دیشب، یعنی سه شنبه شب حال خاصی داشتم. مدت هاست که هنوس شعر نوشتن به سر نمی آید. و نمی نویسم. اما دیشب که دراز کشیده بودم، سطرهایی آمد. درست در لحظه هایی که مهربان ترین مرد شعر معاصر در حال خداحافظی ابدی با دنیای ما بود،این کلمات سراغم آمدند. ننوشتمشان. نمی دانم چرا. اما از آن هایی نیست که از یادم بروند. همین الان به روشنی در کلمات در ذهنم رژه می روند:
در میان این همه شب
چه فرقی دارد چشمانم گشوده باشد یا نه
جلو رفتنم شبیه ماندن است و
نشنیدن
شبیه شنیدن
و...
عمران صلاحی در گذشت. چقدر کلمات بیهوده در دهان می چرخند. عمران صلاحی رفت. دیگر نمی توان به شماره خانه اش زنگ زد و صدایش را شنید. شبیه نشنیدن و شنیندن...
دیشب خواب دیدم مدرسه می روم. روز اول است و ما در راهرو ها می دویم تا زودتر به کلاس برسیم. کدام جای کلاس بهتر است؟یک سال همان جا ، جای ما خواهد بود. به قول عمران حالا حکایت ماست.حکایت بیداری. به کجا بروم. در دنیایی که عمران را تاب نیاورد، کجایش بهتر است؟ کجا بروم؟ ترجیح می دادم تا ابد توی راهروها بدوم. تا ندانم دنیای بی عمران چگونه دنیایی خواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر