حكايت ما درست شبيه آن آدمي است كه روبروي دريا نشسته و كاسه اي ماست دستش بود. با خودش مي گفت كه اي كاش مي شد با همين يك كاسه ماست میشد یک دریا دوغ داشت. و البته چنانچه به شدت واضح مبرهن است، نمیشود این همه دوغ داشت، درست مثل ما که به هزار و یک دلیل نمیتوانیم نویسندهای مثل مارکز و همینگوی داشته باشیم و تازه اگر هم داشته باشیم آن قدر بلا سرش میآوریم که شبیه صادق هدایت میشود و میرود پاریس. بقیهاش را هم خودشان میدانید. آن قدر آنجا قهوه میخورد که حالت تهوع میگیرد. ما در سالی که گذشت، چند بار کاسه ماستمان را لب آب بردیم، اما نشد که این همه دوغ داشته باشیم. یعنی اتفاقهایی میتوانست برای ما بیافتد که معجزه هزاره دوغ، اتفاق بیافتد. اما به هر حال نشد. نشد که نوبل بگیریم، نشد که بعضی جایزهها برگزار شود، نشد که نویسندههای ما سفر بروند و خیلی چیزهای دیگر. در ادامه همین مطلبی که پیش روی شماست، در این مورد نوشتهایم، اینکه چه اتفاقهایی میتوانست بیافتد و نیافتاد. البته ما نیمه خالی لیوان را میبینیم و اتفاقهای خوبی هم افتاد که به طور کوتاه بهش اشاره میکنیم. اما فراموش نکنید که کار ما روزنامهنگارها، نوشتن جاهای خالی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر