چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

كشتن انديشه هاي جوان عادت ما ايراني هاست

ما شرقي‌ها، دوست داريم كه گذشته مان را ويران كنيم، آن وقت بر ويرانه‌ها گريه سردهيم كه " اي واي، ميراثمان بر باد رفت." ما تخت جمشيدها داريم كه در حال ويراني است وآنها تعدادي خانه‌ معمولي كه از آنها محافظت مي‌كنند. اين تفاوت ماست. همين تفاوت در اسطوره‌هاي ما هم هست. اسطوره و داستان حماسي ما، ماجراي رستم و سهراب است و داستان آنها، داستان اديپ. ما پسرانمان را مي‌كشيم و آنها پدرانشان را. يعني اسطوره‌هاي اينگونه مي‌كنند، چون جامعه ما از ته دل مي‌خواهد كه اينگونه باشد و آنها مي خواهند كه آنگونه باشند.

متن كامل


فرشته‌هايي كه خبر از تغيير مي دهند

براي صد و ده سالگي مارگريت ميچل، نويسنده‌اي كه قرن بيستم را برباد داد

اسكارت، يكي بود مثل ما، يكي مثل گاليله، يكي مثل مارتين لوتر، مثل مارتين لوتركينگ، مثل كوپرنيك و حتي مثل مادام بوواري كه نمي‌خواست مثل همه باشد. مي‌خواست خودش باشد. مي‌خواست مثل خودش نفس بكشد. مي‌خواست از اطرافش فراتر برود. اما او ماند و ميليون‌ها خواننده پيدا كرد، چون خودش را پنهان نكرد. چون واقعي بود و نقش بازي نكرد. چون اين صورتك مسخره را كه ما هر روز به صورت مي‌زنيم، به صورت نزد. او مربوط به نسلي بود كه مي‌خواست دنيا را تكان دهد، اما ما به نسلي تعلق داريم كه سعي مي‌كنيم آرام و در خلوتمان به دنيا بخنديم.

متن كامل

غول زيباي شعر هنوز زنده است

دوست منتقدي كه نمي‌خواهم اسمش را بياورم،‌ چرا كه شايد از نظرش برگشته باشد، در آن سالهايي كه هنوز شاملوي بزرگ زنده بود در موردش گفت:" شاملو، يك غول زيباست، اما يك غول شني، كه عمري ندارد و كمي بعد از مرگش، فرو خواهد ريخت." اما زمان انگار حرفي ديگر دارد. شاملو نه تنها در طول يازده سالي كه مرگش مي‌گذرد، فرو نريخته است كه صدايش را بيشتر از قبل مي‌شنويم. صداي او را آخرين بار، با لحني كودكانه شنديم،‌ هنگامي كه دو كتاب از او با عنوان «قصه‌ دروازه‌ بخت» و «بارون» بعد از سالها دوباره منتشر شدند.
متن كامل

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

داستان هايي درباره جدايي

حرف زدن با نويسنده‌اي كه اولين كتابش را چاپ كرده، شبيه بازي با بازيكني است كه تازه بازي ياد گرفته. گاهي "شانس آماتوري" و گاهي استعداد بازيكن تازه‌واردتو را به شوق مي‌آورد و حتي گاهي طرفت بد بازي مي‌كند و بازي تو را به هم مي‌‌‍‌زند، با خودت فكر مي كني كه آ‌ن‌قدرها هم نمي‌شود به قواعد از پيش تعيين شده دل بست. بايد سيال بود و در هر بازي، با قواعد همان بازي ، بازي كرد. يعني بايد خودت را به دست حلدثه بسپاري تا بي‌خيال روزهاي توفاني، كشتي‌ات خود به خود به ساحل آرامش برسد. دست و پا زدن الكي، معمولا بي فاده است.

با اين همه، گفتگو با سلماز يگانه مهر كه نخستين كتاب داستانش را چاپ كرده، آنچنان برخلاف قاعده نيست. نمي‌توان او را نويسنده‌اي آماتور به‌حساب آورد،‌ هرچند كه خود فروتنانه، از بي‌تجربه‌گي‌اش مي‌گويد. دو دليل نقض مي‌شود تا ثابت شود يگانه مهر يك نويسنده آماتور نيست. نخست اينكه داستان‌هاي او با آنكه ساده‌اند و سرراست، اما ساده‌لوحانه و غيرحرفه‌اي نيستند. او نثري شسته رفته دارد و معمولا موضوع‌هايي را در داستان‌هايش مورد استفاده قرار مي‌دهد كه دغدغه خيلي از ماست. از طرفي، " تا ... دمل" را نشر ققنوس چاپ كرده كه ناشري حرفه‌اي به حساب مي‌آيد.

حرفمان را از موضوع داستان‌ها شروع مي‌كنيم. در بيشتر قصه‌هاي كتاب، آدم‌هايي است كه با هم دچار مشكل‌اند، دخترها و پسران جواني كه نمي‌توانند با هم خوب حرف بزنند و "تفاهم" داشته باشند. يگانه مهر مي‌گويد كه مثل همه نويسنده‌ها، موضوعاتش را از اطرافش مي‌گيرد. و بعد به نكته جالب‌تري اشاره مي‌كند كه اساس داستان‌نويسي است. به عقيده يگانه مهر، براي آنكه يك موقعيت داستاني شكل بگيرد، بايد يك مشكل، يك چالش و يا در نهايت يك اختلاف در قصه وجود داشته باشد. اين مشكل گاهي مي تواند بين آدم‌هاي قصه باشد و گاهي بين آنها و چيزهاي ديگر، مثلا با باد و باران. يگانه مهر هم به دليل آنكه موضوعاتي اجتماعي را براي كارش انتخاب كرده، ترجيح داده تا اين درگيري‌ها ميان شخصيت‌هاي داستانش باشد: " وقتي همه چيز روه راه باشد، قصه‌اي به وجود نمي‌آيد."

قصه اوا كتاب در يك "فست فود" اتفاق مي‌افتد، جايي كه اجتمالا چند ساعت از هفته خود را آنجاييم. به قول يكي از دوستان، انگار خوردن، آن هم خوردن در يك "فست فود"، تنها تفريحي است كه مي‌توان داشت. البته نتيجه اين تفريح ‌بي‌خطر، داغ شدن بازار "ويبراتور" عضلات و موسسه‌هاي لاغري است. داستان قصه اول در اين محيط اتفاق مي‌افتد. زني از آينه به زوج جواني نگاه مي‌كند كه ساندويچ مرغ سفارش داده‌اند. او همين طور كه از آينه به آن زوج جوان نگاه مي‌كند، خودش را و گذشته خودش را مي‌بيند و باقي ماجرا كه بايد آن را در كتاب بخوانيد.

قصه‌هاي كتاب خيلي خيلي كوتاه است. حتي قصه‌هايي كه كمي بلند‌ترند، به بخش‌هاي كوتاه تقسيم شده‌اند. انگار نويسنده مي‌داند كه قرار است براي مردي بي‌حوصله بنويسد، مردمي كه وقتي كم براي خواندن دارند. از داستان "تا... دمل" حرف مي‌زنيم كه اتفاقا اسم كتاب هم از روي آن انتخاب شده. كمي بعد حتما از نويسنده‌ خواهيم پرسيد كه چرا اين اسم را براي كتابش انتخاب كرده. يگانه مهر مي‌گويد كه در اين داستان مي‌خواسته تا روزهاي مختلف زندگي يك شخصيت را به نمايش بگذارد و به همين دليل از ساختار "خاطره نويسي روزانه"، استفاده كرده است: " براي هر قصه‌اي بايد يك ساختار متناسب با آن را انتخاب كرد. " او در ادامه مي‌خواهد به اين سوال جواب دهد كه "چرا نمي‌تواند يا نمي‌خواهد بلند بنويسد"، كه ما روي بخش نمي‌خواهدش تاكيد مي‌كنيم و مي‌خواهيم جواب دهد، هر چند كه تا اندازه‌اي به اين سوال جواب داده :" معمولا تمركزم را در قصه‌هاي بلند از دست مي‌دهم، به همين علت دوست قصه‌ام كوتاه باشد و منسجم، تا اينكه بلند باشد و به هم ريخته."

موضوعات و ساختار كتاب "تا ... دمل" خيلي شبيه هم است. يگانه مهر مي‌گويد كه اين همه قصه‌هاي او نيست و او از ميان قصه‌هايش،‌ اين كارها را انتخاب كرده است: " وقتي داستان‌هايي از نظر محتوايي و ساختاري با هم فرق مي‌كنند، در يك مجموعه نمي‌گنجند. به هر حال بايد چيزي بين اين داستان‌ها ارتباط برقرار كند. يك دست بودن يك مجموعه داستان، يكي از عامل‌هاي موفقيت آن است."

و حالا برسيم به اسم كتاب. به نظرم مي رسد كه اسم قشنگي براي كتاب انتخاب نشده و آدم كنجكاوي‌اش برانگيخته نمي‌شود تا كتاب را بخواند. نويسنده اما كاملا با نظر من مخالف است. مي‌گويد كه انتخاب اسم براي كتاب كاملا سليقه‌اي است : " اگر من مجموعه داستاني با اين اسم ببنيم، حتما به سراغ آن خواهم رفت. نمي‌دانم چرا، شايد به خاطر آنكه معناي اين كلمات براي من خاص است. دمل، به نوعي نشان دهنده بلوغ فكري و جسمي شخصيت داستان است. تا... دمل، يعني رسيدن به مرز آگاهي. پس اين اسم براي من داراي نوعي بار معنايي جذاب است.

گفتگوي ما در همين جا به پايان مي‌رسد. اما انگار "تا... دمل" تازه براي شما باز شده. به هر حال اگر مي‌خواهيد كتاب اول شما خواننده داشته باشد، بد نيست كه شما هم خواننده كتاب اول ديگران باشيد.

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

وقتي آدرس دادن تبديل به يك حرف بي‌تربيتي مي‌شود

فكر كنيد يكي از دوستانتان در بلوار "آل احمد" زندگي مي‌كند. از او مي‌پرسي: « خونه‌تون كجاست؟". مي‌گويد:" سر آل احمد مي شينم". بيچاره جلال. حالا خوب است در انتهاي خيابان نيستند. مثلا بزرگراه مدرس را در نظر بگيريد. خدا نكند كه كسي خانه‌هايش وسط‌هاي بزرگراه باشد، آن‌وقت بايد چه بگويد كه باعث خنده ديگران نشود.
متن كامل

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

جهاني شدن ادبيات در گفت وگو با محمد کلباسي

حکايت جهاني شدن ادبيات فارسي و توجه ما به ادبيات جهان، حکايت کوزه و درياست. گاه قصد آن داريم که دريا را به پيمانه يي خلاصه کنيم و گاه تعريف دريا را به همه کائنات موکل مي کنيم؛ افراط و تفريط. گاه به کلي همه ادبيات دنيا را رد مي کنيم و گاه آنچنان پذيرايش مي شويم که همه آنچه را که سال ها است ريسيده ايم، پنبه مي کنيم و دور مي ريزيم. گفت وگويي که در پي مي آيد پيرامون همين نکته است، اينکه چگونه مي توان با توجه به ادبيات بومي به مرزهاي جهان دست يافت. محمد کلباسي که دست کم با دو مجموعه داستان «سرباز کوچک» و «مثل سايه و مثل آب» نامي شناخته شده در عرصه داستان نويسي ايران دارد، پاسخگوي سوالات ماست. اين نويسنده همچنين کتابي در دست چاپ دارد که منتظر دريافت مجوز نشر است.

متن كامل

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

داستايوفسکي فيلسوف

وقتي از «فلسفه» حرف مي زنيم، آنچه در وهله اول به نظرمان مي رسد مقاله تفصيلي بلندبالا و کتاب هايي است که خوانش آنها با دشواري هايي همراه است. سوزان لي اندرسون اما در کتاب «فلسفه داستايوفسکي» نشان مي دهد فلسفيدن مي تواند به شيوه هاي ديگري نيز صورت گيرد. او به درستي بر اين نکته تاکيد دارد که «فلسفه ورزي در آثار داستاني نه تنها ممکن است، بلکه داستان نويسان بزرگ بعضاً مي توانند با آثار داستاني، بهتر و موثرتر فلسفه ورزي کنند.»

متن كامل

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

خاطرات بهزاد نبوی در کتابفروشی کیهان

یکی دو روز قبل از خیابان انقلاب رد می شدم و مطابق همیشه عنوان کتاب ها را سیر می کردم که به جلوی کتابفروشی انتشارات کیهان رسیدم. کتاب "خاطرات زندان" را دیدم که بالاتر از همه کتاب ها خود نمایی می کرد. یادم آمد که این کتاب را خریده ام و نخوانده ام. سرتان را درد نیاورم. همین که به خانه رسیدم، کتاب را دست گرفتم. از روی تیتر مطلب می توانید حدس بزنید که این کتاب خاطرات حتما با بهزاد نبوی ربطی دارد. درست است. در این کتاب از چند مبارزی که سالهای عمر خود را در زندان حکومت پهلوی بودند، خاطراتی آمده. نبوی یکی از این شخصیت هاست. به جز او از محسن رفیق دوست، اسدالله بادامچیان، محمد زنگنه، اسدالله تجریشی، سید محمد کاظم بجنوردی و چند نفر دیگر هم خاطراتی آمده است. کتاب "خاطرات زندان" را انتشارات سوره مهر( وابسته به حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی) منتشر کرده است.

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

لعنت بر شما كه زندگي خود را حرام مي‌كنيد

دستان محاسبه‌گر شما را ديگر نمي‌خواهم به دست فشردن، هرچند كه پيش از آنكه دستان ما به هم نزديك شود، به بهانه‌اي همچون سرماخوردگي يا آنفولانزاي خوكي، دستان خود را به ترديد از گريبان بيرون مي‌آوريد. دريغ كه آدميت را به چند قانون و قاعده از پيش تعيين شده فرو كاسته‌ايد و به خود چوب حراج مي‌زنيد كه "هي، تو فلاني هستي و فلان داري " و من به فلان قاعده، دست دعاي خود را، به سجاده تو نخواهم زد.
من از اين انسان قاعده‌گرا، انساني كه خود را برده قانون‌هاي از پيش‌نوشته مي‌كند، بيزارم. زنده باد انديشه‌هاي روسو؛ ژان ژاك روسو كه سه قرن پيش همه اينها را به زباله دان انداخت و آنچنان نفس كشيد كه خود مي خواست. زنده باد ابرانساني كه هرآنچه خود در انديشه دارد، به زندگي ترجمه مي‌كند.

و لعنت بر شما كه زندگي خود را حرام مي‌كنيد

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

دوستي كه 13 سال پيش گم شده بودم

گاهي با خودم فكر مي‌كنم كه جاي كوچكي است دنيا و گاه به اين حرف شك مي‌كنم.آن‌وقت كه از رفقايم دورم، به كوچكي دنيا مشكوك مي‌شوم و آن وقت كه اتفاق‌هاي برزگ، كوچكي دنيا را ثابت مي‌كند، با خودم مي گويم كه " چرا نمي‌توان در اين دنياي كوچك متحد بود؟"
مقدمه‌ها كنار بگذرم. مي‌دانم در اين دنياي كوچك، براي خواندن مطالب من وقت كم داريد. پس تا فرصت هست از دوستي بنويسم كه بعد از 13 سال دوباره پيدايش كردم. شاهين سلحشور را مي‌گويم كه خيلي چيزها را مديون‌اش بوده‌ام. از آن آدم‌هاي در سايه‌اي، كه كلي كتاب خوانده، كلي بلد است و كلي تحليل دارد، اما مثل من اهل هياهو نيست. سرش را به كلمه‌هايي از جنس زندگي و كار تكيه داده و به امثالي چون من، مي‌آموزد كه در قرن بيست و يكم نيز مي توان هنوز نگاهي از سر واقعيت به جهان داشت.
و بود.

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

توقفی کوتاه در تاکسی انقلاب

امروز سه شنبه 24 شهریور مطابق با 15 سپتامبر، از متروی ایستگاه میدان حر پیاده و همان جا سوار یک تاکسی شدم که مرا در میدان انقلاب پیاده کرد. دوباره باید سوار تاکسی می شدم. مسیرم را گفتم و سوار شدم. رادیو روشن بود. مجری خبر گفت: نماز جمعه این هفته به امامت احمد خاتمی( یادم نیست که گفت آیت الله یا حجت السلام) برگزار می شود آقای احمدی نژاد به عنوان سخنران پیش از خطبه حاضر خواهد بود. همین که جمله مجری تمام شد، راننده پرسید: امیر آباد دیگه؟ و من پیاده شدم. مسیرمان با هم فرق می کرد.

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

ای که پنجاه رفت و در خوابی

تابستان در حال تمام شدن است. یاد این مصرع شیخ سخن سعدی شیرازی می‌افتم که " عمر برف است و آفتاب تموز" و با خودم فکر می‌کنم که اگر سعدی زنده بود، چه پارچه‌ای و از چه جنسی را به دست می‌بست.
"عمر برف است و آفتاب تموز/اندکی مانده و خواجه غره هنوز/ای که پنجاه رفت و در خوابی / مگر این پنج روز در یابی"
اینکه شاعری همچون سعدی در تاریخ ادبیات جهان ماندگار می‌شود به دلیل نگاهی است که به جهان داشته است. نگاهی که هیچ وقت رنگ کهنگی به خود نمی گیر. هر کدام از شاعران جهان چنین باشند و بیندیشند، همچون سعدی ماندگار خواهند بود.

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

کلکسیون بدشانسی خانم‌ها در هفته گذشته


هفته پیش، هفته خوبی برای خانم‌ها نبود، چه خانم‌هایی که به عنوان وزیر به مجلس معرفی شدند و چه خانم‌هایی که به ورزشگاه‌های عربی رفتند تا بازی تیم‌های پرسپولیس با النصر و ایران با بحرین را ببیند. حتی خانم خلبانی که در حال آموزش خلبانی بود هم، عاقبت به خیر نشد. البته بگذریم از همه بدشناسی‌هایی که خانم‌ها به طور عادی می‌آورند.
دو نفر از نماینده‌های خانم پیشنهادی برای وزارت رای نیاورده‌اند و آن يك نفر هم كه راي آورد براي خودش مردي است. اما علی عباسپور تهرانی نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی و رئیس کمیسیون آموزش و تحقیقات گفت که اگر هر کدام از وزیران پیشنهادی زن استعفا دهند یا در مجلس رای نیاورند باز هم به جای آنان وزیر زن معرفی خواهد کرد. البته او به کار ریس‌جمهور منتخب انتقاد دارد، نه اینکه خودش طرفدار این قضیه باشد.
نیمه دوم بدشانسی خانم‌ها ورزشی است. خانم‌های بدشانس ایرانی که نمی‌توانند به استادیوم‌های وطنی بروند، وقتی به استایوم‌های کشورهای عربی رفتند، دستشان از پایشان دراز‌تر شد. ایران در یک بازی دوستانه 4-2 از بحرین باخت تا ثابت شود که مشکل فوتبال ما مربی نیست. اینکه مشکل چیست به من ربطی ندارد. من کارشناس ورزشی نیستم، اما می دانم مشکل همان است که باعث شد تا پرسپولیس هم 2-0 از النصر ببازد. می‌گویند که عباس انصاری‌فر مدیر خوبی برای تیم قرمزها نیست.
اما ظهر روز سه‌شنبه یک هواپیمای آموزشی سقوط کرد. کسی در مورد این‌که این هواپیما ربطی به توپولوف دارد یا نه، توضیحی نداد. فقط گفته شد که خلبان این هواپیما یک دانشجوی زن بوده که در اثر سقوط فوت کرده است. باز هم بدشانسی...
... و اینکه در ماجرای سفر محمدرضا شفیعی کدکنی به امریکا، خانم ها چه نقشی‌ داشته‌اند، از آن مسایلی است که کسی درباره آن خبری ندارد. فقط می دانیم که هفته گذشته،‌هفته خوبی برای خانم‌ها نبود.

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸

تاريخ را كساني مي نويسند كه پول شاه را قبول ندارند

امروز 28 مرداد است. شايد با خودتان بگوييد كه خيلي راحت مي شد از روي تقويم متوجه شد كه امروز، چه روزي است. اما به نظر من، امروز باز هم 28 مرداد است، همان طور كه انگليس يه جزيره است و ماركس، آلماني ست.
پنجاه و شش سال در چنين روزي يكي از مهمترين اتفاقاق هاي تاريخ معاصر رخ داد. همان روزي كه صبح مردم تهران شعار زنده باد مصدق مي دادند و شب هنگام مرگ بر مصدق مي گفتند. اينها هم مهم نيست. يعني مهم كه هست، اما خيلي تكرار شده و نكته تازه اي ندارد. نكته مهم كاري است كه حكومت شاه بعد از اين واقعه انجام داد. حكومت شاه، كودتاي عليه دولت مصدق را، قيام ملي عليه كودتاي مصدق ناميد. يعني ماجرا را وارونه كرد و كودتايي كه در مقابل مصدق بود، قيام ملي عليه كودتاي او ناميد.
شاه چند ماه مانده به انقلاب سال 57 صداي مردم را شنيد. اما خيلي دير شده بود. شاه نمي دانست كه در دنياي مدرن نمي توان همه برگ هاي تاريخ را در حيطه پول و قدرت نگاه داشت. شاه نمي دانست و يا نمي خواست بداند كه روزي، اوراق و اسناد اين كودتا رو خواهد داشت. ديكتاتورها، مثل دروغگوها كم حواسند آخر...

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

هواپيماي بادكنكي

در هواپيمايي نشسته بودم و هواپيما آن قدر ارتفاعش كم شده بود كه هر لحظه ممكن بود كه به يكي از ساختمان هاي سه و چهارطبقه اطراف بخورد. حس مي كردم كه هواپيما از جنس اين بادكنك است. بعدش كه كمي از زمين بلند شد، خودم را انداختم روي يكي از ساختمان ها. خواستم كه به خانه برگردم. ديدم كه ساختمان بالاي كوهي و چند پليه، كه يكي در ميان نيستند من را به پايين دره مي رسانند. به دشواري خودم را پايين كوه رساندم. هوا گرفته و مه آلود بود. بايد در صف اتوبوس مي ايستادم و البته اتوبوسي در كار نبود. خيلي ها مثل من از هواپيمايشان جا مانده بودند. چه خاكي بايد به سرم مي كردم؟ همين بود كه ناگهان از خواب بيدار شدم.
دو شب قبل هم خوابي مشابه ديدم. باز هم جا مانده بودم. اين بار ماشين پيكاني داشتم( از اين لكنته هاي مدل 50 و 51)، انگوري رنگ، چند بار گمش كردم. يعني در خياباني بلند مي رفتم و از جلوي ماشين مي گذشتم و پيدايش نمي كردم. تا آنكه خسته و جامانده بيدار شدم.
روياهايم مي خواهند بهم چه بگويند؟

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

اينترنت لس

يك هفته تمام بدون اينترنت، بدون ماهواره، بدون تلويزيون، بدون نرافيك، بدون دغدغه.... خيال بد به سرتون نزه... يك هفته تمام مسافرت بودم. مثلا يك جايي رفتم كه اسمش را گذاشته بودند "آسياب خرابه". باور كنيد انگار خدا قسمتي از بهشت را گذاشته بود آنجا.فوق العاده قشنگ بود.
تاخير يك هفته ايم را ببخشيد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

كارگردان "بازمانده" هم رفت

امروز سه‌شنبه ششم مرداد
بعد از مهدي آذر يزدي، محمد حقوقي، اسماعيل فصيح، پروين سليماني و چند نفر از هنر مندان ديگر، سيف‌الله داد هم رفت تا داغ ديگري بر دل ما باشد. چند روز پيش و حتي قبل از آنكه سيف‌الله داد كه سالها بود با بيماري دست و پنجه نرم مي‌كرد، بميرد از يكي از دوستان پرسيدم كه علت مردن اين همه هنرمند در ماه اخير چه بوده؟ به خورشيد اشاره كرد و گفت: گرماي هواي و سري تكان داد.

توي گرماي 40 درجه و حتي بيشتر سرما خورده‌ام، يعني زمستان را به تابستان آورده‌ام. ديروز مسموم شده بودم،، حالا سرما خوردگي هم به آن اضافه شده.

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

ماجراي قوام السطنه و اينكه چرا دخترك فاميل ما به دليل داشتن شماره تلفن يك پسر به چوب و فلك بسته شد

دلم مي‌خواهد يك جدول ايجا بكشم كه توي آن تفاوت‌هاي برخورد آدم‌ها را توش بنويسم. اما خوب نمي‌شود. يعني بلد نيستم. اما اين دليل نمي‌شود كه آن چيزهايي را كه مي‌خواهم ننويسم. بنويسم؟ بنويسم؟ واقعا.... بنويسم؟

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

براي مجتبي تكين و نگاه سبزش به زندگي

صبح امروز حسي عجيب داشتم، از همان حس‌هايي كه معمولا وقت‌هايي به سراغم مي‌آيد كه انگار روز بدي را در پيش رو دارم. روزگاري در روزنامه‌اي مي‌نوشتم كه الان به خيلي از دليل‌ها دوستش ندارم، اما چه روي كيوسك مطبوعاتي و چه زماني كه جايي مي‌بينمش، حس مي‌كنم نمي‌توانم سرسري رد شوم. كسي كه در تاكسي در كنارم نشسته بود، نسخه امروز روزنامه دستش بود.همين‌جور كه ورق مي‌زد، من هم دستش را دنبال مي‌كردم كه ناگهان خشكم زد.

متن كامل

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

نامه يك استان البرزي

امروز سه‌شنبه 23 تير
وقتي ساعت موبايل كوفتي‌ام( از اين نوكياهاي صفحه سياه و سفيد و البته تحريمي)زنگ زد، حس كردم كه چقدر به موتسارت مديونم كه اين آهنگ زيبا را ساخته تا من خواب و آرام نداشته باشم. بعدش از بوي خوش جورابم لذت بردم و از ته دل چند اظهار لطف به آنهايي كردم كه باعث شدند تا پول ماندن در تهران نداشته باشم و به استان البرز بيايم. اي خوشا آن كسي كه اين كرج ما(البته فقط دو ساله كه شده كرج ما، قبلا كرج اونا بود) را استان كرد تا ما هم بچه تهران شويم. اي خوشا اين كسي را كه كرج را استان كرد تا ما شبها كه به خانه بر مي‌گرديم بيشتر براي خانم خانه اداي آدم‌هاي خسته را دربياوريم، چون محل كار ما يك استان و محل كار ما استان ديگري است.
اما من خيلي نگرانم. نگرانم كه شغلم را از دست بدهم. مي‌گويند كه شما مربوط به استان ديگري هستي و اين‌جا جوان بيكار زياد است و تا اين نيروهاي بومي جذب نشوند، كار به اجنبي‌هاي استان البرزي نمي‌رسد.
به هر حال، سوار مترو البرز_صادقيه شدم و در خنكاي مترو و بوي خوش اطرافيان، حس كردم كه در بهشتم. هيچ كس پايش را آنقدر دراز نكرده بود كه طرف مقابلش ناراحت باشد، هيچ پسري به دختري( و برعكس) چپ چپ نگاه نمي‌كرد، هيچكس طرف مقابلش را در ذهن لخت نكرد و در ادامه هيچ كس به كسي كه كنارش ايستاده بود، نگفت كه برو كنار عوضي، مگه خودت خار و مادر نداري.
سوار تاكسي كه شدم خيالم راحت بود كه راننده دقيقا مبلغ هر روزي را از من مي‌گيرد، فقط نگران بودم كه انعامم را قبول نكند، چون مي‌ديدم كه از آينه بغلي ماشين‌اش مراقب قسمت‌هاي برجسته يك خانم است كه خداي نكرده كسي به آن چپ نگاه نكند.

البته من به عنوان يك استان البرزي از كار مركزنشين‌ها پايتخت چيزي سر در نمي‌آورد. فقط توصيه مي‌كنم كه كنترل جمعيت به طور جدي مورد توجه قرار گيرد تا مجبور نشويم به جاي سي استان، صد استان داشته باشيم.

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

هيچ چيزي گم نمي‌شود

امروز شنبه 20 تير سال 1388. پدربزگم درست هفت سال پيش درست در چنين روزي مرد. درست صبح روز بعدي كه پدربزرگم مرد، با همه سرعتي كه مي‌شد خودم را به شهر اجدادي‌ام، به شهري كه تقريبا همه كودكي و نوجواني‌ام را در آن طي كرده بودم رفتم. هواي رشت دمكرده و غريب بود. و پدر بزرگم كه ريشه من و ارتباطم با گذشته بود، ديگر در هواي ما نفس نمي‌كشيد. دوستي در جوااب بغضي كه در من فرو خورده بود گفت:"پدربزرگت مرده است و تو با همه تلاشت او را نخواهي ديد." دوستم راست مي‌گفت. پدربزگم ديگر در ميان ما نبود، اما جهان هم ديگر همان چيزي نبود كه تا پيش از مرگ او.
هيچ واقعه‌اي در جهان گم نخواد شد، حتي پرواز مگسي از روي برگي خشك.