یادم نمی رود آن روزی که برای اولین بار به ساختمان شرق رفتم. به هر گوشه که نگاه می کردی تکه سینمانی، سیمی افتاده بود. تمام تلاشم را کردم که کفشم خاکی نشود. جعبه شیرینی به دست وارد اتاق شدم. خوش بودم که روزنامه ای حرفه ای خواهم خواند، چیزی شبیه به صفحات لایی همشهری در سال های 81 تا 83.
احمد غلامی با همان لبخند همیشگی اش نشسته بود و روبرویش تلفنی که به هیچ کجای جهان راه نداشت. غلامی لبخند می زد اما مشخص بود که از جابجایی های مکرر دل خوشی ندارد. در طبقه بالای ساختمان، محمد قوچانی هم وضیعتی شبیه به این داشت، با این تفاوت که او دلخوش تر بود.همه در مورد بستن صفحات لایی می گفتند. همه چیز خوب بود، به غیر از نگرانی من که دلهره داشتم که این همانی می شود که باید باشد یا نه. دلهره ای چند روز بعد به خوشبینی مفرطی بدل شد.
گاهی چیزی می نوشتم، اما نه برای غم نان، شرق هنوز که هنوز است حق التحریرهای زمستان سال گذشته مرا نداده است. اگر هم می داد چندان توفیری نداشت. چون نرسیده به خانه خرج کرایه می شد و به هوا می رفت.اما چه حسرت، که می نوشیتم و حالش را می بردیم.
شرق این اواخر که متاسفانه فرصت نوشتن در آن نمی یافتم، آنی نبود که از اول بود. به جای آن که سیر صعودی بگیرد، حرکتی نه چندان خوب را دنبال می کرد. چندی قبلا هم به احمد غلامی گفتم که این نه همان شرقی است که پر بود از گزارش های تصویری و گفتگوهای درخشان. غلامی هم با همان محبت همیشگی اش گوش داد. با همان نگاهی که تلخی اش را نمی توانست پنهان کند. با همان چشم های دوست داشتنی.
شرق تعطیل شد. ای کاش نمی شد. ای کاش خواب بود. و ای کاش باز شود. بودن به از نبودن...خاصه در بهار. شرق تعطیل شد، اما همان روند نه چندان خوبش که فقط صفحه هایی را به روزنامه می افزود، دوست داشتنی بود.
شرق، شرق است، حتی اگر در اوج نباشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر