌‌يي براي آموزش به كودكان افغانستان بود. وي افزود: «با آنكه مريضي خود قيصر را از پا انداخته بود، اما به باسواد كردن كودكان، حتي كودكان كشور همسايه مي‌انديشيد. به در خانه او رفته بودم تا راضي‌اش كنم كه مسووليتش را به كس ديگري واگذار كند، به سختي راضي شد.»

یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶

تو كي خودتي؟

تو را به نام خوت هرگز صدا نمي‌كنند، حتي اگر با نام شناسنامه اي صدايت كنند.حديث اما اغلب تلخ تر است. تو هميشه كليتي هستي كه خودت نيست. يك چيز عام و معمولي هستي.1
وقتي به دنيا مي آيي، نوزادي و بچه صدايت مي كنند. بعد مي شوي، پسره يا دختره. چاقه يا لاغره. موفرفريه،يا موطلايه.دانش آموزه، يا بچه شره.دانشجويه يا خره،احمقه يا دست بالا با معرفته.1
بعد هم كه ازدواج كردي، آقا داماده، عروس خانومه، پدره، مادره،عروسه، حسوده، دست و پا چلفتيه ، بي پوله، خنگه، ياروهه، پيرمرده، عجوزهه، گيس سفيده، ريش سفيده، همسايه هه، آقاهه،‌حاج آقاهه و...........مي شوي.1
دست آخر مي شوي : جنازهه،‌مردهه و خدابيامرزه. تازه در بهترين حالت. تو كي خودتي؟

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

نه شرقي، نه غربي

اين روزها كمتر شنيده‌ام كه كسي شعار "نه شرقي، نه غربي، جمهوري اسلامي" سر دهد.چرا؟ چرا اين قدر به روس‌ها اعتماد كرده‌ايم؟آيا خيانت‌هاي آن ها در طول تاريخ از ياد برده‌ايم؟ تركمن چاي ، گلستان، ماجراي فرقه دموكرات آذربايجان، به توپ بستن مجلس ، همين دو قطعنامه پيشين شوراي امنيت و...؟

یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶

اين مدل ديگه...

:اين مورد هم خواندن داره : چند روز پیش سر خیابان فتحی شقاقی یک موتور سوار که به نظر مزاحم می آمد پرسید ولی عصر از کدوم طرف برم؟ وقتی جوابش را ندادم گفت: گوسفند با توام!
بنفشه محمودی

شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶

چه بايد گفت؟

امروز ،وقتي از خيابان رد مي شدم،‌موتورسواري از جلويم رد شد و تف روي صورتم انداخت. من كه گيج شده بودم، خيره شدم به او و او و دوستش با بلندترين صداي ممكن خنديدند. من كه اين بزرگوار را نمي شناختم.آيا او مرا مي شناخت؟

سه‌شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۶

ما ايراني ها از هيچ چيزي نمي گذريم

برداشت اول- متروي خالي از راه مي رسد. ده نفر منتظرند. همه مي توانند روي صندلي ها بنشينند،‌اما باز هم همديگر را هل مي دهند و هولند.م
برداشت دوم- در هواپيما نشسته ام. مهماندار به بچه هاي كوچك هديه مي دهد؛ بچه هاي كم سن و سال يك هواپيما و بچه هاي كمي بزرگتر يك كتاب رنگ آميزي. وقتي به صندلي جلوي ما مي رسد كه بچه اي ده ماهه دارند به قاعده يك هواپيما به مادر بچه مي دهد. مادر خواست كه كتاب هم بدهد و هرچقدر مهماندار گفت كه بين اين دو بايد يكي را انتخاب كند، مادر گفت كه هر دو را مي خواهد. وقتي از هواپيما خارج مي شديم آن ها هر دو را جا گذاشتند.
برداشت سوم- ايضا در فرودگاه، مردي را ديدم كه دو بار غذا گرفت و سه بار تقاضاي چاي كرد. چاي سومش را نتوانست تمام كند.م
برداشت چهارم- در صف شير هاي يارانه اي، زني را ديدم كه سه بار در صف ايستاد و يك ساك پر شير گرفت.زن ديگري به او گفت: دفعه قبل كه همه شيرهاتون فاسد شد فخري خانوم. مگه قرار نبود اين بار كمتر بخرين. فخري خانوم گفت:قربونت، شام مهمون
داريم آخه. اين كه شير چه نقشي در سفره شما دارد، بماند. به ويژه كه فرصت ماست بستن هم نباشد.م
برداشت پنجم- مرد زن داري به تايلند مي رود. او چنان از خودش و سيستم جنسي اش كار مي كشد كه وقتي بر مي گردد تا يك هفته بيمار است. شايد عقيم شده باشد مرد.م
برداشت ها را مي شود بسيار بيشتر كرد.سوال اين است.م

جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۸۶

كرايه تاكسي هاي تهران در گينس

كرايه هاي تاكسي در ايران عجيب ترين چيزهاي موجود در جهان هستند. من در اين جا پيشنهاد مي كنم كه در ركوردهاي گينس به اين مقوله هم پرداخته شود. چرايش را مي توانيد در ادامه بخوانيد:

اول -كرايه ميدان انقلاب تا پل سيد خندان 450 تومان است.م
دوم- ميان ميدان انقلاب و پل سيد خندان اين ايستگاه ها وجود دارد: ميدان انقلاب، ميدان ولي عصر، ميدان هفت تير، تقاطع تخت طاوس، تقاطع عباس آباد و پل سيد خندان.م
سوم- تاكسي ها براي اين مسيرهاي، به طور جداجدا اين طور كرايه مي گيرند:م
الف- انقلاب به ولي عصر:200 تومان
ب- ولي عصر به هفت تير:150 تومان
ج- هفت تير به پل سيد خندان 300 تومان.
چهارم- اگر كسي بخواهد با خطي هاي بين راهي مسير انقلاب به سيد خندان را طي كند كرايه اش مي شود:650 اما اگر از اول مثل بچه ادم در ميدان انقلاب سوار شود، فقط 450 تومان مي پردازد.م

فكر مي كنم همين يك مثال كافي است. شما چه فكر مي كنيد؟

چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۶

پريزيدنت احمدي ن‍ژاد

چيزي در مورد سفر احمدي نژاد به آمريكا نمي نويسم. ولي كاش ايشان در داخل كشور و در برابر دانشگاهيان ايران هم اين قدر صحه صدر از خودشان نشان مي داد.1

جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶

این دستروش غریب در میدان هفت تیر...

دیروز از میدان هفت تیر می گذشتم، میدانی در چند سال اخیر بارها از آن گذشته ام تا به قول شاملو "قاتی به دست آورم که به نان شبم " بزنم و شب را به امید صبحی بهتر پر کنم. همیشه شکرگزار بوده ام که نانی داشته ام. از در مترو تازه در آمده بودم؛ همان جایی که ماموران نیروی انتظامی به همراه ماشین گشت به افراد بدلباس تذکر می دادند و اگر به تذکر ماجرا حل نمی شد سوار ماشینشان می کردند و مي بردند. از خیابان که رد می شدم ، موتورهایی که از هر طرف می آمدند، به جای آن که وقتی تو را می بینند سرعتشان را کم کنند، بیشتر گاز می دهند. این رفتار در بیشترشان وجود دارد. تا این جایش برایم عادی بود. نکته ای که کمی بعد دیدم در خود فرویم برد.
وانت شهرداری کنار پل پارک کرده بود و جوانی که شهرستانی بودن از همه جایش پیدا بود را با چرخ دستی اش سوار کرده بودند. همه آن چیزی که در چرخ دستی جوان بود، چند کیلو زردآلو بود. همین. جوان با چشمی که از زردآلو ها بر نمی داشت، چشمانی پر اشک داشت.(حالا که دارم این را می نویسم، خدا شاهد که تمام موهای بدنم سیخ شده است )جوان گریه می کرد. غرورش را شکسته بودند. تمام چیزی که داشت گرفته بودند.
من کارشناس امور اقتصادی و شهری نیستم. اما همین قدر می دانم که آن جوان می توانست برادرم باشد، یا خودم باشد. همین قدر می دانم که اگر راهی بهتر بود، جوانک خودش را و تمام دارایی اش را زیر آفتاب تند تابستان پهن نمی کرد. دریخ. خطاب من به شماست، شمایی که غرور جوان سرزمین مرا شکسته اید، شما که زردآلو ها را ، نان شب اش را می گیرید، به جایش چه می دهید؟ آیا به جوان شغلی داده شده که او تخلف می کند؟ آیا دولت رفاه ما حقوق بیکاری به او می دهد که خودش را به چنین خفتی نیندازد؟

دریغ


پنجره ام را می خواهم ببندم مادرجان
بیرون از خانه هر چه سروصداست
دیوانه ام كرده است
شب‌ها به جای جیرجیرک
گریه های بی وقفه جارو های مردنارنجی پوش را می شنوم
و گاهی آوازی تلخ
همراهش نزدیک می آيد
و بعد
دور می شود کم کم.

مارجان برای گریستن وقتی نیست
گریه کردن برای دنیایی که چشمی برای دیدن ندارد
شبیه پیراهنی است که بدنش پوسیده باشد.

دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

اين ميوه ها به كجا مي روند

1- توي روزنامه ايران دو روز پيش خبر جالبي نوشته بودند. خبر داده بودند كه ايران هشتمين كشور توليد كننده ميوه در جهان است. بله. هشتمين كشور....م
2- چند روز پيش كه از جلو ميوه فروشي سر كوچه مان مي گذشتم، ديدم پرتقال دارد. سال هاست كه به پرتقال نوبر پاييز عادت كرده ام، اما اين پرتقال ها حسابي رسيده بودند. وقتي تعجبم را نشان دادم، ميوه فروش گفت كه پرتقال ها مصري است. بعد سيب و انبه و ...را نشان داد كه هر كدام از يك گوشه جهان آمده بودند.م
3- ايران هشتمين كشور توليد كننده ميوه است، پس چرا اين همه ميوه وارد مي شود؟
4- ايران هشتمين كشور توليد كننده ميوه است، كلي ميوه هم وارد مي شود، پس اين ميوه ها كجا مي رود. به طور قطع كه همه آن را در نارمك نمي فروشند...در خانه مه هم كه خبري نيست. در خانه آن هايي هم كه مي شناسم و ....به نظرم يك جاي كار ايراد دارد.م

سه‌شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۶

رويکرد گسترده هاليوود به اقتباس هاي ادبي

همه چيز براي پرده نقره يي
صنعت سينما اين روزها بيش از قبل به سوي دنياي کلمات سربي گرايش يافته است، آن چنان که افتتاحيه چند جشنواره بزرگ سينمايي از جمله «لوکارنو»، «نيويورک»، «تورنتو» و امسال با نمايش فيلم هايي همراه است که اقتباس هاي ادبي به شمار مي آيند....ادامه

یکشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۶

«صد سال تنهايي» بعد از 25 سال همچنان پرفروش است

با اينكه حدود بيست و پنج سال از انتشار كتاب «صد سال تنهايي» مي‌گذرد، اما همچنان اين اثر جاودانه از پرفروش‌ترين كتاب‌هاي ادبيات اسپانيايي‌زبان به حساب مي‌آيد. بنا بر گزارشي كه روز گذشته پايگاه خبري «لاتينو» منتشر كرد، طي هشت ماهي كه از آغاز سال 2007 مي‌گذرد، كتاب «صد سال تنهايي» بيش از يك ميليون نسخه فروش داشته است و از همين رو يكي از پرفروش‌ترين آثار ادبي در ميان كشورهاي اسپانيايي‌زبان به حساب مي‌آيد.
پايگاه خبري «لاتينو» در ذيل اين خبر صحبت‌هاي چند چهره ادبي و مديران فرهنگي را آورده است كه نظر خود را درباره راز موفقيت «صد سال تنهايي» بيان كرده‌اند. ماريو بارگاس يوسا مولف كتاب‌هايي چون «عصر قهرمان» و «جنگ‌ آخرالزمان» شاهكار ماركز را رماني فرامو‌ش‌نشدني دانسته است و اعتقاد دارد: «چون مسائل عنوان شده در اين كتاب هنوز در امريكاي لاتين و دنيا وجود دارد و ماركز مساله‌يي ازلي- ابدي را نشانه گرفته اثر او سال‌ها خواننده خواهد داشت. خورخه ميخل لونتي منتقد ادبي هموطن ماركز «صد سال تنهايي» را عصاره ادبيات امريكاي لاتين مي‌داند و معتقد است كه اين كتاب فرهنگ بومي اين منطقه را به شكل زيبايي داستاني كرده است و از آنجايي كه بومي‌ترين خصوصيات فرهنگي، عام‌ترين آنها هستند، خوانندگان به سادگي با كتاب همراه مي‌شوند. نيكلاس آرگوتي مدير يكي از كتابفروشي‌هاي معتبر نيكاراگوئه هم به جادويي بودن اين كتاب اشاره مي‌كند و مي‌گويد كه به همين دليل اين كتاب تا قرن‌ها از پرفروش‌هاي حوزه ادبيات داستاني خواهد بود.
از ديگر اخبار مرتبط با ماركز مي‌توان به ساخت فيلمي بر مبناي يكي از داستان‌هاي كوتاه او اشاره كرد. يوكيو نيناگاوا قرار است فيلم «ارنديرا» را براساس داستان كوتاه «ارنديرا و مادربزرگ سنگدلش» از ماركز بسازد.
سال گذشته نيز اخباري مبني بر حضور ماركز در ايران منتشر شد اما اين سفرها تنها به برپايي نمايشگاهي منتهي شد كه با حضور تصاوير ماركز برپا شد. ماركز چند ماه پيش بعد از 25 سال به زادگاهش آركاتاكا سفر كرد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۶

اين هنرمندان هنوز زنده‌اند

بعد از آن كه اينگمار برگمان و ميكل‌آنجلو آنتونيوني در يك روز مشابه درگذشتند، بسياري از افراد دچار شوك شدند. اين شوك بيشتر
در مورد مرگ آنتونيوني روي داد، چرا كه بسياري در سال‌هاي اخير از وضعيت سلامتي او در سن 94 سالگي مطلع نبودند. بعد از اين رويداد، سايت «استار» طي گزارشي نام 10 تن از مشاهير سالمند هنرمند جهان را طي فهرستي منتشر كرد. اين هنرمندان كه گرچه نام برخي از آنها در ايران چندان شناخته شده نيست، از جمله افرادي هستند كه طي ساليان دراز بر ادبيات و هنر جهان تاثير گذاشته‌اند و شهرت‌شان گاه چنان به افسانه پيوسته كه كمتر كسي مي‌تواند باور كند آنها زنده‌اند. در اين ميان شايد «آرتور سي.كلارك» در ايران از شهرت بيشتري برخوردار باشد. اين نويسنده نامدار كه به خاطر كتاب‌هاي علمي – تخيلي‌اش صدها نفر را جذب آثارش كرده، سفر را راز سرزندگي خود مي‌داند. آرتور سي.كلارك كه مهمترين اثر او را مي‌توان «اوديسه 2001» دانست، هم‌اكنون 89 سال دارد و در صحت و سلامت زندگي مي‌كند. از ديگر چهر‌ه‌هاي مشهور سالمند مي‌توان به الكساندر سولژنستين اشاره كرد. اين نويسنده روس كه او را مي‌توان از پيرترين برندگان نوبل ادبيات در دنيا دانست، كتاب‌هاي مشهوري نوشته است كه از جمله آنها مي‌توان به «منطقه سرطان به روسيه برمي‌گردد» اشاره كرد. سولژنستين 88 سال دارد.
به ميان آوردن اسم كسي همچون آلبرت هافمن، شايد كمي دور از ذهن به نظر برسد. اين دانشمند اروپايي كه هم‌اكنون 101 سال دارد، با اختراعاتش تاثيرات زيادي بر دنياي موسيقي گذاشته است. سايت استار در كنار نام هافمن، نام استودز تركل را گذاشته كه دوست جي.دي سلينجر است. اين نويسنده كه 7 سال مسن‌تر از سلينجر است و هم‌اكنون 94 سال دارد، هنوز نوشتن روزانه‌اش را ترك نكرده است. او معتقد است حافظه‌اش به خوبي كار مي‌كند و خاطرات كودكي‌اش را به خوبي به ياد دارد. در فهرست «استار» نام چهره‌هايي همچون ورالين (90 ساله)، اليويه دهاويلند بازيگر مشهور نقش «ملاني» در فيلم «بر باد رفته» (91 ساله)، لس‌پاول(92 ساله)، بود شلبرك فيلمنامه‌نويس «در بارانداز» (93 ساله) و پين‌تاپ پركينز (94 ساله) نيز به چشم مي‌خورد.

یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۶

ايرنه ژاكوب ؛ از "قرمز" تا لوكارنو


ايرنه ژاكوب، بازيگر غمگين، احساساتي، تودار، ظريف و زيباي فيلم "قرمز" رئيس هيات داوران شصتمين جشنواره فيلم" لوكارنو"

شد تا جهان سينما بيش از پيش بازيگرسالاري خود را به رخ بكشد.1
ژاكوب 41 ساله كار بازيگري خود را در سال 1987 و فيلم «خداحافظ، بچه‌ها» (Au revoir,les enfants) شروع كرد، اما او موفقيتش را مديون حضور در فيلم "زندگي دوگانه ورونيك" است كه كيشلوفسكي آن را در سال 1991 به تاريخ سينماي جهان افزود. ايرنه ژاكوب به دليل حضور در اين فيلم، برنده جايزه بهترين بازيگر زن در جشنواره كن همان سال شد. در اين ميان شايد او بيشتر از هر چيز، موفقيتش را مديون اتفاق، قهوه و فلسفه باشد.1
بعد از آن كه كيشلوفسكي به فرانسه رفت تا فيلمسازي‌اش را در اين كشور دنبال كند، گرچه فيلمساز مطرحي بود، اما بايد خود را در سينماي كشور مقصد نيز به خوبي معرفي مي‌كرد. اين بود كه او طرح فيلم "زندگي دوگانه ورونيك" را ارائه كرد و در جست‌وجوي بازيگر نقش اولش برآمد. ديدار او با ايرنه‌ژاكوب كه در چند فيلم نه چندان مطرح كه مهمترين‌شان «ون گوگ» بود، بازي كرده بود، نياز كيشلوفسكي را فراهم كرد. او همان برخوردي را با ژاكوب انجام داد كه كمي قبل با ژوليت بينوش نيز انجام داده بود، يعني بعد از صرف يك فنجان قهوه، به سرعت بحث را به سمت فلسفه كشاند و ايرنه جوان نيز گرچه از فلسفه سررشته چنداني نداشت، اما باهوش ذاتي، كارگردان كار كشته لهستاني را متقاعد كردتا در فيلمش بازي كند. حضور ژاكوب در چند فيلم مطرح ديگر از جمله "قرمز"، "پسر عموي امريكايي" و "باغ مخفي" نام اين بازيگر را كه به 4 زبان انگليسي، آلماني، ايتاليايي و فرانسوي تسلط دارد، بيش از گذشته بر سر زبان‌ها انداخت.1
ايرنه ژاكوب در آخرين كارش قرار است در فيلم " عروسك بي‌سايه" بازي كند كه توسط جميل رستمي‌كرد در فرانسه، مصر، عراق و ايتاليا فيلمبرداري مي‌شود.1

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

باز هم آپدايك

اين روزها دنيا بهتر از هر زمان ديگري به کام جان آپدايک مي چرخد. اين نويسنده نامدار معاصر که متاسفانه هنوز کتابي مستقل از او به فارسي ترجمه نشده، هفته قبل مجموعه گفت وگوهاي خود را با مقدمه يي از جيمز شيفت منتشر کرد. او که سال گذشته با رمان «تروريست» در فهرست پرفروش هاي کتاب در حوزه ادبيات داستاني قرار گرفته بود، بار ديگر با حضور در فهرست بهترين نويسنده از ديدگاه خوانندگان جوان در نظرسنجي روزنامه ديلي تلگراف، اثبات کرد که نويسنده يي نيست که بتوان او را به يک نسل يا سن خاص محصور کرد. از سويي ديگر، اين هفته رونمايي آخرين رمان آپدايک نيز با طرحي متفاوت صورت مي گيرد. انتشارات پنگوئن پس از آنکه رمان «تروريست» با فروش خوبي روبه رو شد، تصميم گرفت اين کتاب را در قالب papar back (جلد مقوايي) عرضه کند.
آپدايک با موفقيت هاي روزافزون خود، آرزوي مادرش را که مي خواست نويسنده معروفي شود، به خوبي برآورده کرده است.ديگر او نويسنده يي نيست که براي انتشار قصه هايش در نيويورکر، لحظه شماري کند و راضي شود که اين قصه ها به هر قيمتي در اين هفته نامه معتبر چاپ شود. اين روزها نام آپدايک، فروش خوب هر کتابي را تضمين مي کند. جان آپدايک در سال 1932 در پنسيلوانيا به دنيا آمد. او برخلاف بسياري از جوانان هم نسلش مادري داشت که خودش مي خواست نويسنده شود، اما از آنجايي که خود به هدف نرسيده بود، اين آرزو را در جان دنبال مي کرد. با اين همه آپدايک کارش را با کشيدن کاريکاتور شروع کرد. او در سال 1954 اولين داستانش را در نيويورکر و در سال 1958 اولين مجموعه شعرش را چاپ کرد. هرچند اولين رمانش او را برنده جايزه ملي کتاب کرد، اما او موفقيتش را مديون کتاب هايي است که درباره يک شخصيت ورزشي به نام رابيت نوشته است.
آپدايک در سال 1981 براي رمان «رابيت ثروتمند مي شود» و در سال 1991 براي رمان «رابيت استراحت مي کند» جايزه پوليتزر را دريافت کرد. او جايزه هاي بسياري در کارنامه اش دارد اما خود استقبال خوانندگان را بهترين جايزه عمرش مي داند.

شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۶

شايعه درگذشت بانوي داستان‌نويسي تكذيب شد

شايعه درگذشت سيمين دانشور بدجوري اذيت مي‌كند، حتي اگر دوستي پشت تلفن با اطمينان متقاعدت كرده باشد كه هنوز اتفاقي نيفتاده است. از همين رو وقتي ترافيك و گرماي آخرين روزهاي تيرماه كلافه‌ات مي‌كند، دلشوره عجيبي داري كه زودتر خودت را به بيمارستان پارس برساني؛ بيمارستاني كه نويسنده «سووشون» را از صبح پنجشنبه در آن بستري كرده‌اند. بانوي داستان‌نويسي ايران هر چند با كمك دستگاه اكسيژن، اما هنوز نفس مي‌كشد. همه چيز برايت رنگي از آرامش مي‌گيرد، هر چند هنوز نگراني.1
مقابل در بيمارستان نويسندگان، شاعران و مترجماني را مي‌بيني كه سيمين دانشور را تنها نگذاشته‌اند. يكي از آنها سيدعلي صالحي است، هم او كه شايعه خبر درگذشت دانشور را از قول او نوشته بودند. صالحي تنها به اظهار تاسف بسنده مي‌كند و مي‌گويد كه هرگز چنين چيزي را نگفته است. برخلاف هميشه نمي‌خندد. نگران است و كمتر حرف مي‌زند. در كنار او فريبرز رئيس‌دانا و قاسم روبين هم ايستاده‌اند.1
سيمين بهبهاني و ويكتوريا دانشور (تنها خواهر سيمين) هم آمده‌اند. بهبهاني در همان اتاق انتظار طبقه همكف نشسته است. تنها آمده و همچون هر كدام از ما گوشه‌يي نشسته است. از شايعه‌يي مي‌گويد كه روز پنجشنبه درباره خود او ساخته بودند. مي‌گويد كه از اين دو روز دست‌كم چند صد نفر از جاهاي مختلف دنيا به او زنگ زده‌اند تا بدانند هنوز نفس مي‌كشد يا نه. مي‌گويد كه بعد از شنيدن صدايش مي‌خواسته‌اند مطمئن شوند كه آيا صداي واقعي بانوي غزل ايران را مي‌شنوند يا اشتباه مي‌كنند. از سلامتي‌اش مي‌گويم و سري تكان مي‌دهد: روزگار غريبي است...
دكتر خلافي، داماد سيمين هم آمده است. از او درباره وضعيت نويسنده «ساربان سرگردان» مي‌پرسم. از وضعيت نه چندان خوب نويسنده مي‌گويد و نگراني‌اش و اينكه اين نگراني را در چند ماه اخير همواره داشته است:«چند ماه است حال خانم دانشور بد است. گاهي بهتر مي‌شود و مي‌بريمش خانه. اما با مشكلات بعدي او را دوباره به بيمارستان برمي‌گردانيم. حالا هم از روز پنجشنبه آورديمش بيمارستان پارس"
دكتر عبدي، پزشك ويژه خانم نويسنده نگاه بهتري به ماجرا دارد. او از كماي روز پنجشنبه سيمين دانشور مي‌گويد و اضافه مي‌كند كه هر چند نويسنده با ماسك نفس مي‌كشد، اما ديگر در كما نيست.
سيمين دانشور كه تعداد و كيفيت نوشته‌ها و ترجمه‌هايش آنقدر هست كه نياز به باز شمردن نداشته باشد، حالا در طبقه اول بيمارستان «پارس» و در اتاق ICU تحت مراقب‌هاي ويژه قرار دارد. وضعيت اين نويسنده 86 ساله كه كتاب «كوه سرگردان»‌اش چندي است به علت مشكلات متفاوت منتشر نشده، به گفته پزشك معالجش رو به بهبود است و جاي تاسف دارد كه برخي با درج بيان نكاتي كه كمتر در آن حس مسووليت‌شناسي به چشم مي‌خورد احساس مردمي را به بازي مي‌گيرند كه همواره به نويسندگاني همچون سيمين دانشور علاقه و ارادت داشته‌اند.
در كنار نويسندگاني كه به ديدار دانشور آمده بودند، مديراني از جمله محسن پرويز نيز از بانوي داستان‌نويسي ايران ديدار كرد.

چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶

زنان ايراني و جام ملت هاي آسيا

درست در روزهايي كه عربستان در حال پذيرفتن حق راي براي زنان است،‌ اولين زن ايراني به فضا مي رود، زنان افغاني از يوغ طالبان به در آمده اند و هزار اتفاق ديگر ميمون از اين دست براي زنان در حال رخ دادن است، ما ميزباني جام ملت هاي آسيا را براي آن از دست مي دهيم كه حوصله حضور زنان را در ورزشگاه نداريم. انگار مي ترسيم.انگار زنان را توان آن نيست كه در اين جا
حضور يابند.1
بر اين افزون، هر روز بر فشار بر زنان مي افزاييم كه چرا پيراهن تن تان كمي بر بدن تان مماس شده يا روپوشتان كوتاه است. آن وقت خودمان پيراهن هاي نخي نازك مي پوشيم و با آستين كوتاهش باد اندك سايه هاي تابستاني را به تن مهمان مي كنيم. روسري سر زنانمان مي كنيم تا عرق تابستان، موهايشان را نيازمند شامپوهايي كند كه نمي توانند از ريزش و موخوره جلوگيري كنند. 1
درست در همين روزها از غصه مردن بودن و ايراني بودن...دلم مي گيرد.1
كاش آدمي را وطني بود كه آن را با خودش هر كجا كه مي خواست، مي توانست ببرد.1

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۶

كارگر



صبح كه از خانه مي‌زنم بيرون هوا تاريك است
شب كه برمي‌گردم تاريك‌تر
و هرروز تاريك و تاريك‌تر
مادرم
ميان اين اين همه سياهي
سياهي چشم‌هاي تو را چگونه ببينم؟

صبح كه از خانه مي‌زنم بيرون
دلتنگي‌ام توي پيراهنم جا نمي‌شود
شب كه برمي‌گردم
لاي خستگي تنم غرق مي‌شوم
.بدنم تير مي‌كشد
.همه تيرهاي كه سوي شما نكشيد

چشم‌هاي آبي تو
سبز تو، سياه را مي‌خواهم گم كنم
.برمي‌گردم تا همه چيز ميان گريه‌هاي كودكي‌ام لالا شوند
بر‌مي‌گردم تا سرخي چشم‌هاي تو
ميان همهمه من
.گم شود

یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶

كارگران جهان متحد شويد

كمي دير شده است. پنج روز پيش اين پست را نوشته بودم و مي خواستم همزمان با روز كارگر بگذارم اين جا.اما سفر از كاغذ به حروف كامپيوتري، خيلي بيشتر از آن چه فكر مي كردم طول كشيد. پوزش مرا بابت اين تاخير بپذيريد. غم نان است و هزار درد مگوي ديگر. اما اين ها توجيه خوبي نيست.ا
***
مي‌لرزد دلم. دست و دلم. دهانم قفل مي‌شود وقتي كه مي‌شنوم. خانه مان شلوغ است. مادرم مثل هميشه دايي‌ها و خاله‌هايم را دعوت
كرده. با بچه‌ها و نوه‌هايشان چهل نفري مي‌شوند. دايي‌ام اما زودتر بايد شام بخورد و برود. زور مي‌زند كه بخنده اما مشخص است كه خنده بر لبهايش ماسيده است. سبزيي خوردن را با بي‌ميلي به دهن مي‌ذارد. قاشق‌ها را با بي‌ميلي بالا مي برد. علجه داد.
حرف‌هاي دايي، مرا هم بي‌اشتها مي‌كند. تمام طول شب مي‌خواهم لبخند بزنم. اما نمي‌شود. از عيدي و حقوق مي‌گويد. از ساعت‌هاي كار كه به هيچ وجه بر طبق قانون‌هاي اداره كار نيست. از عيديد كه مي‌گويد، بدنم يخ مي‌كند. مي‌گويد كه بعضي از كارفرما‌ها (كه كارفرماي خودش هم از اين دست آدم‌هاست) صد و اندي عيدي داده‌اند و رسيد دويست و نود هزار توماني جلوي كارگرها گذاشته‌اند. كسي هم جرات اعتراض ندارد. از دست دادن صد و خورده‌اي خيلي بهتر از اين است كه سال آينده سماق بمكي. همه قراردادها تا پايان سال است و نافرماني سبب مي‌شود كه سال آينده تجديد نشود و چقدر جوان بيكار هست كه به سرعت مي‌تواند جاي تو را بگيرد.
مي‌لرزد دلم. دست و دلم. قاشق‌ها را بي‌ميل بالا مي‌برم. به لحظه‌اي فكر مي‌كنم كه حقوقم يك هفته دير مي‌شود و مي‌خواهم دنيا كن‌فن‌يكن شود. امروز روز جهاني كارگر است.

شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

چگونه مي‌توان دوستي را به دشمني بدل كرد يا چرا منتقدها را تحمل نمي‌كنيم؟

يكي از بزرگترين افتخارهاي نادرشاه اين بود كه پس از فتح هند، شاه دشمن را دوباره بر مسند حكومت نشاند و با بزرگ‌منشي او را از دشمن به دوستي وفادار بدل كرد. اين‌كه نادر شاه تا چه اندازه حق حمله به هند را داشته يا كار او تا چه‌اندازه در هند درست بوده، از نكاتي است كه نه در اين مقال مي‌گنجد و نه نگارنده را ياري تحليل آن است. آن‌چه در اين مورد مي توان از اين سلطان آموخت، برخورد سياستمدارانه‌اش با اين قضاياست.
بزرگترين سياسيت‌مدارها در طول تاريخ كساني بوده‌اند كه از دشمنانشان دوست ساخته‌اند. كاري كه در كشورما كاملا به طور معكوس انجام مي‌شود. ما در اين ‌ سال‌ها هر منتقدي را بدل به مخالف و هر مخالفي را بدل به دشمن كرده‌ايم. در اين راه هم چنان پرسرعت عمل كرده‌ايم كه همه انگشت به دهان مانده‌اند.
سال 76، ورود روزنامه جامعه،‌ نويدي از يك ژورناليسم حرفه‌اي مي‌داد. يكي از شرايط شمس‌الواعظين براي ورود در افراد به روزنامه جامعه اين بود كه روزنامه‌نگار درآمد كافي كسب كند و از طرفي هم كار اصليشان همين روزنامه باشد. كار هم بد شروع نشد و منتقداني با اين روزنامه متولد شدند كه جامعه روزنامه‌گاري ما به آن احتياج داشت.
كمي بعد چند روزنامه ديگر هم اضافه شدند، روزنامه‌هايي كه آن ها نيز منتقد بودند و هر چند گاهي احساسات به كارشان غلبه مي‌كرد و از حدود خارج مي‌شدند، اما با اين همه منتقد بودند و نه مخالف. اما متاسفانه اين روند ادامه پيدا نكرد. دستگيري چند روزنامه نگار و تعطيلي چند روزنامه، ورق را برگرداند. كار به آن‌جايي رسيد كه كسي مانند عباس عبدي،‌ كه فرزند انقلاب بود، گفت كه همه چيز بريده است و ديگر نقدي از رد و قبول نخواهد نوشت. خوشبختانه او ماند، هر چند ديگر مثل گذشته ننوشت.
روند تا آنجايي ادامه يافت كه برخي از منتقدان به مخالفان داخلي بدل شدند و كمي بعد، رفتار نادرست ما سبب شد تا برخي از مخالفان داخلي، سر از كشورهاي ديگر برآورند. چرا؟

اين روزها مي‌بينيم كه بسياري از اين روزنامه‌نگاران در رسانه‌هاي غربي حضور دارند. برخي از آن ها نيز در موسسه‌هاي پژوهشي غربي كار مي‌كنند. چرا ما منتقدان داخلي را حفظ نكرديم و از آن‌ها اپوزيسيون ساختيم؟ اين‌ها را مي‌توان به چه تعبير و تفسير كرد؟
اين‌كه روشنفكران ما شهر و ديار خود را رها كرده‌اند به يك سو و از ديگر سو، وجه فرهنگي ايران است كه دچار آسيبي جدي خواهد شد. آيا نمي‌شد اين منتقدان داخلي را تحمل كرد و اجازه داد كه روزنامه‌هايشان با تيراژ حداكثر نيم ميلون نسخه(صبح امروز در روزهاي اوجش)، منتشر كنند؟ آيا خروج اين منتقدان ديروز و مخالفان امروز به نفع كشور خواهد بود؟

پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۶

نويسنده ديگري از روياهايم، به روياها پيوست


نمي‌دانم چرا بهجز مرگ دستم به نوشتن نمي‌رود. نمي‌دانم چرا نمي‌توانم و وقتش نمي‌شود كه چيزي بنويسم تا آن وقت كه يكي از نويسندگان رويايي‌ام بميرد. آن وقت ، وقت خود به خود ايجاد مي‌شود. وگرنه وقتي نيست براي نوشتن در اين‌جا.
همه چيز شكل كدري به خود گرفته است. دست‌هايم درد مي‌كنند و سرماخوردگي بي‌پدر از تنم نمي‌رود كه نمي‌رود. درست در همين لحظه‌ها جلوي رويم كلمه‌هايي رژه مي‌روند كه وونه‌گت مرده است. نويسنده "سلاخ‌خانه شماره پنج" مرده است. نويسنده "شب مادر"، اسلپ استيك يا تنهايي هرگز" و چند كتاب خوبي كه اتفاقا به فارسي هم ترجمه شده، مرد. دستم درد مي‌كند. دستمال‌كاغذي از كنار دستم كنار نمي‌رود. جيب‌هايم پر است قرص هاي رنگ و وارنگ...
اين‌بار چه كسي خواهد تنهايم گذاشت؟اين‌بار چه كسي دست به قلمم خواهد كرد تا براي وب‌لاگ بنويسم؟ دستم درد مي‌كند، سرم درد مي‌كند، روحم درد مي‌كند،‌ كم‌خوابي‌ام درد مي‌كند،‌ هميشه‌ام درد مي‌كند...كورت وونه‌گت مرده است.

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

ژان بودريار هم رفت

يادم مي‌آيد هر وقت در مورد نسبي‌گرايي يا شك نوشته‌ام، ذكر خيري هم از ژان بودريار آورده‌ام. ژان، ژان بزرگ. دريغ كه بوديار هم رفت. باورم نمي‌شود. شايد اين خبري باشد كه رسانه‌ها ساخته باشند. چه كسي مي‌گويد كه بودريار مرده است؟ چه كسي مي‌گويد كه او سال‌ها بيمار بوده است؟ چه كسي خبر مي‌دهد؟ رسانه‌ها؟ همان‌هايي كه بودريار سال‌ها به چشم شك بهشان نگاه مي‌كرد؟
باورم نمي‌شود. باورم نمي‌شود. باورم نمي‌شود. باورم نمي‌شود. اما عادت مي‌كنم. بايد عادت كنم. همان‌طور كه به نبودن ژاك دريدا عادت كردم. همان‌طور كه شاملو، گلشيري، حسين منزوي و خيلي‌هاي ديگر...ا
خبر خيلي ساده است.
خبر خيلي ساده بود:«ژان بودريار» فيلسوف و جامعه‌شناس برجسته‌ي فرانسوي روز گذشته (ششم مارس) در هفتاد و هفت سالگي به دنبال يك بيماري طولاني درگذشت. بودريار بعد از وقايع يازده سپتامبر كتاب «مرثيه‌اي براي برج‌هاي دوقلو» را به چاپ رساند. كتاب‌هايي چون «آمريكا»، «فوكو را فراموش كن» و «در سايه‌ اكثريت‌هاي خاموش» شامل مقاله‌ «جنگ خليج اتفاق نيفتاده بود»، از بودريار به فارسي ترجمه شده‌اند. «بودريار» متخصص زبان آلماني بود و تعدادي از آثار «برشت» را هم به فرانسه ترجمه كرده است.1
به نقل از خبرگزاري فرانسه، «بودريار» برخاسته از جنبش مي سال 68 بود و همواره نسبت به رسانه‌ها نگاه تند و تيزي داشت كه اين نگاه پيچيده در طنزي سياه و بدبيني‌اي سرخوشانه در بيش از پنجاه كتاب او خود را نشان مي‌دهد. خبر كامل را مي‌توانيد اين‌جا بخوانيد

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

حرف‌هاي نگفته

يادم مي‌آيد چند وقت قبل يكي از بچه‌هاي فاميل سوالي ازم پرسيد كه حسابي غافلگير شدم. حالا اين كه سوال چي بود،‌خيلي مهم نيست. مهم اين است كه اين سوال براي خود من هم پيش آمده و جدي نگرفته بودمش.بعد كه بيشتر دقت كردم ديدم كه اين روزهايم دارد پر از سوال‌هايي مي‌شود كه نمي‌پرسم. پر از حرف‌هايي است كه نمي‌زنم. پر است از چيزهايي كه بايد نديده بگيرمشان.
بعد به خودم گفتم كه حالا بيايم و مثل آن بچه فاميل همه حرف ها، سوا‌ل‌ها و چيزها را ببينم و بگويم. ديدم نمي‌شود. به اين نتيجه رسيده كه همان وضعيت قبلي‌ام بهتر بود. حالا تا نمي‌دانم كي بهتر است كه اين ها را براي خودم داشته باشم.