شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۴
"باران" ساز در مهرآباد
نمای اول
یکی از مجری های دسته چندم تلویزیون با مفی آویزان و لباسی که به تن اش گریه می کند ، ایستاده و چند جوان و نوجوان ، دختر و پسر ، دور او را گرفته اند و او هم با غروری خاص برایشان امضاء می کند.
نمای دوم
چند دختر نوجوان باعلاقه در حال نشان دادن عکسی از محمدرضا گلزار به یکدیگرند.یکی از دخترها چنان با حسرت نگاه می کند که دل آدم کباب می کند.
فکر می کنم همین دو نما کافی باشد.معمولا مردم و مخصوصا جوان ها تا یک ستاره سینما یا تلویزیون را می بینند ، دست و پایشان را گم می کنند و امضاء می خواهند.واقعا بعضی از این ستاره ها جز کمی قیافه و کمی بیشتر شانس چیز دیگری ندارند.همین.
اما از آن طرف ماجرا بشنوید.چند روز پیش رفته بودیم فرودگاه مهرآباد ، استقبال یکی از آشنایانمان.همین طور که ایستاده بودیم ، کسی را دیدم که برایم خیلی آشنا بود.این فرد کسی نبود جز مجید مجیدی کارگردان فیلم باران.کارگردان فیلم هایی چون رنگ خدا و پدر.بید مجنون و شنا در زمستان.و خیلی کارهای دیگر که هم مورد علاقه تماشاگران بوده و هم منتقدها.مجیدی خیلی تنها و بدون این که کسی او را بشناسد ، آن جا ایستاده بود و از این می دیدم کسی او را نمی شناسد ، خیلی تعجب کردم.آن قدر که به مجیدی بودنش شک کردم.با کمی شک سلام کردم و دیدم که اشتباه نکرده ام.
مردم ما فقط به ظاهر توجه دارند انگار. پشت صحنه را نمی بینند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر