پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵

مطابق بسیاری از پیش بینی ها اورهان پاموک برنده نوبل ادبی شد

امسال اعضای آکادمی سوئد دست از شگفتی آفرینی برداشت و نویسنده ای را شایسته دریافت این جایزه دانست که در بسیاری از فهرست های نامزدان احتمالی وجود داشت. اورهان پاموک که بسیاری او را نویسنده ای پست مدرن می دانند، برنده نوبل ادبی شد تا بار دیگر نوبل به خاورمیانه بیاید.
اورهان پاموک در سال 1957 در خانواده ای از صاحبان صنعت در شهر استانبول، ترکيه، به دنيا آمد و پس از تحصيلات متوسطه، به اصرار اعضای خانواده در رشته معماری دانشکده فنی اين شهر به تحصيل پرداخت.وی اين دوره را نا تمام رها کرد و در عوض، برای دنبال کردن حرفه نويسندگی در رشته روزنامه نگاری به تحصيل پرداخت.اورهان پاموک از سال 1974 به عنوان يک حرفه به نويسندگی روی آورد و نخستين رمان او به نام "تاريکی و نور" يکی از برندگان جايزه ادبی موسسه انتشاراتی مليت در سال 1979 بود.وی در خلال سال های بعد جوايز متعدد ادبی را در ترکيه و تعداد ديگری از کشورهای جهان به خود اختصاص داده است.
او برای ارایه نظریاتش درباره قتل عام ارامنه در ترکیه در سال های جنگ دوم جهانی و همچنین قتل عام وسیع کردان ترکیه در سال 2005 به شدت مورد اعتراض ملی گرایان ترکیه واقع شد.اما پيگرد اين نويسنده ترک انتقاد و اعتراض هايی را به خصوص در خارج از ترکيه در پی داشت که اين اقدام را منافی اصل آزادی بيان توصيف کردند.سرانجام در ماه ژانويه سال 2006، دادگاه اين پرونده را غيرقابل پيگيری اعلام داشت و پيگرد قانونی آقای پاموک را متوقف کرد.
نویسنده کتاب هایی چون «برف»،«قلعه سفيد»،«کتاب سياه»،«نام من سرخ است» و «زندگی نو» از جمله کتاب های را حالا می توان حالا با دریافت یک ملیون و چهاصد هزار دلاری و مدال طلای نوبل، یک نویسنده ثروتمند دانست.

دایی جان ناپلئون و سیاست های انگلیسی

حاکمان برای بهبود وضعیت مردم یا دست کم بقایشان احتیاج دارند تا بدانند که در اطرافشان، در مملکتشان و در دنیا چه می گذرد و معمولا همیشه آدم های پاچه خواری در اطرافشان پیدا می شود که اجازه ندهند تا واقعیت ها به آن ها برسد. به نظرم در این شرایط ادبیات بهترین وسیله برای حاکمان است. آن ها نباید جلوی انتشار هیچ کتابی را بگیرند. دلیلش را حالا عرض می کنم.
اگر دایی جان ناپلئون را خوانده یا دیده باشید، آن جمله معروف «کار،کار انگلیسی هاست» را حتما شنیده اید. دایی جان در آن جا دچار توهمی است که هر کسی می تواند به سادگی آن را بفهمد. آخرین پادشاه ایران هم دقیقا دچار همین توهم بود. در حالی نیروی مذهبی ، مردم را به جوشش در آورده بود، او مدام می نالید که انگلیسی ها رهایش کرده اندو برایش توطئه می کنند. در صورتی که به قدرت مردم اعتنا نداشت، خودش را به دامان آمریکایی ها می انداخت
و فراموش کرده بود که یک خطبه آقا سید ابوالقاسم واعظ کار و کاسبی آقاجان را کساد کرد، او باز هم متوجه نشد و مدام به انگلیسی ها فحش و نفرین داد. آقا سید ابوالقاسم واعظ با یک خطبه که در آن آمده بود که در داروهای داروخانه آقاجان الکل وجود دارد، او را ورشکست کرد، اما آقا جان در توهم بود. دایی جان ناپلئون، حتی به توطئه های آقاجان هم که مدت ها بود، از او و خانوداده مثلا اشرافیش متنفر بود، بی اعتنا می گذشت. آقا جان در انقلاب ایران مصداق همان تکنوکرات های شهرستانی شد که ریشه شاه را کند.
می بینید، اگر شاه دایی جان ناپلئون را می خواند، احتمالا الان وضعیتی به از این داشت. و حالا حکایت ماست. ادبیات را جدی بگیریم و به ناخودآگاه نویسندگان مجال نفس کشیدن بدهیم.

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

چه تلخ است نبودن عمران خنده شعر فارسی

دیشب، یعنی سه شنبه شب حال خاصی داشتم. مدت هاست که هنوس شعر نوشتن به سر نمی آید. و نمی نویسم. اما دیشب که دراز کشیده بودم، سطرهایی آمد. درست در لحظه هایی که مهربان ترین مرد شعر معاصر در حال خداحافظی ابدی با دنیای ما بود،این کلمات سراغم آمدند. ننوشتمشان. نمی دانم چرا. اما از آن هایی نیست که از یادم بروند. همین الان به روشنی در کلمات در ذهنم رژه می روند:
در میان این همه شب
چه فرقی دارد چشمانم گشوده باشد یا نه
جلو رفتنم شبیه ماندن است و
نشنیدن
شبیه شنیدن
و...

عمران صلاحی در گذشت. چقدر کلمات بیهوده در دهان می چرخند. عمران صلاحی رفت. دیگر نمی توان به شماره خانه اش زنگ زد و صدایش را شنید. شبیه نشنیدن و شنیندن...

دیشب خواب دیدم مدرسه می روم. روز اول است و ما در راهرو ها می دویم تا زودتر به کلاس برسیم. کدام جای کلاس بهتر است؟یک سال همان جا ، جای ما خواهد بود. به قول عمران حالا حکایت ماست.حکایت بیداری. به کجا بروم. در دنیایی که عمران را تاب نیاورد، کجایش بهتر است؟ کجا بروم؟ ترجیح می دادم تا ابد توی راهروها بدوم. تا ندانم دنیای بی عمران چگونه دنیایی خواهد بود.

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

شرق تعطیل شد

یادم نمی رود آن روزی که برای اولین بار به ساختمان شرق رفتم. به هر گوشه که نگاه می کردی تکه سینمانی، سیمی افتاده بود. تمام تلاشم را کردم که کفشم خاکی نشود. جعبه شیرینی به دست وارد اتاق شدم. خوش بودم که روزنامه ای حرفه ای خواهم خواند، چیزی شبیه به صفحات لایی همشهری در سال های 81 تا 83.
احمد غلامی با همان لبخند همیشگی اش نشسته بود و روبرویش تلفنی که به هیچ کجای جهان راه نداشت. غلامی لبخند می زد اما مشخص بود که از جابجایی های مکرر دل خوشی ندارد. در طبقه بالای ساختمان، محمد قوچانی هم وضیعتی شبیه به این داشت، با این تفاوت که او دلخوش تر بود.همه در مورد بستن صفحات لایی می گفتند. همه چیز خوب بود، به غیر از نگرانی من که دلهره داشتم که این همانی می شود که باید باشد یا نه. دلهره ای چند روز بعد به خوشبینی مفرطی بدل شد.
گاهی چیزی می نوشتم، اما نه برای غم نان، شرق هنوز که هنوز است حق التحریرهای زمستان سال گذشته مرا نداده است. اگر هم می داد چندان توفیری نداشت. چون نرسیده به خانه خرج کرایه می شد و به هوا می رفت.اما چه حسرت، که می نوشیتم و حالش را می بردیم.
شرق این اواخر که متاسفانه فرصت نوشتن در آن نمی یافتم، آنی نبود که از اول بود. به جای آن که سیر صعودی بگیرد، حرکتی نه چندان خوب را دنبال می کرد. چندی قبلا هم به احمد غلامی گفتم که این نه همان شرقی است که پر بود از گزارش های تصویری و گفتگوهای درخشان. غلامی هم با همان محبت همیشگی اش گوش داد. با همان نگاهی که تلخی اش را نمی توانست پنهان کند. با همان چشم های دوست داشتنی.
شرق تعطیل شد. ای کاش نمی شد. ای کاش خواب بود. و ای کاش باز شود. بودن به از نبودن...خاصه در بهار. شرق تعطیل شد، اما همان روند نه چندان خوبش که فقط صفحه هایی را به روزنامه می افزود، دوست داشتنی بود.
شرق، شرق است، حتی اگر در اوج نباشد.

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

بار کج

توی تعطیلات، «این سه زن» مسعود بهنود را می خواندم. همان طور که خود نیز در مقدمه گفته، اشکالاتی بر کتاب وارد است. اما درس خوبی می توان از این روایت تاریخی گرفت:«بار کج به منزل نمی رسد.»
تاریخ نشان می دهد که با دروغ و زر و زور می توان به جایی رسید، اما به طور قطع نمی توان ادامه داد.
در ضمن با خواندن این کتاب همان میل قدیمیم به مکان ها و تاریخی، دوباره عود کرد. خیلی دلم می خواهد بدانم عکس هایی که در کتاب و با عنوان تهران قدیم به چاپ رسیده اند، الان چه شکلی دارند. یا خیلی دلم می خواهد سرنوشت نوادگان قاجار را بدانم و...

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

مهرجویی بر مدار صفر درجه

دیشب مهمانی جشن خانه سینما، به شدت غمگینم کرد. همه ماجراهایی که دیدم از امضا گرفتن علاقه مندان به بازیگران سریال ها دوزاری گرفته تا هجوم مثلا هنرمندان به تکه های کوچه ساندویچ کالباس ، یک طرف و برخورد داریوش مهرجویی با عزت الله انتظامی یک طرف.
وقتی همه بازیگران یا کارگردان ها می آمدند روی صحنه، جمله یا حکایت نغزی می گفتند. حکایت غزت سینمای ایران نیز از این جدا نبود. او بعد از آن که کلی از مهرجویی تعریف کرد و به همه سفارش کرد که حتما یک باید با این کارگردان کار بلد کار کنند، یک خاطره تعریف کرد. انتظامی گفت که سه بار در تهیه کنندگی با مهرجویی همکاری کرده که هر سه بار سرش کلاه رفته. بار اول وقتی گاو را می ساختند و مهرجویی خیلی مامانی تر از الان بود گفتند که فیلم دولتی است و نمی شود خیلی در مورد پولش حرف زد. بار دوم هم کفتند که فیلم ضرر کرده. در حالی که خیلی از سینماها زنگ زده بودند و می خواستند که زمان اکران «آقای هالو » را تمدید کنند. اسم فیلم سوم را هم یادش رفت بگوید. فقط گفت که بعد از فیلمبرداری دبه در آورده اند که نگاتیو ها سوخته است. بعد در حالی که لحن مهرجویی را به زیبایی ادا کرد ، از طرف او گفت که فیلم را به یک پخش خارجی فروخته اند و « سراغش نری ها. آدم بد دهنیه.» خلاصه انتظامی که تقریبا همسن پدر مهرجویی است گفت:« شیر گاو به همه رسید به غبر از ما».
مهرجویی هم در جواب به جای آن که ماجرا را به شوخی برگزار کند با بی شرمی تمام عزت الله انتظامی را محکوم به تاجر مآبی کرد. سکوت سردی سالن را فرا گرفت و شخصیت مهرجویی برایم سکه یه پول شد. روزگاری او فیلمساز آرمانی ام بود. چه خیال ها با فیلم هایش می رفتم. اما همان طور که هامون می گوید:« خیال می کردیم یه پخی می شیم، اما هیچ گهی نشدیم.» مهرجویی مصداق همین جمله هامون است. او هنوز بر نقطه صفر ایستاده است. متاسفم.

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

التون جان و آلبومي در سبك هيپ هاپ

سر التون جان، خواننده، آهنگساز و ترانه‌سراي نامدار قصد دارد كه به زودي آلبومي با سبك هيپ هاپ منتشر كند.
به گزارش پايگاه خبري آسوشيتدپرس، اين موسيقيدان قصد دارد اين آلبوم خود را به تهيه‌كنندگي دكتر داره توليد كند كه پيش از اين توانسته جايزه معتبر <گرمي> را از آن خود كند. التون جان ضمن بيان خبر فوق افزود: <مي‌خواهم در اين آلبوم با فارل، تيم بلاند، اسنوپ، كاين و امينم همكاري كنم.> وي سپس در پاسخ به اين پرسش كه حاصل اين همكاري چه خواهد شد، گفت: <اين كار براي من بسيار جالب است، اما نمي‌دانم نتيجه‌اش چه مي‌شود. آنچه براي من اهميت دارد، تلاش براي توليد اثري تازه است.> وي در مورد علاقه‌اش به موسيقي هيپ هاپ گفت: <من اين سبك موسيقي را دوست دارم، اما نمي‌توانم بگويم كه اجرايم در اين سبك، چه نتيجه‌اي دارد.>گفتني است كه التون جان پيش از اين نيز با امينم همكاري داشته است. او در سال 2001 و در جريان برگزاري جايزه موسيقايي <گرمي> آهنگ <استن> را با امينم خوانده است.آلبوم <كاپيتان و بچه> التون جان در اواخر ماه سپتامبر روانه بازار موسيقي مي‌شود.


مراسم نهمين سال مرگ نجدي برگزار شد
نهمين سالمرگ بيژن نجدي، عصر روز چهارم شهريورماه بر سر مزارش و در كنار مزار شيخ زاهد گيلاني برگزار شد. در اين مراسم كه با حضور جمع كثيري از دوستان و دوستداران نجدي تشكيل شد، عليرضا پنجه‌اي شاعر شمالي، به نگاه نو و بديع نجدي در عرصه ادبيات داستاني اشاره كرد و گفت: <نجدي از زاويه ديدي نو برخوردار بود. او توانست اين نگاه نو را به خوبي در داستان و شعرش وارد كند.> وي افزود: <هرچند نجدي به واسطه شغل و مشغله‌هاي فراوان نتوانست آنچنان كه بايد از فرصت‌ها استفاده كند و همه آثارش را به دقت بازبيني و ويرايش كند. به همين واسطه ما در شعرهاي او بعضا با آثاري مواجه‌ايم كه وامدار همان نگاه ويژه است و به لحاظ ساخت و زبان نيازمند ساز و كارهاي مجددي بود كه عمرش قد نداد.>بعد از سخنان عليرضا پنجه‌اي، مهدي رضازاده، شاعر و دوست نجدي، قطعه شعري در سوگ وي خواند. پس از آن، تعدادي از شاعران جوان به قرائت شعرهايشان پرداختند.بيژن نجدي يكي از نويسندگان و شاعران مطرح معاصر است. او با خلق آثاري چون <يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند>، <دوباره از همان خيابان‌ها>، <خواهران اين تابستان> و <داستان‌هاي ناتمام> شخصيتي فراموش‌نشدني در ادبيات ايران به حساب مي‌آيد.

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

نیمه پر لیوان

"زندگی زیباست" روبرتو بنینی را توی همان روزهایی دیدم که فیلم به تازگی جایزه اسکار گرفته بود. راستش خیلی خوشم نیامد.
شاید چون دیالوگ هایش را به خوبی نمی فهمیدم آن را نصفه کاره ول کرده بودم. شاید آن روزها سلیقه فیلم دینم فرق می کرد. اما وقتی دیشب فیلم را با نگار دیدم، تاثیرش فوق العاده بود. شاید زیر نویس فارسی جمله های بنینی را بهتر به گوشم می رساند و شاید...ا
جنگ آدم ها را می بلعد و نابود می کند. بارها دیده ایم که جنک زیبایی و عشق را هم ویران می سازد. نمونه اش مالنا. نمونه اش همین زندگی زیباست. وقتی بازیگر مرد در پایان فیلم گلوله خورد و مرد، دلم گرفت. او هیچ وقا در زندگیش کم نیاورد. وقتی در روزهای اول عاشقی، با رقیبی قدر روبرو شد او را به شیوه خودش کنار گذاشت. وقتی به جرم یهودی بودن دستگیر شد، چنان با بچه اش رفتار کرد که انگار به یک بازی دعوت شده اند. بچه در آخر بازی 1000 امتیاز را کسب کرد و سوار تانک شد.اما پدر دیگر نبود. پدر همان جا در اردوگاه مرگ آلمانی ها جا ماند. با این همه بنینی نیمه پر لیوان را دید. او زیبایی را در عمق فاجعه به تصویر کشید و این فوق العاده است.
ای کاش مذهب، رنگ پوست، جنسیت، زبان، کشور و منطقه هیچ وقت آدم ها را از هم جدا نمی کرد و به جان هم نمی انداخت.

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۵

گونتر گراس و تنگ اندیشی دموکراسی اروپایی

ماجرا از هفته پیش شروع شد. گونتر گراس کتاب خاطراتش را منتشر کرد ، اما پیش از انتشار این کتاب خاطرات، روزنامه فرانکفورتر مصاحبه ای با این نویسنده انجام داد. گراس در آن مصاحبه گفت که در 17 سالگی در شاخه نظامی «اس اس»خدمت کرده.همین نکته گزک دست خیلی ها داد. فرادی روز مصاحبه لخ والسا که خیلی ها او از جمله سیاستمدارهای روشنفکر می دانند، گونتر گراس را به باد انتقاد گرفتند. او از گراس خواست که شهروندی افتخاری شهر گدانس را پس بدهد. حالا این شهروندی افتخاری چه صیغه ای است بماند، چون گونتر گراس متولد گدانس است.
پس فردا مصاحبه گراس، یکی از نمایندگان مثلا فرهنگی آلمان از گراس خواست که نوبل ادبیاتش را پس بدهد.) باز هم گلی به جمال نمایندگان کمسیون فرهنگی خودمان) البته آکادمی نوبل گفت که جایزه را پس نمی گیرد. نمی دانم شهروندی افتخاری را پس گرفتند یا نه. اما به هر حال سیاهی برای دموکراسی اروپایی باقی گذاشت که چطور یک صدای مخالف را نپذیرفته است. و جالب آن که گراس که در آن دوران نوجوانی 17 ساله بوده، مرتکب قتلی نشده و کار وحشتناکی انجام نداده است. بعد از جنگ هم همیشه از صلح طلبان و ضدجنگ های روشنفکر بوده است.
دموکراسی غربی، قرار است گذشته افراد را کنار بگذارد و به حالشان بپردازد. آیا این با کردارشان متناقض نیست؟آن ها می گویند که صدای مخالف را نباید خاموش کرد.آیا برخوردشان با گراس خاموش کردن صدای مخالف نیست؟ آن هم صدای نادمی که از شصت سال قبل حرف می زند.
به قول نیما:به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

اختتامیه جشنواره لوکارنو

پنجاه و نهمين دوره جشنواره فيلم لوكارنو طي مراسمي كه شنبه‌شب برگزار شد، به كار خود پايان داد. فيلم‌هاي <چند كيلو خرما براي مراسم تدفين> و <چهارشنبه‌سوري> از سينماي ايران در اين جشنواره حضور داشتند كه توانستند به ترتيب جايزه‌هاي <سينماگران عصر ما> و <<نگاه نو> را از آن خود كنند...متن کامل



گفت‌وگو با راجر واترز، ترانه‌سرا، آهنگساز و خواننده ؛
رهبران سياسي ابرقدرت هنوز هم بيگناهان را به نام آزادي قتل‌عام مي‌كنند ولي حقه وحشت در حال رو شدن است...متن کامل



نگاهي به آلبوم 855> به خوانندگي و آهنگسازي بنيامين بهادري ؛
تمام آثار عامه‌پسند جهاني، اغلب از مدل‌ها و ساختارهايي استفاده مي‌كنند كه پيش از آن، در آثار تجربي مورد استفاده قرار گرفته بود. بنيامين بهادري، دانسته يا ندانسته اين مدل‌هاي تجربي را در آلبومش مورد استفاده قرار داده و آنها را با فرمي عامه‌پسند ارائه كرده است... متن کامل

یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵

گونترگراس روزگاري يك نازي بود




گونترگراس، نويسنده نامدار آلماني و برنده جايزه نوبل ادبي گفت كه در دوران حكومت هيتلر در شاخه نظامي <اس‌اس> خدمت مي‌‌كرده است.


به گزارش پايگاه خبري بي‌بي‌سي اين نويسنده كه با نگارش رمان ضد نازي <طبل حلبي>‌از جمله ضد جنگ‌ترين نويسندگان معاصر به حساب مي‌آيد، در گفت‌وگويي با روزنامه فرانكفورتر آلگماينه سايتونگ گفت كه در 17 سالگي و در درسدن عضو شاخه نظامي اس‌اس بوده است. اين نويسنده كه خاطرات دوره جنگ خود را در سپتامبر سال جاري منتشر مي‌كند در مورد سكوت اين سال‌هاي خود گفت: <سكوت من در طول اين سال‌ها يك دليل داشت و آن كتابي بود كه در حال نوشتن آن بودم.> گونترگراس خاطرات اين سال‌ها را بار سنگيني بر دوش خود دانست. ‌


ارتش اس‌اس زماني به قدرت رسيد كه آدولف هيتلر از نوجوانان آلماني خواست كه به اين شاخه نظامي بپيوندند. يك ميليون نوجوان آلماني به اين شاخه نظامي ‌پيوستند كه گونترگراس يكي از آنها بود. وي در اين مورد گفت:‌ <در اين دوران از حضور در شاخه نظامي اس‌اس احساس شرم مي‌كنم. اين شرم همواره بر دوشم سنگيني مي‌كند.> وي افزود: <من گرچه در هيچ نبردي شركت نكردم اما حضور در اين شاخه نظامي سبب شد تا از خود بيگانه شوم.> ‌


وي با اشاره به اينكه سال‌ها اين حادثه را فراموش كرده بود، به مسافرتش به درسدن اشاره كرد و گفت:< وقتي به آنجا رفتم، به ياد آوردم كه روزي اس‌اس بودم.>


خاطرات دوران جنگ گونترگراس در سپتامبر منتشر مي‌شود. ‌

شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

روزنامه شرق باید مدیر مسوول خود را عوض کند

روزنامه "شرق" براساس راي هيات نظارت بر مطبوعات يك ماه فرصت دارد تا مدير مسئول جديد خود را معرفي كند.

به گزارش روز شنبه معاونت مطبوعاتي و اطلاع رساني وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي...ادامه

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

علاقه به دشمن تراشی

چندی است که مجوز چاپ کتاب با مشکل مواجهه شده است. بخشی از این دغدغه ها و مسایل آن قابل پیش بینی بود. دولت جدید تا بخواهد روی روال عادی بیافتد و سیاست هایش شکل بگیرد، نیاز به زمان دارد. این نکته هم دارای سابقه ای تاریخی در ایران است که ما عادت نداریم تا از تجربه های هم درس بگیریم.در نتیجه همه از اول شروع می کنند. این دولت هم از اول شروع کرده است. تا این جا قابل پیش بینی بود که مجوزهای کتاب دچار تاخیرهایی شود.
حتی سیاست ها و مشی متفاوت دولت نهم ما را آماده این کرده بود که منتظر برخورد جدید و احیانا سختگیرانه تری با مجوزهای چاپ کتاب باشیم.
اما دو نکته پیش بینی نشده بود. نخست چاپ یکسری از کتاب ها که کسی فکر چاپشان را نمی کرد مثل کتاب «سنگی برگوری» نوشته جلال آل احمد و دیگری عدم ارایه مجوز به کتاب هایی که پیش از این منتشر شده اند و اکنون برای چاپ مجدد به ادره کتاب فرستاده شده اند. در حالی که هنوز می توان نسخه های این کتاب ها را در کتابفروشی ها یافت، اجازه چاپ مجدد به آن ها داده نمی شود. آیا این کار نوعی دشمن تراشی به حساب نمی آید؟ آیا سبب به بازار سیاه رفتن کتاب یا کتاب های مذکور نمی شود؟ جالب که این مسایل در حالی صورت می گیرد که تنها یک نسخه کافی است تا متن آن کتاب ها بتواند وارد شبکه جهانی اینترنت شود. آیا عدم مجوز به کتاب های چاپ مجدد به نوعی مخالفت با دولت قبلی و در نتیجه رای 22 میلیونی آن نیست؟ به طور حتم چنین مواردی در نظر ممیزان فعلی کتاب قرار نداشته است.
با توجه به صحبت های امیدوار کننده وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در مورد واگذار کردن اجازه نشر به بخش خصوصی و یک سری ناشر قابل اعتماد، این نکات غریب می نماید. امیدوارم همه چیز هر چه زودتر در مسیری بیافتد که باید.

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵

ما چگونه "ما" می شویم

موقعیت عجیبی است. تنها چیزی که می توان نوشت، همین است و نه چیزی دیگر. ایران وارد باشگاه هسته ای جهانی شده است. باید شاد باشیم یا غمگین؟بخندیم یا سبب خنده دیگران شویم؟
می خواهم کمی به عقب برگردم. یادم می آید چند سال قبل، محسن مخملباف در فیلمی که با عنوان "گنگ خوابدیده" درباره اش ساخته بودند، جمله جالبی گفته بود. او گفته بود جوان های ما در سال 57 و کمی قبل از آن، به این دلیل مسلمان شدند که از یکی از کتاب های دکتر شریعتی خوششان آمده بود و یا به مارکسیسم گرایش پیدا کرده بودند، چرا که به نظرشان "مادر" گورکی کتاب خوبی آمده بود. خود مخملباف هم یکی از همان هایی بود که احتمالا با خواندن یکی از کتاب های دکتر شریعتی انقلابی شده بود. این روزها از توبه نصوح و استعاذه در کارهایش خبری نیست. بگذریم. اما در این جمله اش نوعی هوشمندی وجود دارد. مخملباف راست می گوید، مردم ما انگار اصلا توی باغ نیستند. مهم نیست که شادند یا ناراحت. مهم این است که متوجه این شادی یا ناراحتی خود باشند.
واقعا بعضی های نمی دانند که انرژی هسته ای چیست و با هسته زردآلو چه تفاوتی دارد. نمی خواهم به شعور مردم ایران توهین کنم. اما واقعا هم شرایط عجیبی حکمفرماست. خبررسانی درستی از سوی خبرگزاری های داخلی انجام نمی گیرد.کار خبرگزاری های خارجی هم که معلوم است. اصلا به فکر مردم ایران نیستند.
دیشب داشتم VOA (صدای آمریکا)داشتند با دکتر علمداری حرف می زدند که انگار جامعه شناس است. مجری می خواست به زور توی دهانش حرف هایی بگذارد از جمله این که اگر انرژی هسته ای ، آن چنان که حق مسلم ایرانی هاست، نفت و پول آن ها هم حق آن هاست. بنده خدا دکتر علمداری هم بدون توجه به سوال با صداقت گفت که این دو تا چه ربطی به هم دارند. چندی قبل هم آقای بهارلو گفته که ما خبرنگاریم و می خواهیم خبررسانی کنیم. این که به زور حرف توی دهان کسی بگذارند، با خبرنگار بودن به هیچ وجه جور در نمی آید.
ماجرا طولانی است. بیشتر به آن خواهم پرداخت.

چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۵

تو به این لحظه ها چه هدیه ای خواهی داد




احتمالا این روزها، بیشتر بچه ها در مورد بهار و عید و این جور چیزها می نویسند. اتفاق مهمی است. نمی توان نادیده اش گرفت. به خصوص تعطیلاتش که کلی کیف می دهد و می چسبد. عید همه بدی را هم که داشته باشد، این تعطیلی ها، همه را جبران می کند. می رتوانی چند روز مال خودت باشی.
یکی از دوستانم، همیشه روزهای عید زانوی غم بغل می کند و "وای دارم پیر می شوم"، سر می دهد. یکی دیگر آدم پوچگرایی است و طلبکار:" بهار چه فرقی با بقیه فصل ها دارد."یکی دیگر از خواب آلودگی بهار می گوید. آن یکی هم که مثلا از بهار و عید خوشش می آید، آن قدر مزخرف به هم می بافد که حال آدم به هم می اید. من هم حرف تازه ای ندارم. تنها سطری از شعر مارگوت بیگل را می آورم که می پرسد:" تو به این لحظه/ چه هدیه ای خوای داد؟" تو و من به بهار چه خواهیم داد؟ تو و من چه گلی بر سر بهار خواهیم زد؟ بهار حضور من و توست و گرنه چه فرقی میان بهار و خزان. بهار با تو و من می شود بهار. خوش به حال روزگار، روزگاری که از پر شود از خنده های تو و
من.

یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۴

مالکیت و عدالت یا چگونه دختری به پسری خواهد گفت، سیگار نکش

همه چیز از آن جایی آغاز می شود مالکیت وجود دارد. تا زمانی که مالکیت وجود نداشته باشد، بقیه چیزها هیچ معنایی ندارند. مثالی می زنم از زندگی روزمره و آن گاه جمله ای از هابز، فيلسوف انگليسى و پايه‌گذار نظريه‌ى دولت مدرن، را برای استناد دادن به حرفم خواهم گذاشت.
پسر و دختری را در نظر بگیرید که همکلاس همند و احیانا در خارج از محیط کلاس، گاه ممکن است به کافه هم بروند و قهوه ای هم با هم بنوشند. ممکن است هر کدام از آن دو اشتباهاتی داشته باشند، اما تا زمانی که دوستی به عشق تبدیل نشود، انتقادی در کار نخواهد بود. دختر از پسر نخواهد خواست که سیگارش را خاموش کند و پسر به لباس نامناسب دختر اشاره ای نخواهد کرد. او نخواهد گفت که لباسش هیچ تناسب رنگی و فرمی ندارد و برعکس. اما وقتی این دو حس کنند متعلق به همند، زبان به انتقاد می گشایند و تحول آغاز می شود.
حالا جمله هابز را بخوانید:" در آنجا که «مال من» يعنی مالکيت وجود ندارد، عدالتی نيز وجود ندارد و جايی که دولت متکی بر قدرت جبر وجود ندارد، مالکيتی وجود ندارد، زيرا همه نسبت به همه چيز حق دارند و هيچ چيز ناعادلانه نيست. بنابراين ذات عدالت، در رعايت قراردادهای معتبر است. " او موضوع را قدری کلان تر می بیند.
چندی پیش یکی از دوستان به ترکیه رفته بود.( منظورم همین کشور بغل دستی ماست که اورهان پاموک، قبول ندارد حقوق بشر در آن رعایت می شود.) دوستم با ماشین شخصی به آن جا رفته بود. آن ها در خیابان ها استانبول رانندگی می کردند و دوستی ترکشان هم کنارشان نشسته بود. دوست ترک از راننده می خواهد که روی خط رانندگی نکند، چون" خط ها پاک می شوند و باید دوباره رنگش کنیم. چون تا دوباره رنگ شدن، خیابان نه ایمنی خواهد داشت و نه زیبا خواهد بود." او این گونه فکر می کند و حرف می زند، چون خیابان را از آن خودش می داند. اما در ایران چنین خبری نیست. مردم ما، زباله را از خانه به خیابان می ریزند، چون آن را از آن خود نمی دانند. خانه پاکیزه است، اما خیابان ها... تقصیر خودشان هم نیست. ما را این گونه بار آورده اند که خیابان را از آن خود ندانیم.
ما تا زمانی که چنین بیاندیشیم، به هیچ کجا نمی رسیم. تا زمانی که خانه من، کشور من، خیابان من، شهر من و ... معنا نداشته باشد، زباله در خیابان از گل ها بیشتر خواند بود.