چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

نامه‌اي از يك رابيسون كروزو به رابيسون كروزيي ديگر

اين نامه رو يه دوست برام فرستاده. گذاشته بودش توي شيشه و هل داده بود توي دريا تا از جزيره تنهايي خودش بياد توي جزيره تنهايي من. روي من خيلي تاثير گذاشت. اسم اين دوستم، م م اباتري هست. نامه رو به‌طور كامل گذاشتم اينجا.


سلام همشهري . سجاد عزيزم
خوبي ؟ خوشي ؟ سلامتي؟
چته نشستي توي اون تهران پر از دود و دم و ترافيك و رفيقاي نامرد و مرداي نارفيق؟
پاشو بيا يه كم اينجا . بيا ببين . همين الان كه دارم اين متنو برات تايپ مي كنم ، پنجره اتاقم بازه . بوي شاليزار پيچيده توي اتاقم . باد گرمي مي زنه كه نگو . پاشو بيا ببين موقع نشا شده . بيا ببين چه منظره قشنگيه . چه آب و هواييه.
جات خالي. راستش يه كم دلم گرفته بود . از يه طرف درسا سخته . هيچي هم نخوندم . همه رو هم انبار شده . امتحاناتم كه ديگه نگو . پدرم دراومده.
گفتم پدرم . پدرم از صبح رفته سرزمين .هنوز نيومده . صدبار بهش مي گم آخه بابا . تو كه اين حقوق بخور و نمير آموزش و پرورشو كه مي گيري ديگه كشاورزيت چيه . اما خب بابامه ديگه . كاريش نمي شه كرد . امتحاناتم نمي زاره برم كمكش . هرچند چيز زيادي از كشاورزي سرم نميشه.
سرتو درد نيارم . فقط گفتم يه سلامي كرده باشم . دلم يه خورده وا شه . دوباره خرداد شده . پارسال . يادش بخير . يادته چه شور و حرارتي بود ؟ يادته چه روزايي خوبي بود ؟ يادته اميدها ؟ آرزوها ؟ من كه فك مي كردم اين چهار سال نكبت تموم ميشه . به دلم برات شده بود . اما ... ولش كن . دنيا همينه ديگه . ياد پارسال مي افتم . مي بيني رفيق؟ پس فردا بيست و دومه . يادته ؟ چه روزي بود . چه روزي سفيدي بود و چه شب سياهي...بگذريم.
رفيق خوبم . توي اين روزا گاهي فكر مي كنم چقدر شبيه رابينسون كورزو شدم . باور كن . حالا باز وضع تو بهتره . تهراني . حداقل اونجا دو نفر هستن كه حرفتو بفهمن . اما اينجا چي؟ هيچي. گاهي پيش مياد كه آدم بين يه عالمه آدم ديگس . اما تنهاي تنهاست . باورت ميشه؟ تنهاي تنها . مثل رابينسون كوروزو . توي اين جزيره سرگردوني . توي اين جزيره جهل . توي اين جزيره تكرار . توي اين جزيره سنت . توي اين جزيره ...ولش كن.
اين چند خطو كه نوشتم حسابي دلم خنك شد رفيق . اين ايميل مث يه نامس كه گذاشتمش تو بطري ميخوام بندازمش توي يه درياي بزرگ بزرگ بزرگ.
حالا اينكه برسه به دستت . نرسه به دستت. بخوني . نخوني . خدا ميدونه.
راستي يه چيزي نوشتم . نمي دونم داستانك هست ، نيست . اصلا وقتشو داري بخوني ، نداري . اما واست مي نويسمش . ديگه به كرم خودته . شايد ديدي اصلا اون گوشه خالي صفحه ادبياتت يه جاي خالي واسش پيدا كردي و چاپيدي . من كه هميشه شبا خوابشو مي بينم . خوابشو مي بينم كه يه روز مي رم روزنامه فروشي . چهل چراغو برمي دارم و داستانك خودمو توش مي بينم . به هرحال آرزو كه برجوانان عيب نيست . هست ؟

۱ نظر:

يگانه گفت...

گاهي وقتا يه چيزايي آدمو پرت مي كنن تو فضاهايي كه فقط تو فيلما مي شه تجربشون كرد. اين نامه رو كه اينجا خوندم، گرچه خصوصي بود، اما منو پرت كرد تو فضاي فيلماي سياه سفيدي كه هيچ وقت تاريخ مصرفشون سر نمي ياد. (نتونستم نگم حرفمو)البته الان كه همه ما داريم تو فضاي فيلم underground امير كاستاريكازندگي مي كنيم، قبول داري؟