تلفن كه ساعت 6 صبح زنگ ميزند، هميشه خبري بد انتظارت را ميكشد. خبر خوش را معمولا صبر ميكنند با تامل بهت ميرسانند. براي خبر خوب هميشه انگار فرصت هست. عمويم كه در تصادف مرد، نيمه هاي شب تماس گرفتند. خبر فوت پدربزرگ را با بيدار شدنم از خواب شنيدم. از رابطه خانوادگي كه بيرون بيايم، مرگ عمران صلاحي، اكبر رادي، قيصر امين پور و چند مرگ ديگر را صبح زود شنديم. تا مرگ پاره وجودم....تا مرگ مادر بزرگم كه همه كودكي و جوانيام را به تنهايي بردوش كشيد. قصه هايش، شعرهايي كه ميخواند، شكلات هايي كه يواشكي و از مانتو ميداد تا مادرم نگران سو تغذيه ما نباشد، همسفري خوب براي خانواده ، مادري با سوغاتيهاي بسيار بعد از سفرهاي دلتنگي و خلاصه همه،همه آن چيزي كه ميتوان از يك مادر بزرگ انتظار داشت.م
تلفن زنگ زد. ساعت 6. با آن كه چندي است مادر بزرگ بيمار بود، اصلا انتظار شنيدن خبر را نداشتم. مادر بزرگ...كه ما او را "ماماني" ميناميدم و اين اواخر خجالت مان ميآمد به اين اسم صدايش كنيم و حاج خانم ميناميدش، رفت. هم خواهر كه پشت تلفن بود و هم من كه منتظر ادامه صحبت بودم، بعد از كلمه "ماماني" يخ كرديم. كسي ادامه نداد. دوباره كلمه"ماماني" آمده بود وسط. مثل كساني كه در حالات بحراني به زبان و لهجه مادريشان بر ميگردند... مادر بزرگ من را به همه لحظههايي كه هرگز فراموش نميشدند، تنها گذاشته بود. مادر بزرگ رفته بود.م
تلفن زنگ زد. ساعت 6. با آن كه چندي است مادر بزرگ بيمار بود، اصلا انتظار شنيدن خبر را نداشتم. مادر بزرگ...كه ما او را "ماماني" ميناميدم و اين اواخر خجالت مان ميآمد به اين اسم صدايش كنيم و حاج خانم ميناميدش، رفت. هم خواهر كه پشت تلفن بود و هم من كه منتظر ادامه صحبت بودم، بعد از كلمه "ماماني" يخ كرديم. كسي ادامه نداد. دوباره كلمه"ماماني" آمده بود وسط. مثل كساني كه در حالات بحراني به زبان و لهجه مادريشان بر ميگردند... مادر بزرگ من را به همه لحظههايي كه هرگز فراموش نميشدند، تنها گذاشته بود. مادر بزرگ رفته بود.م
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر