حكايت ما حكايت آن بچهاي است كه چشمهايش را بستند، چند دور به اين طرف و آن طرف چرخاندنش و بعد گفتند كه به هر طرف كه ميخواهي برو. بچه هم كه گيج شده بود، سرش را انداخت پايين و به اميد شانس رفت. انتهاي حكايت آن بچه را هم كسي نميداند. مهم سرگشتگي اوست.
حكايت ما درست شبيه به رودخانهاي است كه در راه رسيدن به دريا به مرداب رسيد. آرام و ساكن كم كم متعفن شد و پوسيد. بخش از اين حكايت متوجه ما نيست. موجي آمد و بي آنكه خود بخواهيم اسير توفان شديم و رفتيم. بخش متوجه خود ماست. اگر متوجه خود ما هم نباشد، به اطرافيانمان برميگردد. به ما نياموختند كه "نه" بگوييم. فقط ياد دادند كه "حرف منو گوش ميكني/ سرتو تو آبگوش ميكني". حتي به اين سوال ما هم پاسخ نداندند كه "مراد از سر فرو بردن در آبگوشت داغ چيست؟"
اين است كه ما هيچ وقت از زندگي خود لذت نبرديم. به حسب وظيفه به دنيا آمديم و تقريبا به حسب وظيفه ادامه ميدهيم، در حالي كه اگر اين پتك بزرگ انجام وظيفه بالاي سر نبود، چه بسا همين مسيري را دنبال ميكرديم كه الان ميكنيم. نكته اين جاست كه خود را مجبور حس نميكرديم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر