یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

تفاوت ما و آنها

روزي يكي از دوست هايم حرفي بهم زد كه هيچ وقت يادم نمي رود. دوستم از من پرسيد:" تفاوت ما و آنها چيست؟" منظورش آدم هايي بود كه آنسوي آبها، يعني در نيمكره شمالي زندگي مي كردند. كلي حرف به هم بافتم. دوستم با يك جمله ناك اوتم كرد:" آنها همه كارهاي خود را روتين و معمولي انجام مي دهند. اما ما هر روز بايد منتظر يك اتفاق تازه باشيم."

دوستم راست مي گفت. ما هر روز بايد منتظر حادثه اي تازه باشيم. انگار نمي توانيم، بدون آنكه منتظر اتفاق تازه اي باشيم، شب سر بر بالش بگذاريم. اين سرنوشت ما شرقي هاست.

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

كل كل رحيم مشايي و كيهان

امروز روزنامه "بهار" تيتر جالبي در مورد اسفنديار خان رحيم مشايي زده است. ايشان كه چند بار پاي فرشته ها را به آسمان ايران باز كرده‌اند، با مردم اسرائيل هيچ مشكلي ندارند و علاقه خاصي انگار به نرم‌تنان دارند، انگار گفته‌اند:" كيهان را محكوم نكنم، مسلمان نيستم." به هر حال ايشان متخصص حرف هاي تخصصي هستند.

روزنامه كيهان هم تيتري مشابه از مشايي زده:" روزنامه كيهان را در دادگاه محكوم نكنم مسلمان نيستم." انگار گاهي شرق و غرب به هم مي‌رسند، همچنان كه روزنامه اصلاح طلب "بهار" شبيه روزنامه اصولگراي "كيهان" تيتر زده.

البته روزنامه‌هاي ديگر، تيترهاي ديگري از سخنراني رحيم مشايي زده‌اند. مثلا اعتماد تيتر زده:" اگر احمدي‌نژاد بگويد حرف نمي‌زنم."

شايد اگر من مي‌خواستم تيتر بزنم،‌ يكي از زيرتيترهاي روزنامه كيهان را انتخاب مي‌كردم:" من اگر جمله خود را در خصوص اسرائيل بد مي دانستم، آن را تكرار نمي كردم." البته مي‌دانم اين جمله براي تيتر كمي بلند است. اما مي‌شود شاخ و برگش را زد.

چهارشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۸

دیدار با علی اصغر بهرامی، همان مترجمی که کورت وونه گات را به ما معرفی کرد

مترجم کله و معلق نمی زند

علی اصغر بهرامی، نقطه کور زندگی روزنامه نگاری من بود. سالهای ترجمه هایش را می خواندم و لذت می بردم، اما هیچ وقت فرصت نشد که ببینمش. نمی دانم چرا، شاید حس می کردم که تهران زندگی نمی کند و حتی ایران نیست. وقتی فهمیدم خانه اش تقریبا جایی قرار دارد که بارها از جلوی آن رد می شده ام، مثل آدم هایی شدم که بعد از سال ها، متوجه اصالت فرهنگی شان می شوند. این بود که از استاد، تقاضای ملاقات کردم.

مدت زیادی صدای بوق های ممتد را شنیدم که بهرامی گوشی را برداشت. انگار دوست نداشت گوشی را بردارد. اما به هر حال گوشی را برداشت. خودم را معرفی کردم. انگار چیزی نمی شنید. از علاقه ام به ترجمه هایش گفتم. انگار نمی شنید. گفتم می خواهم ببینمش. این بار انگار صدایم را شنید. گفت که نمی تواند. نگفت که نمی خواهد. این بود که اصرار کردم. پذیرفت که دقایقی کوتاه به خانه اش بروم. و من هم فرصت را از دست ندادم. نباید فرصت ها را از دست داد. کلا.

متن كامل

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

ما ايراني ها از جان خودمان چه مي خواهيم؟

ديشب با يكي از دوستاني كه آن طف آبها ( مثلا در اروپا ) زندگي مي كند صحبت مي كردم. از او خواستم كه قيمت يك عدد نرم افزار ويندوز سون windows 7 را برايم بپرسد كه اگر مناسب بود، برايم بخرد. گفت چرا آنلاين نمي خري؟

گفتم: چون كرديت كارت ندارم.
گفت: اونجا كه اين چيزها خيلي ارزونه. ؟؟؟؟ ( مثلا اصغر آقا )، هفته قبل ايران بود. سه چهارتا ويندوز خريده 10 هزار تومن.
گفتم: آخه من مي خوام اورژينال باشه. چون مي خواهم همه چي درست باشه.

نتيجه گيري به سبك انشا چهارم دبستان: ما از اين انشا نتيجه مي گيريم كه ايراني جماعت، هرجا كه باشد ايراني است. چرا؟
مي گم: من چه مي دونم.

پتكي بر ديوار آجري، پتكي بر دل من

نم باراني زده و هوا را نيمي ابر و نيمي ديگر آبي زيبايي پوشانده است. ( بلتم ادبي هم بنويسم ها...) رفتم روي بالكن كه هوايي تازه را بدهم توي سينه هايم. هيمن جور كه اين كار را مي كردم و با خودم مي گفتم كه كم مي شود توي تهران، آدم همچين هوايي گيرش بيايد، صداي پتك هايي را شنديم.

نزديكي هاي در خيابان فلسطين ( كاخ قبلي ) كلي خانه قديمي هست كه گاهي با خودم فكر مي كنم كه چه خوب است كه سرپا ايستاده اند، هر چند كه گاهي، گاه به گاهي، يكي از اين خانه هاي قديمي مي ريزد ( يا مي ريزانندش ) و يك چيز مزخرف را به جايش بنا مي كنند.

پاراگراف يك و دو نتيجه مي دهد كه خانه اي ديگر، گنجينه اي ديگر، بخشي ديگر از فرهنگ ما در حال فرو ريختن است.

همان طور كه كارگران، به ديوار آجري خانه پتك مي زدند، حس كردم چيزي دارد در من فرو مي ريزد. انگار پتك را به دل من مي زنند.

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

صادرات مردان ترك به مغولستان يا چرا من را صادر نمي‌كنيد؟

ماركس نظر جالبي در مورد تكرار تاريخ دارد. مي‌گويد كه يك ماجرا دو بار اتفاق مي‌افتد،‌ در بار اول جدي و تراژيك است و در بار دوم، كمدي. ما الان در دوره كمدي به سر مي‌بريم. به همين دليل است كه مدام خبرهاي بامزه مي‌شنويم.

ديروز در اخبار راديو خبرخيلي باحالي پخش كردند. قرار بر اين شده كه تركيه تعدادي از مردان خود را به مغولستان صادر كند. چون در آنها مرد كم است. يعني در قبال هر شش زن، فقط يك مرد وجود دارد. البته زن‌هاي مغولي احتمالا ( يا شايد حتما ) چنگي به دل نمي‌زنند، اما با اين همه آدم بدش نمي‌آيد كه براي يك‌ بار هم كه شده صادر شود. البته اگر قرار بر صادر شدن باشد، من اسپانيا را ترجيح مي‌دهم. البته برزيل، كوبا، ايتاليا، آمريكا و بقيه جا ها هم بد نيست ها...

اما نكته جالب ماجرا چيز ديگري است. وقتي اين دوستان خوش‌شانس تركيه‌اي، به مغولستان رسيدند، دقيقا بايد چه كار كنند؟ شغلشان چيست؟ يعني از صبح بايد غذاي مقوي بخورند و تند تند، به خانم‌هاي مغولي توجه ويژه كنند؟ روزي شش بار؟ سختي كار؟ بازنشستگي؟ بيمه؟

اگر يكي از اين مردها، بچه‌دار شود، بچه‌اش وقتي اول مهرماه مغولستاني به مدرسه مي‌رود، بايد بگويد شغل پدرش چي هست؟


آنگولا در ايران سرمايه‌گذاري مي‌كند، باور كنيد

از امروز صبح حس مي‌كنم همه مشكلات عالم دارد حل مي‌شود. حس شيرين صبحگاهي.

با چشم‌هاي خواب‌آلوده خودم را از پله‌هاي مترو مي‌كشاندم بالا كه گفتم بد نيست نگاهي به تيتر روزنامه‌ها بندازم. ( البته مراد فقط روزنامه همشهري است.) اما همين كه نگاهي كوتاه به روزنامه‌ها انداختم، حس شيريني همه وجودم را فرا گرفت. حس كردم دنيا چقدر زيباست. من عاشق دنيايم چون.

روزنامه يك تيتر زيبا داشت و وقتي زيبا، شيرين و دنيا كنار هم باشد، دلت هواي نسيم هم مي‌كند و در دلت شيريني عسل را مثل نبات ( با اجازه از جناب حافظ كه عاشق خانم شاخه نبات بودند) حس مي‌كني. سرتان را درد نياورم. چون نمي‌خواهم شاديتان را به عقب بيندازم.

روزنامه تيتر زده بود: " آنگولا در پارس جنوبي سرمايه‌گذاري مي‌كند". با خودم گفتم كه اي ول. به هر حال كم نيست كه كشور صنعتي، ثروتمند،‌ مهم و تاثيرگذار آنگولا در ايران سرمايه‌گذاري كند. چشم‌هايم را دوباره و دوباره ماليدم. خواب نبودم.

حالا شما هم در اين حس شيرين با من شريك شويد.

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

همین مردمی که امروز به پای تو بوسه می زنند، فردا به آتشت هیزم خواهند ریخت

خواندن کتاب "روشنفکران رذل و مفتش بزرگ" را تازه شروع کرده ام. فکر کنم خیلی زود هم تمام شود. چون فقط 110 صفحه است. آن هم با قطع کوچک.

داریوش مهرجویی این کتاب را درباره داستایفسکی نوشته است و جالب آن جاست که ابتدای کتاب در مورد آخرین کار داستایفسکی است. ( هنوز آخر کتاب رو نخوندم که بدونم اونجا چه خبره ). ماجرا بر سر بخشی از رمان "برداران کارامازوف" است، آن جا که ایوان، به برادر کشیش اش در مورد یک ماجرای احتمالا تخیلی تاریخی می گوید. به گفته او، مسیح در قرن پانزدهم بار دیگر ظهور می کند. وارد شهر سویل می شود و در آنجا کلی معجزه می کند. بعد حاکم نود ساله شهر، مسیح را دست بند می زند و به آتش محکومش می کند.

این جمله مفتش بزرگ، به مسیح بسیار خواندنی است:" ... تو باز آمده ای تا ما را از کار خود باز داری. ما به معظه تو نیازی نداریم. زیرا جز تیره بختی و درد چیزی برای ما به ارمغان نیاورده است. بشر دیگر به تو محتاج نیست... بدین سبب من تو را محکوم خواهم کرد و مانند منفورترین مرتد تو را خواهم سوزاند و خود خواهی دید همین مردمی که امروز به پای تو بوسه می زدند، چگونه فردا به آتشت هیزم خواهند ریخت..."

نتیجه و نکته کنکوری: پس فقط ایرانی ها نیستند که چنین رفتاری دارند. پس فقط ایرانی ها نیستند صبح یک روز "زنده باد مصدق گفتند " و دم غروب "جاوید شاه"( یعنی مرده باد مصدق)

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

ايران مشكل فرهنگي دارد

شايد اين اولين باري باشد كه در عمر روزنامه‌نگاري‌ام، اول تيتر مطلب را انتخاب كرده‌ام. اما باور كنيد كه ايران مشكل فرهنگي دارد. اين‌كه چه كسي مقصر است، بحث من نيست. اين‌كه مدارس ما، دانشگاه‌هاي و در نهايت خانواده‌هاي ما فرهنگ‌ساز نيستند،‌ بحث من نيست. اينكه مسايل اقتصادي سبب مي‌شد تا نتوانيم درست كتاب بخوانيم،‌بحث من نيست. اين‌كه پدر و مادرها، كمتر به فرزندانشان مي‌پردازند، بحث من نيست. حتي نمي‌خواهم از آمار طلاق بگوييم، كه انگار در حال افزايش است. من از اين‌كه اين چيزها به من مربوط شود، مي‌ترسم. اصلا به من چه بعضي‌ها، همه چيز را به پاي دولت مي‌نويسند. حرف من چيز ديگري است.

همين حالا كه از خانه‌تان بيرون رفتيد، 10 ماشين ( خودرو يا car) را بشماريد. تقريبا نيمي از اين ماشين‌ها، دست يك يك جايشان تصافي است. البته و صد البته كه قشر زحمتكش صافكار بايد نان بخورند، اما ما به حال و روزمان چه آورده‌ايم؟

اگر تنها يك بار در خيابان‌هاي تهران رانندگي كرده باشيد،‌ متوجه حرفم مي‌شويد. ماشين‌ها توي هم مي‌لولند، استفاده از چراغ راهنما، تقريبا در حال منسوخ شدن است، هيچ كس فاصله لازم را رعايت نمي‌كند، هيچ كس به ماشين كناري احترام نمي‌گذارد و خلاصه آن مي‌شود كه يك ساعت رانندگي در تهران، به اندازه 1000 ساعت دعوا و مرافعه با صاحب‌خونه، حالت را مي‌گيرد.

نكته جالب آن‌جاست كه همه هم خودشان را حق به جانب مي‌دانند. و هر كسي فكر مي‌كند كه ديگران فرهنگ ندارد. ايران مشكل فرهنگي دارد و همه مشكل ما اين‌جاست.

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

حذف يارانه‌ها با انگشت هايم جور در نمي آيد

صبح امروز،‌ چهارشنبه 30 دي ماه 1388 ، براي بار هزارم، انگشت هاي دو دست و دو پايم، براي خرج‌هايي كه در آينده بايد داشته باشم، كم آمدند. هر چه به دست‌هايم مي گويم كه درآمدم اين قدر است و تو هم بايد با هيمن مبلغ كنار بيايي، به گوشش نمي‌رود. دست‌هاي من گوش ندارند، چه برسد گوش شنوا. پس گوش نمي دهند كه درآمد "من" بدبخت ( اين من هيچ ربطي به "من" فرويدي ندارد‌) چقدر است. آنها فقط قسط ها، بديهي‌ها، كرايه ماشين‌ها، پول خوار و بار و بدبختي ها را حساب مي كنند. پس هميشه يك جاي كار ايراد دارد.


امروز براي صدهزارمين بار حس كردم كه انگشت هايم كم هستند. حالا شايد بگوييد چرا از ماشين حساب استفاده نمي‌كنم. چون اولا ماشين حساب ندارم و دوم اين كه، ماشين حساب باتري مي‌خواهد و باتري هم بخشي از انرژي است كه سال آينده، يارانه( سوبسيدش ) كم كم حذف مي شود. پس از همين الان، بهتر است كاري با ماشين حساب نداشته باشم. اصلا جماعت هنرمند ( اگر بنده را هنرمند حساب كنيد ) را چه كار به ماشين حساب؟


من همين حالا هم براي خرج روزمره‌ام، كلي انگشت كم مي‌آورم. راستي اگر قرار باشد پول آب و برق و گاز را كامل بدهم، وضعيتم چه مي شود؟ حالا بي‌خيال اين "من" فرويدي: ما.

عصر يك روز پاييز ي، سپانلو ، من و قايق سواري در تهران

غروب يك روز پاييزي است. گرچه هنوز "درخت‌هاي انار پيراهن زرد كهربايي" نپوشيده‌اند، پاييز را حس مي‌كني. قرار است امروز با محمدعلي سپانلو حذف بزنيم، همان شاعري كه دوستانش او را "سپان" صدا مي‌زنند. باران بي مضايقه مي‌بارد و خيابان‌هاي تهران را ترافيك گرفته است.( ياد شاملو به خير كه از بياباني گفته بود كه سراسرش را مه گرفته بود.) البته براي ترافيك شدن خيابان‌هاي تهران، چندان نيازي به باران نيست، همين‌كه نفس‌هاي شهر به شماره بيافتد و غروب شد، ماشين‌ها بوق‌هايشان براي هم به صدا در مي‌آورند. چه برسد به اينكه نم‌نم باراني هم بزند. چه برسد كه باران به شدت ببارد و تو هم با شاعري قرار داشته باشي كه اسم آخرين كتابش "قايق سواري در تهران" باشد. حس مي‌كني همين حالاهاست كه نيازمند موبايلت باشي تا به دفتر آگهي‌هاي همشهري( يا يك روزنامه ديگر) زنگ بزني و آگهي يك قايق سرخپوستي، تمام اكازيون را بدهي. و بعد نتواني، چون معمولا موبايل‌ها در اين ساعت روز آنتن نمي‌دهند. در همين خيال‌هايي كه به در خانه شاعر مي‌رسي. يك حياط و چند درخت. هوا تاريك است، اما تو مي‌تواني چند اناري را ببيني كه روي درخت‌ها ، همچون هنرمندان تئاتر يا هنر ديگري كه نمي‌شود نوشت، خودنمايي مي‌كنند. بحث با يك استكان چاي آغاز مي‌شود و با يك شكلات به پايان مي‌رسد. از عكس‌ها و تابلوهاي روي ديوار اگر ننويسم، به چشم‌هايم خيانت كرده‌ام. يك كلكسيون طرح جلد كبريت كه از پدر شاعر به جا مانده، چند تابلوي اورژينال، چند مينياتور و چند تاي ديگر. مي‌شود به اندازه يك گالري ديد...
متن كامل

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

گور باباي دنيا ، هر چيزي خواستيد بخوريد

یکی از سالم ترین و البته خطرناک ترین تفریحات سالم ما رفتن به رستوران هاست.( تفريحات سالم ديگه رو من نمي دونم. نكنه ذهن شما هم ....نه بابا ) دقیقا وقتی همه دور هم نشسته ایم و مدام از هم می پرسیم که چه کنیم که هم تفریح باشد و هم ارزان، نتیجه می گیریم که برویم رستوران یا "فست فود". البته بحث های زیادی مطرح می شود که خیلی به ما مربوط نیست. ( مثلا چي بپوشم خان ها... ا... سرتو بكن اونور....زشته ) . از آنجایی به ما مربوط می شود که توی رستوران نشسته اید، غذایتان را انتخاب کرده اند و شما می خواهید از پولی که داده اید، لذت ببرند. اما دقیقا این طوری نمی شود. با هر لقمه ای که از روی میز بلند می شود و به سمت دهان حرکت می کند، کلمه "اه، دارم چاق می شوم"، شنیده می شود.( راستي چاق بشي هم بد نيست ها...) حس می کنی داری یک کنسرو تاریخ مصرف گذشته را می خوری.

همین که می گویی "بی خیال چاقی، بذار حاشو ببریم"، یک نفر ( شاید چند نفر)، نگاهی بهت می اندازند که دقیقا می فهمی که " کی عاقله، کی سفیه ". می گویند چاقی که مهم نیست :" اگه بدونی این سویس کالباس رو چه جوری درست می کنن." همیشه خدا هم یک نفر پیدا می شود که پسرخاله اش توی یک کارخانه سویس – کالباس سازی کار می کند ( و حتی ممکن خودش رییس شرکت باشد)، اما خودش لب به سویس و کالباس نمی زند. خلاصه در حالی که حس می کنی داری بالا می آوری:" مگه من گفتم بیایم اینجا."

اما دیگر کار از کار گذشته است. کلی غذای نخورده مانده و پول داده. حالا نوبت شماست که سخنرانی قرایی درباره غذا و غذا خوردن کنید. شما می توانید مطالبی را که در ادامه نوشته می شود، چند بار به دقت بخوانید ، حتی پرینت بگیرد و حفظ کنید.

حرفتان را با یک سوال شروع کنید. مثلا نظرشان در مورد سبزی خوردن بپرسید. احتمالا همه می گویند که چقدر خوب است و از این حرف ها. با قیافه ای حق به جناب بگویید که در آخرین خبرها آمده که مثلا سبزی باعث آلزایمر می شود. دقیقا در همین لحظه بحث عوض می شود. مثلا یکی در مورد نحوه درست شستن سبزی حرف می زند که ما آن را خوب نمی شوریم و کلی انگل اجتماع دارد. یکی دیگر هم می گوید که "اگر خوب بشوریش، همه ویتامین هایش می ره." و تو ناخن هاتو یواشکی به هم می زنی. البته در این قسمت هم پسرعموی یکی از ساکنان دور میز، در کارخانه مواد شوینده کار می کند ( یا رئیس آن است ) و در مورد مضرات این مواد حرف می زند. و شاید در خوبی اش. مهم این است که فضا، چطور فاز بدهد.

می توانی بحث میوه ها را پیش بکشی. احتمالا این بحث هم جواب می دهد، چون خیلی ها برای وزن کم کردن، روزی چند کیلو میوه می خورند تا لاغر بمانند. البته همیشه می شود یواشکی چیزی خورد و به همه گفت:" نمی دونم من چرا چاق می شم. هوا هم بخورم، می ترکم. " البته شما می توانید بحث شیرین کالری را مطرح کنید. هر سیب، حد.د 110 کالری دارد و می تواند شما را چاق کنید. باز هم بحث در می گیرد.

اما حرف شما می تواند نکته دیگری باشد. مثلا بگویید که یک روز می گویند چای برای دندان ها خوب است، فردا می گویند که لثه را خراب می کند، پس فردا می گویند که هر روز بیشتر از 3 استکان نخورید و خلاصه هر روز چیزی می گویند. پس بهتر است خوب بخورید، خوب بخوابید و خوب کارهای خوب بکنید. نیچه هم با انجام دادن همین کارها، نیچه شد.

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

فروغ ، تختي و سهراب هايي كه تكرار مي شوند

فروغ و تختی، سرنوشت ملت ما هستند، جوانانی که همچون سهراب، در اوج جوانی مطرح شدند و برای آنکه در اوج بمانند، در اوج مردند. فروغ 32 سال داشت و تختی 36 سال. و همان طور که سهراب، برای سهراب شدن اش، بهانه نمی خواست، فروغ و تختی هم نیازمند بهانه نبودند. اصلا مهم نبود که یکی کشتی بگیرد و دیگری، شعر بگوید و فیلم بسازد. مهم آن بود که این سهراب ها، باید متولد می شدند و رستم زمانه جان آنها را بی بهانه بگیرد. یکی متولد دی ماه بود و دیگری در دی ماه، رفت. اما چه تفاوت که مرگ و تولد، برای سهراب های زمان یکی است. یکی با تولد نامش را به ثبت رساند و آن دیگری با تولدی دیگر؛ با مرگ. و سهراب های زمانه ما، از جنسیت فراتر رفته بودند.

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

به توالت رفتن خود احترام بگذاريد

هيچ كس نمي‌تواند بيشتر از خود ما، به ما توهين كند. اصلا و ابدا قرار نيست يكي از آن متن‌هاي لوس و بي‌مزه "مثبت انديشي" را اينجا بنويسم. اصلا قرار نيست بنويسم كه به خودتان احترام بگذاريد تا ديگران هم به شما احترام بگذارند. اصلا قرار نيست بنويسم كه شما شخصيت بزرگي هستيد، اگر خودتان را باور كنيد. اين جملات لوس و بي‌مزه، به درد جرز ديوار هم نمي‌خورند. هدف من از نوشتن اين پست كوتاه،‌ چيز ديگري است.

براي آنكه كمي افاضه فضل كنم، داستاني از ابوسعيد ابوالخير نقل مي‌كنم. مي‌گويند كه شيخ با جمعي از شاگردانش، در راهي ( حالا چه راهي، تو كتاب نيومده ) مي‌رفتند. ناگهان ( همون يه دفعه خودمون )، همه دستشان را به سوي دماغ بردند. يعني بوي بدي شنيدند و حتي راهشان را كج كردند. به چاه فاضل آبي رسيده بودند. شيخ سيبي در دست داشت. پرسيد: بوي اين سيب بهتر است يا بويي كه دماغتان را جلويش مي‌گيريد.

جواب مشخص بود.

شيخ گفت: اگر اين سيب، يك شب مهمان شما باشد، دقيقا همين بلا بر سرش مي‌آيد.

در اين قسمت داستان، همه بايد به فكر فرو روند. يا سر در جيب تفكر فرو كنند. ( هر كدومشو دوست داشتيد، انجام بدين)

اما نتيجه ما از اين داستان،‌ آن چيزي نيست كه حدس مي زنيد. ما از اين داستان نتيجه مي‌گيريم كه به توالت رفتن خود، به محتواي كار خود، احترام بگذاريد. يعني همان قدر كه براي خوردن وقت مي‌گذاريد، براي توالت رفتن خود هم ، وقت بگذاريد. به خودتان احترام بگذاريد.

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

ببين چي مي گم، بعد كتكم بزن

زندگي محل سو تفاهم هاست. هر روز که مي گذرد، به اين جمله اوژن يونسکو بيشتر ايمان مي آورم که "زبان و حرف زدن، فقط توليد سوتفاهم مي کند."
علت هاي اين سوتفاهم بسيار است و حتما نمي شود، آن را در يک پست وبلاگي نوشت. شما اين مطلب را به حساب يک دل نوشت بگذاريد لطفا.
اولين نکته آن است که ما همديگر نمي شويم. يعني اصلا گوش مان را به حرف هاي طرف مقابلمان نمي سپاريم تا ببينيم او چه مي گويد و اصلا حرف حسابش چيست. و وقتي چيزي را گوش نداده باشيم، آن چيزي را خواهيم شنيد که حدس مي زديم. اين گونه است که گام اول سوتفاهم زده مي شود.
در گام دوم، بسياري از ما، هنوز تکليف خودمان را خودمان نمي دانيم. مثلا نمي دانيم که مي خواهيم که پاي در سنت داشته باشيم يا در مدرنيته. راه آشتي اين دو را هم نمي دانيم. يا ندانسته ايم. يا نمي خواهيم بدانيم. اين است که نمي دانيم با ديگري چگونه رفتار او کنيم. او هم مي ماند. جمع دو در مانده، سوتفاهي بزرگ است.
در گام سوم، ما پنهان گراني بزرگيم. خودمان را مخفي مي کنيم. نيازهايمان را نمي گويم. اهداف مان را براي طرف مقابل شرح نمي دهيم. يعني جداي از آنکه تکليف مان با خودمان روشن نيست، همين تکليف نيم بند معلوم را هم، روشن نمي کنيم. چرا؟ چون مي ترسيم که ايجاد سونفاهم کنيم. چون مي ترسيم که طرف مقابل را از دست بدهيم. چون مي ترسيم که دلش بشکند و رم کند.
از همه بدتر، در گام چهارم آن است که ما به شدت خودخواهيم. هميشه همان مي خواهيم که به نفع ماست. حاضريم که ديگران را پاي قربانگاه "من" گردن بزنيم و بعد برجنازه اش گريه کنيم.

اي واي از سوتفاهم. اي واي بر دلهايي که اندوهگين مي شوند.

همه فرياد هايي که مي زنيم، از همين روست. لطفا بر سر ابرک بي شيله پيله، بر سر ابرک سرگردان، ابرکي که دلش به نباريدن خوش است، فرياد نکشيد. اين ابرک، براي فرياد شنيدن آفريدن نشده است.

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

كتاب خواندن را از مرلين مونرو ياد بگيريد

چندي قبل با بازيگري حرف مي‌زدم. هر چه بنده خدا زور زد، نتوانست بيشتر از 5-4 كتاب به ياد بياورد، آنها را هم با كمك من. كتاب‌هايي مثل "كنت مونت كريستو"، "جان شيفته" و " جنگ و صلح". حتي نمي‌دانست كه ژول ورن اسم يك نويسنده است و نه كتاب. چند بار اصرار كرد كه ژول ورن را هم خوانده‌ام. گفتم كدام كتابش را؟ گفت خودش را. فكر كردم كتابي درباره ژول ورن. گفت: نه. خودش را.
حالا بد نيست نگاهي به اين لينك بكنيد. شما در اين لينك، تصوير مرلين مونرو را مي‌بينيد كه در حال خواندن دشوارترين اثر ادبي قرن بيستم است: اوليس، نوشته جيمز جويس.
لطفا به بازيگرهاي ما بگوييد كه براي مرلين مونرو شدن، براي همفري بوگارث شدن،‌ براي مارلون براندو شدن و حتي براي كيت وينسلت شدن، بايد كارهاي بيشتري انجام دهند. فقط آن كارهايي كه الان انجام مي‌دهند( مخصوصا خانم‌ها) كافي نيست.

فرصت پرسيدن را حذف نكنيم

اسطوره‌ها" در ادبيات و دنياي معاصر در گفتگو با جلال ستاري"
عصر يكي از روزهاي پاييزي با جلال ستاري قرار ملاقات مي‌گذاريم. او نيمي از هفته را در خانه‌اي در شمال كشور طي مي‌كند و نيمه ديگر را در تهران براي رسيدن به كارهايش. و طرفه اينكه در هر دوي اين نيمه‌ها، او نوشتن را رها نمي‌كند. خانه‌اش كه دفتر كارش نيز است، مملو از كتاب است و او با عينكي در دست به استقبال ما مي‌آيد. چه لباس‌اش و چه كتاب‌هايي كه در قفسه كتابخانه‌اش قرار دارند، رنگي از كهنگي ندارند. او همواره كوشيده است تا خودش را به‌روز نگه دارد، هر چند كه علاقه‌اش به تاريخ و مسايل اسطوره‌اي است. ستاري حتي كوشيده است تا اسطوره‌ها را نيز لباسي نو بپوشاند. در گفتگويي كه انجام شد، همين نكته نقطه محوري بحث قرار گرفت، اينكه اسطوره در دنيا و ادبيات امروز ما چه نقشي دارد و تا چه اندازه به درد ما مي‌خورد. شايد در نگاه كلي، اين بحث ارتباط چنداني با ادبيات نداشته باشد، اما در سوال پاياني در خواهيم يافت كه اسطوره‌ها چه نقشي در ادبيات دارند و چگونه مي توانند آن را بارور كنند. پاسخ‌هاي ستاري همچنين به ما خواهند آموخت كه نبايد اسير ظواهر اسطوره‌ها بود و بايد از آنها براي رسيدن به تفكر و شناخت بهره گرفت.

متن كامل

دشواري خليلي بودن

تضاد، جذابيت انسان است و اگر نبود اين تضاد، انسان تبديل مي‌شد به موجودي كسالت‌بار كه تنها به درد كشاندن هر روزه چرخ آسياب بان مي‌خورد. درست به همين دليل است كه خوبي مطلق حالمان را بد مي‌كند و هر گاه حس كنيم كه كسي، هميشه به شيوه "بچه مثبت‌ها" رفتار مي‌كند، كسل مي‌شويم. در چنين شرايطي با خودمان فكر مي‌كنيم كه چطور مي‌شود كمي شيطنت كرد، سر به سر كسي گذاشت و البته انسان بود. به قول يكي از متفكران ميهني كه شايد دوست ندارد اسمش در اين‌جا برده شود، زندگي بدون چيپس و پفك، بدون چيزهاي مضرر چيزي به كل حال زننده است. درست همان‌طور كه بچگي، شيطنت را در الزامش دارد و اگر انسان كودكي نكند، توپ پلاستيكي به سمت پنجره‌اي نشوت‌ات، يا به تعبيري امروزي‌تر، كلي ايميل "اسپم" براي ديگران سند نكند‌( يا به تعبيري نفرستد )، شايد در پيرانه‌سرش هواي كنعان به سر كند و اي وايلا، از اين همه نابجايي كه گاه دامان ما را مي‌گيرد.

متن كامل

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

وقتی که نمی‌توانی شنا کنی

روزي روزگاري كه تازه مد شده بود كه عكس نويسندگان را روي جلد كتاب چاپ كنند، به جورج برنارد شا پیشنهاد کردند که عکس‌اش را بگذارند روی یکی از کتاب‌ها. او هم مثل همیشه گوشه لب چپ‌اش را برد بالا که یعنی دارد پوزخند می‌زند و بعد گفت: " عکس منو. اون وقت همه فکر می‌کنن که قراره کتاب خیلی خوبی بخونن و وقتی کتاب رو باز می‌کنن، سرخورده می‌شن." البته بعد عکس جورج برنار شاو کلی رو کتابها چاپ شد.

متن کامل

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

بهترين خاطره ت چيه؟

كاري از مجموعه منتشر نشده "سرماخوردگي"

بهترین خاطره ت چیه؟
اون روزی نیست که تب کرده بودی؟
آره ، تب.
وتوی رختخواب می لرزیدی؟
مادرت پارچه خیس می ذاشت روی پیشونیت و
واسه ات سوپ داغ می آورد؟
همه اش نوازشت می کرد و
از هيچ مساله ناراحت كننده اي حرفی نمی زد.
کسی مجبورت نمی کرد مشق بنویسی.
یا از نمره ها...
من بهترین فيلم ها رو وقتی دیدم که مریض بودم.

* * *

خاطره ای از این بهتر؟
من که یادم نمی آد.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

انگار همه چیز برای دور ریختن ساخته می‌شود

مردم دنیا خیلی به تعریف‌های از پیش تعیین شده توجهی ندارند. مثلا یک سري رای آن‌که پول داشته باشند و آسایش، کار می‌کنند، اما آن‌قدر کار می‌کنند که وقتی برای تفریح و آسایش ندارند. مثلا روزنامه می‌خرند که تا پایان روز آ‌ن‌را بخوانند، اما مطالب مورد علاقه‌شان را با قیچی می‌برند تا سر فرصت مناسب بخوانندش. گاهی هم کتاب می‌خرند تا سر فرصت آن‌را بخوانند، اما کتاب را تمام نکرده دنبال راهی هستند که از شرش خلاص شوند.

متن كامل

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

فرشته مي تواند دنيا را تكان بدهد

هميشه اتفاق هاي غيرمنتظره را دوست داشته ام،‌ حتي اتفاق هاي غير منتظره بد هم برايم جالبند،‌ هر چند كه دوستشان ندارم. مثلا وقتي آسمان يكدفعه باراني مي شود، مثلا وقتي كه يكدفعه از خواب بيداري مي شوي و مي بيني به جاي رختخوابت،‌ جاي ديگري هستي، مثلا وقتي دوستي بعد از سالها تلفن مي كند بهت، مثلا وقتي بي خودي هديه مي گيري،‌ مثلا وقتي بي هوا بوسيده مي شوي، مثلا وقتي يك دفعه كوله پشتي ات را بر مي داري و مي روي سفر.

اما دقيقا گاهي مثل مرداب مي شوم.هيچ حركتي نيست. ركود كامل. اگر يكي سنگي بيندازد درونم،‌ موج ها تا بي نهايت تكرار مي شود. مثلا كمتر پيش آمده به تنهايي بروم سينما. معمولا يكي از دوستانم، به زور مرا برده. تئاتر هم همين طور. البته نه اينكه دوست نداشته باشم بروم سينما، نه. اما زورم مي آيد. بايد سنگي باشد كه مردابم را به حركت وادارد.

گاهي كه خيلي زندگي ام تكراري مي شود، فكرهاي عجيب و غريب به سرم مي زند. مثلا توي روزهاي دانشجويي، كه گاهي حس تنهايي همه وجودم را مي گرفت و از تنهايي،‌ زانوهايم مور مور مي شد، دوست داشتم با يك ماشين تصادف كنم. نه براي مرگ، كه براي زندگي.

دوست داشتم با دختركي تصادف كنم و درست مثل فيلمها، به تصادف زندگي هر دوي ما تغيير كند. دوست داشتم اتفاق بيافتد. چيزي،‌كسي، زماني.

دوست داشتم زماني فرشته اي بيايد و با تكان بالهايش، گردابي درست كند كه تنهايي ام غرق شود. دوست داشتم كه فرشته ، عاشقانه به زمين خيره شود و به شيوه سكوت، حرف بزند، چرا كه به نظرم، هميشه در حرف زدن دروغي نهفته است. سكوت، نمي تواند دروغ بگويد. چشمها نمي توانند.

دنيا مي تواند فرشته را تكان بدهد و فرشته مي تواند دنيا را تكان بدهد. من منتظر زلزله ام

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۸

غبرايي‌ها

مترجم‌هاي برادر در گفتگو با مهدي غبرايي

سه برادر خانواده غبرايي؛ مهدي، هادي و فرهاد، سهمي مهمي در ادبيات و فرهنگ معاصر داشته‌اند. از اين ميان فرهاد غبرايي كه او را با ترجمه‌هايي همچون "حريم"، " سفر به انتهاي شب"، "پاريس جشن بيكران"، " خانواده پاسكال دوراته " ، "جزيره" و بسياري آثار مطرح ديگر مي‌شناسيم در سال 1373 بر اثر سانحه تصادف رانندگي در گذشت. هادي غبرايي نيز كه ويراستار و مترجي توانا بود در سال 1382 و به دليلي مشابه از ميان ما رفت، مشكلي كه سبب درگذشت افرادي دگر نيز در خانواده غبرايي‌ها بوده است. در گفتگويي كه در ادامه مي‌آيد با مهدي غبرايي در مورد "اين سه برادر" به گفتگو نشسته‌ام.

متن كامل

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

نويسنده ادبيات آشپزخانه‌اي برنده جايزه معتبر فرانسوي شد

اگر مي‌خواهيم برنده نوبل ادبيات يك ايراني باشد، بايد روي زن‌هاي نويسنده مان بيشتر سرمايه‌گذاري كنيم. دليل اين پيشنهاد هم خيلي واضح ( و البته مبرهن) است. در چند سال اخير اگر جايزه‌اي در عرصه بين‌المللي گرفته‌ايم، برنده‌اش يك خانم ايراني بوده است.

متن كامل