دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

یک بام و دو هوا

چندی قبل و در یک جلسه تقریبا عمومی، دوستی کلمه ای فرنگی را با تلفظی غلیظ بیان کرد. نمی دانم کارش از روی عمد بود و یا ناخواسته این کار را انجام داده بود. هرچه بود، دوستان حاضر در جلسه حسابی بهش خندیدند و دستش انداختند. او هم مانده بودو سعی می کرد تا خشمش را پنهان کند. این را داشته باشید تا برویم یک جلسه دیگر.
در جلسه ای که شنبه گذشته در خانه کتاب برگذار شد، به تعدادی از خادمان! کتاب جایزه داده شد. به هرکدام پنج سکه. بحث در مورداین ها مهم است، اما فعلا وقتش نیست. می خواهم در مورد چند سخنرانی حرف بزنم که در این جلسه حرف زدند. آن ها در جملاتشان به کتاب هایی عربی اشاره کردندو جملاتی را از این کتاب ها نقل قول کردند(منظورم قرآن و احادیث اسلامی نیست)و هر بار جملات عربی را با تلفظی دقیق بیان کردند. اما کسی نخندید. من به این اساتید خرده نمی گیرم که چرا برای استناد به حرف هایشان، از جمله های اصلی استفاده کرده اند. خطابم رو به آن هایی است که یک بام دو هوا دارند. چرا می شود جمله های عربی را وسط جمله آورد و کسی نمی خندد، اما نمی توان یک کلمه انگلیسی یا فرانسوی را برای بیان روشن تر، در جمله مورد استفاده داد؟ همین.

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

شعر بی دروغ، شعر بی نقاب








گاهی شعر بالا می رود از زندگی و آدم جدا از این که در کجای جهان ایستاده ، دیگر به آسمانی راضی نیست که پرده ای ، آن را از او می گیرد.او همه آسمان را می خواهد. عصیان می کند و سر می رود از عادت. از زمستان سنت ، دیگر دلبسته آدم برفی آب شونده ، نمی شود . می خواهد «از سرپوش استخوانی خود »، فراتر رود و «در دنیایی سخت بی پنجره، به دیگران زندگی تعارف کند.» او آغشته به ابدیت زندگی شده است ، به پرنده تنهایی می اندیشد که از دلها رفته است.و « دیگر آیه های زمینی » محدودش نمی کند. او به اصالت شعر بدل شده است.او خود شعر شده است.
آنگاه او از درونی ترین حس هایش می نویسد و به همین دلیل آن چه که می نویسد و به آن فکر می کند، همانی می شود که همه می خواهند به آن فکر کنند و آن را بنویسند ، اما نمی توانند. به همین دلیل است که وقتی شعر به اصالت خود نزدیک می شود، دیگر فرقی ندارد که در کجای جهان سروده شده است. و به چه زبانی.
فروغ فرخزاد می نویسد :« در کوچه باد می آید /این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست های تو ویران شد/ باد می آمد/ ستاره های عزیز / ستاره های مقوایی عزیز...» او عصیان کرده است در برابر زندگی و از سقف عادت گذشته است .برای این است که حرف هایش سخت شبیه زنی می شود که آن سوی آب ها برای خودش و خلوتش می نویسد:«...هیچ کس پیش از این مرا ندیده بود،/و اکنون دیده می شوم./لاله ها به سمت من /و پنجره پشت سرم،می چرخند./آن جا که روزی نور به آرامی پهن می شد/و به آرامی از میان می رفت/و من خود را می بینم:/خوابیده، مسخره، مثل سایه ای تکه تکه /مابین چشم خورشید و چشمان لاله ها،/و بی هیچ چهره ای./من خواسته ام که خود را محو کنم،/لاله های جاندار، اکسیژنم را می بلعند...».این چند سطر نیز از سیلویا پلات بود.
این دو شاعر شباهت های بسیاری با هم دارند.هردو از محویت های زبان گذشته اند و خواسته اند بی واسطه حرف بزنند.شعر هردو نشانه رستن آدمی ست از خودش ، هرچند به زبان تن حرف می زنند.هر دو در سن خیلی کمی درگذشته اند. فروغ با جیپش رفت و سیلویا با گاز آشپزخانه.فروغ وقت مرگ تنها سی و پنج سال داشت و سیلویا از او هم کمتر، و فقط سی و دو سال.هر دوی آن ها با مردانی ازدواج کردند که سال ها بعد از خودشان زندگی کردند و نوشتند.پرویز شاپور که او را پدر کاریکلماتور می دانند ، دست کم سی سال بعد از فروغ زنده ماند و تدهیوز که شاعری پر آوازه است خیلی بیشتر از این زنده ماند.آن قدر که تمام شهرت همسر جوانمرگش ، سیلویا پلات را ببیند.
« اين زن کامل شده است./بر تن بی جانش/لبخند توفيق نقش بسته /از طومار پیراهن بلندش/بوی تقديری يونانی می آید ./پاهای برهنه او انگار می گويند:/تا اين جا آمده ايم، ديگر بس است./هر کودک مرده دور خود پيچيده است/ماری سپيد/بر لب تنگی کوچکی از شير/که اکنون خالی است... »...«در آستانه فصلی سرد / در محفل عزای آینه ها / و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ/و این غروب بارور شده از دانش سکوت/چگونه می شود به کسی که می رود اینسان/ صبور / سنگین/سرگردان/فرمان ایست داد/چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچ وقت / زنده نبوده است...».
یکی از بزرگترین چیزهایی که فروغ و سیلویا را به هم نزدیک می کند ، زنانگی شعرهایشان است.اما این زنانگی فرق بسیاری دارد با آن چه که بسیاری به آن فکر می کنند. تمام تلاش شعر این است که آدم خودش را بشناسد. وقتی شاعر با صداقت اعتراف می کن و از دل می گوید ، بر دل می نشیند.حافظ اگر سر هرسفره ای با ما می نشیند ، از آن روست که حرف دل زده است.کسی در مورد مردانگی شعر او نمی نویسد ، اما شعر او مردانه است.کمتر کسی در مورد انسانیت شعر فروغ می نویسد، اما شعر او انسانی ست. مگر زن ها جز آدم ها نیستند؟وقتی زنی از حس هایش می گوید و بی پرده و رک و به زبان شعر ، ما حرف های آدمی را می شنویم که با ما درددل می کند.چه فرق می کند سیلویا باشد یا فروغ.این شباهت بزرگی است میان این دو.چرا که هردوی اینها با همه زن بودنشان شعر گفته اند:« می توان همچون عروسک های کوکی بود/با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید/می توان در جعبه ماهوت/با تنی انباشته از کاه /سال ها در تور و پولک خفت ...»اما نه فروغ ونه پلات در جعبه های ماهوتی و در میان تور و پولک نخوابیدند.آن ها با چشم های واقعی دنیا را دیدند.
کسی در این دو آن هاله قدیس گونه شاعران در کتاب ها را ، دنبال نمی کند. هر دوی این شاعران سخت خاکی اند. سیلویا در دفتر خاطراتش می نویسد :« من همه آدم ها را دوست دارم ، همان گونه که جمع کننده تمبر آلبومش را » و فروغ برای همسرش می نویسد : « امروز يك نامه داشتم فهميدم كه تو به تهران آمدي يك دنيا خوشحال شدم . چون حالا ديگر كامي تنها نيست و اگر من نيستم تو هستي كه او را زياد دوست داشته باشي چون خودت مي داني كه ديگران هر قدر هم كه به آدم محبت كنند هيچ وقت نمي توانند جاي خالي پدر يا مادر آدم را پر كنند . پرويز تا حالا اقلا 10 تا نامه برايت نوشته ام و نفرستاده ام. نمي دانم چرا ؟ فكر مي كردم كه تو ديگر دوستم نداري چون اصلا به نامه هايم جواب ندادي و چند روز پيش هم كه يك كتاب برايم فرستاده بودي هر قدر صفحات آن را ورق زدم و زير و رو كردم بلكه يك كلمه برايم نوشته باشي ديدم كه نه هيچ چيز نيست...»
نامه های فروغ به همسرش پرویز شاپور و خاطرات سیلویا پلات به خوبی نشا ن می دهند که این دو چقدر واقعی و ملموس زندگی کرده اند.هر دو آن ها از وضعیت موجودشان راضی نبودند.نمی توانستند مثل بقیه زندگی کنند.زندگی در تور و پولک راضیشان نمی کرد.شعر وسیله عصیانشان شد و با کلماتی که روی کاغذ می آمد نشان از روح بی قرار خود دادند.
حالا حدود جهل سال از مرگ این دو شاعر می گذرد.شاعرهایی که تقریبا در یک زمان به دنیا آمدند و رفتند.شاعرهایی که در همزمان زندگیشان هم خواننده داشتند.دیگر این اتهام به آن ها نمی چسبد که به دلیل زن بودن مورد توجه قرار گرفته اند.آن ها با شعر هایشان حرف هایشان را زده اند.حیفم می آید این چند سطر را نیاورم که فروغ از رم برای همسرش نوشته است:«... پرويز دلم مي خواهد خيلي چيز ها برايت بنويسم اما وقتي فكر مي كنم مي بينم چه فايده دارد. اگر صد هزار مرتبه هم بنويسم كه دوستت دارم ديگر تو باور نخواهي كرد. اما حقيقت نيست حقيقت اين استكه اينجا در رم ميان يك مشت دختر و پسر ايراني كه دارند حداكثر استفاده را از آزادي خودشان مي كنند، من شب و روز به تو فكر مي كنم و نام تو اشك به چشمم مي آورد و هر وقت كسي از من مي پرسد كه چرا چهار ديوار اتاقم را ترك نمي كنم و به گردش و تفريح نمي روم توي ددلم مي خندم...».
سیلویا شعرهای زیادی ندارد.اما همین شعرهای او هم با ترجمه های خوبی چاپ نشده.با خودم می گویم ای کاش فروغ زنده بود شعر های او را ترجمه می کرد.چه کسی بهتر از فروغ حرف های او را می فهمید.
ر..

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

مخاطب ،به تلفن های شاعر زنده جواب نمی دهد

شاعران امروز شعر فارسی ، در برابر مخاطب دو نوع موضع می گیرند . دسته ای از آن ها اصلا به مخاطب وسیع برای شعرهایشان اهمیت نمی دهند و برایشان مهم نیست که کسی شعر آن ها را بفهمد.این دسته از شاعران به مخاطب حرفه ایی شعر اعتقاد دارند و از نظر آن ها خواننده شعرها ، باید خود را بالا بکشد و از طرفی خود را با بیان شاعر هماهنگ کند.در این شرایط ، یک مخاطب جدی می تواند نهایت کار برای شاعر باشد. در این یادداشت به این دسته از شاعران نخواهیم پرداخت.بحث ما در مورد آن دسته از شاعرانی است که جستجوی مخاطب بیشتر ( و نه لزوما عام ) هستند و در کار خود توفیق چندانی نمی یابند.
در مدل های ارتباطی گوناگون ، همواره چهار عنصر جهت برقراری ارتباط و عدم ارتباط مطرح می شود. بعضی از این مدل های ارتباطی نکاتی دیگر را نیز به کارشان می افزایند ، اما پایه بحث ها بر سه چیز قرار دارد: فرستنده پیام ، گیرنده پیام ، موضوع پیام و مدل ارتباطی.
وقتی که یک ایرانی برای یک برزیلی و به زبان فارسی پیام می فرستد ، گیرنده پیام را دریافت نمی کند ، مگر این که فارسی بداند. زبان فارسی در اینجا بخشی از نوع ارتباط بین این دو است.اگر این دو نفر نزدیک هم باشند و با زبان ایما و اشاره با هم حرف بزنند ، می توانند با هم حرف بزنند ، اما قطعا جنس ارتباط آن ها با دو همزبان متفاوت خواهد بود.
از طرف دیگر اگر با کسی که هیچ علاقه ای به فوتبال ندارد ، در این مورد حرف زده شود ، او ارتباط برقرار نمی کند.به خصوص اگر این صحبت با موبایل انجام شود و سیله ارتباطی ، درست عمل نکند.
موضوع مورد بحث ما شعر است.در نتیجه فرستنده پیام کسی نیست ، جز شاعر.گیرنده پیام ، هم مخاطب اثر اوست.وسیله ارتباطی در بیشتر موارد کتاب شعر است.( می تواند کاست صوتی ، تصویری و یا یک رسانه صوتی و تصویری مثل رادیو و تلویزیون هم باشد)موضوع هم که بی شک شعر است.
در یک مدل ارتباطی ساده ، ابتدا دو طرف باید بخواهند که با هم ارتباط برقرار کنند.تا زمانی که کسی شماره تلفن کسی را نگیرد ، گوشی او زنگ نمی زند و تا زمانی که او گوشی را برندارد ، ارتباط بر قرار نمی شود. در این شرایط ممکن است ، کسی آدی کالر ( شماره انداز )را ببیند و نخواهد گوشی را بردارد.وضعیت گیرنده و فرستنده پیام شعر ، در حال حاضر در کشور ما از چنین مدلی پیروی می کند.مخاطب شعر ، به تلفن های شاعر زنده جواب نمی دهد.شاید مشکل از شاعر باشد و چند بار زنگ زده باشد و به اصطلاح مزاحم تلفنی شده باشد.اما مخاطب شعر ، همه را به چشم مزاحم می بیند و به تلفن جواب نمی دهد.
بسیاری از نویسندکان از جمله صادق هدایت از این مشکل نالیده اند.او تا زمانی که زنده بود از سوی جامعه فضلا به رسمیت شناخته نشد. وقتی مرد ، در رسایش مطلب ها نوشته شد. هدایت بارها از این که مردم ، نویسنده زنده را نمی پذیرند ؛ انتقاد کرد.
البته بخشی از این بی اعتمادی تقصیر کسانی است که به شیطنت ، به شماره ای که نمی شناخته اند زنگ زده اند و سوت زده اند یا اصلا حرفی نزده اند.در نتیجه برای آن که ارتباط بین شعر و شاعر امروز برقرار شود ، باید اول بین آن ها نوعی اعتماد ایجاد کرد.( قابل توجه داستان کوتاه ها نویس ها ، برخی از دوستان شما در حال ایجاد این جو بی اعتمادی در داستان هم هستند.)
در این مرحله رسانه های که با مردم در ارتباط بیشتری هستند ، باید دست به کار شوند.در این میان سه رسانه از اهمیت بیشتری برخوردارند.مهم ترین آن ها ، که احتمالا خیلی ها با رسانه بودنش موافق نیستند ، آموزش و پرورش است.وقتی در کتاب های درسی ما ، شعر تنها به قالبی گفته می شود که قافیه و ردیف داشته باشد و در دو خط موازی نوشته می شود ، چطور می توان به این کودک قبولاند که شعر می تواند قالب های دیگری هم داشته باشد؟در این مورد می توان بیشتر نوشت.به طور مثال می توان به آموزش پذیری خوانش شعر و ایجاد روح کنکانش گر در دانش آموز پرداخت. وقتی که معلم ، شعر را سر کلاس معنی می کند و دانش آموز مکلف به یادگیری همان معنی ( درست یا غلط و اغلب معنای سطحی) است ، چطور می توان از او انتظار داشت که به کنکاش در کلمه ها بپردازد؟
رسانه دومی که می تواند نقش آشتی دهنده میان شعر امروز و مردم داشته باشد ، بی شک رادیو و تلویزیون است.متاسفنانه اغلب تهیه کننده ها ( و نه همه آن ها ) اطلاع کمی در مورد شعر دارند. بیشتر مجری ها نیز از این قاعده مستثنی نیستند.وقتی یک مجری شعر را غلت می خواند و اغلب برای پر کردن برنامه ، چطور می توان از مردم انتظار داشت که با دقت گوش کنند؟خوانندن شعر های تکراری و اغلب بد نیز به فرایند قهر مردم کمک می کند.
مطبوعات نیز می توانند این نقش آشتی دهنده را ایفا کنند.هر چند قدرت این رسانه به اندازه دو مورد قبل نیست ، اما مطبوعات می توانند با چاپ شعر های خوب و در کنار آن نقدها و شیوه های خواندن شعر امروز ، به مخاطب کمک کنند.به هر حال شعر فارسی دارای سابقه هزار ساله است و این در عین آن که می تواند مزایایی را برای ما ایجاد کند ، می تواند با اتخاذ شیوه ایی نامناسب ، مخاطب را برماند. در شماره آینده ، در این مورد خواهم نوشت.