اين نامه دوم كه دوستم، دوست ناشناسم، م.م.اباتري واسه فرستاده.
سلام دوست خوبم
شيشه حامل نامت به دستم رسيد . لازم نيست كه بگم چقد خوشحال شدم . خودت مي توني حدس بزني
حتما و حتما جاتو اينجا خالي ميكنم . حتما و حتما جات نفس مي كشم . قول مي دم وقتي امتحانات تموم شد . وقتي رفتم وسط شاليزار . وقتي چشمم افتاد به موجي كه باد روي شالي هاي تازه ايجاد مي كنه ، حتما يادت بيافتم . قول مي دم جاتو خالي كنم رفيق خوبم
رفيق خوبم . بعضي وقتا فك مي كنم ادبيات ، كلمات ، لغات ، حروف ، چقدر ناتوانن . فك مي كنم چقدر بده كه آدم نتونه چيزي رو كه توي قلبش داره به زبون بياره . مي دوني رفيق؟ چند سال پيش يه روز كه خيلي خسته بودم و دلم شكسته بود ، متوجه شدم چقدر زبان انسانيه ما الكنه . مي دوني ؟ فهميدم هميشه وقتي توي قلبم فرياد مي زنم فقط زمزمش از زبونم بيرون مي ريزه . خيلي بده رفيق . خيلي بده كه از درون بجوشي اما نتوني بريزيش بيرون . خيلي بده كه كلمات اينقدر ناتوان باشن . مثلا فك كن . نمي دونم تا به حال عاشق كسي يا چيزي شدي يا نه . تصور كن كه اون لحظه داري به عشقت نگاه مي كني . اونم داره به تو نگاه مي كنه . اون وقت نهايت قدرت ادبيات و زبان انساني ما اينه كه بهش بگي : دوستت دارم . مي بيني رفيق؟ مي بيني چقد ناجوره . چقد ضعيفه . مي بيني؟ اين دوستت دارم چقدر از احساس قلبي آدمو بيرون مي ريزه ؟ چقدر مي تونه دل آدمو خالي كنه ؟ هيچي . حداقل واسه من كه اينطوري بوده . توي اين بيست سالي كه توي اين جزيره جبر زمانه تنهاي تنهام ، خيلي به معناي كلمات فكر كردم ، خيلي به فكر كردن ، فكر كردم ، خيلي به اين كه به فكر كردن ، فكر مي كنم ، فكر كردم . شايد بعضيا بهش بگن ديوونگي . شايد بعضيا بهش بگن حماقت . اما من نمي دونم به اين كارم چي بگم. هميشه به اين فك مي كنم كه چرا بايد توي اين زمونه توي اين مكان به دنيا بيام . توي اين جزيره ناجور . توي اين جزيره ... بازم كلمه ها كم ميارن واسه توصيف جزيره اي كه نوزده ساله توش اسيرم . توي جزيره اي كه بايد توش بميرم
نمي دونم اصلا به كتاب هاي آسماني معتقد هستي يا نه . نمي دونم چقد واست مهمن . اما راستش رفيق
يادمه چند سال پيش تورات دستم بود . امتحان فيزيك سال دوم دبيرستان بود . اما من روز قبلش به جاي فيزيك داشتم تورات مي خوندم . مي دوني رفيق؟ اونجايي كه «موشه» بالاي كوه به درخت مي رسه . يادته؟ وقتي نعلينش رو مي كنه و زانو مي زنه . يادته اونجاش كه خدا به موشه مي گه : گوسپندان مرا چوپاني كن؟ نمي دونم چرا . اما رفيق اونجا گريه ام گرفت ناجور . خيلي ناجور . تا قبلش فك مي كردم ديوونم . به خودم ميگفتم : آخه خره . به تو چه ربطي داره كه چرا فلان چيز فلان طور نيست .به تو چه ربطي داره كه چرا عليرضا ، پسر همسايه واسه يه دور دوچرخه سواري ، بايد با كسي بچرخه كه مي دوني ... . چرا آرزو ، دختر خالت ، يواشكي سيگار مي كشه . به تو چه ربطي داره كه معلم ادبياتت تمام زندگيشو سر توتو باخته . اصلا به تو چه ربطي داره كه كي به كي نامه مي نويسه . كي از كي مي دزده . سرتو بنداز پايين .كور شو . كور
اما مي دوني رفيق ؟ وقتي به اين جمله تورات رسيدم دلم به حال موشه سوخت . دلم سوخت . چون ديدم چقدر بهش سخت گذشته وقتي شنيده بايد گوسفندايي رو هدايت كنه كه همه خودشونو علامه دهر مي دونن. گوسفندايي كه قدم زدن پشت ديوار عادت ها و سنت هاشون واسشون كابوسه . گوسفندهايي كه شرافتشون به شكمشون بنده . گوسفندهايي كه از من و تو رابينسون كوروزو مي سازن . دلم به حالش سوخت و به حال خودم . مي دوني رفيق من ؟ يه زماني مي خواستم ناتور دشت باشم . يه زماني مي خواستم اينقدر دستام بزرگ و سينه هام ستبر باشه كه بتونم همه بچه هاي دنيا رو توي بغلم محكم چنگ بزنم . مي دوني ؟ يه زماني خيلي دوس داشتم ناتور دشت باشم . اما مي دوني كه نميشه . يعني خودم فهميدم . امتحاناتم تموم شده بود . رفتم يك ماه باطري سازي . سخت بود .گرم بود . داغ بود . اما وقتي به آخرش فكر مي كردم ، سختي هاش قابل تحمل مي شد . وقتي حقوق يه ماهمو گرفتم ، دستام همه ريش ريش بود . پوستم همه سوخته بود ، كلي فحش تازه هم ياد گرفته بودم . پولو گذاشتم تو جيبمو و رفتم بازار .يه دوچرخه قرمز خريدمو و رفتم مدرسه عليرضا و تحويل مديرش دادم . رفيق خوبم . وقتي عليرضا رو با دوچرخه تازش توي كوچه ديدم ، حس كردم واقعا ميشه . اما اشتباه مي كردم رفيق خوبم . مگه چند تا عليرضا رو مي شه نجات داد . مگه اصلا با خريدن يه دوچرخه مي شد مطمئن بود كه ديگه عليرضا نجات پيدا كرده . سرتو درد نيارم . فهميدم كه نميشه . فهميدم زيادي دارم آرمانگرايي ميكنم . واسه همين بود كه اومدم به اين جزيره . به اين جزيره جبر زمان . به اين جزيره قانون جنگل . به اين جزيره بي تفاوتي . به اين جزيره احساس گناه . به اين جزيره تنهايي.
رفيق خوبم . پر حرفي كردم . راستش دليلش اين بود كه الان كه دارم نامه رو مي نويسم ، عليرضا رو از پنجره خونمون مي بينم كه داره پشت خونمون وسط درختا يواشكي سيگار مي كشه . شايد اگه پنج سال پيش بود جلوشو مي گرفتم . اما مي دوني رفيق؟ ديگه فهميدم كه تورات ، قصه س. قصه هاي كه شايد يه رابينسون كوروزو از عقده هاش نوشته . از خدايي كه مي تونس جايي بالاي يه كوه ، ملاقاتش كنه . حيف رفيق . حيف ... ببخش كه پر حرفي كردم ، بعد از ظهر مي خوام برم خونه پدر بزرگم . پيله ابريشم گذاشته . مي خوام برم پيله ها رو ببينم . مثل اينكه امروز قراره پروانه بشم . كاش اين جزيره لعنتي يه پيله باشه . كاش ...ر.
رفيق خوبم . اين نامه رو توي بطري مي زارم . سرشو گره مي زنم . الان اينجا بارون داره شروع مي شه . دلم رفته پيش پدرم . وقته ويجينه . مي دوني كه . بطري رو ميندازم به آب . و براش دست تكون مي دم . همشهريت از راه دور مي بوستت . فعلا
سلام دوست خوبم
شيشه حامل نامت به دستم رسيد . لازم نيست كه بگم چقد خوشحال شدم . خودت مي توني حدس بزني
حتما و حتما جاتو اينجا خالي ميكنم . حتما و حتما جات نفس مي كشم . قول مي دم وقتي امتحانات تموم شد . وقتي رفتم وسط شاليزار . وقتي چشمم افتاد به موجي كه باد روي شالي هاي تازه ايجاد مي كنه ، حتما يادت بيافتم . قول مي دم جاتو خالي كنم رفيق خوبم
رفيق خوبم . بعضي وقتا فك مي كنم ادبيات ، كلمات ، لغات ، حروف ، چقدر ناتوانن . فك مي كنم چقدر بده كه آدم نتونه چيزي رو كه توي قلبش داره به زبون بياره . مي دوني رفيق؟ چند سال پيش يه روز كه خيلي خسته بودم و دلم شكسته بود ، متوجه شدم چقدر زبان انسانيه ما الكنه . مي دوني ؟ فهميدم هميشه وقتي توي قلبم فرياد مي زنم فقط زمزمش از زبونم بيرون مي ريزه . خيلي بده رفيق . خيلي بده كه از درون بجوشي اما نتوني بريزيش بيرون . خيلي بده كه كلمات اينقدر ناتوان باشن . مثلا فك كن . نمي دونم تا به حال عاشق كسي يا چيزي شدي يا نه . تصور كن كه اون لحظه داري به عشقت نگاه مي كني . اونم داره به تو نگاه مي كنه . اون وقت نهايت قدرت ادبيات و زبان انساني ما اينه كه بهش بگي : دوستت دارم . مي بيني رفيق؟ مي بيني چقد ناجوره . چقد ضعيفه . مي بيني؟ اين دوستت دارم چقدر از احساس قلبي آدمو بيرون مي ريزه ؟ چقدر مي تونه دل آدمو خالي كنه ؟ هيچي . حداقل واسه من كه اينطوري بوده . توي اين بيست سالي كه توي اين جزيره جبر زمانه تنهاي تنهام ، خيلي به معناي كلمات فكر كردم ، خيلي به فكر كردن ، فكر كردم ، خيلي به اين كه به فكر كردن ، فكر مي كنم ، فكر كردم . شايد بعضيا بهش بگن ديوونگي . شايد بعضيا بهش بگن حماقت . اما من نمي دونم به اين كارم چي بگم. هميشه به اين فك مي كنم كه چرا بايد توي اين زمونه توي اين مكان به دنيا بيام . توي اين جزيره ناجور . توي اين جزيره ... بازم كلمه ها كم ميارن واسه توصيف جزيره اي كه نوزده ساله توش اسيرم . توي جزيره اي كه بايد توش بميرم
نمي دونم اصلا به كتاب هاي آسماني معتقد هستي يا نه . نمي دونم چقد واست مهمن . اما راستش رفيق
يادمه چند سال پيش تورات دستم بود . امتحان فيزيك سال دوم دبيرستان بود . اما من روز قبلش به جاي فيزيك داشتم تورات مي خوندم . مي دوني رفيق؟ اونجايي كه «موشه» بالاي كوه به درخت مي رسه . يادته؟ وقتي نعلينش رو مي كنه و زانو مي زنه . يادته اونجاش كه خدا به موشه مي گه : گوسپندان مرا چوپاني كن؟ نمي دونم چرا . اما رفيق اونجا گريه ام گرفت ناجور . خيلي ناجور . تا قبلش فك مي كردم ديوونم . به خودم ميگفتم : آخه خره . به تو چه ربطي داره كه چرا فلان چيز فلان طور نيست .به تو چه ربطي داره كه چرا عليرضا ، پسر همسايه واسه يه دور دوچرخه سواري ، بايد با كسي بچرخه كه مي دوني ... . چرا آرزو ، دختر خالت ، يواشكي سيگار مي كشه . به تو چه ربطي داره كه معلم ادبياتت تمام زندگيشو سر توتو باخته . اصلا به تو چه ربطي داره كه كي به كي نامه مي نويسه . كي از كي مي دزده . سرتو بنداز پايين .كور شو . كور
اما مي دوني رفيق ؟ وقتي به اين جمله تورات رسيدم دلم به حال موشه سوخت . دلم سوخت . چون ديدم چقدر بهش سخت گذشته وقتي شنيده بايد گوسفندايي رو هدايت كنه كه همه خودشونو علامه دهر مي دونن. گوسفندايي كه قدم زدن پشت ديوار عادت ها و سنت هاشون واسشون كابوسه . گوسفندهايي كه شرافتشون به شكمشون بنده . گوسفندهايي كه از من و تو رابينسون كوروزو مي سازن . دلم به حالش سوخت و به حال خودم . مي دوني رفيق من ؟ يه زماني مي خواستم ناتور دشت باشم . يه زماني مي خواستم اينقدر دستام بزرگ و سينه هام ستبر باشه كه بتونم همه بچه هاي دنيا رو توي بغلم محكم چنگ بزنم . مي دوني ؟ يه زماني خيلي دوس داشتم ناتور دشت باشم . اما مي دوني كه نميشه . يعني خودم فهميدم . امتحاناتم تموم شده بود . رفتم يك ماه باطري سازي . سخت بود .گرم بود . داغ بود . اما وقتي به آخرش فكر مي كردم ، سختي هاش قابل تحمل مي شد . وقتي حقوق يه ماهمو گرفتم ، دستام همه ريش ريش بود . پوستم همه سوخته بود ، كلي فحش تازه هم ياد گرفته بودم . پولو گذاشتم تو جيبمو و رفتم بازار .يه دوچرخه قرمز خريدمو و رفتم مدرسه عليرضا و تحويل مديرش دادم . رفيق خوبم . وقتي عليرضا رو با دوچرخه تازش توي كوچه ديدم ، حس كردم واقعا ميشه . اما اشتباه مي كردم رفيق خوبم . مگه چند تا عليرضا رو مي شه نجات داد . مگه اصلا با خريدن يه دوچرخه مي شد مطمئن بود كه ديگه عليرضا نجات پيدا كرده . سرتو درد نيارم . فهميدم كه نميشه . فهميدم زيادي دارم آرمانگرايي ميكنم . واسه همين بود كه اومدم به اين جزيره . به اين جزيره جبر زمان . به اين جزيره قانون جنگل . به اين جزيره بي تفاوتي . به اين جزيره احساس گناه . به اين جزيره تنهايي.
رفيق خوبم . پر حرفي كردم . راستش دليلش اين بود كه الان كه دارم نامه رو مي نويسم ، عليرضا رو از پنجره خونمون مي بينم كه داره پشت خونمون وسط درختا يواشكي سيگار مي كشه . شايد اگه پنج سال پيش بود جلوشو مي گرفتم . اما مي دوني رفيق؟ ديگه فهميدم كه تورات ، قصه س. قصه هاي كه شايد يه رابينسون كوروزو از عقده هاش نوشته . از خدايي كه مي تونس جايي بالاي يه كوه ، ملاقاتش كنه . حيف رفيق . حيف ... ببخش كه پر حرفي كردم ، بعد از ظهر مي خوام برم خونه پدر بزرگم . پيله ابريشم گذاشته . مي خوام برم پيله ها رو ببينم . مثل اينكه امروز قراره پروانه بشم . كاش اين جزيره لعنتي يه پيله باشه . كاش ...ر.
رفيق خوبم . اين نامه رو توي بطري مي زارم . سرشو گره مي زنم . الان اينجا بارون داره شروع مي شه . دلم رفته پيش پدرم . وقته ويجينه . مي دوني كه . بطري رو ميندازم به آب . و براش دست تكون مي دم . همشهريت از راه دور مي بوستت . فعلا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر