وقتي كه بچه بودم( با تشكر از فرهاد خواننده)، يك قانون را در خانوادهمان كشف كردم. پسرهاي خانواده بعد از آنكه دبيرستانشان تمام ميشد، دو راه داشتند: يا به سربازي ميرفتند و يا اگر خر ميزدند( كنايه از خرخوان بودن، كسي كه زياد درس ميخواند)، ميرفتند دانشگاه.
در مسير اول، يعني كسي كه ميرفت سربازي، از همان نيمههاي خدمتش ميگشتند و براي او دختري (؟؟!) مناسب پيدا ميكردند و اگر دختر نميخواست ادامه تحصي دهد، پسرك چند بار با كله كچل او را ميديد و با هم حرف ميزدند. پسرك معمولا قبول ميكرد، چون توي سربازخانه به اندازه كافي "كف" ( كنايه از يك مايع غير ظرفشويي) ميكرد كه حتي راضي بود با عجوزهاي همچون خانم هاويشام هم ازدواج كند( دقيقا كند). ازدواج و دقيقا نه ماه بعد بچه بغل...
پسرهايي هم كه ميرفتند دانشگاه همين مراحل را بعد از تمام شدن درسشان داشتند، با اين تفاوت كه ممكن بود شيطنتهايي كرده باشند و دختركي زير سرشان باشد.
براي آنكه فمنيستها ازم شكايت نكنند بايد بگويم كه بيشتر دخترهاي خانواده ما قصد ادامه تحصيل داشتند تا اينكه پسر مورد علاقهشان پيدا بشود. ( در مورد دخترهاي خونواده پارتي بازي كردم چون يكشون مدام وبلاگمو ميخونه. پسرا گير دخل و خرج زندگيشونن)
حالا اين را نوشتم تا برسم به ماجراي پناهنده شدن. در چند سال اخير يك سير كامل را در پناهنده شدن ديدهام كه خيلي شبيه ازدواج در خانواده ماست.( يعني بود. الان شرايط عوض شده) معمولا اول يكي دو پست وبلاگ نوشته ميشود، در يك محفل دانشجويي سخنراني ميشود، در تظاهرات شركت ميكنند و بعد بازداشت ميشوند.
در مرحله بعد بايد يواشكي توبه نامه نوشت و از زندان خلاص شد. مرحله بعد، در رفتن از كشور است، به هر طريقي كه شده. بعد به يكي از دفترهاي سازمان ملل رجوع ميكنيم و يك مقداري پرس و جو ميشويم. در نهايت شما را ميفرستند به يكي از كشورها. شما اينترنت پر سرعت داريد و يك خانه كه به هر حال ميشود تويش زندگي كرد.
به اين ترتيب از صبح كه بلند ميشويد ميتوانيد به ايميل و فيسبوكتان سر بزنيد و كارهاي سياسي كنيد (البته شما به كارهاي ديگر علاقه نداريد). گاهي هم ميتوانيد به "وو آ"( بر وزن بووآ) و چند جاي ديگر مصاحبه كنيد. فراموش نكنيد كه شما هميشه باشد براي وضعيت ايران نگران باشيد.
همه افرادي كه ميروند چنين نيستند، اما چرا بايد كاري كنيم كه جوانان سرزمينمان چنين سوداي رفتن داشته باشند؟ چرا زندان رفتن بايد افتخار باشد؟
در مسير اول، يعني كسي كه ميرفت سربازي، از همان نيمههاي خدمتش ميگشتند و براي او دختري (؟؟!) مناسب پيدا ميكردند و اگر دختر نميخواست ادامه تحصي دهد، پسرك چند بار با كله كچل او را ميديد و با هم حرف ميزدند. پسرك معمولا قبول ميكرد، چون توي سربازخانه به اندازه كافي "كف" ( كنايه از يك مايع غير ظرفشويي) ميكرد كه حتي راضي بود با عجوزهاي همچون خانم هاويشام هم ازدواج كند( دقيقا كند). ازدواج و دقيقا نه ماه بعد بچه بغل...
پسرهايي هم كه ميرفتند دانشگاه همين مراحل را بعد از تمام شدن درسشان داشتند، با اين تفاوت كه ممكن بود شيطنتهايي كرده باشند و دختركي زير سرشان باشد.
براي آنكه فمنيستها ازم شكايت نكنند بايد بگويم كه بيشتر دخترهاي خانواده ما قصد ادامه تحصيل داشتند تا اينكه پسر مورد علاقهشان پيدا بشود. ( در مورد دخترهاي خونواده پارتي بازي كردم چون يكشون مدام وبلاگمو ميخونه. پسرا گير دخل و خرج زندگيشونن)
حالا اين را نوشتم تا برسم به ماجراي پناهنده شدن. در چند سال اخير يك سير كامل را در پناهنده شدن ديدهام كه خيلي شبيه ازدواج در خانواده ماست.( يعني بود. الان شرايط عوض شده) معمولا اول يكي دو پست وبلاگ نوشته ميشود، در يك محفل دانشجويي سخنراني ميشود، در تظاهرات شركت ميكنند و بعد بازداشت ميشوند.
در مرحله بعد بايد يواشكي توبه نامه نوشت و از زندان خلاص شد. مرحله بعد، در رفتن از كشور است، به هر طريقي كه شده. بعد به يكي از دفترهاي سازمان ملل رجوع ميكنيم و يك مقداري پرس و جو ميشويم. در نهايت شما را ميفرستند به يكي از كشورها. شما اينترنت پر سرعت داريد و يك خانه كه به هر حال ميشود تويش زندگي كرد.
به اين ترتيب از صبح كه بلند ميشويد ميتوانيد به ايميل و فيسبوكتان سر بزنيد و كارهاي سياسي كنيد (البته شما به كارهاي ديگر علاقه نداريد). گاهي هم ميتوانيد به "وو آ"( بر وزن بووآ) و چند جاي ديگر مصاحبه كنيد. فراموش نكنيد كه شما هميشه باشد براي وضعيت ايران نگران باشيد.
همه افرادي كه ميروند چنين نيستند، اما چرا بايد كاري كنيم كه جوانان سرزمينمان چنين سوداي رفتن داشته باشند؟ چرا زندان رفتن بايد افتخار باشد؟
۲ نظر:
خيلي توپ و خنده دار بود استاد ...
وقتی که بچه بودم
خوبی، زنی(دختري ؟!) بود که بوی سیگار میداد ...
كف و بچه بغل حداقل رو خيلي خوب اومدين ...
...
چند وقت پيش يكي از دوستان تعريف مي كرد كه يكي ديگر از دوستان به عمد علاقه داشت براي خود پرونده اي در جاهاي خطرناك اسمشون نبر درست كند تا بتواند پناهنده شود ... روزگار بدي است. بايد به روي بعضي ... بگذريم !
راست میگی....البته اینو بگم که زندان رفتن الان به همون دلیل افتخاره که زمان جنگ هر کی بیشتر آدم میکشته و نارنجک پرتاب میکرده افتخار میکرده.
ولی یه هنرمندی که با یه اثرش دل هزاران نفر رو نرم کرده هیچ وقت تقدیر نمیشه.
نمیخوام بگم جنگیدن و.... کار اشتباهی بوده.
میخوام بگم:
Lets not award hate!
ارسال یک نظر