دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

ساربان مرگ، طلایه دار غزل را همراه خود کرد

                                                                                                 برای سیمین بهبهانی


... و زنی به این سان عاشق
به این سان بر آمده از کلمات
به ساربان تاریخ لبخند زد
سوار شتر همیشه شد و رفت

بگذار همه بگویند سیمین، بانوی غزل بود
من اما می دانم که تو
-بگذار بگویم تو-
طلایی ترین لحظه انسان بودی.
شهادت می دهم که تو
شهید واژه ها بودی و برآمده از افسون زنگ هایی که قافیه ات می شدند
شهادت می دهم دست هایت
پلی شد تا یادمان باشد رنگی از واقعیت دارند رویاها
استخوانمایمان برای ستون شدن زیر سقف وطن
بی تابی کنند.
شهادت می دهم از مرز زمان رد شدی تو
تا زبان به نصحیت پدربزرگ وارانه باز کنیم ما و تو
بی خیال همه این پیرانه سری ما در سال های مثلا جوانی،
صدای اعتراض نسل ما باشی و ما
صورتک لایک برداریم و بخار شویم.
نباشیم از ترس.
ما از ترس مردن، مرده بودیم.

بگذار چیزی باشم فراتر از وزن شاعرانه،
چیزی شبیه اختیارات شاعرانه
تا حرف هایم حرام زیبایی نشوند.
بگذار بی خیال ستون های موازی غزل شوم
بگذار تن هامان یکی شوند...

شهادت می دهم که تو
بانوی دست های به هم پیوسته و عشق بودی.
شهادت می دهم که تو
انسان بودی.
بگذار همه بگویند : «جوگیر شده، شعار می دهد.»
من اما جوانی جاودانه ات را به نماز می ایستم.
شب می رود و تو بامداد
باز خواهی گشت
با تک تک کلمات روی زمین.

تو تکثیر شده ای.

۲ نظر:

سید وحید موسوی گفت...

سلام سجاد عزیز... شعر خوبی بود و پر از احساس... امیدوارم اونجایی که هستی حسابی موفق باشی!

عسل عباسیان گفت...

سجاد من اینو الان خوندم. واقعن درخشان بود. خسته نباشی :)