حدود 12 روز است كه خواهرم رفته قبرس كه درس اش را ادامه بدهد. شايد كمي دير اين مطلب را مي نويسم چون تا همين الان باورم نمي شود كه او از ما دور شده است، اگر چه ايران هم كه بود نزديك نبوديم. او در شهر باراني زادگاه من ، رشت ، بود و من در تهران شلوغ و پر دود و دم. اما همين حس كه هر وقت بخواهي مي تواني بروي پيش خواهرت، حس خوبي بود.
مدام توي ذهنم با خودم كلنجار رفتم. حتي آخرين شبي كه با هم بودبم، اصلا خوش نگذشت بهم، چون مدام به لحظه مزخرف فردا فكر مي كردم. با خودم فكر مي كردم تا چند روز ديگر بايد صبر كنم تا دوباره با اعضاي خانواده ام دور هم جمع شويم. اصلا من براي اين به دنيا آمده ام كه براي لحظات بد، اجازه ندهم كه لحظات خوب زندگي ام سر برآورند.
اما امروز صبح، درست مثل اسكارلت شدم كه مي گفت: " فرا روز ديگري است." همين جور كه توي وب مي چرخيدم، دوست هاي زيادي ديدم كه مسافرتند يا از مسافرت برگشته اند يا مي خواهند بروند مسافرت. من تا حالا پايم را حتي دربند هم نگذاشته ام چه برسد به خارج از كشور، اما حالا حس مي كنم كه مي توان مسافر آب هاي جهان شد.
مدام توي ذهنم با خودم كلنجار رفتم. حتي آخرين شبي كه با هم بودبم، اصلا خوش نگذشت بهم، چون مدام به لحظه مزخرف فردا فكر مي كردم. با خودم فكر مي كردم تا چند روز ديگر بايد صبر كنم تا دوباره با اعضاي خانواده ام دور هم جمع شويم. اصلا من براي اين به دنيا آمده ام كه براي لحظات بد، اجازه ندهم كه لحظات خوب زندگي ام سر برآورند.
اما امروز صبح، درست مثل اسكارلت شدم كه مي گفت: " فرا روز ديگري است." همين جور كه توي وب مي چرخيدم، دوست هاي زيادي ديدم كه مسافرتند يا از مسافرت برگشته اند يا مي خواهند بروند مسافرت. من تا حالا پايم را حتي دربند هم نگذاشته ام چه برسد به خارج از كشور، اما حالا حس مي كنم كه مي توان مسافر آب هاي جهان شد.