وقتی رمان ۱۹۸۴ را میخواندم، یا حتی وقتی «شوخی» میلان کوندرا را، با خودم فکر میکردم که چه آدمهای سنگدلی هستند اینها درست وسط یک فاجعه، درست وسط اشغال کشورشان دوست دارند کارهای عشقولانه کنند. کلی بد و بیراه میگفتم بهشان.
اما حالا میبنیم که اتفاقا در این شرایط آدم بیشتر از هر موقع دیگری نیاز به کارهای عشقولانه دارد. اتفاقا در این شرایط است که آدم تنها تر میشود.
این روزها با خودم فکر میکنم چه چیزی را گم کردهام و دنبال چی هستم. مثل خیلی از شما که الان اینجا هستید جواب دقیقی برای سوالم ندارم. گاهی فکر میکنم که تنها باشم و سر به زیر و همچون کرگدنها سفر کنم و گاهی به سرم میزند که دیوانهوار زندگی کنم و از قفس بپرم.
انسان تا وقتی زنده است این سوالها را پیش رویش دارد. بین قهرمان شدن، در عزلت و غربت مردن، مزدور شدن و پوچ شدن فاصلهای نیست. زندگی به قول سامرست موام «لبه تیغ» است و برنده.
پاسخ دشوار است.
۱۰ نظر:
سلام... چه خوب نوشتید ! چه خوب حرف دلمون رو نوشتید (اینجوری بهتر شد)
از مو باریکتر .. از "مو باریکتر " ...
جالب بود ! به منم سر بزن .
با سلام
ما یک تیم پژوهشی دو نفره از دانشگاه های علامه طباطبایی و شاهد هستیم که در مقطع کارشناسی ارشد رواشناسی مشغول به تحصیلیم. برای پژوهش تازه مان به تعدادی از افراد نیاز داریم که وارد سایت پژوهشی ما شوند و در پژوهش ما شرکت نمایند. پژوهش ما مرتبط با بررسی برخی از ویژگی های شخصیتی با توجه به گرایش جنسی افراد است. کافی است برای شرکت در این پژوهش به آدرس سایت ما که در زیر می آید رفته و پرسشنامه ها را تکمیل کنید. قطعا جز با پاسخ گویی شما دوستان انجام این پژوهش میسر نیست و با شرکت خود لطف بزرگی به جامعه علمی و ما خواهید نمود. پیشاپیش از نگارنده وبلاگ بدلیل استفاده از این محل برای اعلان خواست پژوهشی مان بدون توجه به مطالب وبلاگ عذرخواهی می کنیم و اعلام می کنیم از آنجا که این پژوهش با بودجه شخصی انجام می شود هیچ سرمایه ای جهت تبلیغات نداشتیم. از این رو ناگزیر به این کار شدیم. در ضمن ممکن است در وبلاگی از روی فراموشی چند بار این آگهی را درج کرده باشیم. از این بابت هم عذر می خواهیم. آدرس سایت پژوهشی ما عبارتست از:
www.ravan-azmoon.otaqak.ir
در نهایت باز هم سپاسگزاریم.
سلام آقاي صاحبان زند عزيز!
اگه گفتيد من كي هستم؟!
شهاب موسوي زاده هستم دوست قديمي تان از صومعه سرا
دلم برايتان تنگ شده
احساستون رو درک می کنم آقای زند
گاهی منم می خوام از این زندگی کنده شم و به سمتی نا معلوم برم
ولی آخرش می چسبم به همین تکرار و آرامشی هر روزه
پا بر روی اولین پله می گذارم
خیال می کنم بالا می روم
اما نه
دنیای وارونه ای است
راه پله ی زندگی ام
سر و ته شده است!
مجموعهی اینها، سجاد، یعنی زندهگی کردن
تجربه کن، همهی زندهگی رو
دقیقا... دقیقا... برای من دقیقا همین بود. یعنی درست زمانی که همه چیز بد بود، همه چی بوی خون و دروغ و جنایت می داد و به هر دری می زدیم به در بسته می خورد. درست اون روزایی که کلافه شده بودیم، یک نفر بود که دل بهش بسته بودم و خیالم راحت بود که هر چی بد باشه این یه اتفاق خوب واسه زندگیم بسه! دقیقا وقتی داری می جنگی نیاز داری یکی هواتو داشته باشه...
اما خب روزهایی هم هست که تنها می شی و تکیه گاه که سهله، همراه هم نداری...
می گم شما که 1984 رو خوندی، "بهشت خاکستری" رو هم خوندی؟ این دومی رو عطااله مهاجرانی نوشته زمان اصلاحات... در راستای همون 1984 جرج اورول نوشته شده. ولی منطبق بر شرایط سیاسی اجتماعی ایرانه... این خیلی دردآور ترش کرده!
ارسال یک نظر