حکایت ما حکایت آن مردی است که پای درخت خرما نشسته بود و بیآنکه برخیزد، خرما طلب میکرد. نه همچون سعدی بار گران سفر را به جان میخریم و سیر آفاق و انفس میکنیم و نه همچون ونگوگ به بهای عشق، گوش در پاکت میگذاریم و برای معشوق میفرستیم. آن وقت منتظریم تا خرمای هنر از بالای درخت بیافتد و ما دنیا را تغییر دهیم...
متن كامل را در سايت خبرآنلاين بخوانيد.
۲ نظر:
مثل همیشه عالی
من فكر مي كنم آرماني برايمان نمانده است !
اول از همه بايد به آرمان يقين و ايمان داشت تا بعد بتوانيم در راهش فلان كوه را با تيشه بكنيم !
و حال كه در اين روزگار به قول شاملو يقين ، ماهي گريز است !
آه اي يقين گمشده
اي ماهي گريز ....
بنده كه كمي تا قسمتي پست مدرنيستانه ! بي آرماني را آرمان خود قرار داده ام !
...
خيلي ارادت داريم استاد
ارسال یک نظر