كاري از مجموعه منتشر نشده "سرماخوردگي"
بهترین خاطره ت چیه؟
اون روزی نیست که تب کرده بودی؟
آره ، تب.
وتوی رختخواب می لرزیدی؟
مادرت پارچه خیس می ذاشت روی پیشونیت و
واسه ات سوپ داغ می آورد؟
همه اش نوازشت می کرد و
از هيچ مساله ناراحت كننده اي حرفی نمی زد.
کسی مجبورت نمی کرد مشق بنویسی.
یا از نمره ها...
من بهترین فيلم ها رو وقتی دیدم که مریض بودم.
* * *
خاطره ای از این بهتر؟
من که یادم نمی آد.
بهترین خاطره ت چیه؟
اون روزی نیست که تب کرده بودی؟
آره ، تب.
وتوی رختخواب می لرزیدی؟
مادرت پارچه خیس می ذاشت روی پیشونیت و
واسه ات سوپ داغ می آورد؟
همه اش نوازشت می کرد و
از هيچ مساله ناراحت كننده اي حرفی نمی زد.
کسی مجبورت نمی کرد مشق بنویسی.
یا از نمره ها...
من بهترین فيلم ها رو وقتی دیدم که مریض بودم.
* * *
خاطره ای از این بهتر؟
من که یادم نمی آد.
۴ نظر:
آخ که چقدر شبیه بهترین خاطره منه.. وقتی که از شدت بیماری تقریبا بیهوش روی تختم افتاده بودم، وقتی چشمامو باز کردم... نیمه شب بود، مامانم تو تاریکی کنارم نشسته بود وداشت برام دعا می کرد و می بوسیدم:) اینقدر احساس خوبی بود که دوباره چشمامو بستم. چون نمی خواستم تموم بشه اون احساس...
چه قشنگ خاطره مهر مادری به فرزند مریضش
چه قشنگ خاطره مهر مادری به فرزند مریضش
چقدر شبیه "بهترین لحظه زندگی" منه... مریض بودم، طوریکه بیهوش روی تخت افتاده بودم. وقتی به هوش آمدم نیمه شب بود.. مادرم رو دیدم که توی تاریکی کنار تخت من نشسته، برام دعا می کنه و می بوسدم... اینقدر این حس رو دوست داشتم که باز چشمهامو بستم... دلم نمی خواست این لحظه تمام بشه...
مرسی مطلب بسیار قشنگی بود، منو برد به خاطرات دور...:)
ارسال یک نظر