یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

يك داستان جديد

امروز صبح طرح يك داستان جديد در ذهنم جرقه است. شايد موضوع اصلا به خواب ديشبم مرتبط نباشد، اما به گمانم همان خواب هوايي‌ام كرد.
دوستي را در خواب ديدم كه دست كم 5 سال است كه نديده‌امش. اصلا هيچ خبري ازش ندارم. بي‌ربطي خواب آن‌جاست كه شوهرخاله‌ام هم بود، آن هم با لباسي كه هرگز او را با آن نديده‌ام. پدرم هم بود. و همه چيز آن‌قدر عجيب پيش رفت كه وقتي از خواب بيدار شدم، حس كردم بايد داستاني بنويسم.
و در اين داستان از حسي غريب ( و شايد قريب ) مي‌نويسم كه در چند وقت اخير آمده سراغم. حسي از تازگي. و بابت همه اين‌ها ممنونم.

۱۰ نظر:

سهیل شانه ساز گفت...

اقای زند عزیز.حتما می دونید بچه های چلگوجه علی رغم همه غرولندها چه قدر دوستتون دارند. چیزی که متوجه شدم جالبه: انگار وقتی شما کم کار هستید همه ما ها هم کسلیم و بی حوصله. وقتی میگی می نویسم ما هم شارژ میشیم. ممنون که می نویسی.

فاطمه محمدبیگی گفت...

آخ جون!خدا رو شکر...بالاخره دست به قلم می شین و یه داستان تازه ی خیلی غریب شایدم قریب می نویسین!!منتظرشم شدید!!
کاش منم ازاین خوابا می دیدم!عجیب مرموز درهم!پیچیده! خوراکه ایده اس!اما دوست ندارم از اون خواب های صادقه ام بشه:-) !
همه هم که جمع بودن! امیدوارم دوست دورتون رو ببینین!اونم خیلی اتفاقی!غیرمنتظره می چسبه!
منتظر این حس غریب هستم...تازگی!؟...جالبه...قلم رو زمین نذارین سریع ادامه بدین!
اولین نفر خودم می خونما!اول صفم!

paparili گفت...

ديشب خواب ديدم كه بد جور مريضم
مادرم دكتر بردم و ازش جواب يه سري چيزايي رو خواست كه خيلي پنهان كرده بودم.دكتر لبخند غير قابل اعتمادي زد و گفت كه جواب نمي ده
وقتي برگشتيم از درد دست ناله مي كردم كه پسري اومد و يه زالوي چاق از دستم جدا كرد.دستاشو گرفتم و التماسش كردم كه بقيه اشو هم جدا كنه
بقيه ي خواب دستاشو گرفته بودم و گريه مي كردم

مهسا گفت...

عجب خوابی دیدی . خیر باشه

آثویه گفت...

خیلی خوبــــــــــــــــــه
یه داستان از سجاد زند
منتظریمممممممممممممم

یگانه گفت...

امیدوارم که موفق باشید.

مهرنوش گفت...

جالبه با ناامیدی اومدم و پیش خود می گفتم ابرک شلوار پوش انگار نه انگار که با پسوند و پیشوند باید ببارد ناسلامتی ابر است...
خوشحالم که دوباره می نویسید
راستش را بخواهید بعضی از آدمها همیشگی هستند و رسالتشان هم زنده نگاه داشتن اشتیاق دیگران بواسطه هنرشان است...

girl گفت...

سلام آقای زند.گرچه کم پیدایین اما ما سراغ شما رو حوالی ِ روستای محبت میگیریم.خوشحالم که از حس تازگی گفتید

جواد گفت...

منم منتظر خوندن داستانتون هستم.

دنیا گفت...

خوشحالم که مشغول نوشتنید و خوشحالترم که این روزها حس خوبی دارید..حال خوبتون همیشگی.