شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

خداحافظ عمو سبيلو

براي نادر ابراهيمي، مردي كه دوستش مي‌دارم
عصر پنجشنبه آخرين روزي بود كه خورشيد پشت سبيل‌هاي تو غروب كرد. بعد از آن هوا هميشه براي ما ايستاد تا دست‌هايي كه روزگاري از "يك عاشقانه آرام" نوشته بودند، جاودانه شوند، جاودانگي‌اي كه از چند سال پيش آغاز شده بود، از همان زماني كه قلم به دست گرفتي و نوشتي. از همان‌ سال‌هايي كه هيچ‌وقت براي نوشتن خستگي به خودت راه ندادي. چند سالي خبري از تو نبود. مي‌گفتند كه بيماري. مي‌گفتند كه چيزي يادت نمي‌آيد. مي‌گفتند كه بيماري‌ همه آن منبع الهام داستان‌هاي جاودانه‌ات را گرفته است. خيلي‌ چيزهاي ديگر مي‌گفتند كه گوش من براي نشنيدن بهانه‌هاي زيادي داشت. همين‌ها بود كه بعد از سال 79 ديگر نمي‌خواستم خبري از نادر ابراهيمي داشته باشم. مي‌خواستم در ذهنم او را همان‌گونه داشته باشم كه ديده بودم، مردي با قامت بلند، سبيل‌هايي تا بناگوش و دهاني كه شمرده سخن مي‌گفت. نمي‌دانم اين كلمات شمرده آخرين بار كي ادا شدند. اصلا مهم نيست. گفتند كه عصر پنجشنبه آخرين روز بود. من اما مي‌خواستم همان مردي رابه خاطر بياورم كه روزگاري در قامت استاد روبرويم مي‌ايستاد و چاي‌اش را بدون قند و با لبخند مي‌نوشيد. مي‌خواهم همان مرد بزرگي را به خاطر داشته باشم كه وقتي بعد از تمام شدن اولين جلسه كلاس آرام صدايش كردم تا نكته‌اي را يادآوري كنم، خنديد و گفت كه چرا اين را سر كلاس نگفتي. و من بيشتر خجالت كشيدم از بزرگواري مردي كه بعدها تا مي‌توانستم از او آموختم. از نادر ابراهيمي آموختم كه براي زبان و ادبيات مردمم احترام قايل باشم. او زير يكي از داستان‌هاي كوتاهم نوشته بود كه با زبان و ادبيات مردمي كه سعدي و حافظ دارد، فروغ و شاملو دارد نمي‌شود شوخي كرد. از او آموختم كه مي‌توان مردانه در برابر كلمات ايستاد، خم به ابرو نياورد و جنگيد. از او آموختم كه شاد بودن، كوه رفتن هيچ منافاتي به نويسنده بودن ندارد. آموختم كه جهان را مي‌شود جور ديگري هم ديد؛ خورشيدي كه پشت سبيل‌هاي مردي غروب مي‌كند، كه بار ديگر دوستش مي‌دارم.1

هیچ نظری موجود نیست: