سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

كارگردان "بازمانده" هم رفت

امروز سه‌شنبه ششم مرداد
بعد از مهدي آذر يزدي، محمد حقوقي، اسماعيل فصيح، پروين سليماني و چند نفر از هنر مندان ديگر، سيف‌الله داد هم رفت تا داغ ديگري بر دل ما باشد. چند روز پيش و حتي قبل از آنكه سيف‌الله داد كه سالها بود با بيماري دست و پنجه نرم مي‌كرد، بميرد از يكي از دوستان پرسيدم كه علت مردن اين همه هنرمند در ماه اخير چه بوده؟ به خورشيد اشاره كرد و گفت: گرماي هواي و سري تكان داد.

توي گرماي 40 درجه و حتي بيشتر سرما خورده‌ام، يعني زمستان را به تابستان آورده‌ام. ديروز مسموم شده بودم،، حالا سرما خوردگي هم به آن اضافه شده.

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

ماجراي قوام السطنه و اينكه چرا دخترك فاميل ما به دليل داشتن شماره تلفن يك پسر به چوب و فلك بسته شد

دلم مي‌خواهد يك جدول ايجا بكشم كه توي آن تفاوت‌هاي برخورد آدم‌ها را توش بنويسم. اما خوب نمي‌شود. يعني بلد نيستم. اما اين دليل نمي‌شود كه آن چيزهايي را كه مي‌خواهم ننويسم. بنويسم؟ بنويسم؟ واقعا.... بنويسم؟

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

براي مجتبي تكين و نگاه سبزش به زندگي

صبح امروز حسي عجيب داشتم، از همان حس‌هايي كه معمولا وقت‌هايي به سراغم مي‌آيد كه انگار روز بدي را در پيش رو دارم. روزگاري در روزنامه‌اي مي‌نوشتم كه الان به خيلي از دليل‌ها دوستش ندارم، اما چه روي كيوسك مطبوعاتي و چه زماني كه جايي مي‌بينمش، حس مي‌كنم نمي‌توانم سرسري رد شوم. كسي كه در تاكسي در كنارم نشسته بود، نسخه امروز روزنامه دستش بود.همين‌جور كه ورق مي‌زد، من هم دستش را دنبال مي‌كردم كه ناگهان خشكم زد.

متن كامل

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

نامه يك استان البرزي

امروز سه‌شنبه 23 تير
وقتي ساعت موبايل كوفتي‌ام( از اين نوكياهاي صفحه سياه و سفيد و البته تحريمي)زنگ زد، حس كردم كه چقدر به موتسارت مديونم كه اين آهنگ زيبا را ساخته تا من خواب و آرام نداشته باشم. بعدش از بوي خوش جورابم لذت بردم و از ته دل چند اظهار لطف به آنهايي كردم كه باعث شدند تا پول ماندن در تهران نداشته باشم و به استان البرز بيايم. اي خوشا آن كسي كه اين كرج ما(البته فقط دو ساله كه شده كرج ما، قبلا كرج اونا بود) را استان كرد تا ما هم بچه تهران شويم. اي خوشا اين كسي را كه كرج را استان كرد تا ما شبها كه به خانه بر مي‌گرديم بيشتر براي خانم خانه اداي آدم‌هاي خسته را دربياوريم، چون محل كار ما يك استان و محل كار ما استان ديگري است.
اما من خيلي نگرانم. نگرانم كه شغلم را از دست بدهم. مي‌گويند كه شما مربوط به استان ديگري هستي و اين‌جا جوان بيكار زياد است و تا اين نيروهاي بومي جذب نشوند، كار به اجنبي‌هاي استان البرزي نمي‌رسد.
به هر حال، سوار مترو البرز_صادقيه شدم و در خنكاي مترو و بوي خوش اطرافيان، حس كردم كه در بهشتم. هيچ كس پايش را آنقدر دراز نكرده بود كه طرف مقابلش ناراحت باشد، هيچ پسري به دختري( و برعكس) چپ چپ نگاه نمي‌كرد، هيچكس طرف مقابلش را در ذهن لخت نكرد و در ادامه هيچ كس به كسي كه كنارش ايستاده بود، نگفت كه برو كنار عوضي، مگه خودت خار و مادر نداري.
سوار تاكسي كه شدم خيالم راحت بود كه راننده دقيقا مبلغ هر روزي را از من مي‌گيرد، فقط نگران بودم كه انعامم را قبول نكند، چون مي‌ديدم كه از آينه بغلي ماشين‌اش مراقب قسمت‌هاي برجسته يك خانم است كه خداي نكرده كسي به آن چپ نگاه نكند.

البته من به عنوان يك استان البرزي از كار مركزنشين‌ها پايتخت چيزي سر در نمي‌آورد. فقط توصيه مي‌كنم كه كنترل جمعيت به طور جدي مورد توجه قرار گيرد تا مجبور نشويم به جاي سي استان، صد استان داشته باشيم.

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

هيچ چيزي گم نمي‌شود

امروز شنبه 20 تير سال 1388. پدربزگم درست هفت سال پيش درست در چنين روزي مرد. درست صبح روز بعدي كه پدربزرگم مرد، با همه سرعتي كه مي‌شد خودم را به شهر اجدادي‌ام، به شهري كه تقريبا همه كودكي و نوجواني‌ام را در آن طي كرده بودم رفتم. هواي رشت دمكرده و غريب بود. و پدر بزرگم كه ريشه من و ارتباطم با گذشته بود، ديگر در هواي ما نفس نمي‌كشيد. دوستي در جوااب بغضي كه در من فرو خورده بود گفت:"پدربزرگت مرده است و تو با همه تلاشت او را نخواهي ديد." دوستم راست مي‌گفت. پدربزگم ديگر در ميان ما نبود، اما جهان هم ديگر همان چيزي نبود كه تا پيش از مرگ او.
هيچ واقعه‌اي در جهان گم نخواد شد، حتي پرواز مگسي از روي برگي خشك.