چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷

سيدني پولاک، برنده اسکار 1985 درگذشت

امضا؛ پولاک؛ بازيگر ، کارگردان و تهيه کننده
سيدني پولاک از آخرين بازمانده هاي نسل فيلمسازان جريان ساز دهه 70، دوشنبه شب در لس آنجلس درگذشت؛ کارگرداني که کارش
را با بازيگري شروع کرد، دوران طلايي کارگرداني اش را در دهه هاي 1970 و 1980 سپري کرد -که با دريافت اسکار بهترين کارگرداني و بهترين تهيه کنندگي در سال 1985همراه بود- و در سال هاي پاياني عمرش، بار ديگر بازيگري را بيشتر جدي گرفت، هرچند که فيلم هاي جديدش مثل «مترجم» و «قلب هاي تصادفي» هم از فيلم هاي مهم سال هاي اخير بودند. سيدني پولاک که علت مرگ او سرطان بدخيم اعلام شد، سابقه پنج دهه فعاليت مستمر سينمايي را در کارنامه اش داشت و اگر اصطلاح بچه هاليوود را که روزگاري نصيب رابرت پريش شد به او بدهيم، چندان بيراهه نرفته ايم. پولاک 25 سال داشت که ادامه

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۷

حكايت "نه" گفتن

حكايت ما حكايت آن بچه‌اي است كه چشمهايش را بستند، چند دور به اين طرف و آن طرف چرخاندنش و بعد گفتند كه به هر طرف كه مي‌خواهي برو. بچه هم كه گيج شده بود، سرش را انداخت پايين و به اميد شانس رفت. انتهاي حكايت آن بچه را هم كسي نمي‌داند. مهم سرگشتگي اوست.
حكايت ما درست شبيه به رودخانه‌اي است كه در راه رسيدن به دريا به مرداب رسيد. آرام و ساكن كم كم متعفن شد و پوسيد. بخش از اين حكايت متوجه ما نيست. موجي آمد و بي آن‌كه خود بخواهيم اسير توفان شديم و رفتيم. بخش متوجه خود ماست. اگر متوجه خود ما هم نباشد، به اطرافيانمان برمي‌گردد. به ما نياموختند كه "نه" بگوييم. فقط ياد دادند كه "حرف منو گوش مي‌كني/ سرتو تو آبگوش مي‌كني". حتي به اين سوال ما هم پاسخ نداندند كه "مراد از سر فرو بردن در آبگوشت داغ چيست؟"
اين است كه ما هيچ وقت از زندگي خود لذت نبرديم. به حسب وظيفه به دنيا آمديم و تقريبا به حسب وظيفه ادامه مي‌دهيم، در حالي كه اگر اين پتك بزرگ انجام وظيفه بالاي سر نبود، چه بسا همين مسيري را دنبال مي‌كرديم كه الان مي‌كنيم. نكته اين جاست كه خود را مجبور حس نمي‌كرديم....

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

تكثير دلنشين مهرجويي

«هامون» براي نسل من فيلمي عجيب بود. نسلي که در ميان شان کوچک ترين بودم، بعد از ديدن اين فيلم کيف رو دوشي با بند را نشاني از روشنفکري جوانانه و پرتحرک مي دانستم و زمزمه کردن شعرهايي زير لب را يک فضيلت مي دانستم. شايد کمي سطحي نگري باشد، اما بعد از «هامون» بود که نگاهم به شعر تغيير کرد، چون با «ابراهيم در آتش» و شاملو آشنا شده بودم. "هامون" چند کتاب ديگر هم به نسل من معرفي کرد، کتاب هايي که در زندگي آينده ما سهم مهمي داشتند. کشف يکي از بهترين نويسنده هاي دنياي ما با همين فيلم اتفاق افتاد. پيش از آن کمتر کسي بود که نامي از سلينجر و «فراني و زويي»اش براي ما برده باشد. «آسيا در برابر غرب» و آشنايي با انديشمندي مثل داريوش شايگان، «ذن و فن نگه داشتن موتورسيکلت» و چند کتاب ديگر محصول ديدن «هامون» بودند. اين فيلم بود که به ما نشان داد ادبيات تا چه اندازه اهميت دارد. چندي بعد فيلمنامه «هامون» منتشر شد. بسياري از ما شيفته وار اين کتاب را به بستر تنهايي مان کشانديم. گفت وگويي که مهرجويي با رامين جهانبگلو انجام داده بود، دريچه يي ديگر از سينما و ادبيات را پيش روي ما گشود. در اين گفت وگو بود که نوجواني نسل من براي نخستين بار «راسکلنيکف» و «استاروگين» را شناخت و دانست که غول هايي مثل داستايوفسکي هم وجود دارند. کمي بعد ترجمه هايي از مهرجويي را خوانديم، کتاب هايي مثل «خدايان و انسان مدرن يونگ»، «بعد زيبايي شناختي» و چند کتاب ديگر که هر کدام دنيايي بودند. در اين ميان خواندن «بعد زيبايي شناختي» هربرت مارکوزه لطفي ديگر داشت. ما شنيده بوديم که جوانان نسل دهه 1350، وقتي مي خواستند نشان از روشنفکري داشته باشند، «انسان تک ساحتي» اين نويسنده را دست مي گرفتند. ما نيز به تبعيت از ايشان چنين کرده بوديم و از اتفاق ضرري در کار نبود. کشف مارکوزه درست به اندازه کشف قاره امريکا يا آمپول پني سيلين براي ما اهميت داشت. اين بود که نام مهرجويي در کنار مارکوزه کمتر شکي را برايمان باقي مي گذاشت.گذاشتن اين داده ها در کنار هم سبب شد نسل من مهرجويي را در هر دو مقوله کتاب و فيلم ببيند. او با فيلم هايش کتاب را به پرده نقره يي مي آورد و با کتاب هايش سينما را مهمان کاغذ مي کرد، تا از همنشيني اين دو، «مهمان مامان» زاده شود. «درخت گلابي»، «گاو»، «پري» و چند فيلم ديگر متولد شوند. ترجمه ها، نوشته ها و فيلم هاي مهرجويي از يک جنس هستند و در ادامه هم. همين است که پاي ترجمه هايش هم مي توان امضاي فيلمساز را ديد. البته نه به اين معني که او در ترجمه هايش امانتدار نيست، نه. امضاي فيلمساز در ترجمه هايش انتخاب هايي است که انجام مي دهد. او هرگز خود را ملزم به ترجمه کتابي نديده و اين سبب مي شود در ميان کتاب هايي که مي خواند آنهايي را ترجمه کند که باب ميلش است. ترجمه دو نمايشنامه سام شپارد را هم بايد در ادامه اين روند دانست. شايد عجيب باشد اما خواندن سطر سطر اين دو نمايشنامه من را به ياد فيلم هاي قبلي مهرجويي مي انداخت؛ فيلم هايي که چه بسا پيش از آشنايي او با شپارد و چه بسا پيش از نوشته شدن نمايشنامه ها ساخته شده بودند. داريوش مهرجويي در مقدمه يي که بر کتاب نوشته، آشنايي خود با شپارد را به 12 سال قبل برمي گرداند. او براي نمايش يکي از فيلم هايش (احتمالاً پري) به جشنواره توکيو رفته بود. سام شپارد هم مهمان جشنواره بود. او در فيلمي از شلندرف بازي کرده بود. کمي بعد مهرجويي از شلندرف مي شنود که شپارد نمايشنامه هم مي نويسد و اتفاقاً نمايشنامه هايي عالي هم مي نويسد. او از دخترش مي خواهد که فهرستي از کتاب هاي نويسنده را برايش تهيه کند و بفرستد. تم اصلي «کودک مدفون» که يکي از دو نمايشنامه سام شپارد در ترجمه اخير مهرجويي به حساب مي آيد، شباهت غريبي به «هامون» دارد. در هر دو اثر ما با خانواده يي رو به ويراني روبه روييم؛ خانواده يي که براي حفظ بنيان هايش انگيزه يي ندارد. تفاوت ها به هر حال وجود دارند، اما هسته اصلي کار، همان موقعيت تکرارشونده خانواده است. از سوي ديگر نقش زبان در «کودک مدفون» بسيار شبيه به «هامون» است. ما در هر دو فيلم، نهايتي براي کارکرد زبان نمي يابيم. در «هامون» زبان کارکردي ارجاعي مي يابد و در «کودک مدفون» به شکل بارزي به سوي ضدزبان حرکت مي کند و طرفه آنکه اين دو بدل به استعاره يي براي عدم ارتباط مي شوند. استعاره آب- مرگ نيز از نکات ديگري است که مي توان در اين اثر هنري يافت. در ابتداي «کودک مدفون» مي خوانيم که مرد داستان، داج، زماني که باران مي بارد، بدحال مي شود. دست کم به گمان هالي همسرش چنين است. استعاره آب در هامون هم کارکردي مشابه دارد. وقتي حميد هامون در انتهاي فيلم از فرط نااميدي خود را به دريا مي زند، مرگ در انتظار اوست. حتي اسم او که يادآور کوير است، با دريا انگار تعارض دارد. شباهت هاي اين دو اثر هنري بدون شک بيش از اينهاست. نقش ساز، پوشش، غذا و بسياري ديگر از همسان هاي نشانه يي را مي توان يافت که در هر دو اثر کارکردي يگانه دارند. در «غرب وحشي» نيز مي توان شباهت ها و نزديکي فراواني با «درخت گلابي» يافت. نماد درخت عقيم در فيلم مهرجويي با استعاره صحرا در نمايشنامه شپارد شباهت بسياري دارد. هر دو نشانه در روايت بدل به سيلاني مي شوند تا داستان اصلي شکل بگيرد. در «درخت گلابي» راوي به ياد روزهاي کودکي، عشق نافرجام، مبارزه سال هاي جواني و همين طور ساير وقايع زندگي اش مي افتد و در «غرب وحشي» صحرا به پيدايش طرحي مي انجامد که به مذاق تهيه کننده هاليوودي خوش مي آيد. اما نکته آنجاست که در هر دو روايت، فرجامي براي راوي متصور نيست. در «غرب وحشي» برادر بزرگ تري که طرح داستاني متفاوت را کشف مي کند، توانايي نوشتن آن را ندارد و در «درخت گلابي» راوي انگار دليلي براي نوشتن نمي يابد. او تنها به کشف خود برمي آيد. تغيير موقعيت دو برادر در «غرب وحشي» سام شپارد نيز در تقابل باغبان با راوي روي مي دهد.به شهادت طلبيدن اين نکته ها از آن رو صورت مي گيرد تا نشان دهيم مهرجويي اين دو نمايشنامه شپارد را به طور اتفاقي براي ترجمه انتخاب نکرده است. اگر بنا بر انتخاب اتفاقي بود، او اين فرصت را داشت که دست کم از ميان چند نمايشنامه ديگري که از سام شپارد در دست داشت، کاري ديگر را ترجمه کند. به طور حتم انتخاب هايش براي ترجمه را با سنجش و شباهت هايي که ميان آنها و آثارش وجود دارند، معطوف نمي کند. اين نکته را بايد در آبشخور فلسفي و نوع نگاه او به جهان جست، چرا که به گفته يکي از دوستان سينماگرم، مهرجويي فلسفه خوانده، آن را به خوبي فهميده و دور انداخته است. نتيجه اين اتفاق، فيلم هايي است که به ظاهر هيچ نشاني از فلسفه ندارند، اما به شدت با اين مقوله در ارتباطند. ترجمه هاي مهرجويي از نظر فني نيز قابل بررسي اند. او مترجمي است که به خوبي زبان را مي شناسد و مي داند چگونه بايد آن را به کار گيرد. سابقه مترجم در عرصه سينما، او را با مقوله گفتار به خوبي آشنا کرده است. همين نکته سبب مي شود او در برگردان ديالوگ هاي متن نمايشي، بسيار خوب عمل کند. البته در کنار تجربه فيلمسازي، مهرجويي سابقه زندگي در امريکا را نيز دارد و اين نکته يي است که به طور حتم به ترجمه هايش کمک مي کند. او فراتر از ترجمه هاي مبتني بر فرهنگ لغت، فرهنگ زبان را به فارسي برمي گرداند و اين براي ما که بخشي از فرهنگ مکتوب مان بر قاعده ترجمه است، تحفه يي ارزنده است.1

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

جشن فرومايگان فوتبال يا استعدادهايي كه از دست مي‌روند

چند سال پيش در روزهايي كه همه را تب فوتبال همه را گرفته بود، ايران به جام جهاني رفته‌ بود، مردم به بهانه فوتبال به خيابان‌ها مي‌ريختند و اين اعتراضي بود عليه قراردادهاي اجتماعي، دوست خوبم محمد قوچاني در مقاله‌اي اين حركت را جشن فرومايگان خوانده بود. در آن سال‌ها بسياري به اعتراض نوشتند و بسياري در پنهان و آشكار، حركت قوچاني را نوعي توهين قلمداد كردند. او را برج عاج‌نشيني تصور كردند كه از آن بالا دلخوشي كوچك مردم را نمي‌تابد و مدام از دغدغه‌هاي منِ روشنفكرش حرف مي‌زند. نوشته قوچاني مدتها در ذهنم چرخ مي‌خورد تا اين كه هفته گذشته سرخپوشان پايتخت جشن قهرماني گرفتند( كه مباركشان باشد. ) و من بار ديگر با خودم فكر كردم كه اين همه انرژي چرا بايد در خدمت رنگ كردن صورت و بستن شنل قرمز و فريادهاي بي‌خودي حرام شود. اما اين جشن تنها به آن‌هايي اختصاص نداشت كه در قالب صدهزار نفر به ورزشگاه آزادي رفته بودند. درست در همان لحظه‌هايي كه خون پرسپوليسي‌ها در رگ‌هايشان مي‌جوشيد، چند كارگر روزنامه مي‌پرسيند كه آقاي ايكس آمده تا حقوق را بدهد؟ فقط هم اين‌ها نبودند كه غن نان شبشان را داشتند.1
طرفداران سرخپوش پايتخت،‌ در مترو پاي مي‌كوبيدند تا جايي كه نزديك بود مترو چپ شود. بحث از آبي و قرمز نيست. بحث از اين هم انرژي است كه به خطا مي‌رود. چقدر پارچه قرمز كه شنل‌هاي به دردنخور فردا شدند، چقدر شيپور و رنگ، چقدر كلاه كاغذي و خدا را شكر كه قرمزها نباختند و گرنه چقدر شيشه شكسته اتوبوس، صندلي پاره شده، صورت زخمي و ...1

محمد قوجاني تا اندازه زيادي حق داشت.1

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

نگاهي به كتاب بحث در آثار و افكار و احوال حافظ

نگاه قاسم غني در كتاب «بحث در آثار و افكار و احوال حافظ» نگاهي مبتني بر جامعه شناسي، مردم شناسي و روانكاوي است. كار او در اين كتاب ماندگار ادبيات فارسي درست شبيه آن پزشك نامدار دنياي مدرن است كه مي خواست خدا را با چاقوي جراحي اش تشريح كند. غني در اين كتاب، مي خواهد همه چيز را از دريچه يي علمي و دقيق واكاوي كند. از اين روست كه او در شرح اشعار حافظ به دنبال يگانه معنايي است كه احتمالاً مي شود از آن استفاده كرد. نگاه اينچنيني گرچه به دليل تقدمي كه نسبت به بسياري از آثار منتشر شده درباره حافظ داراي اولويت است بر لبه تيز و تند تك صدايي حركت مي كند و اين در حالي است كه ويژگي اشعار حافظ ابعادي است كه مي توان از سطر سطر شعر او دريافت، اما اين نكته از اهميت كار قاسم غني كم نمي كند.ادامه

فمنيست‌ها نخوانند و نبينند

امروز در چهار راه ولي‌عصر منتظر ماشين بودم، همان چهار راهي كه روزگاري پهلوي مي‌خواندش. همان چهار راه جلوي تئاتر شهر. آفتاب داغ هر كسي را بي‌حوصله كرده بود، از جمله من را كه براي رسين به سر كار، ديرم هم شده بود. يك تاكسي سبز جلويم ايستاد، مسيرم را گفتم كه ميدان ولي‌عصر بود. سري تكان داد. پا پيش گذاشتم و دستگيره را چرخانم. اما وقتي مي‌خواستم سوار شوم، راننده بدون هيچ گونه عذاب وجداني گفت: نوبت اون خانومه. منظورش دختري بود كه پشتم ايستاده بود و هنوز از آمدن و نفس نفس زدنش به واسطه دويدن، باقي بود. واقعا نمي‌دانستم چه بگويم. فقط به فمنيست‌هايي فكر كردم كه جماعت مرد را شبيه گرگ و آن ديگري را شبيه بره‌هاي بي‌نوا تصور مي‌كنند. دختر با لبخندي كه يعني " ديدي كه چقدر زشكي"، سوار شد و رفت.1

آخرين رمان، اعتراف و خداحافظي


دوريس لسينگ از جايزه نوبل متنفر است

صبح 9 اكتبر 2007 براي دوريس لسينگ 88 ساله روز عجيبي بود. او مثل همه روزها و مثل خيلي از زن هاي خانه دار زنبيلش را برداشت تا خريد روزانه اش را انجام دهد. اما برگشتن اش به خانه شبيه همه روزها نبود. تعداد زيادي خبرنگار و عكاس جلوي خانه نويسنده جمع شده بودند تا حسش را زمان شنيدن خبر برنده شدنش در نوبل ادبي بشنوند. لسينگ از برنده شدن جايزه ذوق زده شده بود. بسياري از خبرگزاري ها در آن روز تصوير خانم لسينگ را منتشر كردند كه روي پله هاي خانه اش نشسته و تقريباً توان حركت ندارد. احتمالاً خانم لسينگ با خودش مي گفت كه بعد از پنجاه سال نويسندگي صاحب پول و پله يي شده به علاوه آنكه شهرتش هم همه جا مي پيچد. اما حالابعد از حدود شش ماه ماجرا برعكس شده است. او در مصاحبه يي كه روز گذشته در بسياري از خبرگزاري ها منتشر شد، گفت دريافت جايزه نوبل، زندگي اش را به هم زده و بعد از دريافت اين جايزه ديگر آرامش ندارد. «لسينگ» در اين باره گفت: «اين روزها تنها كاري كه مي كنم اين است كه مدل عكاسي بشوم يا آنكه وقتم را به خبرنگاراني اختصاص بدهم كه مي خواهند با من مصاحبه كنند.» اين زن 88 ساله گفت حتي پول نوبل هم به دردش نخورده است، چون مجبور است براي آنكه دست ماموران ماليات به آن نرسد، زودتر خرجش كند. او گفت تا حال حاضر 775 هزار پوند از پولش را خرج خانواده پرجمعيت اش كرده و در نظر دارد زودتر از شر بقيه پول، كه البته تقريباً چندان زياد نيست، راحت شود. دوريس لسينگ چپگراي سابق، كه بعد از برنده شدن نوبل تقريباً از همه چيز دنيا از اينترنت گرفته تا نويسندگان و ناشران جوان انتقاد كرده بود، برنده شدن نوبل را يك «فاجعه خونبار» توصيف كرد. با اين همه تايم آنلاين سه روز پيش خبر داد كه او به زودي آخرين رمانش را با نام «آلفرد و اميلي» منتشر مي كند. اين رمان به نوعي اعتراف نويسنده است. البته او موضوع رمان را «نيمي واقعيت و نيمي داستان» معرفي كرده، اما در مصاحبه هايش به گونه يي شرح مي دهد كه همان نيمه واقعي داستان نيز واقعيت هاي زيادي را دربر دارد: علاقه به پدر و نفرت از مادر: «من از مادرم بدم مي آمد. او هم از من خوشش نمي آمد. اين براي او يك تراژدي بود: اما براي من نه.» گاردين در معرفي اين كتاب نوشت: اين كتاب در دو بخش با نام هاي «آلفرد تايلر» و «اميلي مك ويف» روايت مي شود كه در زندگي پدر و مادر خود نويسنده به شمار مي آيد. لسينگ در اين رمان از مجروح شدن پدرش مي نويسد. او در اين مورد مي گويد: «چه مي شد اگر آن تركش به پاي پدر نمي خورد و نسل بعدي هم تباه نمي شد. چه مي شد كه بريتانيا در صلح زندگي مي كرد.» اين كتاب قرار است در 288 صفحه از سوي انتشارات «فورث ايستيت» منتشر شود.لسينگ گفت اين كتاب آخرين كارش خواهد بود، چون ديگر توان نوشتن ندارد. او به نويسندگان جوان توصيه كرد نوشتن را به روزهاي بعد عقب نيندازند، چون توان نوشتن همواره با آنان نخواهد بود: «من ديگر فرصتي براي نوشتن ندارم. توان آن را هم ندارم. براي همين است كه هميشه به جوان ها مي گويم فكر نكنيد اين نيرو و توان را همواره خواهيد داشت.»1

تاريخ را اينجا بجوييد

نگاهي به جلد ششم «يادداشت هاي علم
حكايت اميراسدالله علم و يادداشت هايش يادآور سلطان محمود غزنوي و شاعر دربار است. مي گويند سلطان در سفري احساس گرسنگي مي كرده و آشپز دربار از بادمجان خوراكي براي شاه مي پزد. غذا به مذاق شاه گرسنه خوش مي آيد و احتمالاً بعد از باد معده يي، از غذا خوب مي گويد. شاعر دربار به سرعت شعري در مدح بادمجان مي گويد. كمي بعد، قسمتي از بادهاي دفع نشده، شاه را دچار مشكل مي كند. او از بدي بادمجان مي گويد. شاعر بلافاصله قصيده يي در مذمت بادمجان مي گويد. سلطان برآشفته مي شود كه مردك اينها كه مي گويي يعني چه؟ شاعر هم بزدلانه درمي آيد كه پادشاها، من شاعر توام، نه شاعر بادمجان. ادامه