یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

يك حس غريب

دوست دارم يك روز صبح كه ايميلم را چك مي‌كنم،‌ يك نفر كه او را نمي‌شناسم چيزي برايم بفرستد كه برايم جالب باشد. دوست دارم اتفاق تازه‌اي برايم بيافتد. دوست دارم تازه شوم. اندازه شوم. دفتر عمرم ورق بخورد، پر آوازه شوم. دوست دارم خودم باشم. دوست دوست دارم تو هم خودت باشي. هماني كه نمي‌شناسمت.

۱۹ نظر:

فاطمه محمدبیگی گفت...

...خیلی حس عجیبی بود....انگار منتظر یه همچین نوشته ای بودم که یه جا بخونمش...انگار یکی باید حرف خودم رو میزد...آره همش منتظریم یه اتفاق یه چیزی که فکر می کنیم یه روز ممکنه اتفاق بیفته و زندگیمون رو عوض کنه،بیفته!...همش منتظریم یکی بیاد...یه چی بگه....یه کاری کنه...امیدوارم اون فرشته ای که پست ها قبل نوشته بودین رو پیدا کنین...بیاد تو زندگیتون تا شما دیگه انقدر کلافه و خسته ننویسین...اینکه کسی رو نمی شناسیم بهترین حالته...وقتی بهش نزدیک میشیم انگار چیزایی که فکرکرده بودیم عوض میشه حالا برای بعضیا این تغییر مثبت برای بعضیا منفیه...بعضی ها شناخته نشن بهترن...ازدور بهترن....بعضی ها هم باید کشفشون کنی مثل یه جزیزه ی متروک وسط دریا...لذت کشف کردن هیچ توصیفی نداره...من عاشق کشف کردنم!یه ناخدا وسط یه دریای آبی گرمم!دنبال متروک ترین جزیره!

mr.gonG گفت...

سلام
تازه شروع کردم خوشحال میشم اگه بتونم رد پایی ازت توی آبادیم پیدا کنم

ناشناس گفت...

سلام
امیدوارم یکی از اون اتفاقهای خیلی خوب برات بیافته که خیلی خوشحال شی

سهیل شانه ساز گفت...

گمان کنم این آرزوی همه ماست.
وب چلگوجه محیط خیلی خوبی شده واسه تبادل نظر. واقعا دستتون درد نکنه.
موفق باشید

پ گفت...

مثه من؟
حال نكردي وقتي ميل منو ديدي؟

آریا گفت...

همه منتظر معجزه‌ن سجاد
شاید بابت خستگی زیاده

اما چیزی رو که دوس داری داری،‌ فقط نمی‌بینیش که چه‌طور هر روز از صبح انتظارت رو می‌کشه، انتظار این که یه روز ببینیش....

حباب گفت...

می گویم نمی شود یک شب بخوابی و صبح زود یکی بیاید و بگوید هرچه که بود تمتم شد به خدا؟!!

دختربادwindgirl گفت...

دوست دارم خودم باشم . دوست دوست دارم تو هم خودت باشی همانی که نمی شناسمت .
این تیکه رو خیلی دوست داشتم !
واسه تازه شدن نباید صبر کرد . هر وقت حس یکنواختی بهم دست میده یهو به جای مستقیم راه رفتن عقب عقب راه میرم !!!!(آره درسته حتما الان میگید اینطوری با بقیه برخورد نمیکنی ؟ چرا برخورد میکنم و این برخورد خیلی با نمک و خنده داره )
این روزا من همه جا دنبال معجزه میگردم . و همش دارم میبینمش مثل وقتی تو نطرات وبلاگم نظر رسول یونان رو دیدم !!!!!!!!
مثل وقتی دیزنی فیلمنامه ی یکی از دوستام رو قبول کرد !!!!!!
مثل وقتی ...
مطمئنم واسه شما هم پیدا کردنش سخت نباشه ... تازه شدن واسه شما نباید سخت باشه ... حتی نیازی به اون ایمیل هم ندارید ...یا به ورق خوردن دفتر عمرتون ...

میترا گفت...

شاید حالا دیگه بتونی بعد از خوندن نظرا اسم متنو تغییر بدی به "یک حس مشترک"...
جدا این روزها ما را چه شده؟

سوسک سیاه گفت...

اااا سلام اقا سجاد.چه جاب که اینجا پیدات کردم ییهو...اخی..چن روز پیش از این اینوتیشنایی برا سایت میاد از یکی از دوستایی که خیلی دلم براش تنگیده بود اومد...داشتم فک میکردم لابد تو اد لیستش بوده اما اسمشو که میدیدم هویجوری دلم یه جری میشد...نازیییی

نظرباز گفت...

من نیز دوست دارم به قول سهراب پی در پی در حوض چه ی اکنون تر شوم و براستی از روزمرگی که گرفتارش هستم متنفرم

مهرنوش گفت...

...خود بودن غمناکترین کار دنیاست چرا که آدم تنهایی عظیمی رو تجربه خواهد کرد...اما با وجود تمام از دست دادن ها این کار می تونه همیشه ما رو زنده نگه داره و از روزمرگی نجات بده چرا که مسئله ای به نام چالش تنهایی داری که باید براش کاری کنی تا دچار روزمرگی نشی.

مریم محمدی گفت...

سلامی با شدیدترین اعتراضات
نمی دونم چر اومدم اینجا تا اعتراض بکنم نمی دونم چرا نامه ننوشم.
دیروز سوم آبان آغاز نمایشگاه مطبوعات و خبرگزاری ها بود بعد از یکسال انتظار و کلی هماهنگ کردن با دوستایی که 40چراغ می خونن قرار گذاشتیم که بیایم و از قضا در شماره 408 هم ذکر شده بود که شما و کلا ادبیاتی ها و پوریا عالمی هم خواهید آمد. آمدیم و کل سالن شبستان را گشتیم و از غرفه داران محترم که در حال چیدن غرفه ها( مثلا روز افتتاحیه بود!) بودند کلی پرس و جو کردیم و ندیدیمتان و زنگ زدیم دفتر مجله که خانمی با لحن بسیار بدی جواب داد و گفت غرفه بهتان نداده اند وگفتند از خودشان بپرسید که چرا چاپ کرده اند در مجله و این اوج ناراحتی بود که می توانستیم تحمل کنیم. حداقل در مجله چاپ نمی کردید که می آیید. اینجا نوشتم تا شما به دست اندرکاران محترم اطلاع دهید این رسمش نبود. آمده بودیم ببینمتان و آن خانمی که جواب تلفن را داد آب سردی روی سرمان ریخت

مدار صفر درجه تان مستدام...

( یک چلچراغی شدیدا ناراحت )

حباب گفت...

سلام آقای روزنامه نگار.....آپم...سری بزن!

مینایی از جنس مینا گفت...

این انتظار برای غیر منتظره ها یه حسه همه گیره که گاهی بدجوری گیر میده به ادم...
راسی اگه دیگه شعر نمیفرستم به خاطر اینه که بااون ستون ldقهرم!

يك خل و چل گفت...

اين دوست داشتن ها رو هم بايد بريم بكاريم ،شايد سبز شد ...

فريبا گفت...

يه روز منم نشستم و نشستم منتظره يه اتفاق يه زنگ يه پيامي اتفاقي چيزي...منتظره يه خبر و اتفاق كه مثه برق خشكم كنه ول نيمود كه نيومد..

v a l e n t i n a گفت...

تو شدي آخرين برگ قصه ي اهنري ..
اگر بيوفتي نفسم مي گيرد !!!...

اذین گفت...

سلام به اقای زند عزیز من هم خیلی از این مطلبتون خوشم اومد باید بگم من منتظر یک حس غریب بودم ولی اشنا برایم اتفاق افتاد مرسی از مطلب بسیار خوبتون مرسیییییییییییییییییییی