دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

يك نامه ديگر از رابينسون كروزو به كروزي ديگر

اين نامه دوم كه دوستم، دوست ناشناسم،‌ م.م.اباتري واسه فرستاده.

سلام دوست خوبم
شيشه حامل نامت به دستم رسيد . لازم نيست كه بگم چقد خوشحال شدم . خودت مي توني حدس بزني
حتما و حتما جاتو اينجا خالي ميكنم . حتما و حتما جات نفس مي كشم . قول مي دم وقتي امتحانات تموم شد . وقتي رفتم وسط شاليزار . وقتي چشمم افتاد به موجي كه باد روي شالي هاي تازه ايجاد مي كنه ، حتما يادت بيافتم . قول مي دم جاتو خالي كنم رفيق خوبم
رفيق خوبم . بعضي وقتا فك مي كنم ادبيات ، كلمات ، لغات ، حروف ، چقدر ناتوانن . فك مي كنم چقدر بده كه آدم نتونه چيزي رو كه توي قلبش داره به زبون بياره . مي دوني رفيق؟ چند سال پيش يه روز كه خيلي خسته بودم و دلم شكسته بود ، متوجه شدم چقدر زبان انسانيه ما الكنه . مي دوني ؟ فهميدم هميشه وقتي توي قلبم فرياد مي زنم فقط زمزمش از زبونم بيرون مي ريزه . خيلي بده رفيق . خيلي بده كه از درون بجوشي اما نتوني بريزيش بيرون . خيلي بده كه كلمات اينقدر ناتوان باشن . مثلا فك كن . نمي دونم تا به حال عاشق كسي يا چيزي شدي يا نه . تصور كن كه اون لحظه داري به عشقت نگاه مي كني . اونم داره به تو نگاه مي كنه . اون وقت نهايت قدرت ادبيات و زبان انساني ما اينه كه بهش بگي : دوستت دارم . مي بيني رفيق؟ مي بيني چقد ناجوره . چقد ضعيفه . مي بيني؟ اين دوستت دارم چقدر از احساس قلبي آدمو بيرون مي ريزه ؟ چقدر مي تونه دل آدمو خالي كنه ؟ هيچي . حداقل واسه من كه اينطوري بوده . توي اين بيست سالي كه توي اين جزيره جبر زمانه تنهاي تنهام ، خيلي به معناي كلمات فكر كردم ، خيلي به فكر كردن ، فكر كردم ، خيلي به اين كه به فكر كردن ، فكر مي كنم ، فكر كردم . شايد بعضيا بهش بگن ديوونگي . شايد بعضيا بهش بگن حماقت . اما من نمي دونم به اين كارم چي بگم. هميشه به اين فك مي كنم كه چرا بايد توي اين زمونه توي اين مكان به دنيا بيام . توي اين جزيره ناجور . توي اين جزيره ... بازم كلمه ها كم ميارن واسه توصيف جزيره اي كه نوزده ساله توش اسيرم . توي جزيره اي كه بايد توش بميرم
نمي دونم اصلا به كتاب هاي آسماني معتقد هستي يا نه . نمي دونم چقد واست مهمن . اما راستش رفيق
يادمه چند سال پيش تورات دستم بود . امتحان فيزيك سال دوم دبيرستان بود . اما من روز قبلش به جاي فيزيك داشتم تورات مي خوندم . مي دوني رفيق؟ اونجايي كه «موشه» بالاي كوه به درخت مي رسه . يادته؟ وقتي نعلينش رو مي كنه و زانو مي زنه . يادته اونجاش كه خدا به موشه مي گه : گوسپندان مرا چوپاني كن؟ نمي دونم چرا . اما رفيق اونجا گريه ام گرفت ناجور . خيلي ناجور . تا قبلش فك مي كردم ديوونم . به خودم ميگفتم : آخه خره . به تو چه ربطي داره كه چرا فلان چيز فلان طور نيست .به تو چه ربطي داره كه چرا عليرضا ، پسر همسايه واسه يه دور دوچرخه سواري ، بايد با كسي بچرخه كه مي دوني ... . چرا آرزو ، دختر خالت ، يواشكي سيگار مي كشه . به تو چه ربطي داره كه معلم ادبياتت تمام زندگيشو سر توتو باخته . اصلا به تو چه ربطي داره كه كي به كي نامه مي نويسه . كي از كي مي دزده . سرتو بنداز پايين .كور شو . كور
اما مي دوني رفيق ؟ وقتي به اين جمله تورات رسيدم دلم به حال موشه سوخت . دلم سوخت . چون ديدم چقدر بهش سخت گذشته وقتي شنيده بايد گوسفندايي رو هدايت كنه كه همه خودشونو علامه دهر مي دونن. گوسفندايي كه قدم زدن پشت ديوار عادت ها و سنت هاشون واسشون كابوسه . گوسفندهايي كه شرافتشون به شكمشون بنده . گوسفندهايي كه از من و تو رابينسون كوروزو مي سازن . دلم به حالش سوخت و به حال خودم . مي دوني رفيق من ؟ يه زماني مي خواستم ناتور دشت باشم . يه زماني مي خواستم اينقدر دستام بزرگ و سينه هام ستبر باشه كه بتونم همه بچه هاي دنيا رو توي بغلم محكم چنگ بزنم . مي دوني ؟ يه زماني خيلي دوس داشتم ناتور دشت باشم . اما مي دوني كه نميشه . يعني خودم فهميدم . امتحاناتم تموم شده بود . رفتم يك ماه باطري سازي . سخت بود .گرم بود . داغ بود . اما وقتي به آخرش فكر مي كردم ، سختي هاش قابل تحمل مي شد . وقتي حقوق يه ماهمو گرفتم ، دستام همه ريش ريش بود . پوستم همه سوخته بود ، كلي فحش تازه هم ياد گرفته بودم . پولو گذاشتم تو جيبمو و رفتم بازار .يه دوچرخه قرمز خريدمو و رفتم مدرسه عليرضا و تحويل مديرش دادم . رفيق خوبم . وقتي عليرضا رو با دوچرخه تازش توي كوچه ديدم ، حس كردم واقعا ميشه . اما اشتباه مي كردم رفيق خوبم . مگه چند تا عليرضا رو مي شه نجات داد . مگه اصلا با خريدن يه دوچرخه مي شد مطمئن بود كه ديگه عليرضا نجات پيدا كرده . سرتو درد نيارم . فهميدم كه نميشه . فهميدم زيادي دارم آرمانگرايي ميكنم . واسه همين بود كه اومدم به اين جزيره . به اين جزيره جبر زمان . به اين جزيره قانون جنگل . به اين جزيره بي تفاوتي . به اين جزيره احساس گناه . به اين جزيره تنهايي.
رفيق خوبم . پر حرفي كردم . راستش دليلش اين بود كه الان كه دارم نامه رو مي نويسم ، عليرضا رو از پنجره خونمون مي بينم كه داره پشت خونمون وسط درختا يواشكي سيگار مي كشه . شايد اگه پنج سال پيش بود جلوشو مي گرفتم . اما مي دوني رفيق؟ ديگه فهميدم كه تورات ، قصه س. قصه هاي كه شايد يه رابينسون كوروزو از عقده هاش نوشته . از خدايي كه مي تونس جايي بالاي يه كوه ، ملاقاتش كنه . حيف رفيق . حيف ... ببخش كه پر حرفي كردم ، بعد از ظهر مي خوام برم خونه پدر بزرگم . پيله ابريشم گذاشته . مي خوام برم پيله ها رو ببينم . مثل اينكه امروز قراره پروانه بشم . كاش اين جزيره لعنتي يه پيله باشه . كاش ...ر.
رفيق خوبم . اين نامه رو توي بطري مي زارم . سرشو گره مي زنم . الان اينجا بارون داره شروع مي شه . دلم رفته پيش پدرم . وقته ويجينه . مي دوني كه . بطري رو ميندازم به آب . و براش دست تكون مي دم . همشهريت از راه دور مي بوستت . فعلا

هیچ نظری موجود نیست: