چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

عصر يك روز پاييز ي، سپانلو ، من و قايق سواري در تهران

غروب يك روز پاييزي است. گرچه هنوز "درخت‌هاي انار پيراهن زرد كهربايي" نپوشيده‌اند، پاييز را حس مي‌كني. قرار است امروز با محمدعلي سپانلو حذف بزنيم، همان شاعري كه دوستانش او را "سپان" صدا مي‌زنند. باران بي مضايقه مي‌بارد و خيابان‌هاي تهران را ترافيك گرفته است.( ياد شاملو به خير كه از بياباني گفته بود كه سراسرش را مه گرفته بود.) البته براي ترافيك شدن خيابان‌هاي تهران، چندان نيازي به باران نيست، همين‌كه نفس‌هاي شهر به شماره بيافتد و غروب شد، ماشين‌ها بوق‌هايشان براي هم به صدا در مي‌آورند. چه برسد به اينكه نم‌نم باراني هم بزند. چه برسد كه باران به شدت ببارد و تو هم با شاعري قرار داشته باشي كه اسم آخرين كتابش "قايق سواري در تهران" باشد. حس مي‌كني همين حالاهاست كه نيازمند موبايلت باشي تا به دفتر آگهي‌هاي همشهري( يا يك روزنامه ديگر) زنگ بزني و آگهي يك قايق سرخپوستي، تمام اكازيون را بدهي. و بعد نتواني، چون معمولا موبايل‌ها در اين ساعت روز آنتن نمي‌دهند. در همين خيال‌هايي كه به در خانه شاعر مي‌رسي. يك حياط و چند درخت. هوا تاريك است، اما تو مي‌تواني چند اناري را ببيني كه روي درخت‌ها ، همچون هنرمندان تئاتر يا هنر ديگري كه نمي‌شود نوشت، خودنمايي مي‌كنند. بحث با يك استكان چاي آغاز مي‌شود و با يك شكلات به پايان مي‌رسد. از عكس‌ها و تابلوهاي روي ديوار اگر ننويسم، به چشم‌هايم خيانت كرده‌ام. يك كلكسيون طرح جلد كبريت كه از پدر شاعر به جا مانده، چند تابلوي اورژينال، چند مينياتور و چند تاي ديگر. مي‌شود به اندازه يك گالري ديد...
متن كامل

هیچ نظری موجود نیست: