دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

نامه سوم از جنس رابينسون كروزيي

يه نامه ديگه از دوستم م.م.اباتري

سلام رفیق ، دوست ، همشهری و ... عزیز دل من
خوبی؟ چه خبر؟ حالت چطوره؟
اگه به قول قدیمیا از احوالات ما جویا باشی به همون بدی همیشم. گاهی فک می کنم اگه یه روز احساس خوبی بهم دست بده احتمالا از ترس سکته کنم بمیرم. بگذریم . به قول هیچکس یه روز خوب می یاد . و بازم به قول هیچکس قول بده که هرسربازی دیدی گل بدی بهش . گفتم سرباز ، یاد ریگی افتادم . دیدی بیچاره چه جوری تاب تاب می خورد . شاید بگی آها مچتو گرفتم .تو چه رابینسون کوروزوی هستی که تلویزیونم داری ؟؟؟ باید بگم که من بی گناهم . همه مدارکشم موجوده . از وقتی این رسیورهای ملی اومده دیگه ما هم از نعمت تلویزیون بهره مند شدیم تو جزیرمون . بلاخره دولت خدمت گذاره دیگه
راستی رفیق خوبم
نامه خودمو تو وبلاگت خوندم . وووووووویی . نمی دونی چقد ذوق کردم . حیف که اینجا کسی نیست بهش نشون بدم تعریف کنه...به قول گیلکا ...ته قربان
رفیق خوبم دلم می خواست می تونستم بشینم روز و شب برات بنویسم . بنویسم . بنویسم . اما خوب هم تو خسته می شی هم نمی خوام پر حرفی کنم . رفیق خوبم . اینجا هنوز هوا بارونیه . حداقل می تونیم ادعا کنیم لاندن ایران زندگی می کنیم دیگه
رفیق خوبم
خیلی دوست دارم بیان توی کارگاه های چهل چراغ . ولی نمی تونم . کاش تو شهرستانم امکانات بود . اما شاید یه روز اومدم قاچاقی نشستم تو کلاست
رفیق خوبم
می دونی ؟ چند روز دیگه تولدمه . به نظرت خیلی بده آدم تو تیر 69 اونم توی گیلان به دنیا بیاد. نه ؟ خودم که خیلی بدم میاد . توی ماهی به دنیا بیای که چهل هزار نفر دم گوشت پرکشیده باشن . چه ماهه بدی . چقدر بد . چقدر . چهل هزار مرگ و چند صد تولد . چقدر بده . خیلی
خدا بیامرزتشون .می دونی رفیق ؟ من اصلا بچه زلزلم . به دنیا اومدنم با زلزله رودبار بود . بالغ شدنم با زلزله بم . قول می دم زن نگیرم وگرنه تهران رو سرتون خراب میشه
رفیق خوبم
بازم برات نامه می نویسم . راستی . این هفته مطلبت تو چل چراغ . خیلی دلم گرفت رفیق . همیشه آرزو داشتم بچه همون موقع ها بودم . همیشه آرزو داشتم می تونستم تو این جور جاها رفت و آمد کنم . همیشه دوست داشتم با هدایت سر یه میز بشینم. فک کن . نه تو رو خدا فک کن . بعد بهش می گفتم اسلام علیک یا صادق
فک کن . نه تو رو خدا فک کن . احتمالا لیوانشو پرت می کرد تو صورتم
راستی رفیق . اگه تابستون بیام تهران اجازه دارم بیام چهل چراغ؟
خیلی دوس دارم ببینمتون
قربانت . بازم واست نامه می نویسم . این رابینسون کوروزوی خسته همیشه به یادته و واست نامه می نویسه . فعلا

يك نامه ديگر از رابينسون كروزو به كروزي ديگر

اين نامه دوم كه دوستم، دوست ناشناسم،‌ م.م.اباتري واسه فرستاده.

سلام دوست خوبم
شيشه حامل نامت به دستم رسيد . لازم نيست كه بگم چقد خوشحال شدم . خودت مي توني حدس بزني
حتما و حتما جاتو اينجا خالي ميكنم . حتما و حتما جات نفس مي كشم . قول مي دم وقتي امتحانات تموم شد . وقتي رفتم وسط شاليزار . وقتي چشمم افتاد به موجي كه باد روي شالي هاي تازه ايجاد مي كنه ، حتما يادت بيافتم . قول مي دم جاتو خالي كنم رفيق خوبم
رفيق خوبم . بعضي وقتا فك مي كنم ادبيات ، كلمات ، لغات ، حروف ، چقدر ناتوانن . فك مي كنم چقدر بده كه آدم نتونه چيزي رو كه توي قلبش داره به زبون بياره . مي دوني رفيق؟ چند سال پيش يه روز كه خيلي خسته بودم و دلم شكسته بود ، متوجه شدم چقدر زبان انسانيه ما الكنه . مي دوني ؟ فهميدم هميشه وقتي توي قلبم فرياد مي زنم فقط زمزمش از زبونم بيرون مي ريزه . خيلي بده رفيق . خيلي بده كه از درون بجوشي اما نتوني بريزيش بيرون . خيلي بده كه كلمات اينقدر ناتوان باشن . مثلا فك كن . نمي دونم تا به حال عاشق كسي يا چيزي شدي يا نه . تصور كن كه اون لحظه داري به عشقت نگاه مي كني . اونم داره به تو نگاه مي كنه . اون وقت نهايت قدرت ادبيات و زبان انساني ما اينه كه بهش بگي : دوستت دارم . مي بيني رفيق؟ مي بيني چقد ناجوره . چقد ضعيفه . مي بيني؟ اين دوستت دارم چقدر از احساس قلبي آدمو بيرون مي ريزه ؟ چقدر مي تونه دل آدمو خالي كنه ؟ هيچي . حداقل واسه من كه اينطوري بوده . توي اين بيست سالي كه توي اين جزيره جبر زمانه تنهاي تنهام ، خيلي به معناي كلمات فكر كردم ، خيلي به فكر كردن ، فكر كردم ، خيلي به اين كه به فكر كردن ، فكر مي كنم ، فكر كردم . شايد بعضيا بهش بگن ديوونگي . شايد بعضيا بهش بگن حماقت . اما من نمي دونم به اين كارم چي بگم. هميشه به اين فك مي كنم كه چرا بايد توي اين زمونه توي اين مكان به دنيا بيام . توي اين جزيره ناجور . توي اين جزيره ... بازم كلمه ها كم ميارن واسه توصيف جزيره اي كه نوزده ساله توش اسيرم . توي جزيره اي كه بايد توش بميرم
نمي دونم اصلا به كتاب هاي آسماني معتقد هستي يا نه . نمي دونم چقد واست مهمن . اما راستش رفيق
يادمه چند سال پيش تورات دستم بود . امتحان فيزيك سال دوم دبيرستان بود . اما من روز قبلش به جاي فيزيك داشتم تورات مي خوندم . مي دوني رفيق؟ اونجايي كه «موشه» بالاي كوه به درخت مي رسه . يادته؟ وقتي نعلينش رو مي كنه و زانو مي زنه . يادته اونجاش كه خدا به موشه مي گه : گوسپندان مرا چوپاني كن؟ نمي دونم چرا . اما رفيق اونجا گريه ام گرفت ناجور . خيلي ناجور . تا قبلش فك مي كردم ديوونم . به خودم ميگفتم : آخه خره . به تو چه ربطي داره كه چرا فلان چيز فلان طور نيست .به تو چه ربطي داره كه چرا عليرضا ، پسر همسايه واسه يه دور دوچرخه سواري ، بايد با كسي بچرخه كه مي دوني ... . چرا آرزو ، دختر خالت ، يواشكي سيگار مي كشه . به تو چه ربطي داره كه معلم ادبياتت تمام زندگيشو سر توتو باخته . اصلا به تو چه ربطي داره كه كي به كي نامه مي نويسه . كي از كي مي دزده . سرتو بنداز پايين .كور شو . كور
اما مي دوني رفيق ؟ وقتي به اين جمله تورات رسيدم دلم به حال موشه سوخت . دلم سوخت . چون ديدم چقدر بهش سخت گذشته وقتي شنيده بايد گوسفندايي رو هدايت كنه كه همه خودشونو علامه دهر مي دونن. گوسفندايي كه قدم زدن پشت ديوار عادت ها و سنت هاشون واسشون كابوسه . گوسفندهايي كه شرافتشون به شكمشون بنده . گوسفندهايي كه از من و تو رابينسون كوروزو مي سازن . دلم به حالش سوخت و به حال خودم . مي دوني رفيق من ؟ يه زماني مي خواستم ناتور دشت باشم . يه زماني مي خواستم اينقدر دستام بزرگ و سينه هام ستبر باشه كه بتونم همه بچه هاي دنيا رو توي بغلم محكم چنگ بزنم . مي دوني ؟ يه زماني خيلي دوس داشتم ناتور دشت باشم . اما مي دوني كه نميشه . يعني خودم فهميدم . امتحاناتم تموم شده بود . رفتم يك ماه باطري سازي . سخت بود .گرم بود . داغ بود . اما وقتي به آخرش فكر مي كردم ، سختي هاش قابل تحمل مي شد . وقتي حقوق يه ماهمو گرفتم ، دستام همه ريش ريش بود . پوستم همه سوخته بود ، كلي فحش تازه هم ياد گرفته بودم . پولو گذاشتم تو جيبمو و رفتم بازار .يه دوچرخه قرمز خريدمو و رفتم مدرسه عليرضا و تحويل مديرش دادم . رفيق خوبم . وقتي عليرضا رو با دوچرخه تازش توي كوچه ديدم ، حس كردم واقعا ميشه . اما اشتباه مي كردم رفيق خوبم . مگه چند تا عليرضا رو مي شه نجات داد . مگه اصلا با خريدن يه دوچرخه مي شد مطمئن بود كه ديگه عليرضا نجات پيدا كرده . سرتو درد نيارم . فهميدم كه نميشه . فهميدم زيادي دارم آرمانگرايي ميكنم . واسه همين بود كه اومدم به اين جزيره . به اين جزيره جبر زمان . به اين جزيره قانون جنگل . به اين جزيره بي تفاوتي . به اين جزيره احساس گناه . به اين جزيره تنهايي.
رفيق خوبم . پر حرفي كردم . راستش دليلش اين بود كه الان كه دارم نامه رو مي نويسم ، عليرضا رو از پنجره خونمون مي بينم كه داره پشت خونمون وسط درختا يواشكي سيگار مي كشه . شايد اگه پنج سال پيش بود جلوشو مي گرفتم . اما مي دوني رفيق؟ ديگه فهميدم كه تورات ، قصه س. قصه هاي كه شايد يه رابينسون كوروزو از عقده هاش نوشته . از خدايي كه مي تونس جايي بالاي يه كوه ، ملاقاتش كنه . حيف رفيق . حيف ... ببخش كه پر حرفي كردم ، بعد از ظهر مي خوام برم خونه پدر بزرگم . پيله ابريشم گذاشته . مي خوام برم پيله ها رو ببينم . مثل اينكه امروز قراره پروانه بشم . كاش اين جزيره لعنتي يه پيله باشه . كاش ...ر.
رفيق خوبم . اين نامه رو توي بطري مي زارم . سرشو گره مي زنم . الان اينجا بارون داره شروع مي شه . دلم رفته پيش پدرم . وقته ويجينه . مي دوني كه . بطري رو ميندازم به آب . و براش دست تكون مي دم . همشهريت از راه دور مي بوستت . فعلا

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

ساراماگو نویسنده کوری درگذشت

ژوزه ساراماگو، نویسنده رمان "کوری" و برنده جایزه نوبل هم مرد. آدم دستش به نوشتن نمی رود. آدم حس می کند که همه شخصیت های مهم دنیا دارند می میرند و یک کمی چیپ است در این دنیا بودن.

ساراماگو هیچ وقت نویسنده محبوب من نبوده و رمان کوری اش را هیچ وقت دوست نداشته ام. به نظرم او در این رمانش خیلی شعاری عمل کرده. روزنامه نگاری اش را هم ندیده ام. اما به هر حال او آدم مهمی است.

در گذشت این نویسنده ضد آمریکایی را به همه کمونیست های جهان تسلیت می گویم. او سالها عضو حزب کمونیست پرتقال بود.

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

نامه‌اي از يك رابيسون كروزو به رابيسون كروزيي ديگر

اين نامه رو يه دوست برام فرستاده. گذاشته بودش توي شيشه و هل داده بود توي دريا تا از جزيره تنهايي خودش بياد توي جزيره تنهايي من. روي من خيلي تاثير گذاشت. اسم اين دوستم، م م اباتري هست. نامه رو به‌طور كامل گذاشتم اينجا.


سلام همشهري . سجاد عزيزم
خوبي ؟ خوشي ؟ سلامتي؟
چته نشستي توي اون تهران پر از دود و دم و ترافيك و رفيقاي نامرد و مرداي نارفيق؟
پاشو بيا يه كم اينجا . بيا ببين . همين الان كه دارم اين متنو برات تايپ مي كنم ، پنجره اتاقم بازه . بوي شاليزار پيچيده توي اتاقم . باد گرمي مي زنه كه نگو . پاشو بيا ببين موقع نشا شده . بيا ببين چه منظره قشنگيه . چه آب و هواييه.
جات خالي. راستش يه كم دلم گرفته بود . از يه طرف درسا سخته . هيچي هم نخوندم . همه رو هم انبار شده . امتحاناتم كه ديگه نگو . پدرم دراومده.
گفتم پدرم . پدرم از صبح رفته سرزمين .هنوز نيومده . صدبار بهش مي گم آخه بابا . تو كه اين حقوق بخور و نمير آموزش و پرورشو كه مي گيري ديگه كشاورزيت چيه . اما خب بابامه ديگه . كاريش نمي شه كرد . امتحاناتم نمي زاره برم كمكش . هرچند چيز زيادي از كشاورزي سرم نميشه.
سرتو درد نيارم . فقط گفتم يه سلامي كرده باشم . دلم يه خورده وا شه . دوباره خرداد شده . پارسال . يادش بخير . يادته چه شور و حرارتي بود ؟ يادته چه روزايي خوبي بود ؟ يادته اميدها ؟ آرزوها ؟ من كه فك مي كردم اين چهار سال نكبت تموم ميشه . به دلم برات شده بود . اما ... ولش كن . دنيا همينه ديگه . ياد پارسال مي افتم . مي بيني رفيق؟ پس فردا بيست و دومه . يادته ؟ چه روزي بود . چه روزي سفيدي بود و چه شب سياهي...بگذريم.
رفيق خوبم . توي اين روزا گاهي فكر مي كنم چقدر شبيه رابينسون كورزو شدم . باور كن . حالا باز وضع تو بهتره . تهراني . حداقل اونجا دو نفر هستن كه حرفتو بفهمن . اما اينجا چي؟ هيچي. گاهي پيش مياد كه آدم بين يه عالمه آدم ديگس . اما تنهاي تنهاست . باورت ميشه؟ تنهاي تنها . مثل رابينسون كوروزو . توي اين جزيره سرگردوني . توي اين جزيره جهل . توي اين جزيره تكرار . توي اين جزيره سنت . توي اين جزيره ...ولش كن.
اين چند خطو كه نوشتم حسابي دلم خنك شد رفيق . اين ايميل مث يه نامس كه گذاشتمش تو بطري ميخوام بندازمش توي يه درياي بزرگ بزرگ بزرگ.
حالا اينكه برسه به دستت . نرسه به دستت. بخوني . نخوني . خدا ميدونه.
راستي يه چيزي نوشتم . نمي دونم داستانك هست ، نيست . اصلا وقتشو داري بخوني ، نداري . اما واست مي نويسمش . ديگه به كرم خودته . شايد ديدي اصلا اون گوشه خالي صفحه ادبياتت يه جاي خالي واسش پيدا كردي و چاپيدي . من كه هميشه شبا خوابشو مي بينم . خوابشو مي بينم كه يه روز مي رم روزنامه فروشي . چهل چراغو برمي دارم و داستانك خودمو توش مي بينم . به هرحال آرزو كه برجوانان عيب نيست . هست ؟

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

راننده‌اي كه در مورد گشت ارشاد و بوق زدن زياد مي‌دانست

ديروز حس كردم كه گوشم دارد كر مي‌شود. يعني توي ماشين نشسته بودم و رفته بودم توي اين حس كه هنوز ماه معظم تير نيامده، پولش را به يك حرف بي‌ادبي داده‌ام كه حي كردم صداي بوق دارد گوشم را كر مي‌كند. اول احساس بود و بعد شد :" الحساس و المشاهده".

راننده ماشيني كه توي آن نشسته بودم دستش را گذاشته بود روي بوق و همين‌جور فشار مي‌داد. من مانده بودم كه چه بگويم كه پيرمرد كناري به جايم حرف زد:" آقا، جاي نرم گير آوردي كه همين‌جور فشار مي‌دي؟" و من ، شايد بوق ماشين و همه خيابان حس كرديم كه تا آن ماجرايي كه بعد از فشار اتفاق مي‌افتد، اتفاق نيافتد اين بابا دست از بوق برنمي‌دارد. طي يك اقدام پيش‌بيني شده و هماهنگ همه‌مان از كشورهاي خارجي پول گرفتيم و داد زديم: " آقا بسه..." انگار پاي قوم خويش خودمان در كار باشد.

راننده نه تنها بس نكرد كه درست مثل يكي از جاسوس‌هاي آمريكايي حرف‌هاي بي‌ناموسي هم زد. گفت:" آخه شما به اين ...كش‌ها نيگا كن. من گذاشتم رو بوق كه اينا رو بكنم... نصيحت بكنم. اصلا من چرا بايد دستمو بزارم رو بوق؟ ضعيفه هميشه مي‌گه كه بوق نزن. حتي چند نفر هم از من شكايت بردن... اصلا من خودم از دست بوق زدن خودم شاكي‌ام..."

بعد از آن‌كه آه همه فروكش كرد، راننده دست را از بوق برداشت. اما دستش را از بوق برنداشته بود كه دوباره گذاشت. يكي از آن نواميس مردم را ديد كه بوق‌خورش ملس بود. دستش را روي حساس‌ترين قسمت بدنش گذاشت و گفت: " آخه چرا اينا رو جم نمي‌كونن؟ ... نژاد هم يه چيزش مي‌شه‌ها ، مي‌گه به اين‌ها كاري نداشته باشن... آخه مي‌شه به اين‌ها كاري نداشت؟ والا"

پيرمردي كه در مورد جاي نرم حرف زده بود، گفت:" اما گشت‌ها همچنان هستند كه... به وظيفه‌شون عمل مي‌كنن." و مرد راننده در حالي كه بي‌خيال عضو شريف‌اش مي‌شد گفت:" مگه اين‌ها نيروي انتظامي نيستن؟ مگه نيروي انتظامي رو وزالت كشور رييس‌اش ني؟ مگه وزالت كشور زير نظر رئيس‌جمهور ني؟ بعد مي‌آن فاميل بابا رو مي‌گيرن و مي‌خوان ارشاد كنن؟ مگه شير تو شيره؟"

پيرمرد گفت:" تو هم اينو فهميدي؟"

بعد دوباره صداي بوق بلند شد. همه با هم فرياد زديم: " بس كن ديگه ..."

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

اگه عاشق کسي شدي

شکسپير:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره
اگه برگشت كه ماله توئه
اگر برنگشت، سم كه داري، خودتو بکش!

خوشبين:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره....
نگران نباش، حتماً بر مي گرده

شکاک:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره....
اگه برگشت، ازش بپرس چرا

سياسي:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره....
انتخابات شركت كن.
اگه راي نياوردي، مي‌ري زندون مياد ديدنت.

ناشکيبا:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه تو يه مدتي برنگشت، فراموشش کن

صبور:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برنگشت، اونقدر صبر کن تا برگرده

خوشگذران:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
وقتي برگشت، اگه هنوز عاشقش هستي،
دوباره ولش کن بره
دوباره....

فعال دفاع از حقوق حيوانات :
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
درواقع همه موجودات زنده حق دارن که آزاد باشن

وکلا:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
بند 1-a از پاراگراف 13a-1 بند الحاقي دوم از
" قانون آزادي ازدواج" به طور صريح مي گويد که ... .


بيل گيتس:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت، من فکر مي کنم که مي تونيم براي نصب مجددش يه هزينه هايي رو پرداخت کنيم
البته بهش بگو که بايد خودشو بهتر کنه

زيست شناس:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
حتما" متحول مي ش ه!

آمارشناسان:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه اونم عاشق تو باشه، احتمال بازگشتش زياده،
اگر عاشق تو نباشه، به هر حال توزيع Weibull و رابطه شما غير محتمله!

فروشنده:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت، قرارداد ببند، اگه برنگشت، چه خوب، "بعدي!"

طرفداران آرنولد:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
"حتماً بر مي گرده"

نماينده بيمه:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش برنامه رو نشون بده،
اگه برگشت، ثبت نامش کن،
اگه برنگشت، پي گيرش شو و هيچ وقت بي خيال نشو

فيزيکدان:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت، اين قانون جاذبه است
اگه برنگشت، يا مقدار اصطکاک بيشتر از نيروي جاذبه است، يا زاويه برخورد بين دو جسم در زاويه مناسب تنظيم نشده.

رياضيدان:
اگه عاشقه كسي شدي،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت که 1+1 = 2 (خيلي ساده اس)
اگه بر نگشت،
Y=2X-log (0.46Y^2+(cos(52/34X))x 5Y^(- 0.5)c)

پانوشت: اين مطلب واسم ميل شده بود. منبع‌شو نمي‌دونم.

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

هنرمندان عافيت‌طلب

حکایت ما حکایت آن مردی است که پای درخت خرما نشسته بود و بی‌آنکه برخیزد، خرما طلب می‌کرد. نه همچون سعدی بار گران سفر را به جان می‌خریم و سیر آفاق و انفس می‌کنیم و نه همچون ون‌گوگ به بهای عشق، گوش در پاکت می‌گذاریم و برای معشوق می‌فرستیم. آن وقت منتظریم تا خرمای هنر از بالای درخت بیافتد و ما دنیا را تغییر دهیم...

متن كامل را در سايت خبر‌آنلاين بخوانيد.

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

چگونه پناهده شويم و زندگي خوبي داشته باشيم

وقتي كه بچه بودم( با تشكر از فرهاد خواننده)، يك قانون را در خانواده‌مان كشف كردم. پسرهاي خانواده بعد از آنكه دبيرستان‌شان تمام مي‌شد، دو راه داشتند: يا به سربازي مي‌رفتند و يا اگر خر‌ مي‌زدند( كنايه از خرخوان بودن، كسي كه زياد درس مي‌خواند‌)، مي‌رفتند دانشگاه.

در مسير اول، يعني كسي كه مي‌رفت سربازي، از همان نيمه‌هاي خدمتش مي‌گشتند و براي او دختري (؟؟!) مناسب پيدا مي‌كردند و اگر دختر نمي‌خواست ادامه تحصي دهد، پسرك چند بار با كله كچل او را مي‌ديد و با هم حرف مي‌زدند. پسرك معمولا قبول مي‌كرد، چون توي سربازخانه به اندازه كافي "كف" ( كنايه از يك مايع غير ظرف‌شويي) مي‌كرد كه حتي راضي بود با عجوزه‌اي همچون خانم هاويشام هم ازدواج كند( دقيقا كند). ازدواج و دقيقا نه ماه بعد بچه بغل...

پسرهايي هم كه مي‌رفتند دانشگاه همين مراحل را بعد از تمام شدن درس‌شان داشتند، با اين تفاوت كه ممكن بود شيطنت‌هايي كرده باشند و دختركي زير سرشان باشد.

براي آنكه فمنيست‌ها ازم شكايت نكنند بايد بگويم كه بيشتر دخترهاي خانواده ما قصد ادامه تحصيل داشتند تا اينكه پسر مورد علاقه‌شان پيدا بشود. ( در مورد دخترهاي خونواده پارتي بازي كردم چون يكشون مدام وبلاگمو مي‌خونه. پسرا گير دخل و خرج زندگيشونن)

حالا اين را نوشتم تا برسم به ماجراي پناهنده شدن. در چند سال اخير يك سير كامل را در پناهنده شدن ديده‌ام كه خيلي شبيه ازدواج در خانواده ماست.( يعني بود. الان شرايط عوض شده) معمولا اول يكي دو پست وبلاگ نوشته مي‌شود، در يك محفل دانشجويي سخنراني مي‌شود، در تظاهرات شركت مي‌كنند و بعد بازداشت مي‌شوند.

در مرحله بعد بايد يواشكي توبه نامه نوشت و از زندان خلاص شد. مرحله بعد، در رفتن از كشور است، به هر طريقي كه شده. بعد به يكي از دفترهاي سازمان ملل رجوع مي‌كنيم و يك مقداري پرس و جو مي‌شويم. در نهايت شما را مي‌فرستند به يكي از كشورها. شما اينترنت پر سرعت داريد و يك خانه كه به هر حال مي‌شود تويش زندگي كرد.

به اين ترتيب از صبح كه بلند مي‌شويد مي‌توانيد به ايميل و فيسبوكتان سر بزنيد و كارهاي سياسي كنيد (البته شما به كارهاي ديگر علاقه نداريد). گاهي هم مي‌توانيد به "وو آ"( بر وزن بووآ) و چند جاي ديگر مصاحبه كنيد. فراموش نكنيد كه شما هميشه باشد براي وضعيت ايران نگران باشيد.

همه افرادي كه مي‌روند چنين نيستند، اما چرا بايد كاري كنيم كه جوانان سرزمين‌مان چنين سوداي رفتن داشته باشند؟ چرا زندان رفتن بايد افتخار باشد؟