سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

فمنيست‌ها نخوانند و نبينند

امروز در چهار راه ولي‌عصر منتظر ماشين بودم، همان چهار راهي كه روزگاري پهلوي مي‌خواندش. همان چهار راه جلوي تئاتر شهر. آفتاب داغ هر كسي را بي‌حوصله كرده بود، از جمله من را كه براي رسين به سر كار، ديرم هم شده بود. يك تاكسي سبز جلويم ايستاد، مسيرم را گفتم كه ميدان ولي‌عصر بود. سري تكان داد. پا پيش گذاشتم و دستگيره را چرخانم. اما وقتي مي‌خواستم سوار شوم، راننده بدون هيچ گونه عذاب وجداني گفت: نوبت اون خانومه. منظورش دختري بود كه پشتم ايستاده بود و هنوز از آمدن و نفس نفس زدنش به واسطه دويدن، باقي بود. واقعا نمي‌دانستم چه بگويم. فقط به فمنيست‌هايي فكر كردم كه جماعت مرد را شبيه گرگ و آن ديگري را شبيه بره‌هاي بي‌نوا تصور مي‌كنند. دختر با لبخندي كه يعني " ديدي كه چقدر زشكي"، سوار شد و رفت.1

هیچ نظری موجود نیست: