چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۷

پازل شخصيتي ميشل فوکو

ميشل فوکو نمادي از فروپاشي همه آن ارزش هايي است که دنياي مدرن تعريف کرده است. او در شخصيت چندوجهي خود گاه در مقام روزنامه نگاري نکته سنج ظاهر مي شود و گاه فيلسوفي که به راحتي مي توان ريشه هايش را در سنت فلسفي مارتين هايدگر، ژاک بنونيست و فريدريش نيچه دنبال کرد. افزون بر اين نمي توان به سادگي از ادبيت سيال فوکو گذشت. همه اينها را مي توان در کنار هم گذاشت تا شخصيت هميشه منتقد ميشل فوکو شکل گيرد. وجه روزنامه نگارانه فوکو را مي توان در مقالات متعددش دنبال کرد، از جمله آنهايي را که پس از سفرش به ايران به نگارش درآورد. تحليل هايي که اين انديشمند فرانسوي ارائه مي کند گرچه در زمان هاي متعدد با هم تفاوت هاي فاحشي دارند، اما براي همه کساني که نوشته هاي او را دنبال کرده اند، کمي عجيب است. در کنار اين مقالات فوکو که آشکارا نشان از يک تحليلگر سياسي و اجتماعي دارند او در برخي از کتاب هايش از جمله «مراقبت و تنبه» هم رويکردي مشابه دارد. او کتاب را با صحنه اعدامي در قرن هفدهم آغاز مي کند. نگاه روزنامه نگارانه به شکل خوبي به فيلسوف کمک مي کند تا مخاطب را به متن ارجاع دهد. فوکو در ادامه از تحول مجازات در سال هاي بعد مي نويسد؛ اينکه ديگر کسي بر تن مجرم تازيانه نمي زند و شکنجه ها به شکل روحي - رواني خودنمايي مي کند. در نتيجه انديشمند فرانسوي را ديگر نمي توان به تنهايي در هيچ کدام از وجوه شخصيتي اش خلاصه خواهد کرد. او فيلسوفي است که با نگاه روزنامه نگارانه منتقدانه به نقد قدرت در روزگار حاضر مي پردازد.1

درک انديشه فوکو با اين همه داراي پيش واحدهايي است. نمي توان از مناسبات دانش و قدرت در آثار او سخن گفت و اهميت «گفتار» را در انديشه اش ناديده گرفت. او تحت تاثير هايدگر، ژاک بنونيست و البته نيچه مفهوم «گفتار» را مطرح کرد. به باور او تفاوت ميان آنچه مي تواند در يک دوره معين به صورت کامل و در تقابل با آن ديگر مطرح شود «گفتار» ناميده مي شود. در نتيجه در عرصه اين نگاه فلسفي چند عنصر داراي اهميت است که مهم ترين آنها را مي تون عناصر «در زماني» قيد و بندهاي زمان و امکانات نهفته در زمان و زبان عنوان کرد. به باور او «گفتار» در زمان حال شکل مي گيرد؛ در لحظه يي که حامل گفتار از طريق نظام زبان و در ارتباط با شرايط عيني به خودنمايي مي پردازد. فوکو همچون هايدگر بر آن است که ذهنيت و عينيت از طريق ساختار زبان خالق با يکديگر مرتبط مي شوند. فوکو همچنين عرصه «گفتار» را در ارتباط قدرت و دانش مي سنجد. از اين روست که «گفتار» نه بيانگر نگاهي ايدئولوژيک است که به جايگاه طبقاتي خاصي مرتبط شود و نه پارامتري است که بتوان آن را در چارچوب ديدگاهي ايده آليستي قرار داد. به عقيده او «گفتار» بخشي از ساختار قدرت درون جامعه بوده و به همين دليل بازتاب دهنده جايگاه قدرت در جامعه است. ميشل فوکو چنانچه نمونه هاي يادشده نشان مي دهند در هر کدام از وجوه فکري اش، انديشمندي بي همتاست؛ انديشمندي که از اعتراف به اشتباهاتش ترسي به دل راه نمي دهد.1