جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

نويسنده‌ها مهمتريند يا كاغذهاي سفيد و كاهي؟

چندی پيش خبري منتشر كه در برخورد اول، مثل هر « نمي‌شود» ديگر قند در دل آب كرد. خبر شيرين بود براي ما اهالي كتاب: «كتاب گران نمي‌شود». و با خود حظ كرديم كه اگر روغن و چاي كمي گران شود چه باك، اما كتاب را بر سر سفره خواهيم داشت. دليل و منطق، به غايت درست بود. و مي‌تواند باشد، چرا كه قيمت كاغذ از دو سال پيش، بي‌واسطه بود و از اين‌رو كتاب نبايد گران شود.

كمي بعد اما ياد بهرام بيضايي افتاديم و نمايشنامه «چهار صندوق». نقل به مضون از اين نمايشنامه ماندگار استاد به يادمان آمد كه « زرد» رو به « سياه» ، پيراهن تن خودش را به عنوان جايزه بخشيد و سياه خوشحال كه جايزه‌اي گرفته، فارغ از آن‌كه ، پيراهن را از روز نخست داشته است. حالا ماييم و اين تخته‌بند تن: كتاب گران نمي‌شود.

خوشبختانه و صد جاي شكر كه در چند سال اخير، تامين امنيت شغلي نويسندگان دغدغه بسياري از مديران فرهنگي ما بوده است. محسن پرويز، معاون پيشين وزارت ارشاد كه خود نيز دستي بر آتش داشت، كار‌هايي را در اين‌باره آغازيد و معاون فعلي نيز، در اين نكته همچون نكات ديگر، همان مسير را دنبال مي‌كند: «از نويسندگانمان حمايت كنيم». گيرم كه دايره اين نويسندگان، به گستردگي همه ادبيات ايران نباشد.

با اين‌همه، خبر «كتاب گران نمي‌شود»، جاي كمي اما و اگر دارد. آيا اين خبر با مبتداي حمايت از نويسندگان همخوان است؟ آيا كشوري كه مي‌خواهد سري در سرهاي فرهنگي و علمي داشته باشد، ارزان و گران شدن كتاب را تنها با كاغذ مي‌سنجد؟ يا بايد بسنجد؟ آيا نويسنده، جداي از آن شاني كه برايش قايل مي‌شويم و مي‌شوند، برق و آب و گاز مصرف نمي‌كند؟ آيا تنها بايد به قيمت كاغذ چشم داشت و حيات نويسنده را نايده گرفت؟ از كاغذ سفيد كه كتاب خلق نمي‌شود.

از نويسنده و نويسنده‌ها بگذريم كه هميشه سبب نزاعند و با زبان سرخ خويش، مشكل درست مي‌كنند. آيا چرخه نشر، به عوامل ديگري همچون كارگر چاپخانه، دستگاه چاپ، صحافي، لوازم و ابزار اين دو ، سيستم توزيع كتاب و مسايلي از اين دست وابسته نيست؟

شما گمان ببريد كه نويسنده، آن برج عاج‌نشين بي‌دردي است كه بيهوده مي‌كوشد تا درد بتراشد. با كارگر روغن به دست چاپخانه چه مي‌كنيد؟ گيرم كه چاپخانه‌دار،‌ با چاپ كارت‌هاي تبريك و تسليت، دست خود را پر نگه مي‌دارد، چسبي كه كاغذها را به هم نگه مي‌دارد چه؟

گران و ارزان شدن كتاب، چنان‌چه تجربه نشان داده، هيچ دردي كم نمي‌كند تا هنگامي كه كتاب خوب ( به هر تعريف و استانداري) توليد نشود. تجربه‌هاي بسياري داشته‌ايم از اين دست كه كتاب را رايگان در دسترس مردم قرار داده‌ايم. نه آن‌كه كتاب‌ها ، كتاب‌هاي خوبي نبوده باشند، اما تا آن لحظه كه مردم احساس نياز نكرده باشند، همان كتاب‌هاي رايگان هم وا‌نكرده، پس فرستاده شده‌اند.

و تجربه شهادت مي‌دهد كه هر گاه كتاب خوبي به بازار آمده، جداي از بيش و كمي بهاي آن، مردم آن‌را خريده‌اند. و به اين گونه، نبايد گمان كنيم كه تنها حفظ قيمت كتاب، به گسترش آن در ميان مردم كمك خواهد كرد. و صحبت‌هاي نكرده بسيار است.

یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

از كجا مي‌توان فهميد كه بازاري‌ها در ايران قدرت داشته‌اند؟

بحث به همان مساله مرغ و تخم‌مرغ برمي‌گردد. و البته عجيب نيست كه در ايران زندگي ما برپايه مرغ و تخم‌مرغ بگردد و البته اين بايد براي ما عجيب باشد، چرا كه جد مثلا كبير ما داريوش، سفارش كرد به جستن آب. و اين‌كه اگر در جستجوي آباداني هستيد، به جستجوي آب برويد. طنز ماجرا آن‌جاست كه ما مرغ و تخم‌مرغ را به داريوش ترجيح داده‌ايم و البته آب را در سد سيوند به خورد كوروش بستيم تا حساب كار دست جانشين بيايد كه اگر دست از پا خطا كند،‌ صفايي به منشور حقوق بشرش هم خواهيم داد.
به همان ماجراي مرغ و تخم‌مرغ برگرديم تا تخم‌مرغ گنده‌اي به سمت‌مان نيامده و بقالي سركوچه، چيزي را تحريم نكرده. چون بقالي سركوچه مي‌تواند كاري را انجام دهد كه صد مدير و ناظم از انجام دادن آن عاجزند. ياد آن روزها به خير (؟؟؟؟) كه دوستان از بقالي سركوچه مي‌پرسيدند كه ما را مي‌شناسد يا نه و بيچاره بقالي سركوچه ما در مي‌ماند به پاسخ. بايد مي‌پرسيد كه قصد خيري در كار است يا ناني كه محتاج قاتي است. و كار. و البته هر كدام از اين دو، پاسخ مختلف داشت و هر دو دسته از در فريب وارد مي‌شدند. و به قول داريوش ترانه: « من هميشه باختم».
اما همه اهل بازار،‌ همچون بقالي سركوچه ما نبوده‌اند. و شايد اصلا نشود بقالي سركوچه ما را اهل بازار دانست. او تجارت مي‌كند از راه فروش اما اهل بازار نيست. يعني از آن جنس نيست كه دكان‌ها را بستند تا كار محمد‌علي شاهي به بند وصل شود يا محمدرضا شاهي، از تخت برافتد.
بازاري‌ها مصداق كامل پيروزي ثروت بر دانش‌اند. گاه خود فرزنداني از جنس دانش مي‌سازند و گاه دانش را مي‌خرند و به حجره مي‌برند،‌ همچنان كه دلبركان صيغه‌اي. و اعتراض پذيرفته نيست، چرا خود ضرب‌الامثلي ساخته‌اند كه دست و دهان مي‌بندد: « كاسب حبيب خداست.»
اما دخل و تصرف ‌آن‌ها در زبان و فرهنگ، افزون است بر اين. همين قضيه ريال و تومان را در نظر آريد. رسم منسوخ شده 999 تومان را تصور كنيد تا حساب ريال و تومان دست‌تان بيايد. چه كسي دوست دارد كالا ارزان‌تر به نظر برسد؟ فروشنده يا كاسب؟ و نتيجه بگيريد كه چرا تومان در زبان فارسي جا افتاده است. و ماجرا به چند سال اخير هم مرتبط نمي‌شود. سال‌هاست كه چنين مي‌كنيم.
و بازار و بازاري‌ها، هرگاه با مردم بوده‌اند، كار به جايي رسيده و است و هر گاه جز مردم، عرصه بر دو تنگ شده است.
اين‌است كه افزايش ماليات بر درآمد و به كل درآمد بازاريان، هيچ واكنشي را از سوي مردم در پي ندارد و از اين‌سو، اعتراض‌هاي مدني مردم، خواب آشفته بازاريان را كاري ندارد.
و اين روزها، به نظر مي‌رسد بازار ديگر قدرت پيشين ندارد. و وقتي قدرت بازار كم مي‌شود، قدرت به منشاش برگشته است. به سربازان و نظامي‌مردها. و حالا بايد منتظر باشيم تا به‌جاي تومان و سنگ ترازو، واحد پول، پوكه و پياده‌نظام شود.

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

آقاي ساركوزي! بنده بدهي‌هاي 206 ام را پرداخت كرده‌ام ،‌ حراج‌اش نكنيد

بعد از حراج كشتي‌هاي ايراني ، همان سه كشتي معروف را مي‌گويم كه به دليل بيمه و اينا حالش را گرفتند، به اين فكر افتادم كه همه مدارك مرتبط با پژوي 206 ام را علني كنم تا نكند ساركوزي احمق به سرش بزند و بخواهد ماشينم را كه هنوز قسط‌هايش را نداده‌ام حراج كند.
بيمه اين ماشين توسط شركت وزين ايران‌خودور به مدت يك‌سال پرداخت شده. اگر دعوايي داريد، يكي ديگر از ماشين‌هاي ديگر اين شركت را بكشيد جلو.
قسط اول از سه قسط خودرو را پرداخت كرده‌ام و مداركش هم موجود است. قسط عقب افتاده‌اي هم ندارم.
هيچ وسيله جانبي را به ماشين وصل نكرده‌ام تا از گارانتي خارج شود.
در نتيجه شما آقاي ساركوزي و ديگر شركت‌هاي فرانسوي بدانيد و آگاه باشيد كه نمي‌توانيد اين خودروي بنده را از نظر قانوني حراج كنيد. خيلي هم حرف بزني آقاي ساركوزي، مدارك مرتبط با همسرتان را رو مي‌كنم. ايشان هم چند سال قبل، پول بيمه را پرداخت نكرده بود. مدارك ديگري هم در دست دارم كه مي‌خواهم آن‌ها را به قيمت خوبي به ويكي‌ليكس بفروشم.

سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

آقاي رئيس! ديگر چه كسي به شما اعتماد خواهد كرد؟


هرچند هيچ چيز در اين مملكت عجيب نيست، اما ديروز بدجوري غافلگير شدم. منوچهر متكي، در عرض چند ثانيه ديگر وزير امور خارجه نبود. آن‌هم در يك ماموريت خارجي و زماني كه احتمالا ديدارهايي را با ديپلماتيك‌هاي خارجي در برنامه داشت. متكي يكي از وزيرهايي است كه از نخستين روز كار دولت نهم در كابينه بود.


سخن از تغيير و تحولات كابينه نيست. حتي به مانند آقاي شريعتمداري از آن انتقاد نمي‌كنيم كه چرا آقاي متكي در يك ماموريت خارجي و در آستانه عاشورا حسيني بركنار شده است. شريعتمداري در يادداشت امروز خود، مطالبي را بيان كرده كه مسعود بهنود هم مي‌تواند آن‌را نوشته باشد، گيرم كه نثر اين دو تفاوتي بنيادين با هم داشته باشد و تكيه شريعتمداري بر مسايل ديني و مذهبي بيشتر باشد. يادداشت آقاي شريعتمداري را مي‌توانيد اين‌جا بخوانيد.


سخن ما از بي‌اعتمادي است. رئيس جمهور در چند ساله كار خود جابه‌جاي بسياري داشته است، از بركناري (استعفاي) وزير ارشاد تا مسايل مرتبط با بانك مركزي. اين حق مسلم هر رئيس‌جمهوري است كه كابينه را با توجه به افكار و برنامه‌هايش تغيير دهد، اما نكته آن‌جاست كه اين جابجايي‌هاي ناگهاني سبب مي‌شود كه ديگر اعتمادي در ميان نباشد و كار كردن در بي‌اعتمادي، دشوارترين كار دنياست.



آقاي رئيس جمهور! شما در حال ايجاد يك جو بي‌اعتمادي هستيد. شما دوستانتان را از خود دور مي‌كنيد. به نظر مي‌رسيد كه شما، بعد از وقايع اخير، مي‌بايست بيشتر هواي اطرافيانتان را داشته باشد، همان كساني كه در حاشيه مسايلي كه نامشروعيت دولت را يدك مي‌كشيد، در كنار شما ماندند. آيا رفتاري اين‌چنين سبب نمي‌شود تا ديگران نسبت به شما بي‌اعتماد شوند؟ آيا آن‌ها به اندازه گذشته ، شما را دوست خود خواهند دانست و در كنارتان خواهند ماند؟


ديپلماسي با شتاب كنار نمي‌آيد و حتي يك مدير ساده مي‌داند كه گاه براي انجام تصميم‌اش بايد شكيبايي كند و انتخاب را بگذارد براي لحظه درستش. اگر چنين نباشد، مسايلي شخصي به ميان مي‌آيد و اين در شان يك رئيس‌جمهور نيست كه مصلحت مردمي را فداي مساله‌اي شخصي كند.

شريعتمداري، ماجرا به قضيه آقاي رحيم مشايي ارجاع مي‌دهد و اينكه او را رئيس جمهور به عنوان نماينده ويژه خود در امور خاورميانه، آفريقا، آسيا و... برگزيده بود و البته اين انتساب با اعتراض‌هايي همراه بود. معترضان متعقد بودند كه نبايد موازي كاري كرد. هر چند اين تنها فعاليت موازي در سه دهه اخير ( و شايد همواره ايران) نبود، اما اين بار ديگر سكوت جايز نبود.


با همه انتقادي كه رهبر انقلاب اسلامي به اين مساله داشت، « سه روز قبل، آقاي اسفنديار رحيم مشايي حامل پيام رئيس جمهور به ملك عبدالله پادشاه اردن بود. اين مأموريت آقاي مشايي با جايگاه رسمي وي به عنوان رئيس دفتر رئيس جمهور همخواني چنداني ندارد و به پست و جايگاه «مأمور ويژه» شبيه تر است شايد اين مأموريت با اعتراض آقاي متكي روبرو شده باشد! » ( يادداشت آقاي شريعتمداري).

و اين‌هاست كه بركناري آقاي متكي، رنگ وبوي خاصي به خود گرفته است و همه شوكه شده‌اند.



و به اين ترتيب است كه به قول فروغ، يكي مي‌رود و يكي مي‌ماند. اما خدا نكند كه فردا روز مجبور شويم آگهي تسليتي براي روزنامه‌ها بفرستيم.

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹

دکمه راستین بر کت شکسپیر

یادداشتم درباره نمایش « هیاهوی همهمه همگانی» به کارگردانی شادمهر راستین را در اینجا بخوانید.

احمد غلامي را به ما پس بدهيد


نه. نمي‌خواهم از اين متن‌هاي شعاري بنويسم كه احمد غلامي را آزاد كنيد. مي‌خواهم او را به ما پس بدهيد، با ما و به ادبياتي كه دست‌كم كم هزار سال سابقه دارد.

احمد غلامي را از سال‌هاي پاياني دهه 70 مي‌شناسم. روزنامه فتح. پيش از آن «شباب» را مي‌خواندم و البته «خرداد» را. اما فقط يك خواننده بودم تا اين‌كه مردي را ديدم كه چشماني سبز و چهره‌اي گشاده داشت. از سياست مي‌گريخت و دل‌خوش بود به نوشتن و ادبيات. و البته سينما و خلاصه جنس‌اش از هنر بود.

اما تعطيلي هر كدام از اين روزنامه‌ها، احمد را يك گام به سمت سياست نزديك‌تر كرد. و بعد همشهري بود. همشهري تهران و آن ضميمه هشت صفحه‌اي عالي كه اگر خودم در آن نمي‌نوشتم،‌ مي‌توانستم بيشترش از مزايايش بنويسم.

غلامي به من آموخت كه بنويسم. كلمات وحشي‌ام را مهار كنم، و اين آموختن و استاد و شاگردي چنان بود كه هيچ‌گاه به طور مستقيم چيز نگفت. همه به احترام بود و اشاره. نكته مهم اما اين نبود. او به من انسانيت را آموخت. آموخت كه مي‌توان با يك خبرنگار يك لاقبا مي‌توان با احترام و محبت حرف زد. و من احترام و محبتم را با تقديم كتاب شعرم به او نشان دادم. « ما از اول يك نفر بوديم » را به استادم تقديم كردم.

و بعد روزنامه« شرق». سه بار تعطيلي اين روزنامه، غلامي را سياسي‌تر كرد. اين بود كه در آن ضميه روزنامه « اعتماد»، گاه گاهي چيزهايي مي‌نوشت كه به سياست پهلو مي‌زد. و درگشايش مجدد «شرق»،‌ اين گرايش كمي بيشتر شد، با اين همه هرگز آن‌قدر قوي نشد كه غلامي را يك نويسنده ادبي سياسي بدانيم. او روزنامه‌نگاري است فرهنگي،‌ كه گاه از منظر انسانيت، چيزي مي‌نويسد كه شما ممكن است سياسي تعبيرش كنيد .

و اگر چنين است، و اگر اين‌گونه شده كه نويسنده دوست داشتني ما، مثل روزهايي نيست كه سياست، بازي كثيفي بود برايش، مقصر شماييد. شمايد كه او را پله پله از ما دور كرديد. خسرو گلسرخي در بيدادگاه شاه گفت: شما بچه‌هايي را كه كتاب مي‌خوانيد به زندان مي‌فرستيد و وقتي آن‌ها آزاد مي‌شوند، مسلسل دست مي‌گيرند. و شما با احمد ما چنين كرديد، هر چند كه درايت و بزرگواري او چنان نبود كه از كوره در برود. فقط كمي از ما و ادبيات دور شد.

لطفا احمد، استاد احمد غلامي را به ما برگردانيد. او را بيش از اين از ما و ادبيات دور نكنيد.

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

يك داستان جديد

امروز صبح طرح يك داستان جديد در ذهنم جرقه است. شايد موضوع اصلا به خواب ديشبم مرتبط نباشد، اما به گمانم همان خواب هوايي‌ام كرد.
دوستي را در خواب ديدم كه دست كم 5 سال است كه نديده‌امش. اصلا هيچ خبري ازش ندارم. بي‌ربطي خواب آن‌جاست كه شوهرخاله‌ام هم بود، آن هم با لباسي كه هرگز او را با آن نديده‌ام. پدرم هم بود. و همه چيز آن‌قدر عجيب پيش رفت كه وقتي از خواب بيدار شدم، حس كردم بايد داستاني بنويسم.
و در اين داستان از حسي غريب ( و شايد قريب ) مي‌نويسم كه در چند وقت اخير آمده سراغم. حسي از تازگي. و بابت همه اين‌ها ممنونم.

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

تعطيلي‌هاي بي‌خود و ادامه هواي آلوده در تهران/ مديراني را كه تعطيل نمي كنند اعدام كنيد

وقتي هيچ چيز توي مملكت حساب و كتاب نداشته باشد و هيچ‌كس حرف آن‌يكي را گوش نكند، اوضاع همين مي‌شود كه هست. الان چهار هفته است كه سه روز آخر هفته تعطيل است. البته آن روز آخري را خدا تعطيل كرده، اما دو روز چهارشنبه و پنجشنبه را دولت.

مي‌گويند كه هوا آلوده است و البته ريه بنده هم به اين نكته شهادت مي‌دهد. اما چه فايده كه وقتي دولت تعطيل مي‌كند، مراكز خصوصي بسياري تعطيل نمي‌كنند. به همين دليل ترافيك در تهران تغريبا هيچ تغييري نكرد. ريه‌هاي من هم هنوز مي‌سوزند و مي‌سازند.

پيشنهادم اين است كه اگر مي‌خواهند تعطيل كنند، همه را تعطيل كنند . توصيه موصيه را هم بگذارند كنار و دستور دهند همه جا تعطيل شود، وگرنه برخورد مي‌شود. اصلا مديراني را كه تعطيل نمي‌كنند، اعدام كنند. اين‌جوري نمي‌شه كه يك عده تعطيل باشند و عده ديگر دمشان را بگذارند روي كولشان و بروند سر كار. اين اصلا با عدالت جور نيست.

و آلودگي‌ها ادامه دارد...

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

شهلا جاهد يا مطلب پست قبلي را اصلاح مي‌كنم

صبح چهارشنبه كه شهلا جاهد را آويزان كردند، مدام در گودر مي‌چرخيدم و از تا از زواياي مختلف ماجرا را ببينم. خوب بود، هر چند كه اصل ماجرا تلخ بود. خودمم هم هر جور به ماجرا نگاه مي‌كردم، تلخ بود. يك تراژدي تمام عيار بود. و به گمانم، همه ما مقصريم. همه ما كه درست به دنيا نگاه نمي‌كنيم و اجازه هم نمي‌دهيم درست به دنيا نگاه كنند. اما قبل از اين‌كه در اين‌باره بنويسم، درباره پست قبلي‌ام مي‌نويسم: يك توضيح ضروري.
يكي از دوستان كه اسمش را هم ننوشته بود،‌ متهمم كرده كه مثل دائي‌جان ناپلئونم. دوستم شايد راست بگويد. در سه كامنتي كه بر اين پست آمده، نوشته شده كه اگر از افشاي بيشتر اطلاعات نمي‌ترسيدند، مدير ويكي‌ليكس را دنبال نمي‌كردند و متهمش نمي‌كردند. چون از مي‌خواهند بترسانندش.
حالا مي‌شود از چند زاويه نگاه به ماجرا نگاه كنيم. نخست اين‌كه وقتي بازي شروع مي‌شود، بايد قواعد بازي را رعايت كرد. يعني اين‌كه، اينترپل در جستجوي مدير ويكي‌ليكس است تا نشان دهد كه اين مسايل به نفع كشورها نيست. شايد اينترپل هم بازي خورده باشد. از كجا مي‌دانيم؟
اگر اين يك بازي سياسي باشد و بخواهند آتش ماجرا را داغ نگه‌دارند، چه منطقي بهتر از اين. به قول ماركز، وقتي جزييات ماجرا عنوان مي‌شود، همه چيز رنگ واقعي بيشتري به خود مي‌گيرد.
اما به گمانم بايد از زاويه‌اي ديگر به ماجرا كنيم، نكته‌اي كه بعد از نوشتن پست قبلي به آن رسيدم. به گمانم آمريكايي بلند كه خوب از يك فاجعه استفاده كنند، مثل يك نقاش حرفه‌اي. پيكاسو مي‌گفت تفاوت يك نقاش حرفه‌ايي و آماتور آن است كه نقاش آماتور نمي‌داند از لكه افتاده بر تابلو چه كند و نقاش حرفه‌اي آن را بدل به يك خلاقيت مي‌كند. آمريكايي‌ها هم از اين لكه افتاده بر تابلو، بهره‌برداري خود را مي‌‌كنند.
نكته مهمي در يكي از كامت‌ها بود كه سخت به آن ايمان دارم. ما ايراني‌ها مدام چشم‌مان به دنبال كسي است كه كارمان را راه بياندازد. راست گفته دوستي كه اسمش را نمي‌دانم. راست گفته.
اما برسيم به ماجراي شهلا جاهد. نخست اين‌كه من با مجازات اعدام مخالفم. به گمانم از هر زاويه كه به ماجرا نگاه كنيم، اعدام مجازات خوبي نيست. اگر قرار بود اعدام سبب شود تا ديگران، دست از جنايت بردارند، تا كنون چنين شده بود و جنايت ، با چنين افزايشي توام نبود. به گمانم، كسي كه جنايت مي‌كند، چنان از عقل به دور مي‌افتد كه به مجازات نمي‌انديشد.
از سويي گمان كنيد كسي كه چند نفر را كشته، آيا با يك بار اعدام به مجازات مي‌رسد؟ چرا شهلا جاهد در 23 شهريور به فرياد آمد كه تكليفم را يكسره كنيد؟ از آن رو نبود كه خسته شده بود؟
و دلايلي بي‌شمار كه به گمانم اعدام را يك واقعه غير انساني مي‌كند...
ديگر اين‌كه جنايت شهلا جاهد هنوز اثبات نشده بود. عبدالصمد خرمشاهي، 10 دليل و مدرك دارد كه شهلا قاتل نيست. هنوز هم بر اين آرا اصرار دارد. اين دلايل را مي‌توانيد در سايت‌ها بخوانيد و تكرارشان جز ملال، چيزي بر ما نمي‌افزايد و ملالي كه بر زبان لال شهلا بود، چيزي از اين كم نداشت.
شهلا اعدام شد و صندلي را پسر نوجوان ناصر محمدخاني و لاله سحرخيزان( مقتول) از زير پاي قاتل برداشت. آيا اين پسر نوجوان تا پايان عمر انساني عادي خواهد بود؟ آيا آرامش خواهد داشت؟ دريغ.
ناصر محمدخاني بعد از اعدام به قطر رفت. آيا او تا پايان عمر، آرام خواهد بود؟
مشلات ريشه‌دارند. ما تنها صورت مساله را پاك مي‌كنيم. ما تنها معلول‌ها را از بين مي‌بريم. شما گمان ببر آن دختر نوجواني كه پدرش بر اثر مشكلات اقتصادي فرار كرده و به آغوش مهر پدري نياز دارد، مي‌تواند چه موجود هولناكي شود. شما گمان ببر پسركي را دلش مادر مي‌خواهد و مادر، به هواي زندگي بهتر تركش كرده. شما گمان ببر بر دختركي مشهدي، كه پدرش او را به مواد فروش داده تا بار ديگر بتواند خود را «بشاژد» و دختر 9 ساله را معتاد كرده باشند و مرد مواد فروش دخترك را جلوي زنش آزار داده باشد. ( خبري كه سه روز پيش منتشر شد). شما گمان ببر بر تجاوز به عنف.
به علت‌ها توجه كنيم. معلول‌ها ما را به ناكجا آباد خواهند برد.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

سايت ویکی‌لیکس، حماقت يا هوشمندي؟

وقتي سايت ویکی‌لیکس اعلام كرد كه مي‌خواهد اطلاعات محرمانه وزارت دفاع آمريكا را لو بدهد، پيش خودم گفتم، اگر اين اتفاق قرار بود در ايران بيافتد، حتما قبل از انتشار سايت فيلتر مي‌شد و دست‌اندركارانش به جرم اقدام عليه امنيت ملي، به هتل اوين برده مي‌شدند.
حتي بعد از آن‌كه سندها منتشر شد و گمان كردم آمريكايي‌ها به تته پته افتاده‌اند، گفتم بد نيست چيزي بنويسم توي اين مايه‌ها: به ايران بياييد تا به شما درس سياست بدهيم. شما خيلي راحت مي توانيد اين اطلاعات را سندسازي بناميد و حالش را ببريد.
اما بعد از خواندن اظهارات خانم هيلاري كلينتون، به نتيجه ديگري رسيدم. آمريكايي آن‌قدري كه من فكر مي‌كردم خنگول نبودند. آن‌ها دارند به دولت ايران چنگ و دندان نشان مي‌دهند. مي‌خواهند بگويند كه ما به شما حمله مي‌كنيم و همه كشورهاي منطقه هم پشت ما هستند. يعني مي‌خواهند اين نقش را بازي كنند.
يعني به جاي اينكه مثل جورج بوش گاوچران مدام بگويند كه ايران محور شرارت است و ما فلان و بهمان مي‌كنيم، ترفند هوشمندانه‌تري به خرج داده‌اند.
در اين شرايط وزیر خارجه گفته كه انتشار چنین اسنادی در همکاری ایالات متحده با دیگر کشورها تاثیر خواهد گذاشت اما وی در عین حال ابراز اطمینان کرد که مناسبات آمریکا با دیگر کشورها استوار خواهد ماند.
او همچنين گفته اسنادی که ویکی‌لیکس منتشر کرده، از جمله حاکی از آن است که شماری از کشورهای عرب منطقه در خفا به آمریکا فشار می‌آورند که به ایران حمله کند و تاسیسات اتمی را نابود سازد.
به گفته هیلاری کلینتون همه آن به اصطلاح گزارش‌های دیپلماتیک که منتشر شده، تاییدکننده این واقعیت است که ایران تهدید بسیار جدی‌ای در چشمان همسایگانش و نگرانی جدی‌ای برای فراسوی منطقه است.»
او تاکید کرده به خاطر چنین نگرانی گسترده‌ای بود که آمریکا توانست در پشتیبانی بین‌المللی برای تصویب قطعنامه چهارم تحریمی علیه ایران به دست آورد. وزیر خارجه ایالات متحده همچنين گفته هر کسی که این گزارش‌ها را می‌خواند به این نتیجه می‌رسد که «این نگرانی درباره ایران، موجه و گسترده هستند.»
من اصلا و ابدا به زوج باراك و هيلاري اعتماد ندارم. باراك همان كسي است كه خليج فارس را خليج عر. ب.ي ناميد و از چشم ما افتاد. و هيلاري هم دست كمي از او ندارد.
كس نخارد پشت تو، جز ناخن انگشت من.

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹

روایت هوشنگ مرادی کرمانی از میزان دستمزد ناصر ملک‌مطیعی

امروز مصاحبه‌ام با هوشنگ مرادي كرماني، همان نويسنده دوست‌داشتني قصه‌هاي مجيد، در روزنامه و ايضا خبر سايت خبرآنلاين منتشر شد. اگر دوست داشتيد اين مصاحبه را بخوانيد. متن خلاصه در اين‌جا و متن كامل در اين‌جا آمده است. بديهي است كه در متن خلاصه اسمي از من به ميان نيامده.

لطفا نظرهايتان را حتما برايم بنويسد. همين جا. توي وبلاگ. آن‌جا هم نظر داديد،‌ اجرتان به سلينجر.

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

برو حالشو ببر، مهم نيست با چه فيلمي/ آب معني 5 هزار تومني در سينما آزادي

ديروز بعد از مدتي پام به سينما باز شد. رفته بودم سينما آزادي فيلم « سن پطرزبوگ» رو ببينم كه متاسفانه بليتش تموم شده بود. از بين بقيه فيلم‌ها ، با توجه به چيزهايي كه شنيده بودم، «لطفا مزاحم نشويد» رو انتخاب كردم.
بدون چيس و پفك و تنها با يك عدد آب‌معدني وارد سالن شدم. اما قبل از ورود اتفاقي افتاد كه گزينه است براي «مملكته كه داريم» . ماجرا از اين قرار بود كه دنبال سالن نمايش فيلم مي‌چرخيدم. اولش از دو پسر جوان كه يك ظرف حاوي چيپس، ماست و يك چيز ديگر در دست داشتند، پرسيدم كه در اين سالن چه نشان مي‌دهند. گفتند كه نمي‌دانند.
بعدش از پيرمردي كه او هو چيپس دستش بود پرسيدم. او هم نمي‌دانست. نفر سومي كه چيپس نداشت هم نمي‌دانست. با صداي بلند و بي‌اختيار گفتم: يعني شما پول دادين و بليت خريدن، اون‌وقت نمي‌دونين كه قرار چه فيلمي ببنين؟
كه يك‌نفر را بانگ برآمد: حالشو ببر بابا... بي‌خيال... هر چي شد برو ببين.
پانوشت مهمتر از متن: خريدن يك آب‌معدني در سينما آزادي ممن است 5 هزار تومن خرج در دست شما بگذارد. آن دستگاه‌ها پولي كه اسكناس مي‌گذاري و كد مي‌زني، اغلب پول‌ها را قبول نمي‌كند. مثلا حتما بايد 200 تومني طرح قديم داشته باشي. 200 جديد كه مال 5 سال پيش است را اين دستگاه‌ها قبول نمب‌كند. طبقه اول هم كه بروي، مي‌گويند پول خرد ندارند. در نتيجه بايد يك آبميوه 2500توماني بخري تا بتواني يه قلوپ به گلوي تشنه‌ات برساني. وحتما همراهي هم هست. در نتيجه 5300 تومان براي يك آب‌معدني كوچك...

جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

فرار از زندان، شكوري راد و پديده‌اي به نام ناآگاهي

خدا را شكر كه ديروز علي شكوري راد به خانه برگشت. حالا هر دليل و علتي مي‌خواهد داشته باشد، شكوري راد ديگر در بازداشت نيست و حالا كه من اين مطلب را مي‌نويسم، حس مي‌كنم هنوز مي‌توان به آينده اميدوار بود.

مدتي است طولاني كه مي خواهم درباره او و بسياري از كساني بنويسم كه در راستاي « تر و خشك سوزي » ، مسر ذهني متفاوتي پيدا كرده‌اند. اين فكر مدت‌ها در ذهنم وجود دارد كه چرا ما ايراني‌ها به‌جاي آن‌كه بر دوستان خود بيافزاييم، دوشمنان خود را افزون مي‌كنيم.

فكرهاي مختلفي توي سرم مي‌چرخد كه همه آن‌ها به نوعي به هم مربوط‌اند، از سريال تلويزيوني « فرار از زندان » تا بازي‌هاي تيم تراكتور سازي و در نهايت شخصيتي همچون علي شكوري راد كه هميشه دوست‌اش داشته‌ام.

از سريال شروع مي‌كنم، چون مي‌تواند مقدمه‌اي بر بحثم باشد. چند وقتي كه شب‌ها را با ديدن قسمتي از سريال « فرار از زندان » سر مي‌كنيم و نگران « مايكل » ايم كه آيا نجات خواهد يافت يا نه. اما در نهايت او نجات پيدا مي‌كند، چون سريال‌هاي تلويزيوني معمولا پايان‌هاي خوش دارند. اما بحث و فكري كه توي سرم مي‌چرخد چيزي ديگر است.

سريال « فرار از زندان » را شبكه فكس‌نيوز ساخته يا پخش كننده جدي آن بوده است. هر گاه روزنامه كيهان از اين شبكه تلويزيوني مي‌نويسد، داخل پرانتز از آن به عنوان رسانه‌اي مرتبط با پنتاگون ياد مي‌كند. درست و غلطي ماجرا در اين‌جا اهميت ندارد، نكته مهم آن است كه « فرار از زندان » نقدي جدي را به دولت و سيستم قضايي آمريكا وارد مي‌كند. يعني آن‌ها پول مي‌دهند كه از خودشان انتقاد شود. نتيجه ماجرا مي دانيد چيست؟

در برخورد اول، ما حس مي‌كنيم كه همه اين‌ها داستان است و چنين اتفاقي شدني نيست.

در برخورد دوم، وقتي كسي حرفي مي‌زند آن‌ها سرشان را به راحتي بالا مي‌اندازند كه « يعني مي‌دونيم. ما خودمون نشون داديم كه...»

در برخورد سوم، همه چيز فرافكني مي‌شود.

اما ما چگونه برخورد مي‌كنيم؟ كاملا برعكس. آن‌هايي را كه انتقاد كوچكي دارند، به رفتاري نادرست تبديل مي‌كنيم به دشمناني جدي. كسي همچون علي شكوري‌راد را كه نماينده مجلس بوده، خود را پايبند به قانون اساسي اعلام مي‌كند و همواره از نظرات بنيان‌گذار حمايت كرده، بازداشت مي‌كنيم. آيا او فردي است كه هدف بدي را دنبال مي‌كند؟

به نظرم هم ما و هم دولت مي‌دانيم كه قدرت و تجلي هر حكومتي در كنار انتقاد قدرت مي‌گيرد. يعني تا زماني كه اجازه انتقاد داده نشود، پايه‌هاي دولت محكم نخواهد شد. اين مسايل حتي در سخنان رئيس دولت هم مشهود است. او به ويژه در دوره اول رياست جمهوري‌اش، انتقاداتي جدي را مطرح مي‌كرد. مثلا مي‌گفت : وضع جاده‌هاي ما خوب نيست؟ يعني خودش هم مي‌دانيست كه بايد انتقاد وجود داشته باشد. اما ما مي‌دانيم كه طرح انتقاد از سوي رئيس دولت چندان پسنيده نيست. او خود بايد به رفع مشكل بپردازد. روزنامه‌نگاران و كارشناسان باشد منتقد باشند و وقتي انتقاد با دردسر همراه مي‌شود، جاي خالي منتقد را بايد خود رئيس دولت پر كند.

يادم نمي‌رود كه سعيد حجاريان در روزهاي پاياني دولت اصلاحات از نقد نكردن به اصلاحات نوشت و اين‌كه اين نكته سبب ضعف آن شده است. او معتقد بود كه منتقدان از اصلاحات نقد نكرده‌اند،‌چرا كه مي‌ترسيده‌اند گزك دست طرف مقابل بدهند. و اين نكته به ضعف حركت‌هاي اصلاحي انجاميده است. حجاريان راست مي‌گفت.

اما اين كه ما ايراني‌ها، به جاي آن‌كه دا در گرو دوستي‌ها داشته‌ باشيم، به جدايي و دشمني فكر مي‌كنيم، تنها به سياست بر نمي‌گردد. همه آن هايي كه از تيم تراكتورسازي تبريز و طرفداران چيزهايي مي‌دانند، شنيده‌اند كه افرادي به ميان طرفدارها ميان طرفدار‌ها مي‌آيند كه فوتبال برايشان كمتري اهميتي ندارد، كساني كه خواستار جدايي‌طلبي‌اند. واقعا در هزاره 21 و زماني كه كشورهاي مستقل مي‌خواهند در كنار هم باشند، جدايي‌طلبي محلي از اعراب دارد؟

آيا ما نمي‌توانيم با هم دوست باشم و در عين حال از هم انتقاد كنيم؟ آيا ما نمي‌توانيم به هم احترام بگزاريم و اجازه بدهيم هر كس حق خود را داشته باشد؟ آيا علي شكوري‌راد ها نمي توانند بي دغدغه حرف بزنند؟

پوزش از همه دوستاني كه مي‌خواستيم آن‌ها در نمايشگاه مطبوعات ببنيم

فرصت نشد كه در نمايشگاه مطبوعات ببنيم شما را و اين به آن علت نبود كه نمي‌خواستيم. به آن علت نبود كه دير اقدام كرديم و يا برنامه‌اي نداشتيم. اما به هر علتي كه شايد ذكرش دردي از ما و شما دوا نكند، امسال غرفه‌اي به چلچراغ تعلق نگرفت. و دريغي كه بر دل ما ماند. دريغ كه ديدار دوست ميسر نشد.

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

يك حس غريب

دوست دارم يك روز صبح كه ايميلم را چك مي‌كنم،‌ يك نفر كه او را نمي‌شناسم چيزي برايم بفرستد كه برايم جالب باشد. دوست دارم اتفاق تازه‌اي برايم بيافتد. دوست دارم تازه شوم. اندازه شوم. دفتر عمرم ورق بخورد، پر آوازه شوم. دوست دارم خودم باشم. دوست دوست دارم تو هم خودت باشي. هماني كه نمي‌شناسمت.

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

امشب ديگر شب مهتاب نيست/ مرضيه درگذشت

نمي‌خواستم چيزي درباره مرضيه بنويسم چون اين روزها هر چيزي كه مي‌نويسي، تعبيري سياسي پيدا مي‌كند. اما ديدم كه نمي‌شود. او هشتاد و پنج سال زندگي كرد و خاطره‌هاي زيادي براي مردم ما به گذاشت، هر چند كه خاطره‌ سال‌هاي اخيرش را دوست ندارم:
امشب شب مهتابه عزيزم رو مي‌خوام
و به اين ترتيب ديگر امشب شب مهتابي نخواهد بود. و او رفت تا به قول فروغ، تنها صدايي بر جا بماند. او ايران نبود و با اظهار نظرهايي كه مي‌كرد، جايي در ايران نداشت. اما ما خيلي از وقت‌ها چشم‌هايمان را مي‌بنديم و تنها به صدا گوش مي‌دهيم و چه فرق مي‌كند كه اين صدا، در محافل شخصي و غير شخصي،‌ چه اظهار نظرهايي كرده باشد.
شايد مرضيه را در پرلاشز دفن كنند، همان‌جا كه هدايت و غلامحسين ساعدي خفته‌اند.مرضيه سرطان داشت و خود مي‌دانست كه رفتني‌است. و امروز چهارشنبه، 21 مهرماه رفت.
مرضیه با نام اصلی اشرف‌السادات مرتضایی در سال ۱۳۰۴ شمسی در شهر تهران در خانواده‌ای هنردوست به دنیا آمد و به تشویق مادر خود به تمرین آوازخوانی پرداخت. این خواننده معروف و محبوب ایرانی در سال ۱۳۲۲ فعالیت هنری خود را با بازی در نمایش «شیرین و فرهاد» در تهران آغاز کرد و به موفقیت بسیار دست یافت. آن طور که در «دانش‌نامه آزاد ویکی‌پیدیا» آمده است، او نخستین خواننده زنی بود که در برنامه گل‌ها به آوازخوانی پرداخت.

هفته عجيبي بود و بگذشت/ توپ طلا براي علي پروين/ شكلات بخوريد و حرف بد نزنيد

اين هفته، يكي از عجيب‌ترين هفته‌هاي همه عمرم بود. نپرسيد چرا. چون هيچ‌كس از فلان مقام مسوولي كه رفته بود نمايشگاه كتاب لرستان هم اينو نپرسيد. بنده خدا گفت كه اين بهترين نمايشگاهي بود كه در همه عمرم ديده‌ام. هيچ كس هم نپرسيد كه اصلا قبلا نمايشگاه رفتي يا نه. اما قضيه من فرق مي‌كند. چون حتما هفته‌هاي قبلي بوده‌ام. شاهد و مدركش هم موجوده.
هفته گذشته، يعني اواخر هفته گذشته‌تر اعلام كردند كه ماريو وارگاس يوسا برنده نوبل ادبيات شده. در آن لحظه قيافه علي پروين جلوي چشمم آمد كه با آن شكم گنده‌اش، جايزه توپ طلاي جهاني را بالاي سر برده است. ممكن است علي پروين بازيكن خوبي بوده باشد، اما الان ديگر اصلا بازيكن نيست. ايضا ماريو بارگاس يوسا كه من همان جواني را هم دوستش نداشتم.
مي‌گويند كه روزي ماريو وارگاس يوسا داشته سوار خر مي‌شده. يعني به تازگي كه سن‌اش رفته بالا. كمي زور مي‌زند و نمي‌تواند. بعد بلند مي‌گويد: جواني كجايي كه يادش بخير. بعد كمي به اطراف نگاه مي‌كند و وقتي مي‌بيند خبري از ماركز و دن دليلو و فونتس نيست، مي‌گويد: آره. واقعا يادش به خير. دختر خوبي بود. هميشه كمك مي‌كرد سوار بشم.
در اين هفته كريم باقري هم خداحافظي كرد. علي پروين در مورد گفت: اي كاش آق كريم، تو تيروون ( همان تهران )، چار گوشه زيمينو مي‌بوسيد و مي‌لفت. پيشنهاد مي‌كنم كه بعد از بازي استقلال و پرسپوليس، آقا كريم به خاطر روي ماه علي آقا هم كه شده يكبار ديگر خدا حافظي كند. خداحافظي كه بد نيست. سلامتي مياره.
در هفته گذشته همچنين بحث يارانه‌ها جدي‌تر شد. يكي از اساتيد گفت كه فعلا مقدار يارانه‌ها را لو نمي‌دهيم چون خوب نيست. اما به نظرم بايد هر چه زودتر اين كار را انجام دهند. چون مردم به هر حال بايد بدانند كه چه خاكي به سر خودشان كنند.
از ظريفي پرسيدند: اين اعضا و جوارحي كه داري، همه‌اش مال خودت است.
هيچي جواب نداد. چون اگر جواب من و شما را مي‌داد كه ديگر ظريف نبود، مي‌شد خانم خانه يا ضعيف يا سليته.
خبرهاي هم در مورد شكلات منتشر شد. خلاصه اينكه اين مديرهاي شركت‌هاي شكلات سازي خوب دم خبرنگارها را ديده‌اند انگار. چون جملگي نوشته‌اند كه شكلات خوب است براي آدم و عمر را زياد مي‌كند و حضرت نوع، روزي سه بسته « توبلرونه » مي‌خورده و فلان كسك كه 1000 سال عمر مي‌كرده، « كيت كت » مي خورده. اما به نظر من همين « آيدين » و « آناتا » و « فرمند » خودمان را بخوريد بهتر است.
و آخرين خبر اينكه مرضيه، خواننده ايراني در پاريس درگذشت. آن طور که در «دانش‌نامه آزاد ویکی‌پیدیا» آمده است، او نخستین خواننده زنی بود که در برنامه گل‌ها به آوازخوانی پرداخت.
يك خبر ديگري هم بود كه يادم نمي‌آيد. بي‌خيال. اصلا اجازه بده ما در اين كار مشكاركتي نداشته باشيم.

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

تني پيچيده بر تنها

گاهي سر مي‌رود از من
اين تن.
و من بي‌وطن
به تن‌تن‌هاي تو اي دنيا
اي روياي بي‌واسطه
اي زيبا...
بي‌خود شده‌ام،
داغ درست مثل يك دانه عرق
كه مي‌پيچد و مي‌لزرد بر تن
بر تنها و
مي‌ريزد بر تن.
و سرد همچون دندان‌هاي تو
و سرخ
و سيب
و بهشتي كه همان يك سيب بود.

كاشكي هميشه مي‌شد خود را سپرد به تن
به تن‌تن... به قله‌هاي برآمده از نفس
به داغي خورشيد دفن شده در بدن
و لا به لاي ضربه‌هاي تند مويرگ
درخت را به دنيا آورد.
و هديه كرد به تن.
كاش مي‌شد...
كاش...كا..ش..ش

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

آيا خانه سينما به سرنوشت انجمن صنفي روزنامه‌نگاران دچار مي‌شود؟

پيش از تحرير: مي‌گويند تيتر يا عنواني كه با علامت سوال تمام شود، اصلا خوب نيست،‌ اما ما كجاي كارمان خوب است كه اين يكي خوب باشد.

جلسه مطبوعاتي رسانه‌اي وزير ارشاد كه به مناسبت برپايي چهارمين جشنواره رسانه‌هاي ديجيتالي برگزار شد، چندان پر رونق و شلوغ نبود، آ‌ن‌هم نه براي آنكه خبرنگاران دوست ندارند تا در مراسمي از اين دست شركت كنند، كه روزنامه‌ها و سايت‌هاي خبري آن‌قدر كم شده‌اند كه تعداد كمي مي‌توانند براي تهيه خبر به مراسمي از اين دست بروند.

اما همه اين مسايل دليل نمي‌شود كه حرف‌هاي مهم گفته نشود. وزير ارشاد چند نكته را مطرح كرد كه تقريبا رسانه‌ها آن را نقل كرده‌اند و خواهند كرد. اما او يك نكته مهم در مورد خانه سينما گفت كه شايد از نظرها دور مانده باشد. وزير ارشاد از "انجمن صنفي روزنامه‌نگاران ايران" گفت كه چندي است تعطيل شده است . يا تعطيل‌اش كرده‌اند. و دليل اين تعطيلي هم به نظر او، سياسي كاري انجمن صنفي روزنامه‌نگاران بوده است.

وزير ارشاد گفت كه انجمن بايد در كارهاي صنفي فعاليت مي‌كرده، مثلا وام مي‌داده يا امنيت شغلي اعضا را تامين مي‌كرده ، اما در نهايت دچار سياسي كاري شده و بعد هم پلمپ. و اين حرف‌ها را زماني مطرح كرد كه از ماجراي مراسم خانه سينما اظهار گلايه مي‌كرد. يعني معتقد بود كه آن مراسم مي‌خواسته جنب.ش سبز را به نوعي زنده كند. يعني يكي مچبند سبز بسته و دستش را برده بالا و ديگري هم خواستار بازگشت فيلمسازهاي ضد انقلاب بوده... و اين‌ها يعني سياسي‌كاري. همان كاري كه انجمن صنفي روزنامه‌نگاران كرد.

وقتي اين دو را كنار هم مي‌گذاريم، نتيجه چندان جالب نيست. يعني ممكن است خانه سينما را تعطيل كنند؟

بعد از تحرير: مرگ مي‌خواي؟ برو خبرنگار شو...

چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

بگذاريد مهران مديري يك هنرمند بماند

همه كساني كه بازي ديشب ايران و ايتاليا را ديدند،‌ خوب مي‌دانند كه بازيكن‌هاي واليبال ما اگر دچار احساسات نمي‌شدند و واقعا خودشان بودند،‌ اين بازي را مي‌بردند. اما آن‌ها در لحظاتي از بازي به واسطه احساسات پيش افتادند و در لحظاتي ديگر به همين دليل باختند.
اين نكته ريشه در فرهنگ ما دارد كه سال‌هاست با آن زندگي كرده‌ايم. ما ايراني‌ها مردماني احساساتي هستيم. اگر حس پيروزي در رگمان گردش كند، پيروز خواهيم بود و اگر روحيه خود را ببازيم، شكست حتمي خواهد شد. آنچنان كه در ست دوم بازي با ايتاليا بازي كرديم و در ست پاياني چنان بوديم تا ببازيم.
ما بازي با ايتاليا را باخيتم كه هر چند اشك خيلي‌هامان را در آورد، اما در نهايت فرصت بسيار است و جوانان بسياري در راهند تا در آينده، با اقتداري بيشتر پيروز ميدان باشيم. نكته اما در زندگي ماست و اينكه افتادن به دام احساسي‌گري چه آفتي براي ما خواهد داشت. و اين آفت‌ها گاه بسيار بزرگند.
برسيم به مهران مديري، هنرمندي كه همواره او را دوست داشته‌ام، چه زماني كه در "نوروز 72"، چهره‌اي ناشناخته بود در كنار چند چهره ناشناخته ديگر و چه زماني كه در دوران مجلس ششم، با نمايندگان شوخي كرد و صداي خيلي‌ها را در آورد. وقتي كه چندي قبل و در مراسمي ديگر از كمال‌المك گفت و حمايت از هنرمندان پيشكسوت را طلب كرد هم دوستش داشتم . بعدش هم دوستش داشتم و برايم مهم نبود كه در فلان جلسه كه باعث بدنامي چند هنرمند شد، شركت كرده باشد يا نه.
اما زماني كه "قهوه تلخ" در آستانه پخش عمومي قرار گرفت. احساس كردم با مديري فرسنگ‌ها فاصله دارم. زماني كه ديدم موج تبليغات اينترنتي و دهان به دهان، احساسات مردم را به بازي مي‌گيرد تا چند حلقه بيشتر سي‌دي به فروش رود حس كردم با مديري بيگانه‌ام.
شايد روح آقاي بازيگر از ماجرا خبر نداشته باشد. اما چندي است كه بعضي‌ها از سر بي‌خبري كاري را آغازيده‌اند كه چندان در شان او نيست. مي‌گويند كه چون مديري از چند مقام دولتي انتقاد كرده و در فلان جلسه شركت نكرده است، اجازه پخش سريال‌اش را نداده‌اند. پس جماعت بشتابيد و سي‌دي‌هاي بهترين كارگردان طنز ايران را بخريد. كپي نخريد تا فروش سي‌دي‌هاي او بالا رود و فلان و بهمان. اصلا هم به استناد حرف‌هايشان توجهي ندارند.
در اين‌كه بايد سي‌دي‌هاي اصل ( اورژينال ) بخريم كسي شكي ندارد . در اين كه مهران مديري يكي از طنازان خوب تلويزيون ايران است شكي نداريم. در اين‌كه بايد سريال او را كه در قالب سي‌دي‌ها اصل بخريم مشكوك نيستيم، اما از اين‌كه عده‌اي مي‌خواهند با استفاده از احساساتي‌گري و بازي با احساسات مردم به نان و نوايي برسند ، قضيه برايمان كمي مشكوك مي‌شود.
همه مي‌دانيم كه اگر قرار بود اجازه پخش به سريال مديري ندهند، اجازه پخش ويديويي آن را نيز نمي‌دادند. همه مي‌دانيم كه اگر انتقاد مديري از فلان مقام دولتي، مثلا او را در محاق مميزي برده باشد، وزارت ارشاد كه خود بخشي از دولت است اجازه اكران خانگي را نمي‌داد. همه مي‌دانيم كه اگر شركت نكردن در فلان جلسه، دليلي براي پخش نشدن تلويزيوني "قهوه تلخ" شده باشد، به همان دليل مشابه وزارت ارشاد مي‌تواند پخش خانگي آن را نيز با دشواري مواجهه كند.
اما چنان نيست و همه اين را مي‌دانيم. اين‌كه اشكال ماجرا كجاست، نكته‌اي نيست كه در اين نوشته بخواهيم به آن بپردازيم. اما چنان‌چه عوامل سريال با رسانه‌ها گفتگو كرده‌اند، انگار مشكلي مالي با تلويزيون بوده و تلويزيون با رقم درخواستي تهيه‌كننده موافق نبوده است. همين.
آيا سزاوار است در اين شرايط كساني با استفاده از احساسات مردم، نكته‌اي متفاوت را مطرح كنند؟ آيا شان مهران مديري را بايد اين‌قدر پايين بياوريم كه نيازمند چنين تبليغاتي باشد؟ آيا كار او چنان پتانسيلي ندارد كه خود به خود به خانه‌ها و دل‌هاي مردم راه پيدا كند؟
همگان مي‌دانيم كه مهران مديري چنين قدرتي را دارد. همه مي‌دانيم كه گرچه او بهترين كارگردان طنز ايراني نيست، اما بي‌شك يكي از بهترين‌هاست. و همه مي‌دانيم كه اين بازي در شان او نيست، چه كساني كه گذشته او را يادآوري مي‌كنند و براي شوخي با نمايندگان مجلس ششم طردش مي‌كنند و چه كساني كه نرفتن او را به فلان مجلس دليلي بر قهرماني‌اش بر مي‌شمرند. همه مي‌دانيم كه مديري يك هنرمند است. پس بگذاريد او يك هنرمند بماند. او را وارد اين بازي‌ها نكنيم.

تذكر : اين مطلب روز گذشته در سايت خبر آنلاين منتشر شد و بازتاب‌هايي داشت كه در صورت تمايل مي‌توانيد آن‌ها را اينجا بخوانيد.

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

منتقد يا مولف؟ احمدي‌نژاد كدام يك است؟

چند سال پيش يكي از هنرمندان كه حتا الان اسم‌اش را به خاطر ندارم، گفت كه "منتقدان، هنرمندان شكست‌خورده‌اند." او فكر مي‌كرد كه هر وقت كسي نتوانست هنرمند شود، احتمالا منتقد سينمايي يا ادبي خواهد شد. اين‌كه اين دوست ما چقدر درست مي‌گفت از آن چيزهايي نيست كه بخواهم در موردش بنويسم . اين‌جا مي‌خواهم از سخنراني شب گذشته آقاي رئيس‌جمهور در مجمع عمومي سازمان ملل بنويسم. حالا اين كه منتقد و سخنراني چه ربطي به هم دارد، به صبر و حوصله شما بر مي‌گردد كه تا اندازه تاب مي‌آوريد و تا آخر مطلب مي‌خوانيد.

حرف‌‌هاي احمدي‌نژاد واقعا قشنگ بود. شايد براي اهل سياست اين حرف‌ها قشنگ نباشد، اما براي من كه كلا به همه چيز مشكوكم، اين حرف‌ها قشنگ بود. او از واقعه 11 سپتامبر نوشت و اين‌كه اين ماجرا مستمسكي شده براي امريكا تا سنگ خودش را به سينه ديگران بزند. شايد اين حرف از نظر سياسي غلط باشد. يا الكي باشد. ( البته اونا مي‌گن‌ها ) يا اصلا با خودمان فكر كنيم كه چرا طرف آن‌را گفته. اما وقتي نگاهي فلسفي به آن بيندازيم خواهيم ديد كه بد هم نيست‌ها. خيلي‌ها قبلا از اين حرف‌ها زده‌اند كه اتفاقا بعضي‌هايشان فيلسوف پست‌مدرند. مثلا بودريار در سال‌هاي جنگ عراق ( آن جنگ اولي كه طوفان صحرا داشت )، گفت كه جنگ عراق اتفاق نيافتاده. يعني همه اين‌چيزهايي كه ما ديديم كار رسانه‌ها و تبليغات بوده. ( مثلا خيلي از اين دستگاه‌هاي شكم لاغر كن كه واقعيت ندارند و كلا سر كاري هستند.)

حالا چه اشكالي دارد كه رئيس جمهور ما حرف‌هاي فلسفي بزند و پست‌مدرن باشد؟ چه اشكالي دارد كه يك سوال طرح كند؟ چطور مي‌شود نخست وزير شما ، كارتون دوبله مي‌كند، تخت با مانكن هديه مي‌گيرد، خانم بازي مي‌كند و تا وقتي به رئيس جمهور ما مي‌رسد، نمي‌شود كمي فلسفي باشيم؟

اما اگر تا اين جاي كار حوصله‌تان سر نرفته باشد برايتان خواهم نوشت اصل مطلب را. اما ااميدوارم با فاميل نشده باشيم . منظورم همان فحش‌هايي است كه شايد نثارم كرده باشيد. البته داخل پرانتز عرض كنم كه در مورد دادن نكات زيادي مطرح است. اگر شما آقا باشد اين كار برايتان خوب نيست. و اگر خانم باشيد ( خير است انشاالله) مهم نيست، چون فحش دادن خانم‌ها معمولا مثل مشت‌هاي نرمي است كه موقع عصبانيت به شما مي‌زنند و شما قلقلكتان مي‌آيد و مي‌گوييد باز هم بده. فحش بده. او هم مي‌گويد دروغ بگو پينوكيو . دروغ بگو . بد. بد. ... و از اين چيزها. مي‌دانم كه دلتان مي‌خواهد بيشتر زواياي اين مساله را باز كنم، اما من ماجراي منتقد و هنرمند را خواهم نوشت.

در سخنراني ديشب، رئيس جمهوري از وتو كردن نقد كرد. كه ديگر دوست و دشمن قبول كردند حرفش پربيراه نيست. از سياست‌هاي جنگ‌طلبانه آمريكا و غرب گفت. و خلاصه كلي نقد كرد. اگر او نمي‌توانست رئيس جمهور يك كشور باشد احتمالا با خودمان مي‌گفتيم چون هنرمند نشده و دستش به قدرت نرسيده، از اين حرف‌هاي منتقدانه مي‌زند. اما آقاي رئيس جمهور كه خودش هم دستي بر آتش دارد چرا از اين حرف‌هاي منتقدانه مي‌زند؟ يعني هنرمند بودن و منتقد بودن، اين‌جوري نيست كه اگر طرف نتوانست رئيس جمهور شود نقد قدرت كند. اين‌جاست كه حرف آن دوست هنرمندانمان نقض شد و من سال‌ها به دنبال اين قضيه بودم تا مشت محكمي به دهان اين ياوه‌گوي ضد منتقد بزنم. ( بابا جون من نقد ادبي و سينمايي مي‌نويسم خوب. تا حالا خوردم و دم نزدم)

ياد شعري از دوست و استاد بزرگوارم سيد علي صالحي افتادم كه حال همه ما منتقدها خوب است. اما تو باور.... ( اي بابا . اين فعل‌هاي فارسي هم همش به نكن و بكن مربوط مي‌شود)


یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

شغل كثيف و بي آبروي نويسندگي

چندي پيش و بعد از مدت ها گذارمان افتاد به يكي از كشورهاي همجوار. و از قضا شهري كه نصف‌اش اروپايي و نصف‌اش آسيايي است. ما هم كه از بچگي بزرگترين خلافمان اين بود كه سي دي غير مجاز گوش بدهيم، گفتيم سري به يكي از كتابفروشي‌ها برويم. هر چه همراه اول محترم گفت كه بابا تو كه تركي بلند نيستي تا كتاب بخري و سي دي ها به 1/100 قيمت توي ايران پيدا مي‌شه، گوش ندادم و وارد كتابفروشي شدم.

چشمتان روز بد نبيند. وارد كتابفروشي كه شدم هوا روشن بود، خارج كه شدم هوا تيره تار بود.

كلي سي دي مختلف ديدم. كلي كتاب ديديم به زبان انگليسي، تركي و آلماني. شايد باورتان نشود. سي دي آلبوم هاي jacqe berel را او ديدم. اما فقط توانستم يك سي دي احمد كايا بخرم. 14 yt، يعني 10000 تومان.

چند روز بعد يك ديكشنري تركي به فارسي خريدم. 7 هزار تومان.

و اين يعني نويسنده يا خواننده اين كتاب‌ها چيزي گيرش مي‌آيد. اينكه از گرسنگي نميرد. اما ايران بر عكس است. از آن طرف مي‌گويند كه بچه خوبي باش و چيزهاي بد ننويس. از اين طرف هم وقتي مي‌خواهند كتاب و سي دي‌ات را بخرند، فكر مي‌كنند دارند بهت حال مي‌دهند كه قرار است نوشته‌ات را بخوانند. اين است كه نويسندگي تبديل مي‌شود به شغلي كثيف و هيچ‌كس حال نمي‌كند بنويسد و ادبيات ايران هم درجا مي‌زند.

پند اخلاقي: اگر مي‌خواهيد ادبيات ايران پيشرفت كند، بايد كتاب گران شود. يعني از اين حالت مفت بودن دربيايد.

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

شعر و سياست

خيلي وقت پيش، فيم مستندي درباره شاملو ديدم. از شاملو پرسيدند كه ارتباط شعر و سياست چيست؟
گفت: ارتباط شعر و سياست شبيه ارتباط نخود فرنگي و كلاه سيلندر است.
يعني هيچ ارتباط به هم ندارند. به همين دليل است كه معتقدم شاعر از انسان و دردهايش مي‌نويسد. همين. و حالا ممكن است كسي برداشت سياسي كند. اين قضيه هيچ ربطي به شاعر ندارد و شاعر شعار نمي‌دهد.

شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

بياييد و با هم نويسندگانمان را دوست داشته باشيم

ده سال از درگذشت شاملو گذشت، اما در شرايطي كه همه انتظار داشتيم كه مراسمي در خور اين شاعر ايراني برگزار شود،‌ اتفاق خاصي نيافتاد و ادبيات باز هم در حاشيه اتفاق‌هايي افتاد كه ربطي به آن ندارد.

شاملو در همه دو دهه‌اي كه بعد از انقلاب در ايران زندگي كرد، كتاب‌هايش را منتشر كرد و اگر نقدي داشت، آن‌گونه نبود كه باعث گله و شكايت كسي شود. او هرگز بازداشت را تجربه نكرد و بیشتر کتاب هایش منتشر شد، چون شاملو شاعري بود كه مي‌خواست در كشورش زندگي كند و همه قانون‌هاي كشورش را مراعات مي‌كرد. اگر هم نقدي بود، اگر هم صحبتي بود و اگر گلايه‌اي، همه براي كشوري بود عاشقانه دوستش داشت، براي مردمي بود كه هميشه براي آن‌ها سروده بود.

در اين شرايط همه انتظار داشتيم كه ياد اين شاعر گرامي داشته شود . همه انتظار داريم كه بزرگداشت شاملو، بزرگداشتي براي شعر و ادبيات باشد. كه نشد. اما بي‌اعتنايي به ادبيات، قاطي كردن شعر و سياست فقط مربوط به شاملو و دهمين سال درگذشتش ندارد. از آن سوي بام، كساني قدر شاعراني همچون قيصر امين‌پور را نمي‌دانند، چون فكر مي‌كنند كه او شاعري دولتي است. كه نبود. كساني كه شعر و سياست را قاطي مي‌كنند فراموش مي‌كنند كه ادبيات خانواده بزرگي است كه جايي براي ديگران در آن نيست، آنچنان كه قيصر شعر فارسي، قيصر امين‌پور ، فروغ فرخزاد را خواهر خود مي‌دانست. حالا شما تلاش كنيد تا اسم فروغ را ادبيات حذف كنيد. باور كنيد كه نمي‌شود.



صادق هدايت 60 سال پيش مرده است
صادق هدايت يكي از آن نويسنده‌هايي بود كه هرگز كار سياسي نكرد. او در روزهايي كه همه عضو حزب توده مي‌شدند و كمونيست شدن مد بود، عضد اين حزب نشد. هدايت به عنوان يك نويسنده و روشنفكر، منتقد بود. فقط همين . نه بيشتر و نه كمتر.


او به كساني كه احساسات مردم را بازيچه‌ قرار مي‌داند تا جيب‌هايشان را پر كنند، انتقاد مي‌كرد. او يكي از بزرگترين منتقدان رضا خان بود و همه مي‌دانند كه داستان "سگ ولگرد" او بيشتر از همه به استبداد رضاخان برمي‌گرد. درست در همان روزها بود كه هدايت ايران براي رجاله‌ها گذاشت و به غربت پناه برد. هدايت در غربت هم وضع خوبي نداشت تا آن‌كه جهان را گذاشت را گذاشت و رفت.


صادق هدايت روي خيلي از نويسنده‌ها تاثير گذاشت، از جمله جلال آل‌احمد. مي‌گويند هدايت اصلا از رفتن به جشن عروسي و اين چيزها خوشش نمي‌آمد، اما به جشن سيمين و جلال رفت. و جلال آل احمد هم تاثير خيلي زيادي از او گرفت. و جلال همان نويسنده‌اي است كه "غربزدگي" و "در خدمت و خيانت روشنفكران" را نوشت. او حتي يك بار هم در اين كتاب‌ها هدايت را نقد نكرد. و نكته جالب ديگر اينكه كتاب‌هاي صادق هدايت بارها بعد از انقلاب تجديد چاپ شده‌اند.


هدايت 60 سال است كه مرده، يعني 27 سال قبل از انقلاب. اما اين روزها بعضي‌ها يادشان افتاد كه كتاب‌هايش خوب نيستند. و واقعا هم بعضي از كتاب‌هاي صادق هدايت خوب نيست، نه براي اينكه محتواي خوبي ندارد. بعضي از كتاب‌هاي هدايت واقعا خوب نيستند، چون شعاري هستند و مدام شعار مي‌دهند، به جاي آنكه داستان يا شعر باشند. بيشتر منتقدان ادبي هم اين مساله را تاييد مي‌كنند و بدون اينكه اتفاق خاصي نياز باشد، اين كتاب‌ها به مرور حذف مي‌شوند. اما اين روزها بعضي‌ها خواسته و ناخواسته باعث مي‌شوند كه اين كتاب‌هاي نه‌چندان خوب، اسم‌شان دوباره بر سر زبان‌ها بيافتد، آن‌هم كتاب‌هايي كه گذر زمان داشت حذف‌شان مي‌كرد.


همان‌طور كه كسي به كتاب "آهنگ‌هاي فراموش‌ شده" شاملو را جدي نمي‌گيرد چون كار خوبي نيست و خود شاملو هم اصلا دوست نداشت دوباره منتشر شود، كارهاي بد و ضعيف صادق هدايت هم در گذر زمان حذف مي‌شود، اما نمي‌شود كارهايي مثل "بوف كور"، "سگ ولگرد"،‌ "داش آكل" و "سه قطره خون" را نديده گرفت. اجازه بدهيم كه زمان اين كارهاي بد را الك كند.





شاملو يك شاعر و شهروند ايراني بود
درست يك دهه از مرگ احمد شاملو مي‌گذرد. در اين دهه اتفاق‌هاي زيادي افتاد كه ربطي به شاملو ندارد، اما همين اتفاق‌ها كه ربطي به شاعر ندارد باعث شدند تا او مدام در حاشيه قرار بگيرد.


امسال هيچ مراسمي براي شاعر برگزار نشد ، حتي به اندازه يك آدم معمولي كه خانواده‌اش برايش بزرگداشت مي‌گيرند، براي شاملو مراسمي برپا نكردند. يعني شاعري كه شعرهايش به زبان‌هاي مختلف ترجمه مي‌شود، شاعري كه خيلي از مردم شعرهايش را زمزمه مي‌كنند، روزنامه‌نگاري كه منتقد هميشگي رژيم شاه بود، مترجمي كه شعرها وداستان‌هاي خيلي خوبي را به فارسي ترجمه كند، شهروندي درجه دو در ايران به حساب مي‌آيد.


شايد مي‌گويند كه برگزار شدن مراسم بزرگداشت شاملو، ممكن است تشنج ايجاد كند كه البته واقعا اين‌طور نيست. حتي مراسم راهپيمايي شاعر هم باعث اين كار نشد. در ضمن آيا مي‌شود مسابقه فوتبال استقلال و پرسپوليس را برگزار نكرد، چون ممكن است داور اشتباه كند يا فلان بازيكن حرف بدي بزند؟ شايد تماشاگران صندلي‌هاي اتوبوس را خراب كنند و خيلي شايد ‌هاي ديگر، اما مسابقه برگزار مي‌شود.


ما شاملو را دوست داريم، نه فقط براي اين شعرهاي قشنگي مي‌گفت و حس آدم‌ها را خوب بيان مي‌كرد. او را دوست داريم چون نويسنده‌اي پژوهشگر بود. فرهنگ چند جلدي «كوچه» را مي‌شود نديده گرفت؟ تصحيح ديوان حافظ را مي‌شود نديد؟ ترجمه‌هاي بي‌نظيرش را مي‌توانيم كنار بگذاريم؟ سابقه‌اش در روزنامه‌نگاري را مي‌توانيم نبينيم؟ اصلا فكر كنيم شاملو شاعر نيست،‌ اما فقط براي همان فرهنگ «كوچه» نبايد ستايش‌اش كنيم؟


به قول خود شاملو، كه هميشه مي‌خواست در ايران زندگي كند و ايراني باشد، "روزگار غريبي است".





شعرهاي قيصر شناسنامه اويند
اما این مسایل فقط به دولت و مسایل دولتی مربوط نیست. درست در شرايطي كه شاملو و هدايت به دليل بي‌سليقه‌گي قرار است حذف بشوند، عده‌اي كه خودشان را مثلا روشنفكر مي‌دانند،‌ قيصر امين‌پور را، قيصر شعر فارسي را بي‌آنكه بخوانند رد مي‌كنند، چون مي‌گويند كه او شاعري دولتي است و شعرهايش دولتي‌اند. چه بي‌رحمند اين دوستان و چه تلخ است بي‌آنكه چيزي را بخواني، درباره‌اش قضاوت كني.


وقتي قيصر رفت،‌ وقتي كه او ما را با دنيايمان تنها گذاشت، جلوي بيمارستان دي، محمدرضا شفيعي كدكني جلوي بيمارستان زار مي‌زد. شفيعي كدكني آدم كوچكي نيست. هيچ ربطي هم به دولت ندارد. اين روزها هم در يكي از دانشگاه‌هاي آمريكا درس ادبيات مي‌دهد و تحقيق مي‌كند. شعر قيصر بود كه او را به جلوي بيمارستان كشاند و نه چيزي ديگر.


حالا كمي كلي‌تر به قضيه نگاه كنيم. ما هميشه به آدم‌هايي كه زندگي خصوصي افراد را در كارهايشان دخالت مي‌دهند، انتقاد مي‌كنيم. مثلا مي‌گوييم كه اگر شاملو فلان اشتباه را در زندگي شخصي‌اش كرده، هيچ ربطي به آثارش ندارد. اما چرا وقتي به آدمي مثل قيصر امين‌پور مي‌رسيم، كارهاي نكرده‌اش را بهانه مي‌كنيم؟ خوشبختانه آن‌هايي كه قدشان كوتاه است و مي‌خواهند براي ادبيات نسخه بپيچند، در همان خان اول مي‌مانند. مردم خودشان راه درست را انتخاب مي‌كنند. اين روزها شعرهاي قيصر شعر فارسي كه در اوج خلاقيت ما را تنها گذاشت، بيشتر خواننده را در ميان جوان‌ها دارد. جوان‌ها به اين حرف‌ها توجهي نمي‌كنند و آن‌چيزي را مي‌خوانند كه دوستش دارند.


قيصر ، شاعر بود و عافيت‌طلب نبود. قيصر تنها بود و اگر نبود، در سومين سالگردش مراسمي در شان‌اش برگزار مي‌كردند. قيصر تنها بود و اگر نبود، مزارش را در شان يك شاعر درست مي‌كردند، كتابخانه‌اي كه مي‌خواستند كنار آرامگاهش بسازند پيشكش.


و جالب آنكه بعضي‌ها همين حرف‌ها را به نوعي در مورد سهراب سپهري هم مي‌زنند. بيچاره سهراب، فقط يك و نيم سال بعد از انقلاب زنده بود.




فروغ از شعر فارسي حذف شدني نيست
44 سال از مگر فروغ فرخزاد گذشته است، شاعري كه همگان اهميتش را در زبان فارسي مي‌دانيم. آن وقت در تذكره‌اي كه چند وقت پيش منتشر شد، اسم فروغ را حذف كرده بودند. واقعا آيا مي‌شود كه فروغ را حذف كرد؟


فروغ فرخزاد دو دوره شاعري دارد كه خودش هم نيمه اولش را خيلي قبول نداشت. او خودش را به دوره بعد از "تولدي ديگر مربوط مي‌دانست. مي‌گفت كه "عصيان" و "ديوار" به دختركي تازه كار تعلق داشته كه خيلي كار برايش جدي نبوده. او مي‌گفت كه "تولدي ديگر" شروع كار شاعري‌اش است و از قضا بعد از آن، كتابي منتشر نشد ، هر چند كه بعد از جوانمرگي فروغ، "ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد" منتشر شد.


حالا شما بياييد در مورد شاعري كه فقط همين يك كتاب "تولدي ديگر" را نوشته بحث كنيد، اگر چه خيلي از شعرهاي كتاب‌هاي قبلي‌اش هم قابل دفايند. آيا شاعري كه فقط يك شعر "علي كوچيكه" را سروده، قابل حذف شدن است؟ آيا شاعري كه "آيه‌هاي زميني " را سروده قابل حذف شدن است؟ نه. جوابش دقيقا "واضح و مبرهن" است: نه. نه.


حذف اسم فروغ فرخزاد اين سوال را در ذهن مردم به وجود مي‌آورد كه مگر او چه كرده بود. آن وقت ممكن است بعضي‌ها با ذره بين بيافتند توي شعرهاي فروغ. آن‌وقت ممكن است چيزهايي مورد توجه قرار بگيرد كه فروغ خودش هم در بلوغ شاعرانه‌اش دوستشان نداشت. و همه اين‌ها به دليل آن است كه بعضي‌ها به اشتباه سياست و ادبيات را قاطي مي‌كنند. و گاهي بعضي از اين مسايل، كاملا شخصي و سليقه‌گي است. به عنوان مثال، سردبير يكي از روزنامه‌هايي كه در آن كار مي‌كردم، هميشه روي اسم شاملو خط مي‌كشيد چون خودش دوستش نداشت. همين.





و ديگراني كه همه ايراني بودند...
جامعه معاصر ما تنها به همين اسم‌ها ظلم نكرده است. امسال كتاب‌هاي خيلي از نويسنده‌ها فرصت پيدا نكردند تا در نمايشگاه كتاب حاضر شوند. وقتي پاي صحبت موسلان مي‌نشينيم، حرف‌ها منطقي‌اند، اما آيا نمي‌توان گاهي كارها را سهل‌تر گرف؟


مثلا گفته مي‌شود كه كتاب‌هايي كه قبل از سال 1384 منتشر شده‌‌اند، نبايد در نمايشگاه باشند. اما كتابي كه در طي 5 سال هنوز توسط كسي خريده نشده، آيا مي‌تواند يكدفعه خواننده پيدا كند؟ گيرم كه اين كتاب اصلا خوب نباشد، وقتي كه اين كتاب را از نمايشگاه جمع آوري مي‌كنند، تنها اتفاقي كه مي‌افتد اين است كه توجه بيشتري به آن خواهد كرد. انسان هميشه كنجكاو است و دلش مي‌خواهد بداند در اطرافش چه خبر است. عده‌اي سودجو هم در اين ميان پيدا مي‌شوند و كتاب‌هاي بي‌زبان را فتوكپي مي‌كنند و مي‌گذارند جلوي كتابفروشي‌ها دانشگاه تهران. كتاب‌ها به بدترين شرايط توسط مردم خريده مي‌شود در حالي كه نسخه‌هاي درست و حسابي آن در انبارها خاك مي‌خورد.


امسال كتاب‌هاي عباس معروفي را جمع كردند، كتاب‌هاي هوشنگ گلشيري و غلامحسين ساعدي را. اما اين نكته چه پيامدي دارد؟ آيا مي‌شود اسم گلشيري را از ادبيات معاصر حذف كرد؟ جواب در يك كلمه "نه" است.


اما مي‌توانيم جور ديگري هم به ماجرا نگاه كنيم. اصلا مي‌توانيم اجازه بدهيم كه دايره دوستان ما بزرگتر شود. مثلا چند سال قبل، به نويسنده‌اي كه سياست‌هاي آمريكا در مورد جنگ عراق و افغانستان را نقد كرده بود، جايزه دادند. اين نكته به معني آن نيست كه جورج بوش آدم خيلي خوبي بود. شايد او حتي مي‌خواست كه سر به تن نويسنده كتاب نباشد. اما دندان روي جگر گذاشت و اجازه داد كه نويسنده كتابش را منتشر كند و جايزه هم بگيرد. بعد هم اين طرف و آن‌طرف كلي پز داد كه ببنيد من چه آدم خوبي هستم. بوش كه دستش به خون هزاران عراقي و افغاني آلوده بود، گاهي از اين اداها در مي‌آورد.


بايد دايره دوستانمان را بزرگتر كنيم و از روي سليقه قضاوت نكنيم، آن هم كه تيراژ كتاب در ايران به زور به 2 هزار تا مي‌رسد و كتاب‌هايي بعد از 5 سال هنوز فروخته نشده‌اند. بايد نگاهمان را عوض كنيم.

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

ارنست همينگوي هم تو زرد از كار در آمد

ارنست همينگوي با آن‌ها شكار رفتن‌اش، با آن همه ماهيگيري‌اش، با آن همه ماجرا‌جويي‌اش و در نهايت با آن همه ميلي كه مثلا به خانم‌ها داشت، احتمالا هم‌جنس‌باز بوده. عجيب نيست.

پژوهشگران كه دست از سر اين نويسنده برنمي‌دارند،‌ جديدا و از روي نامه‌هاي او كشف كردند كه ارنست‌خان رابطه داشتن با مردها را به زن‌ها ترجيح مي‌داد اما به هر حال چون مي‌دانسته كار بدي مي‌كند، رازش را لو نداده است.

مثلا نامه‌هاي او به اگنس، و البته نامه‌هاي اگنس به او نشان مي‌دهد كه خانم پرستار به اين دليل با آقاي نويسنده ازدواج كرده كه او از انحراف اخلاقي در امان بماند.
پژوهشگران كلي سند و مدرك ديگر هم رو كرده‌اند كه ادعايشان را اثبات مي‌كند. اما از آن‌جايي كه اين ماجرا ربطي به مرد ابركي ندارد، چيزي درباره‌شان نخواهيم نوشت.

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

من دانشمند باراني هستم، به خارج مي‌روم تا عاقبت به خير شوم

الان گرسنه‌ام. يعني خيلي گرسنه‌ام. اما غذا نمي‌خورم. نه آنكه خدا نكرده مرتاض و اينها شده باشم. نه آنكه بخواهم تارك دنيا شوم. به آينده فكر مي‌كنم. مي‌خواهم پول‌هايم را جمع كنم تا بروم يك سفر خارجي. فكر بد نكنيد. نمي‌خواهم در كشورهاي خارجي كارهاي بد بكنم.
مثلا اگر بتوانم بروم تركيه، شايد كسي من را آن‌جا بدزد، ‌بعد بروم كشورشان كمي تپل مپل شوم، كمي كمبود خوابم را جبران كنم و برگردم به آغوش گرم ميهن. اصلا شايد آن‌جا بخواهند گولم بزنند و دست به... دول غربي از اين كارها مي‌كنند ديگر.
بعد هم اخبارم را هي منتشر مي‌كنند كه ابرك شلوار پوش، دانشمند باراني كشور، دارد آن‌جا اذيت مي‌شود. وقتي مشكلات زيادي كشيدم به كشور برمي‌گردم و استقبال مي‌كنند ازم. خدا را چه ديدي، شايد دانشمند باراني كشور، صاحب خانه شود. شايد مجبور نباشد از 7 صبح تا 11 شب سگ‌دو بزند ( با عرض معذرت از صادق هدايت و سگ‌ولگرد) .
خدا را چه ديدي، شايد نماينده مجلس شدم. آن‌وقت حالي از مردم مي‌گيرم كه بدانند نماينده خوب يعني چه. شايد هم رئيس جمهور بشوم. آن‌وقت حتما در مورد كراوات حرف نمي‌زنم. اصلا بعضي‌ها بدشناسند. هر حرفي بزنند يكي بهشان گير مي‌دهد. بگويند ما با كروات مردم گير مي‌دهيم، يك سري گير مي‌دهند، بگويند گير مي‌دهيم، يك سري ديگر گير مي‌دهند. پس من حرفي نمي‌زنم.
خدا را چه ديدي، شايد همين جور كه مورد استقبال قرار مي‌گيريم، تيري به گوشه ناخنم بخورد. آن‌وقت مشهورتر مي‌شوم. فرنگي‌ها مي‌گويند كه "ديدي، دانشمند باراني به زور و ارعاب به كشورش برگردانده شد" و داخلي‌ها بگويند:" اين‌ها نمي‌خواهند ما در كشورمان باران صلح آميز داشته باشيم." شايد با همان ناخن شكسته، جانبازي چيزي بشوم و ماشين وارد كشور كنم.
خدا را چه ديدي... شايد عاقبت به خير شديم. پس گرسنگي مي‌كشم به اميد آينده.

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

دنبال بدبختي مي‌گرديد؟ يك ماشين از ايران خودرو بخريد

دستم به جايي نمي رسد. به چه كسي حرفم را بگويم؟ واقعا اند بدبختي نيست كه تو 16 ميليون پول بي‌زبانت را بدهي و يك ماشين مثلا صفر بخري و ماشين آن‌قدر سر و صدا كند تا بيچاره‌ات كند؟

هفته پيش رفتم نمايندگي ايران خودرو. گفتند كه بايد ببري همان نمايندگي كه ماشين را بهت تحويل داده. يعني سر كاري داداش...برو پي كارت. يا اينكه پول بده. پرسيدم كه همين؟ گفتند كه همين.

به فكر ناقصم زد كه بروم نمايندگي اصلي كه سر "يادگار امام" است. يك كاغذ دستم دادند كه برو زنگ بزن و نوبت بگير. حس كردم دارم غذا را از پشت سر مي‌خورم. گفتم: آقا من خودم اينجام. مسخره نيست برم از صد متر اون‌ورتر زنگ بزنم.

نشاني يك نمايندگي ديگر را دادند كه كمي آن‌طرف‌تر قرار دارد. نزديك بلوار استاد معين. رفتم آنجا. گفتند كه برو چهارشنبه ديگه بيا. يعني 9 روي ديگر. با كلي التماس قبول كردند كه شنبه صبح بروم.

شنبه صبح توي يك صف طولاني ماندم تا طرف بيايد و بگويد كه بايد براي آچار كشي هم بايد پول بدهي. بنزين هم كه زياد مي سوزد شما بايد پول بدهي.

عصر رفتم و 14 هزار تومان دادم. اما بعد از طي 1 كيلومتر ديدم كه ماشينم بيشتر از قبل صدا مي دهد.

الان تبديل شده‌ام به مبلغ منفي ايران‌خودرو چون كسي نيست كه كمكم كند. اي خدا........................

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

نامه سوم از جنس رابينسون كروزيي

يه نامه ديگه از دوستم م.م.اباتري

سلام رفیق ، دوست ، همشهری و ... عزیز دل من
خوبی؟ چه خبر؟ حالت چطوره؟
اگه به قول قدیمیا از احوالات ما جویا باشی به همون بدی همیشم. گاهی فک می کنم اگه یه روز احساس خوبی بهم دست بده احتمالا از ترس سکته کنم بمیرم. بگذریم . به قول هیچکس یه روز خوب می یاد . و بازم به قول هیچکس قول بده که هرسربازی دیدی گل بدی بهش . گفتم سرباز ، یاد ریگی افتادم . دیدی بیچاره چه جوری تاب تاب می خورد . شاید بگی آها مچتو گرفتم .تو چه رابینسون کوروزوی هستی که تلویزیونم داری ؟؟؟ باید بگم که من بی گناهم . همه مدارکشم موجوده . از وقتی این رسیورهای ملی اومده دیگه ما هم از نعمت تلویزیون بهره مند شدیم تو جزیرمون . بلاخره دولت خدمت گذاره دیگه
راستی رفیق خوبم
نامه خودمو تو وبلاگت خوندم . وووووووویی . نمی دونی چقد ذوق کردم . حیف که اینجا کسی نیست بهش نشون بدم تعریف کنه...به قول گیلکا ...ته قربان
رفیق خوبم دلم می خواست می تونستم بشینم روز و شب برات بنویسم . بنویسم . بنویسم . اما خوب هم تو خسته می شی هم نمی خوام پر حرفی کنم . رفیق خوبم . اینجا هنوز هوا بارونیه . حداقل می تونیم ادعا کنیم لاندن ایران زندگی می کنیم دیگه
رفیق خوبم
خیلی دوست دارم بیان توی کارگاه های چهل چراغ . ولی نمی تونم . کاش تو شهرستانم امکانات بود . اما شاید یه روز اومدم قاچاقی نشستم تو کلاست
رفیق خوبم
می دونی ؟ چند روز دیگه تولدمه . به نظرت خیلی بده آدم تو تیر 69 اونم توی گیلان به دنیا بیاد. نه ؟ خودم که خیلی بدم میاد . توی ماهی به دنیا بیای که چهل هزار نفر دم گوشت پرکشیده باشن . چه ماهه بدی . چقدر بد . چقدر . چهل هزار مرگ و چند صد تولد . چقدر بده . خیلی
خدا بیامرزتشون .می دونی رفیق ؟ من اصلا بچه زلزلم . به دنیا اومدنم با زلزله رودبار بود . بالغ شدنم با زلزله بم . قول می دم زن نگیرم وگرنه تهران رو سرتون خراب میشه
رفیق خوبم
بازم برات نامه می نویسم . راستی . این هفته مطلبت تو چل چراغ . خیلی دلم گرفت رفیق . همیشه آرزو داشتم بچه همون موقع ها بودم . همیشه آرزو داشتم می تونستم تو این جور جاها رفت و آمد کنم . همیشه دوست داشتم با هدایت سر یه میز بشینم. فک کن . نه تو رو خدا فک کن . بعد بهش می گفتم اسلام علیک یا صادق
فک کن . نه تو رو خدا فک کن . احتمالا لیوانشو پرت می کرد تو صورتم
راستی رفیق . اگه تابستون بیام تهران اجازه دارم بیام چهل چراغ؟
خیلی دوس دارم ببینمتون
قربانت . بازم واست نامه می نویسم . این رابینسون کوروزوی خسته همیشه به یادته و واست نامه می نویسه . فعلا

يك نامه ديگر از رابينسون كروزو به كروزي ديگر

اين نامه دوم كه دوستم، دوست ناشناسم،‌ م.م.اباتري واسه فرستاده.

سلام دوست خوبم
شيشه حامل نامت به دستم رسيد . لازم نيست كه بگم چقد خوشحال شدم . خودت مي توني حدس بزني
حتما و حتما جاتو اينجا خالي ميكنم . حتما و حتما جات نفس مي كشم . قول مي دم وقتي امتحانات تموم شد . وقتي رفتم وسط شاليزار . وقتي چشمم افتاد به موجي كه باد روي شالي هاي تازه ايجاد مي كنه ، حتما يادت بيافتم . قول مي دم جاتو خالي كنم رفيق خوبم
رفيق خوبم . بعضي وقتا فك مي كنم ادبيات ، كلمات ، لغات ، حروف ، چقدر ناتوانن . فك مي كنم چقدر بده كه آدم نتونه چيزي رو كه توي قلبش داره به زبون بياره . مي دوني رفيق؟ چند سال پيش يه روز كه خيلي خسته بودم و دلم شكسته بود ، متوجه شدم چقدر زبان انسانيه ما الكنه . مي دوني ؟ فهميدم هميشه وقتي توي قلبم فرياد مي زنم فقط زمزمش از زبونم بيرون مي ريزه . خيلي بده رفيق . خيلي بده كه از درون بجوشي اما نتوني بريزيش بيرون . خيلي بده كه كلمات اينقدر ناتوان باشن . مثلا فك كن . نمي دونم تا به حال عاشق كسي يا چيزي شدي يا نه . تصور كن كه اون لحظه داري به عشقت نگاه مي كني . اونم داره به تو نگاه مي كنه . اون وقت نهايت قدرت ادبيات و زبان انساني ما اينه كه بهش بگي : دوستت دارم . مي بيني رفيق؟ مي بيني چقد ناجوره . چقد ضعيفه . مي بيني؟ اين دوستت دارم چقدر از احساس قلبي آدمو بيرون مي ريزه ؟ چقدر مي تونه دل آدمو خالي كنه ؟ هيچي . حداقل واسه من كه اينطوري بوده . توي اين بيست سالي كه توي اين جزيره جبر زمانه تنهاي تنهام ، خيلي به معناي كلمات فكر كردم ، خيلي به فكر كردن ، فكر كردم ، خيلي به اين كه به فكر كردن ، فكر مي كنم ، فكر كردم . شايد بعضيا بهش بگن ديوونگي . شايد بعضيا بهش بگن حماقت . اما من نمي دونم به اين كارم چي بگم. هميشه به اين فك مي كنم كه چرا بايد توي اين زمونه توي اين مكان به دنيا بيام . توي اين جزيره ناجور . توي اين جزيره ... بازم كلمه ها كم ميارن واسه توصيف جزيره اي كه نوزده ساله توش اسيرم . توي جزيره اي كه بايد توش بميرم
نمي دونم اصلا به كتاب هاي آسماني معتقد هستي يا نه . نمي دونم چقد واست مهمن . اما راستش رفيق
يادمه چند سال پيش تورات دستم بود . امتحان فيزيك سال دوم دبيرستان بود . اما من روز قبلش به جاي فيزيك داشتم تورات مي خوندم . مي دوني رفيق؟ اونجايي كه «موشه» بالاي كوه به درخت مي رسه . يادته؟ وقتي نعلينش رو مي كنه و زانو مي زنه . يادته اونجاش كه خدا به موشه مي گه : گوسپندان مرا چوپاني كن؟ نمي دونم چرا . اما رفيق اونجا گريه ام گرفت ناجور . خيلي ناجور . تا قبلش فك مي كردم ديوونم . به خودم ميگفتم : آخه خره . به تو چه ربطي داره كه چرا فلان چيز فلان طور نيست .به تو چه ربطي داره كه چرا عليرضا ، پسر همسايه واسه يه دور دوچرخه سواري ، بايد با كسي بچرخه كه مي دوني ... . چرا آرزو ، دختر خالت ، يواشكي سيگار مي كشه . به تو چه ربطي داره كه معلم ادبياتت تمام زندگيشو سر توتو باخته . اصلا به تو چه ربطي داره كه كي به كي نامه مي نويسه . كي از كي مي دزده . سرتو بنداز پايين .كور شو . كور
اما مي دوني رفيق ؟ وقتي به اين جمله تورات رسيدم دلم به حال موشه سوخت . دلم سوخت . چون ديدم چقدر بهش سخت گذشته وقتي شنيده بايد گوسفندايي رو هدايت كنه كه همه خودشونو علامه دهر مي دونن. گوسفندايي كه قدم زدن پشت ديوار عادت ها و سنت هاشون واسشون كابوسه . گوسفندهايي كه شرافتشون به شكمشون بنده . گوسفندهايي كه از من و تو رابينسون كوروزو مي سازن . دلم به حالش سوخت و به حال خودم . مي دوني رفيق من ؟ يه زماني مي خواستم ناتور دشت باشم . يه زماني مي خواستم اينقدر دستام بزرگ و سينه هام ستبر باشه كه بتونم همه بچه هاي دنيا رو توي بغلم محكم چنگ بزنم . مي دوني ؟ يه زماني خيلي دوس داشتم ناتور دشت باشم . اما مي دوني كه نميشه . يعني خودم فهميدم . امتحاناتم تموم شده بود . رفتم يك ماه باطري سازي . سخت بود .گرم بود . داغ بود . اما وقتي به آخرش فكر مي كردم ، سختي هاش قابل تحمل مي شد . وقتي حقوق يه ماهمو گرفتم ، دستام همه ريش ريش بود . پوستم همه سوخته بود ، كلي فحش تازه هم ياد گرفته بودم . پولو گذاشتم تو جيبمو و رفتم بازار .يه دوچرخه قرمز خريدمو و رفتم مدرسه عليرضا و تحويل مديرش دادم . رفيق خوبم . وقتي عليرضا رو با دوچرخه تازش توي كوچه ديدم ، حس كردم واقعا ميشه . اما اشتباه مي كردم رفيق خوبم . مگه چند تا عليرضا رو مي شه نجات داد . مگه اصلا با خريدن يه دوچرخه مي شد مطمئن بود كه ديگه عليرضا نجات پيدا كرده . سرتو درد نيارم . فهميدم كه نميشه . فهميدم زيادي دارم آرمانگرايي ميكنم . واسه همين بود كه اومدم به اين جزيره . به اين جزيره جبر زمان . به اين جزيره قانون جنگل . به اين جزيره بي تفاوتي . به اين جزيره احساس گناه . به اين جزيره تنهايي.
رفيق خوبم . پر حرفي كردم . راستش دليلش اين بود كه الان كه دارم نامه رو مي نويسم ، عليرضا رو از پنجره خونمون مي بينم كه داره پشت خونمون وسط درختا يواشكي سيگار مي كشه . شايد اگه پنج سال پيش بود جلوشو مي گرفتم . اما مي دوني رفيق؟ ديگه فهميدم كه تورات ، قصه س. قصه هاي كه شايد يه رابينسون كوروزو از عقده هاش نوشته . از خدايي كه مي تونس جايي بالاي يه كوه ، ملاقاتش كنه . حيف رفيق . حيف ... ببخش كه پر حرفي كردم ، بعد از ظهر مي خوام برم خونه پدر بزرگم . پيله ابريشم گذاشته . مي خوام برم پيله ها رو ببينم . مثل اينكه امروز قراره پروانه بشم . كاش اين جزيره لعنتي يه پيله باشه . كاش ...ر.
رفيق خوبم . اين نامه رو توي بطري مي زارم . سرشو گره مي زنم . الان اينجا بارون داره شروع مي شه . دلم رفته پيش پدرم . وقته ويجينه . مي دوني كه . بطري رو ميندازم به آب . و براش دست تكون مي دم . همشهريت از راه دور مي بوستت . فعلا

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

ساراماگو نویسنده کوری درگذشت

ژوزه ساراماگو، نویسنده رمان "کوری" و برنده جایزه نوبل هم مرد. آدم دستش به نوشتن نمی رود. آدم حس می کند که همه شخصیت های مهم دنیا دارند می میرند و یک کمی چیپ است در این دنیا بودن.

ساراماگو هیچ وقت نویسنده محبوب من نبوده و رمان کوری اش را هیچ وقت دوست نداشته ام. به نظرم او در این رمانش خیلی شعاری عمل کرده. روزنامه نگاری اش را هم ندیده ام. اما به هر حال او آدم مهمی است.

در گذشت این نویسنده ضد آمریکایی را به همه کمونیست های جهان تسلیت می گویم. او سالها عضو حزب کمونیست پرتقال بود.

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

نامه‌اي از يك رابيسون كروزو به رابيسون كروزيي ديگر

اين نامه رو يه دوست برام فرستاده. گذاشته بودش توي شيشه و هل داده بود توي دريا تا از جزيره تنهايي خودش بياد توي جزيره تنهايي من. روي من خيلي تاثير گذاشت. اسم اين دوستم، م م اباتري هست. نامه رو به‌طور كامل گذاشتم اينجا.


سلام همشهري . سجاد عزيزم
خوبي ؟ خوشي ؟ سلامتي؟
چته نشستي توي اون تهران پر از دود و دم و ترافيك و رفيقاي نامرد و مرداي نارفيق؟
پاشو بيا يه كم اينجا . بيا ببين . همين الان كه دارم اين متنو برات تايپ مي كنم ، پنجره اتاقم بازه . بوي شاليزار پيچيده توي اتاقم . باد گرمي مي زنه كه نگو . پاشو بيا ببين موقع نشا شده . بيا ببين چه منظره قشنگيه . چه آب و هواييه.
جات خالي. راستش يه كم دلم گرفته بود . از يه طرف درسا سخته . هيچي هم نخوندم . همه رو هم انبار شده . امتحاناتم كه ديگه نگو . پدرم دراومده.
گفتم پدرم . پدرم از صبح رفته سرزمين .هنوز نيومده . صدبار بهش مي گم آخه بابا . تو كه اين حقوق بخور و نمير آموزش و پرورشو كه مي گيري ديگه كشاورزيت چيه . اما خب بابامه ديگه . كاريش نمي شه كرد . امتحاناتم نمي زاره برم كمكش . هرچند چيز زيادي از كشاورزي سرم نميشه.
سرتو درد نيارم . فقط گفتم يه سلامي كرده باشم . دلم يه خورده وا شه . دوباره خرداد شده . پارسال . يادش بخير . يادته چه شور و حرارتي بود ؟ يادته چه روزايي خوبي بود ؟ يادته اميدها ؟ آرزوها ؟ من كه فك مي كردم اين چهار سال نكبت تموم ميشه . به دلم برات شده بود . اما ... ولش كن . دنيا همينه ديگه . ياد پارسال مي افتم . مي بيني رفيق؟ پس فردا بيست و دومه . يادته ؟ چه روزي بود . چه روزي سفيدي بود و چه شب سياهي...بگذريم.
رفيق خوبم . توي اين روزا گاهي فكر مي كنم چقدر شبيه رابينسون كورزو شدم . باور كن . حالا باز وضع تو بهتره . تهراني . حداقل اونجا دو نفر هستن كه حرفتو بفهمن . اما اينجا چي؟ هيچي. گاهي پيش مياد كه آدم بين يه عالمه آدم ديگس . اما تنهاي تنهاست . باورت ميشه؟ تنهاي تنها . مثل رابينسون كوروزو . توي اين جزيره سرگردوني . توي اين جزيره جهل . توي اين جزيره تكرار . توي اين جزيره سنت . توي اين جزيره ...ولش كن.
اين چند خطو كه نوشتم حسابي دلم خنك شد رفيق . اين ايميل مث يه نامس كه گذاشتمش تو بطري ميخوام بندازمش توي يه درياي بزرگ بزرگ بزرگ.
حالا اينكه برسه به دستت . نرسه به دستت. بخوني . نخوني . خدا ميدونه.
راستي يه چيزي نوشتم . نمي دونم داستانك هست ، نيست . اصلا وقتشو داري بخوني ، نداري . اما واست مي نويسمش . ديگه به كرم خودته . شايد ديدي اصلا اون گوشه خالي صفحه ادبياتت يه جاي خالي واسش پيدا كردي و چاپيدي . من كه هميشه شبا خوابشو مي بينم . خوابشو مي بينم كه يه روز مي رم روزنامه فروشي . چهل چراغو برمي دارم و داستانك خودمو توش مي بينم . به هرحال آرزو كه برجوانان عيب نيست . هست ؟

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

راننده‌اي كه در مورد گشت ارشاد و بوق زدن زياد مي‌دانست

ديروز حس كردم كه گوشم دارد كر مي‌شود. يعني توي ماشين نشسته بودم و رفته بودم توي اين حس كه هنوز ماه معظم تير نيامده، پولش را به يك حرف بي‌ادبي داده‌ام كه حي كردم صداي بوق دارد گوشم را كر مي‌كند. اول احساس بود و بعد شد :" الحساس و المشاهده".

راننده ماشيني كه توي آن نشسته بودم دستش را گذاشته بود روي بوق و همين‌جور فشار مي‌داد. من مانده بودم كه چه بگويم كه پيرمرد كناري به جايم حرف زد:" آقا، جاي نرم گير آوردي كه همين‌جور فشار مي‌دي؟" و من ، شايد بوق ماشين و همه خيابان حس كرديم كه تا آن ماجرايي كه بعد از فشار اتفاق مي‌افتد، اتفاق نيافتد اين بابا دست از بوق برنمي‌دارد. طي يك اقدام پيش‌بيني شده و هماهنگ همه‌مان از كشورهاي خارجي پول گرفتيم و داد زديم: " آقا بسه..." انگار پاي قوم خويش خودمان در كار باشد.

راننده نه تنها بس نكرد كه درست مثل يكي از جاسوس‌هاي آمريكايي حرف‌هاي بي‌ناموسي هم زد. گفت:" آخه شما به اين ...كش‌ها نيگا كن. من گذاشتم رو بوق كه اينا رو بكنم... نصيحت بكنم. اصلا من چرا بايد دستمو بزارم رو بوق؟ ضعيفه هميشه مي‌گه كه بوق نزن. حتي چند نفر هم از من شكايت بردن... اصلا من خودم از دست بوق زدن خودم شاكي‌ام..."

بعد از آن‌كه آه همه فروكش كرد، راننده دست را از بوق برداشت. اما دستش را از بوق برنداشته بود كه دوباره گذاشت. يكي از آن نواميس مردم را ديد كه بوق‌خورش ملس بود. دستش را روي حساس‌ترين قسمت بدنش گذاشت و گفت: " آخه چرا اينا رو جم نمي‌كونن؟ ... نژاد هم يه چيزش مي‌شه‌ها ، مي‌گه به اين‌ها كاري نداشته باشن... آخه مي‌شه به اين‌ها كاري نداشت؟ والا"

پيرمردي كه در مورد جاي نرم حرف زده بود، گفت:" اما گشت‌ها همچنان هستند كه... به وظيفه‌شون عمل مي‌كنن." و مرد راننده در حالي كه بي‌خيال عضو شريف‌اش مي‌شد گفت:" مگه اين‌ها نيروي انتظامي نيستن؟ مگه نيروي انتظامي رو وزالت كشور رييس‌اش ني؟ مگه وزالت كشور زير نظر رئيس‌جمهور ني؟ بعد مي‌آن فاميل بابا رو مي‌گيرن و مي‌خوان ارشاد كنن؟ مگه شير تو شيره؟"

پيرمرد گفت:" تو هم اينو فهميدي؟"

بعد دوباره صداي بوق بلند شد. همه با هم فرياد زديم: " بس كن ديگه ..."

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

اگه عاشق کسي شدي

شکسپير:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره
اگه برگشت كه ماله توئه
اگر برنگشت، سم كه داري، خودتو بکش!

خوشبين:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره....
نگران نباش، حتماً بر مي گرده

شکاک:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره....
اگه برگشت، ازش بپرس چرا

سياسي:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره....
انتخابات شركت كن.
اگه راي نياوردي، مي‌ري زندون مياد ديدنت.

ناشکيبا:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه تو يه مدتي برنگشت، فراموشش کن

صبور:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برنگشت، اونقدر صبر کن تا برگرده

خوشگذران:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
وقتي برگشت، اگه هنوز عاشقش هستي،
دوباره ولش کن بره
دوباره....

فعال دفاع از حقوق حيوانات :
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
درواقع همه موجودات زنده حق دارن که آزاد باشن

وکلا:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
بند 1-a از پاراگراف 13a-1 بند الحاقي دوم از
" قانون آزادي ازدواج" به طور صريح مي گويد که ... .


بيل گيتس:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت، من فکر مي کنم که مي تونيم براي نصب مجددش يه هزينه هايي رو پرداخت کنيم
البته بهش بگو که بايد خودشو بهتر کنه

زيست شناس:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
حتما" متحول مي ش ه!

آمارشناسان:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه اونم عاشق تو باشه، احتمال بازگشتش زياده،
اگر عاشق تو نباشه، به هر حال توزيع Weibull و رابطه شما غير محتمله!

فروشنده:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت، قرارداد ببند، اگه برنگشت، چه خوب، "بعدي!"

طرفداران آرنولد:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
"حتماً بر مي گرده"

نماينده بيمه:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش برنامه رو نشون بده،
اگه برگشت، ثبت نامش کن،
اگه برنگشت، پي گيرش شو و هيچ وقت بي خيال نشو

فيزيکدان:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت، اين قانون جاذبه است
اگه برنگشت، يا مقدار اصطکاک بيشتر از نيروي جاذبه است، يا زاويه برخورد بين دو جسم در زاويه مناسب تنظيم نشده.

رياضيدان:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت که 1+1 = 2 (خيلي ساده اس)
اگه بر نگشت،
Y=2X-log (0.46Y^2+(cos(52/34X))x 5Y^(- 0.5)c)

پانوشت: اين مطلب واسم ميل شده بود. منبع‌شو نمي‌دونم.

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

هنرمندان عافيت‌طلب

حکایت ما حکایت آن مردی است که پای درخت خرما نشسته بود و بی‌آنکه برخیزد، خرما طلب می‌کرد. نه همچون سعدی بار گران سفر را به جان می‌خریم و سیر آفاق و انفس می‌کنیم و نه همچون ون‌گوگ به بهای عشق، گوش در پاکت می‌گذاریم و برای معشوق می‌فرستیم. آن وقت منتظریم تا خرمای هنر از بالای درخت بیافتد و ما دنیا را تغییر دهیم...

متن كامل را در سايت خبر‌آنلاين بخوانيد.

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

چگونه پناهده شويم و زندگي خوبي داشته باشيم

وقتي كه بچه بودم( با تشكر از فرهاد خواننده)، يك قانون را در خانواده‌مان كشف كردم. پسرهاي خانواده بعد از آنكه دبيرستان‌شان تمام مي‌شد، دو راه داشتند: يا به سربازي مي‌رفتند و يا اگر خر‌ مي‌زدند( كنايه از خرخوان بودن، كسي كه زياد درس مي‌خواند‌)، مي‌رفتند دانشگاه.

در مسير اول، يعني كسي كه مي‌رفت سربازي، از همان نيمه‌هاي خدمتش مي‌گشتند و براي او دختري (؟؟!) مناسب پيدا مي‌كردند و اگر دختر نمي‌خواست ادامه تحصي دهد، پسرك چند بار با كله كچل او را مي‌ديد و با هم حرف مي‌زدند. پسرك معمولا قبول مي‌كرد، چون توي سربازخانه به اندازه كافي "كف" ( كنايه از يك مايع غير ظرف‌شويي) مي‌كرد كه حتي راضي بود با عجوزه‌اي همچون خانم هاويشام هم ازدواج كند( دقيقا كند). ازدواج و دقيقا نه ماه بعد بچه بغل...

پسرهايي هم كه مي‌رفتند دانشگاه همين مراحل را بعد از تمام شدن درس‌شان داشتند، با اين تفاوت كه ممكن بود شيطنت‌هايي كرده باشند و دختركي زير سرشان باشد.

براي آنكه فمنيست‌ها ازم شكايت نكنند بايد بگويم كه بيشتر دخترهاي خانواده ما قصد ادامه تحصيل داشتند تا اينكه پسر مورد علاقه‌شان پيدا بشود. ( در مورد دخترهاي خونواده پارتي بازي كردم چون يكشون مدام وبلاگمو مي‌خونه. پسرا گير دخل و خرج زندگيشونن)

حالا اين را نوشتم تا برسم به ماجراي پناهنده شدن. در چند سال اخير يك سير كامل را در پناهنده شدن ديده‌ام كه خيلي شبيه ازدواج در خانواده ماست.( يعني بود. الان شرايط عوض شده) معمولا اول يكي دو پست وبلاگ نوشته مي‌شود، در يك محفل دانشجويي سخنراني مي‌شود، در تظاهرات شركت مي‌كنند و بعد بازداشت مي‌شوند.

در مرحله بعد بايد يواشكي توبه نامه نوشت و از زندان خلاص شد. مرحله بعد، در رفتن از كشور است، به هر طريقي كه شده. بعد به يكي از دفترهاي سازمان ملل رجوع مي‌كنيم و يك مقداري پرس و جو مي‌شويم. در نهايت شما را مي‌فرستند به يكي از كشورها. شما اينترنت پر سرعت داريد و يك خانه كه به هر حال مي‌شود تويش زندگي كرد.

به اين ترتيب از صبح كه بلند مي‌شويد مي‌توانيد به ايميل و فيسبوكتان سر بزنيد و كارهاي سياسي كنيد (البته شما به كارهاي ديگر علاقه نداريد). گاهي هم مي‌توانيد به "وو آ"( بر وزن بووآ) و چند جاي ديگر مصاحبه كنيد. فراموش نكنيد كه شما هميشه باشد براي وضعيت ايران نگران باشيد.

همه افرادي كه مي‌روند چنين نيستند، اما چرا بايد كاري كنيم كه جوانان سرزمين‌مان چنين سوداي رفتن داشته باشند؟ چرا زندان رفتن بايد افتخار باشد؟

دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

چند خبر دست اول در مورد نقش میوه‌ها در سلامتی و نقش آن در پلورالیسم متکثر در گونه‌های دین‌شناسی پسامدرن

زندگی شاید آن‌قدرها بد نباشد. باید‌ها و نباید‌های ما آن‌را به گند می‌کشد. همان‌طور که احمقانه است به کسی که سیب می‌خورد بگوییم بی‌خیال خوردن پرتقال شو، نمی‌شود به آدم‌ها بگوییم اگر فلان کار را می‌کنی، نباید فلان کار دیگر را بکنی. بعد خودمان آن فلان کار دیگر را یواشکی بکنیم. اصلا اگر عده‌ای آن فلان کار را نمی‌کردند، عده‌ای دیگر اسمش را نمی‌گذاشتند فلان کار.
میوه برای سلامتی انسان بسیار مفید است.

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

فواید زلزله در 3 دقیقه

اگر "پی پی جوراب بلند" را نخوانده‌اید، حتما بخوانیدش. اگر فکر می‌کنید برای خواندن این کتاب زیادی بزرگید، حتما فیلم "زندگی زیباست" را ببنید. اگر فیلم دیدن را دوست ندارید، به من مراجعه کنید تا نصیحتتان کنم. اگر حوصله حرف زدن با من را ندارید، به من چه؟

اما ماجرا دقیقا بر می‌گردد به زلزله. اگر زلزله بیاید احتمالا بد است. اما به نظر من دقیقا بد نیست. آمدن زلزله می‌تواند کلی مزایا داشته باشد. چی؟ بخوانید:
1- احتمالا کلی خانه خراب می‌‌شود. در نتیجه کلی از این کارگرهای ساختمانی که دور میدان انقلاب می‌ایسند و هر وقت دخت ... افی از کنارشان رد می‌شود، چند تا فحش رد و بدل می‌شود، می‌روند سر کار.
2- داغ دلی از بیمه می‌گیریم. در حال حاضر ما فقط به بیمه پول می‌دهیم. ولی زلزله بشود، بیمه به ما باید بدهد.
3- چند وقتی احتمالا نیاز نیست برویم سر کار.
4- شاید کنکور بیافتد عقب. یا مردم بدون کنکور بروند دانشگاه. بستگی دارد چند نفر از حالت افقی به حالت عمودی درآیند.
5- بعد از زلزله احتمالا مهم نیست که قیمت بنزین آزاد باشد یا قزل‌آلا. ( بی‌نمک)
6- باراک اوباما، (او با مای سابق) پیام تسلیت می‌دهد. شاید چیزهای دیگر هم بدهد.
7- همه تقصیرها را می‌اندازیم گردن یکی و با هم دوست می‌شویم. البته نه با او، که با یکی دیگه.
8- همه ساندیس می‌زنیم به بدن.
13- اگر زندگی زیبا را دیده‌ باشید، می‌دانید که وقتی روبرتو بنینی، از جایی می‌افتاد، دقیقا می‌افتاد آنجایی که باید. شاید بعد از زلزله هم دقیقا آنجایی بیافتم که ...

پا نوشت: از دوست خوبی که بهش قول داده بودم در این پست شعر بگذارم، به طور ویژه عذرخواهی می‌کنم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

کره زمین را از خورشید دور می‌کنند تا من بیشتر دوستت بدارم

دیروز خبر جالبی شنیدم. شنیدم که می‌خواهند کره زمین را از خورشید دورتر کنند تا هوا کمی خنک شود. می‌گویند یخ‌های قطب شمال دارد آب می‌شود و خطرناک است. این‌ها مهم نیست، مهم این است که وقتی زمین از خورشید دورتر شود، احتمالا هر دقیقه به جای 60 ثانیه ، می‌شود مثلا 70 ثانیه. یا شاید بیشتر. یعنی من وقت دارم بیشتر دوستت داشته باشم. یعنی قرار است همه روزهایم و شب‌هایم یلدایی شوند.
وقتی هوا خنک‌تر شود، تو بیشتر سردت می‌شود و بیشتر دوست داری بیایی توی بغلم. دوست داری اینجا آرام بگیری و من هم از فرصت سو استفاده می‌کنم و یواشکی صدای تپش قلبت را می‌شنوم. یواشکی به موهایت دست می‌زنم و دستم پر می‌شود از حس خوبی که یک ماهی، به دریا دارد. یواشکی چشم‌هایت را دید می‌زنم.
فقط خیلی این‌جا بمان. خیلی بمان. خیلی. دست‌هایم را بگیر توی دستت. دستت وقتی عرق می‌کند، بوی خوبی می‌شنوم که قدیمی‌ها آن‌را تنها در نافه آهو می‌دیدند. تو نافه آهوی منی. یلدای منی، شبی طولانی که دوست ندارم تمام شود. تو دنیای منی که هرچند از خورشید دور شده‌ایم، به من نزدیک‌تر آمده‌ای. تو خورشید منی: یک فرشته که همیشه یک فرشته می‌ماند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

حسن شماعی زاده ، همان خواننده‌ای که یک دختر داشت که شاه نداشت، مرد

در حالی که همایش شاعران ایران و جهان به کار خود خاتمه داد و حمیده خیرآبادی بعد از عمری با برکت در گذشت، آن دختری که یکی یکدونه و بود حتی شاه هم آن را نداشت، یتیم شد. پدر این دختر حسن شماعی‌زاده بود که به او حسن‌‌خوش‌صدا هم می‌گفتند.

به گزارش خبرگزاری دنیانیوز به نقل از خبرگزاری آخرت نیوز، خبرگزاری برزخ‌نیوز گزارش داد که حسن شماعی زاده درگذشته است. هنوز کسی دقیقا نمی‌داند که چه اتفاقی افتاده است. فقط می‌دانیم که قضیه جدی است. یکی از بچه‌ها می‌گفت: " حس شماعی زاده خواننده خیلی خوب است، مخصوصا زمانی که هنوز ابتدای آهنگ است و ترانه شروه نشده و ما صدای خواننده را نمی‌شنویم."

از مشهورترین کارهای او که خود آنها را اجرا کرده دو آهنگ بی‌تربیتی است که "دختر مردم" و " دختری با دامن چین چین" نام دارد.

البته او برای فائقه آتشین (گو!گوش) هم آهنگ ساخته. اگر همین‌طوری آهنگ می‌ساخت شاید خیلی بهتر بود تا اینکه می‌خواند. برزخ نیور در این مورد می‌نویسد:" در آهنگسازی از نو آوری و گستره بسیار بالایی بهره می‌گیرد که چیره دستی وی در نواختن سازها به این امر کمک بسیار می‌کند."


از خوانندگانی که با وی همکاری داشته‌اند و آثار ساخته شده او را خوانده‌اند، می‌توان به گوگوش ، داریوش اقبالی ، ابی ، ستار ، معین ، فرهاد مهراد ، هایده ، مهستی ، لیلا فروهر ، عارف ، مارتیک، نوش‌آفرین ، شهره ، شهرام شب‌پره ، شهرام صولتی ، ویگن ، مهرداد آسمانی ، پویا ، امید و بسیاری دیگر اشاره کرد.

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

متنی منتشر نشده از سعدی درباره حمیده‌ خیر آبادی

اين ماجراي شل كن سفت كن نوشتن اين گلستان*، به اين دليل است كه خيلي وقت نمي‌كنم توش بنویسم. وگرنه همین‌جور سوژه‌ها توی مغزم رژه می‌روند. انگار باید مرگ و میری اتفاق بیافتد تادستم به کیبورد برود و بنویسم:

ای کیبورد خسته خفته‌ای چند
تا روزگارم رسید بر ترفند

همین‌طور روزگار طی می‌کنم و تلاش این است از گلستانی شاخه‌ای برچینم که اس‌ام‌اس از خزانه غیب رسید که : "فرش کاشان بازیگران سینمای ایران درگذشت." یعنی نادره خانم قبل از انقلاب، حمیده خیرآبادی بعد از انقلاب رفت. آنهم در 86 سالگی و در حالی که روز به روز خوشگلتر می‌شد. همشهری ما ... خدایشان نگه‌دارد...

ای فرش، که بر عرش می‌بری مرا
تو بر این خیال شدی که گیج ایوانم؟

لکن از پرده‌داران پارسی‌گو و شیرین‌دهنان گیس‌بلند، سخن گفتن خوش‌تر آمد که دنیای ما جاذب است و اهل آن، یلدا و شب‌بیداری را دوست می‌‌دارند. یقین آمد که اولی‌تر است عشق‌وزیدن و گم شدن در گلستان یار.

پانوشت: این برگ از باغ گلستان، توسط بازیگران رقیب گم و گور شده بود. در نسخه "کاراکاس" که در کتابخانه ملی ونزوئلا وجود دارد، می‌توانید این متن را ببنید.

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۹

مغازه حمیدسبزواری پلمپ شد و رئیس جمهور لهستان زیر توپولف رفت

درست روزي كه بيشتر روزنامه هاي تهران خبر درگذشت كيومرث ملك مطيعي را نوشته بودند و رئیس جمهور لهستان با توپولف خورد زمین، وارد اداره پست شدم. چیزهای خیلی مهمی اتفاق نیافتاد. نامه‌ام را به یک باجه نشان دادم، گفت برو باجه بغلی. 27 دقیقه توی صف ایستادم تا نوبتم شد. طرف گفت باید بروی توی همان باجه قبلی. یعنی همان باجه‌ای که سوال کرده بودم.
ناگهان صدایی شنیدم را توجه‌ام را به خود جلب کرد. طرف پرسید:
- اسمت چیه؟
اون یکی که پشت باجه ایستاده بود گفت: حمید سبزواری.
مغازه‌اش را پلمپ کرده بودند. مغازه حمید سبزواری را. او آمده بود اداره پست تا نامه بگیرد. برای کی و کجا، دقیقا نمی دانم. بی‌چاره آدم‌هایی را مغازه‌شان پلمپ می‌شود، حتی اگر حمید سبزواری باشد. حتی اگر موهای طرف سفید نباشد. پرسیدم:
شعر تازه چه گفته‌ای؟
گفت که به دلیل شباهت اسمی‌اش گاهی شعری می‌گوید. غزلی، چیزی، میزی... دعا کردم که مغازه‌اش را زودتر رفع پلمپ کنند. بیچاره حمید سبزواری. بیچاره رئیس جمهور لهستان که به اخبار ایران گوش نداد و رفت زیر توپولف.

ماجراي تلويزيون رنگي ما و قزاقستاني هاي غير رنگي

برادران غير رنگي در قزاقستان ، رنگي هاي اين كشور را شكست دادند و حكومت دست ( يا چه مي دانم كجا) نشانده را فروپاشاندند. خدا را شكر كه اين رنگي هاي كوفتي و دربدر شده مدام دارند فرو مي پاشند. دو ماه قبل هم مدل اكرايني آنها فرو پاشانده شد. اصلا رنگي ها به درد چه مي خورند؟
بچه كه بوديم تازه تلويزيون رنگي ساخته شده بود. هرچه به پدرم مي گفتم كه يك تلويزيون رنگي بخرد به خرجش نمي رفت. بازي هاي استقلال و پرسپوليس مصيبتي براي ما بود. توي تلويزيون سياه و سفيد هر دو شبيه هم بودند. فقط گاهي جورابشان با هم فرق مي كرد. حالا براي ما كه مرد بوديم مهم نبود، اما واقعا به يك جاي آدم بر مي خورد كه همه خانم هاي "فوتبال نگاه كن"، مدام زل بزنند به جوراب هاي بازيكن ها. چشم است ديگر. ممكن است بلغزد و چند ميلي متر بالاتر را ببيند. آن وقت يك جايي به خطر نمي افتد؟ تازه آن روزها هم كه جنگ بود و همه چي خمپاره خورده. شايد يكي از چيزهاي كوتاهي كه كمر به پايين را مي پوشاند، خداي نكرده خمپاره...پاره...(بابا بي خيال ديگه). البته از همان زمان بود كه چشم ما به پاها ماند. خدا پدر رئيس فدراسيون آن سالها را نبخشد كه پيراهن سفيد و سياه نكرد تن بازيكن ها ، تا چشم ما به جاهاي ديگر باشد و عادت كنيم ... اي واي...
بعد خدا پدر و مادر آكيرا كوروساوا را بيامرزد. جدا از اسم بي ناموسي اش، آدم خوبي بود. يك فيلم ساخته بود به اسم "ريش قرمز" كه تلويوزيون صد بار پخشش كرده بود. پدرم براي اين كه ريش قرمز اين بابا را ببيند خانه ما را رنگي كرد. اما دو ماه بعد شكست خورد. چون نگاتيو فيلم "ريش قرمز" احتمالا در آرشيو صدا و سيما آتش گرفت و داغ ديدن ريش قرمز و رنگي به دلمان ماند.
اما اين قزاقستاني ها آدم هاي باحالي هستند. ما اينجا 9-8 است كه مدام توي اينترنت چيز ميز مي كنيم، آنها يك روزه گور باباي رنگي ها كردند، كاخ رياست جمهوري آتش زدند و "د برو كه رفتيم". سادنديس و اين ها هم در كار نبود.

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

پل غفوریان، مهران آستر و حکایت مرگی که در می زند

پل آستر در کتاب "ناپیدا" همان کاری را می کند که چند سال قبل مهران غفوریان در آن سریال تلویزیونی کرد. البته ماجرای طنز و این حرف ها مطرح نیست. ماجرا همان چیزی بود که همه ما را توی آن سالها به خنده انداخت، اما خیلی خنده دار نبود. اصلا خنده دار نبود. مهران غفوریان در آن سریالی که اسمش یادم نیست و خیلی هم اهمیت ندارد اسمش یادم باشد، یک تکیه کلام داشت :" ما داریم اینجا حرووم می شیم." این جمله او خیلی زود افتاد توی دهان جماعت. هر کس به هر کسی می رسید، همین جمله را می گفت. قضیه شوخی شد، اما شوخی نبود. مساله از دست رفتن عمر و جوانی اصلا شوخی نیست. اصلا ادبیات برای همین به وجود آمده که آدم ها زندگی شان را ثبت کنند.
پیرمردی در حال مرگ، می خواهد درباره یک سال خیلی مهم و سرنوشت ساز دوران جوانی اش بنویسد. این پیرمرد "آدم واکر" نام دارد و دلش می خواهد روزهای به یاد ماندنی جوانی اش را حفظ کند. انگار می خواهد با نوشتن این روزها، از مرگی که در مقابلش قرار دارد، فرار کند. نمی خواهد "حرووم شه." خاطرات آن روها زیادند و کمی عجیب، درست مثل جوانی همه آدم ها، مخصوصا وقتی پیر می شوند و از این دریچه به دنیا نگاه می کنند.
آدام واكر كه در يك ميهماني با مردي به نام بورن آشنا مي‌شود. بورن، مردي كه در جمع "ناپيدا" بود، با آن ظاهر جذابش و شغل با کلاس اش به جنايتي دست مي‌زند كه زندگي و باورهاي آدام واكر را در هم مي‌ريزد. اما اين جنايت ظالمانه و خشونت‌بار، تنها آن چیزی است که در ظاهر پیداست . آدام واکر بعد از دیدن این ماجراها تبدیل به فردی دیگر می شود. او بد جوری به جوانی پل آستر شبیه است. دانشجوی دانشگاه کلمبیا بوده و در مورد این دانشگاه نوشته است.
رمان سه راوی دارد، اما از آن داستان های عجیب و غریبی ندارد که خواننده را گیج کند، مثل همه داستان های پل آستر که ساده و روان است. خواننده این بار هم وارد دنیایی معماگونه می شود، اما نه از آن معماهای چیپ و بی خودی که ته اش هیچی ندارد، که از آن ماجراهای تو در تویی که آخر داستان حس می کنی به شناخت تازه ای از دنیا دست پیدا کرده ای. حس می کنی به جای یک نفر دیگر زندگی کرده، پیر شده ای و تجربه داری. و همین چیزهاست که باعث شده تا پل آستر نویسنده ای پرطرفدار در ایران باشد.

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

داستان "یه گواتمالایی" که سرعت اینترتشان را به رخ ما کشید

اگر اهل چت کردن باشید، بارها و بارها برایتان نوشته اند: dc شدم، آن هم در شرایطی که هی به طرف مقابلتان فحش و بد بیراه می دهید که چرا جوابتان را نمی دهد. جدا از آنکه بعضی از دوستان ما اهل پیچاندن ( شهری در جنوب غربی آفریقا ) هستند، بعضی اوقات، خط های اینترنت واقعا قاط می زند. آن وقت شما می مانید و اعصابی که در حال خرد شدن است. تازه این نکته خوب ماجراست. اگر شما بخواهید دنبال مسایل علمی باشید ( مسایل علمی هم که پر است از عکس؟؟؟!!!) پدرتان در می آید. جان تان در می آید ( همش که نباید از پدر مایه گذاشت ) تا یک صفحه جدید باز شود. چرا؟ واقعا چرا؟ چون سرعت اینترنت در ایران خیلی کم است.
اجازه بدهید یکی از این داستان های تکراری "یه ژاپنی" را هم برایتان بگویم. "یه ژاپنی"، روزی از جلوی میدان هفت تیر رد می شده که می بیند ، روی یک بیلبورد، تبلیغ فروش خدمات اینترنتی زده اند. می پرسد:" مگه تو کشور شما، خدمات اینترنتی رو هم می فروشند؟" بعد وقتی طرف با او حرف می زند، می فهمد که نه تنها خدمات اینترنی را می فروشند، که سرعت اینترنت خانگی در ایران، 128 کیلوبایت است. تازه وقتی این قدر سرعت داری که ADSL داشته باشی. احتمالا "یه ژاپنیه" به سرعت دوربین اش را در می آورد، عکسی می گیرد تا وقتی به کشورش برگشت، با دقت بیشتری ماجرا را ببیند. ژاپنی ها معمولا به سفر می روند تا عکسی بگیرند، بعد به سرعت به کشورشان بر می گردند تا عکس ها را ببینند.
اما نوشتن این مطلب، فقط برای تعریف کردن داستان آبکی "یه ژاپنیه" نبود. جرقه نوشتن این مطلب، زمانی زده شد که یک گزارش خبری در مهر را خواندم. اول این گزارش را بخوانید:" در حالی که کشورهای دنیا آمارهای دسترسی به اینترنت را با واحدهای مگابیت و بزرگتر از آن ارائه و هر روز بر تحولات خود در این زمینه تاکید می کنند در ایران آمارهای سرعت اینترنت همچنان با واحد کیلوبیت ارائه و اعلام می شود."

این قسمت گزارش هم خواندنی است:" طبق برنامه چهارم توسعه تا پایان سال ٨٨ (پایان این برنامه) تعداد پورت های پر سرعت فعال (ADSL) باید به 5/1 میلیون پورت برسد در حالی که هم اکنون کمتر از ١٠٠هزار پورت فعال ADSL وجود دارد. به عبارت دیگر نفوذ ADSL در ایران یک نهم میزان پیش بینی شده در برنامه چهارم توسعه است. بر اساس آخرین گزارشهای رسمی ITU ایران با ضریب نفوذ اینترنت 34 درصد بعد از فلسطین اشغالی، امارات، قطر، لبنان و ترکیه در مقام ششم منطقه قرار دارد و براساس شاخص اینترنت پرسرعت، جایگاه 15 را در منطقه به خود اختصاص داده است.

طبق معیار سنجش ITU در این رتبه بندی، اینترنت پرسرعت به پهنای باند بالای 512 کیلوبایت بر ثانیه اطلاق می شود این درحالی است کاربران خانگی در ایران با محدودیت 128 کیلوبایت بر ثانیه مواجه هستند. آنچه در این رتبه بندی منظور شده پورت های مورد استفاده سازمانها و شرکتهای بزرگ است."

فکر می کنم اگر همین جوری پیش برویم تا چند وقت دیگر داستان " یه بورگینوفاسویی"، " یه کنیایی"، " یه افغانی"، " یه گواتمالایی" و "یه "بوتانی" را هم باید بشنویم. فعلا که در منظقه ششمیم. راستی در جهان چندیم؟

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

چرا کسی به یاد منصور خاکسارها نیست

روزهای نوروزی آدم را خیلی پاستوریزه می کند. آن وقت است که اگر دنیا را آب ببرد، می بینی تو را خواب برده است. رسانه های خبری هم که چسبیده اند به چند خبر تکراری. نمی دانم اگر مرحوم ندا نبود، این ها اخبارشان را چه جوری پر می کردند. حالا هم ماکان را پیرهن عثمان کرده اند. اما یکی نیست که از منصور خاکسار بنویسد، شاعری که دور از وطن جان داد. چرا کسی به فکر منصور خاکسارها نیست؟
شاعر "کارنامه خون" غربت را بر تن اش تاب نیاورد و مرد. او غربت را تاب نیاورد و دلش خواست دیگر نفس نکشد. او دلش برای خودش تنگ شد و دیگر نخواست باشد. سرنوشت منصور خاکسار، شبیه آن دلفین عاشقی است که نمی خواهند در تنگ بلور بماند و خود را می کشد.
حالا که شاعر نیست، چه فرقی دارد که او عضو قدیمی کانون نویسندگان باشد یا نه، کانونی که اصلا وجود خارجی ندارد انگار. اگر قیصر مرد و کانون بیانیه نداد، می گفتند که از ما نبوده و جنس اش فرق می کرد با ما . آیا منصور هم از جنس شما نبود، هر چند که شاعر اصلا جنس ندارد. اصلا جنس شما چیست که کسی شبیه شما نیست؟ از نهادهای دولتی که انتظاری نیست، شما را چه می شود که چنین می کنید؟ اگر ما خود قدر نویسندگانمان را نمی دانیم، چه انتظار از نوبلی ها که چنین کنند. اصلا بی خیال همه نوبل ها و نوبلی ها، ما چرا تنهایی نویسندگانمان را چنین بزرگ می کنیم؟ چرا تنهایشان می گذاریم؟ چرا کسی به فکر منصور خاکسارها نیست؟
سیاهی سیاست کور، چشم ما به همه روشنی های شعر و شعور بسته است. ای کاش/ ای کاش
ای کاش عشق را زبان سخن بود...
...
پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی
هر چه باشد.
چشمه ها
از تابوت می جوشند
و سوگواران ژوليده آبروی جهانند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمند ترانند.



خامش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چيزی بگوی!


منصور خاکسار متولد سال ۱۳۱۷بود و بیش از چهار دهه درادبیات معاصر حضور جدی داشت.او در شهر لس‌آنجلس زندگی می‌کرد وهنگام مرگ ۷۱ سال داشت. پس ازسال‌ها اقامت دراروپا در سال ۱۹۹۰ در شهر لس‌آنجلس اقامت گزید.او دردهه ۴۰ به همراه ناصر تقوایی، داستان‌نویس و کارگردان همشهری‌اش، سردبیری نشریه «هنروادبیات جنوب» را برعهده داشت. از منصور خاکسار سیزده مجموعه شعر منتشر شده است. از مجموعه‌های او ‌می‌توان به «کارنامه خون»، «حیدروانقلاب»، «شراره‌های شب»، «سرزمین شاعر»، «با طره دانش عشق»، «قصیده سفری در مه»، «لس‌آنجلسی‌ها»، «تا این نقطه»، «آن‌سوی برهنگی»، «وچند نقطه دیگر»، و «و با آن نقطه» اشاره کرد.

ارتباط بسیار عجیب وضع تصادف جاده ها و اتقاق های اخیر قبلی

فرمانده نیروی انتظامی اعلام کرد که خوشبختانه میزان تصادفات در کشور 12% کاهش یافته است. ما هم از این بابت بسیار خرسندیم. اما به نظر شما چرا این اتفاقات افتاده است؟
خوشبختانه مردم بیشتر مسافرت می روند چون هم وضع جیب شان خوب است و هم وضع باک بنزین شان. پس چرا کاهش تصادفات؟
1- یکی از دلایل به اغتشاش گران قبلی بر می گردد که حالا در حال نوشیدن آب معدنی خنک دماوند هستند، همان آب معدنی پرطرفداری که قرار بود سربازهای شیطان بزرگ آن را بنوشند، اما بهانه آوردند که آرسنیک دارد. از آن جایی که این اغتشاش گران فرصت رانندگی ندارند، وضع جاده ها خوب شده.
2- قبلا بعضی از آدم ها بودند که با نوشتن چرت و پرت توی روزنامه ها، پول در می آورند. خدا را صد هزار مرتبه شکر این ها دیگر نمی توانند از راه نوشتن چیزهای بی ادبی و بی ناموسی، پول در بیاورند. در نتیجه ماشین های پیکان مدل سال 1350 حود را فروخته اند. هم آلودگی هوا کم شده و هم میزان تصادفات.
3- قبلا این سایت بی خواهر مادر فیس بوک، فیلتر نشده بود. مردم آن را می دیدند و چشمشان از دیدن بعضی ها کف می کرد. بعد خسته می شد و توی خیابان تصادف می کردند. خدا را شکر این هم برطرف شد.
4- کار پلیس ها هم بی نظیر است. من خودم چند تا پلیس توی خیابان دیدم که به مردم اشاره می کردند که راه خودشان را بروند. آن ها آن قدر ماهرند که وقتی ما را راهنمایی می کنند، حواس شان جای دیگری است.
5- نقش این طنزهای بی مزه من را هم فراموش نکنید.
6- البته توپولف ها هم نقش مهمی داشته اند. آخه آدم با این همه پرواز امن، خودش را خسته می کند و سوار ماشین می شود؟
7 - بسه دیگه. شما هم از یک متن وبلاگی چه انتظاراتی دارید.

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

واردات زنان چینی به ایران و کاهش هزینه مهریه

خدا پدر چینی ها را بیامرزد که مشکل ما را حل کرده اند. آنها بعد از آنکه کلی چیزهای درجه ده (10) خود را در حق ما لطف کردند، حالا هم بد نیست که وارد مسایل جدید شوند.
مثلا حالا مضراب های تار ایرانی را چینی ها تولید می کنند، حتی تا سیر و پیاز خانه ما چینی است و لباس زیرمان را هم رفقای چینی می سازند. از قطارهای دست دوم و ماشین های "ون" و کفش و لباس های درجه هشت بگذرید. می گویند در جاده اتوبان رشت - تهران، کارگران چینی حضور فعال داشته اند، آن هم با ماهی صد هزار تومان. این مسایل سبب شد تا فکر بکری به ذهنم برسد، فکری که بر اثر تلاش مضاعف به ذهنم رسیده است:" زنان چینی را به ایران وارد کنید." این زنان مزیت های زیادی دارند:
1- مهریه شان خیلی کم است. مثلا بیست هزار تومان.
2- مادر زن خیلی دور است. تازه مادر زن های چینی هم کلا فرق دارند.
3- برای استفاده از وسایل چینی مشکلی ندارید.
4- همسر شما از وقایع بعد از "یک روزهایی" چیزی سر در نمی آورد. چون اصلا قرار نیست یک چینی این چیزها را بداند.
5- همسر شما بلد نیست شعار بدهد. پس قرار نیست یک میلیون امضا جمع کند. پس شما گرفتار پارک لاله نمی شوید.
6- سوخت همسر ( یا هر کوفتی دیگر شما) شما بسیار پایین است.
7- از آنجا که چینی ها کپی کننده های خیلی خوبی هستند، مثلا تویوتا می سازند، از خود تویوتا ، تویوتاتر؛ از همسرتان بخوانید خودش را شبیه بیونسه کند. ( بیونسه همان دختر بی تربیتی است که گاهی او را در تلویزیون همسایه ما نشان می دهند. او البته خیلی صرفه جو و به فکر آقایان است.مثلا خیلی کم لباس می پوشد)
8- واردات همسر چینی یک مزیت خیلی مهم دیگر هم دارد. آن قدر زن های چینی شبیه هم هستند که هر لحظه شما ممکن است آن ها را با هم اشتباه بگیرید. به هر حال کاری است که شده، چه می شود کرد.
9- به هر حال شما یک کار سیاسی هم کرده اید.
به نظرم باید هرچه زودتر واردات زنان چینی به ایران را آزاد کنند. مگر برنج فروش ها، باغدارها و بقیه صنف های ما چه می کنند. دخترهای ایرانی هم همان خاک را بر سر خودشان لطف کنند.