یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

ماجرای بریده شدن دو انگشت و باقی قضایا

دیگر پول مثل چرک کف دست نیست
ماجرا از این جا شروع شد که تصمیم گرفتیم، بعد از ظهر جمعه را ، کمی بی احتیاطی کنیم و برویم بیرون از چاردیواری خانه. خیلی ها فکر می کنند که این تصمیم اصلا خطرناک نیست. اما با خواندن ادامه همین مطلب پی به عرایضم می برید. سوار ماشین شدیم و به یکی از پارک های اطراف خانه مان رفتیم. پارک لاله. می دانید که روزهای جمعه، بالای این پارک تعداد زیادی سوزن وجود دارد و این سوزن های ته گرد، منتظرند تا با اولین فرصت خودشان را به زمین برسانند. اما از آن جا که هیچ جای خالی ای در پارک پیدا نمی شود، سوزن ها همان بالا گیر می کنند. و این نکته را هم بدانید که ، این سوزن ها به آدم هایی تعلق دارد که حرف هایم را باور نکرده اند و می خواهند شلوغ بودن پارک لاله را امتحان کنند. خواهش می کنم شما جزء این دسته از آدم ها نباشید.
اولین اتفاق خطرناک همان ماشینی بود که سوارش شدیم. نمی خواهم در مورد کرایه ماشین چیزی بنویسم. می دانم که موضوع به اندازه کافی خسته کننده و تکراری ست. تنها در این مورد می نویسم که از وقتی که سوار ماشین شدیم، هر لحظه منتظر بودیم یکی از چرخ های ماشین در برود. اگر درست حدس زده باشم، ماشیم درست متعلق به اولین سری ساخت پیکان در ایران بود. در مورد بقیه خرج هایی هم که کردیم و نکردیم هم، چیزی نمی نویسم. از آن جا می نویسم که با تنی خسته و شکمی گشنه و لبانی برگشته به خانه برگشتیم. در هیر و بیر چه غذایی درست کنیم، یادمان آمد که آخرین جرعه جام روغن مان تهی است. شال و کلاه کردم و به اولین سوپر مارکت نزدیک خانه مان رفتم. بسته بود. دومی هم بسته بود. مثل این که در خیابان آزادی کسی روزهای جمعه به سوپر مارکت نمی رود. باز هم نمی خواهم از قیمت روغن چیزی بنویسم. به خانه برگشتم و از این جا بود که ماجرای اصلی آغاز می شد. روغنی که خریده بودم ، مارک معروفی بود. یکی از همین هایی که توی تی وی، تبلیغ می کنند. در روغن هم تا دستم را نبرید، باز نشد. و بعد به جای شام، زخم خوردیم. سرتان را در نیاورم . بند نمی آمد خون دستم. چندین عدد اسکناس سبز و آبی در آن گیر کرده و بود کمی درد که باید دکتر، آن را بیرون می آورد تا خوب شوم.
نفهمیدم چطوری به درمانگاه رسیدیم. کسی به کسی نبود. کسی سراغمان نیامد که دردت چیست و این مایه قرمز رنگ که به زمین می ریزد چیست. خیلی دلم می خواست که دستم را گاز بگیرم تا حس واقعی بودن پیدا کنم. اما از یک دستم خون می آمد و دستم دیگرم را روی زخم گذاشته بودم. این بود که نمی توانستم، دستم را گاز بگیرم و بهم ثابت شود که ما شبح نیستیم.تا این که یک نفر سپید پوش آمد سراغمان. خیلی آرام و با تمانینه. انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است. دستم را در سطل زباله گرفت و از آن مایع های ضدعفونی رویش ریخت. خون اما بند نمی آمد. قرار بر این شد که دستم را بخیه بزنند. گفتند که 50 هزار تومان به صندوق واریز کن و بعد بخیه می زنیم. ما همه پولمان را روی ریختیم ، اما فقط نیمی از آن مبلغ را داشتیم. نمی توانستم کوچکترین اعتراضی کنم. کوچکترین اعتراض با اخراج از درمانگاه همراه بود. قبول کردم که برای چند بخیه که روی دو انگشتم می زنند، پنجاه هزار تومان بدهم. گفتم که این مقدار پول همراهمان نیست و همسرم تا دستم را بخیه بزنند، خواهد آورد. اما دکتر عزیز ، قبول نکرد. از من خون می رفت و دکتر با من شوخی می کرد. خیلی دلم می خواست وسط این شوخی ها، اشاره ای هم سوگندها نامه سقراط کنم. خیلی دلم می خواست که به او یادآوری کنم که سوگند یادکرده که برای نجات جان بیمارش، نباید از هیچ کاری دریغ کند. اما دست خونی ام، زبانم را کوتاه کرده بود.
نیم ساعت بعد با پول رسیدند. آن وقت بود که شروع کردند به بخیه زدن. یعنی اگر پول نبود، ممکن بود هیچ وقت سراغ زخمم نیایند. یعنی حتی حاضر نبودند یک دستگاه گوشی موبایل و کمی پول را بپذیرند و بخیه زدن را شروع کنند. در این لحظه ها آدم خیلی احساس یاس می کند. وقتی این یاسم بیشتر شد که دکتر گفت که روی دو انگشتم، پانزده ( 15 ) تا بخیه زده اند. پانزده بخیه روی دو انگشت. به نظر کمی زیاد می آید. حس کردم به اندازه این تعداد بخیه داد نزده ام و ناله نکرده ام. اما به حال دیگر فرصت این کار نبود.
به خانه برگشتیم. تمام پس اندازمان را خرج کرده بودیم. نه از شام خبری بود و نه از دل خوش. اگر یکی از آن سوزن های بالای پارک لاله را هم به من می زدی، خونم در نمی آمد. مدام در این فکر بودم که ای کاش تعطیل نبودیم. تعطیلی کلا به ما نیامده است. به نتیجه های دیگری هم رسیدم. یکیش این بود که جمعه برای آدم های بی پول، کلا روز خطرناکی است. نتیجه دوم این بود که رفتن به بیرون و گرسنه برگشتن، بی احتیاطی بزرگی است. نتیجه سوم این که پول هیچ ربطی به چرک کف دست ندارد و باید مراقب دست هایم باشم .

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

... و سکوت

صدای قدم هایت را می شنوم

صدای در را آرزو می کنم

و سکوت.


صدای در را می شنوم

تو را آرزو می کنم

و سکوت.


صدایت را می شنوم.

دستت را آرزو می کنم.

قلبم نمی زند.

همه جا به طرز عجیبی سرد می شود.

دیوارها دیوانه، پنجره ها مضطرب

و زنگ تلفن ،

و سکوت.


از این شعر پاکت می کنم.

به کمی هوای دریا

و خودم نیاز دارم.

رفتن و ماندنت به خودت بستگی دارد

و سکوت چیز عجیبی نیست

رفت و آمدی ست میان من وخیال:

صدای قدم هایت را می شنوم

زنگ تلفن و اشتباه گرفته ای را.

و سکوت.

و سکوت.

و سکوت.

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

این هم از شانس های دیگر شهرستانی ها

شهرستانی ها، مخصوصا آن هایی که در شهرهای خیلی کوچک زندگی می کنند از چیزهای زیادی بهره می برند که ما در تهران در حسرت به دست آوردنش هستیم. یکیش مربوط به هوای صافشان است. آن ها از دود و آلودگی تهران نشانی ندارند. دیگری ترافیک است. طلای زمان آن ها را افریت ترافیک نمی دزد. دیگری آرامش صوتی است. آن ها هر شب به جای شنیدن صدای بوق ماشین ها، با صدای جیرجیرک ها می خوابند و...
اما در این میان آن ها مزایای تکنولوژیک هم دارند. چند وقت قبل که به یکی از شهرهای کوچک رفته بودم، با کمال تعجب دیدم که خیلی از سایت های اینترنتی که قرن هاست در تهران فیلتر می شود، آن جا در کمال صحت و سلامت باز می شود.این هم از شانس دیگرشان.