جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

نويسنده‌ها مهمتريند يا كاغذهاي سفيد و كاهي؟

چندی پيش خبري منتشر كه در برخورد اول، مثل هر « نمي‌شود» ديگر قند در دل آب كرد. خبر شيرين بود براي ما اهالي كتاب: «كتاب گران نمي‌شود». و با خود حظ كرديم كه اگر روغن و چاي كمي گران شود چه باك، اما كتاب را بر سر سفره خواهيم داشت. دليل و منطق، به غايت درست بود. و مي‌تواند باشد، چرا كه قيمت كاغذ از دو سال پيش، بي‌واسطه بود و از اين‌رو كتاب نبايد گران شود.

كمي بعد اما ياد بهرام بيضايي افتاديم و نمايشنامه «چهار صندوق». نقل به مضون از اين نمايشنامه ماندگار استاد به يادمان آمد كه « زرد» رو به « سياه» ، پيراهن تن خودش را به عنوان جايزه بخشيد و سياه خوشحال كه جايزه‌اي گرفته، فارغ از آن‌كه ، پيراهن را از روز نخست داشته است. حالا ماييم و اين تخته‌بند تن: كتاب گران نمي‌شود.

خوشبختانه و صد جاي شكر كه در چند سال اخير، تامين امنيت شغلي نويسندگان دغدغه بسياري از مديران فرهنگي ما بوده است. محسن پرويز، معاون پيشين وزارت ارشاد كه خود نيز دستي بر آتش داشت، كار‌هايي را در اين‌باره آغازيد و معاون فعلي نيز، در اين نكته همچون نكات ديگر، همان مسير را دنبال مي‌كند: «از نويسندگانمان حمايت كنيم». گيرم كه دايره اين نويسندگان، به گستردگي همه ادبيات ايران نباشد.

با اين‌همه، خبر «كتاب گران نمي‌شود»، جاي كمي اما و اگر دارد. آيا اين خبر با مبتداي حمايت از نويسندگان همخوان است؟ آيا كشوري كه مي‌خواهد سري در سرهاي فرهنگي و علمي داشته باشد، ارزان و گران شدن كتاب را تنها با كاغذ مي‌سنجد؟ يا بايد بسنجد؟ آيا نويسنده، جداي از آن شاني كه برايش قايل مي‌شويم و مي‌شوند، برق و آب و گاز مصرف نمي‌كند؟ آيا تنها بايد به قيمت كاغذ چشم داشت و حيات نويسنده را نايده گرفت؟ از كاغذ سفيد كه كتاب خلق نمي‌شود.

از نويسنده و نويسنده‌ها بگذريم كه هميشه سبب نزاعند و با زبان سرخ خويش، مشكل درست مي‌كنند. آيا چرخه نشر، به عوامل ديگري همچون كارگر چاپخانه، دستگاه چاپ، صحافي، لوازم و ابزار اين دو ، سيستم توزيع كتاب و مسايلي از اين دست وابسته نيست؟

شما گمان ببريد كه نويسنده، آن برج عاج‌نشين بي‌دردي است كه بيهوده مي‌كوشد تا درد بتراشد. با كارگر روغن به دست چاپخانه چه مي‌كنيد؟ گيرم كه چاپخانه‌دار،‌ با چاپ كارت‌هاي تبريك و تسليت، دست خود را پر نگه مي‌دارد، چسبي كه كاغذها را به هم نگه مي‌دارد چه؟

گران و ارزان شدن كتاب، چنان‌چه تجربه نشان داده، هيچ دردي كم نمي‌كند تا هنگامي كه كتاب خوب ( به هر تعريف و استانداري) توليد نشود. تجربه‌هاي بسياري داشته‌ايم از اين دست كه كتاب را رايگان در دسترس مردم قرار داده‌ايم. نه آن‌كه كتاب‌ها ، كتاب‌هاي خوبي نبوده باشند، اما تا آن لحظه كه مردم احساس نياز نكرده باشند، همان كتاب‌هاي رايگان هم وا‌نكرده، پس فرستاده شده‌اند.

و تجربه شهادت مي‌دهد كه هر گاه كتاب خوبي به بازار آمده، جداي از بيش و كمي بهاي آن، مردم آن‌را خريده‌اند. و به اين گونه، نبايد گمان كنيم كه تنها حفظ قيمت كتاب، به گسترش آن در ميان مردم كمك خواهد كرد. و صحبت‌هاي نكرده بسيار است.

یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

از كجا مي‌توان فهميد كه بازاري‌ها در ايران قدرت داشته‌اند؟

بحث به همان مساله مرغ و تخم‌مرغ برمي‌گردد. و البته عجيب نيست كه در ايران زندگي ما برپايه مرغ و تخم‌مرغ بگردد و البته اين بايد براي ما عجيب باشد، چرا كه جد مثلا كبير ما داريوش، سفارش كرد به جستن آب. و اين‌كه اگر در جستجوي آباداني هستيد، به جستجوي آب برويد. طنز ماجرا آن‌جاست كه ما مرغ و تخم‌مرغ را به داريوش ترجيح داده‌ايم و البته آب را در سد سيوند به خورد كوروش بستيم تا حساب كار دست جانشين بيايد كه اگر دست از پا خطا كند،‌ صفايي به منشور حقوق بشرش هم خواهيم داد.
به همان ماجراي مرغ و تخم‌مرغ برگرديم تا تخم‌مرغ گنده‌اي به سمت‌مان نيامده و بقالي سركوچه، چيزي را تحريم نكرده. چون بقالي سركوچه مي‌تواند كاري را انجام دهد كه صد مدير و ناظم از انجام دادن آن عاجزند. ياد آن روزها به خير (؟؟؟؟) كه دوستان از بقالي سركوچه مي‌پرسيدند كه ما را مي‌شناسد يا نه و بيچاره بقالي سركوچه ما در مي‌ماند به پاسخ. بايد مي‌پرسيد كه قصد خيري در كار است يا ناني كه محتاج قاتي است. و كار. و البته هر كدام از اين دو، پاسخ مختلف داشت و هر دو دسته از در فريب وارد مي‌شدند. و به قول داريوش ترانه: « من هميشه باختم».
اما همه اهل بازار،‌ همچون بقالي سركوچه ما نبوده‌اند. و شايد اصلا نشود بقالي سركوچه ما را اهل بازار دانست. او تجارت مي‌كند از راه فروش اما اهل بازار نيست. يعني از آن جنس نيست كه دكان‌ها را بستند تا كار محمد‌علي شاهي به بند وصل شود يا محمدرضا شاهي، از تخت برافتد.
بازاري‌ها مصداق كامل پيروزي ثروت بر دانش‌اند. گاه خود فرزنداني از جنس دانش مي‌سازند و گاه دانش را مي‌خرند و به حجره مي‌برند،‌ همچنان كه دلبركان صيغه‌اي. و اعتراض پذيرفته نيست، چرا خود ضرب‌الامثلي ساخته‌اند كه دست و دهان مي‌بندد: « كاسب حبيب خداست.»
اما دخل و تصرف ‌آن‌ها در زبان و فرهنگ، افزون است بر اين. همين قضيه ريال و تومان را در نظر آريد. رسم منسوخ شده 999 تومان را تصور كنيد تا حساب ريال و تومان دست‌تان بيايد. چه كسي دوست دارد كالا ارزان‌تر به نظر برسد؟ فروشنده يا كاسب؟ و نتيجه بگيريد كه چرا تومان در زبان فارسي جا افتاده است. و ماجرا به چند سال اخير هم مرتبط نمي‌شود. سال‌هاست كه چنين مي‌كنيم.
و بازار و بازاري‌ها، هرگاه با مردم بوده‌اند، كار به جايي رسيده و است و هر گاه جز مردم، عرصه بر دو تنگ شده است.
اين‌است كه افزايش ماليات بر درآمد و به كل درآمد بازاريان، هيچ واكنشي را از سوي مردم در پي ندارد و از اين‌سو، اعتراض‌هاي مدني مردم، خواب آشفته بازاريان را كاري ندارد.
و اين روزها، به نظر مي‌رسد بازار ديگر قدرت پيشين ندارد. و وقتي قدرت بازار كم مي‌شود، قدرت به منشاش برگشته است. به سربازان و نظامي‌مردها. و حالا بايد منتظر باشيم تا به‌جاي تومان و سنگ ترازو، واحد پول، پوكه و پياده‌نظام شود.

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

آقاي ساركوزي! بنده بدهي‌هاي 206 ام را پرداخت كرده‌ام ،‌ حراج‌اش نكنيد

بعد از حراج كشتي‌هاي ايراني ، همان سه كشتي معروف را مي‌گويم كه به دليل بيمه و اينا حالش را گرفتند، به اين فكر افتادم كه همه مدارك مرتبط با پژوي 206 ام را علني كنم تا نكند ساركوزي احمق به سرش بزند و بخواهد ماشينم را كه هنوز قسط‌هايش را نداده‌ام حراج كند.
بيمه اين ماشين توسط شركت وزين ايران‌خودور به مدت يك‌سال پرداخت شده. اگر دعوايي داريد، يكي ديگر از ماشين‌هاي ديگر اين شركت را بكشيد جلو.
قسط اول از سه قسط خودرو را پرداخت كرده‌ام و مداركش هم موجود است. قسط عقب افتاده‌اي هم ندارم.
هيچ وسيله جانبي را به ماشين وصل نكرده‌ام تا از گارانتي خارج شود.
در نتيجه شما آقاي ساركوزي و ديگر شركت‌هاي فرانسوي بدانيد و آگاه باشيد كه نمي‌توانيد اين خودروي بنده را از نظر قانوني حراج كنيد. خيلي هم حرف بزني آقاي ساركوزي، مدارك مرتبط با همسرتان را رو مي‌كنم. ايشان هم چند سال قبل، پول بيمه را پرداخت نكرده بود. مدارك ديگري هم در دست دارم كه مي‌خواهم آن‌ها را به قيمت خوبي به ويكي‌ليكس بفروشم.

سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

آقاي رئيس! ديگر چه كسي به شما اعتماد خواهد كرد؟


هرچند هيچ چيز در اين مملكت عجيب نيست، اما ديروز بدجوري غافلگير شدم. منوچهر متكي، در عرض چند ثانيه ديگر وزير امور خارجه نبود. آن‌هم در يك ماموريت خارجي و زماني كه احتمالا ديدارهايي را با ديپلماتيك‌هاي خارجي در برنامه داشت. متكي يكي از وزيرهايي است كه از نخستين روز كار دولت نهم در كابينه بود.


سخن از تغيير و تحولات كابينه نيست. حتي به مانند آقاي شريعتمداري از آن انتقاد نمي‌كنيم كه چرا آقاي متكي در يك ماموريت خارجي و در آستانه عاشورا حسيني بركنار شده است. شريعتمداري در يادداشت امروز خود، مطالبي را بيان كرده كه مسعود بهنود هم مي‌تواند آن‌را نوشته باشد، گيرم كه نثر اين دو تفاوتي بنيادين با هم داشته باشد و تكيه شريعتمداري بر مسايل ديني و مذهبي بيشتر باشد. يادداشت آقاي شريعتمداري را مي‌توانيد اين‌جا بخوانيد.


سخن ما از بي‌اعتمادي است. رئيس جمهور در چند ساله كار خود جابه‌جاي بسياري داشته است، از بركناري (استعفاي) وزير ارشاد تا مسايل مرتبط با بانك مركزي. اين حق مسلم هر رئيس‌جمهوري است كه كابينه را با توجه به افكار و برنامه‌هايش تغيير دهد، اما نكته آن‌جاست كه اين جابجايي‌هاي ناگهاني سبب مي‌شود كه ديگر اعتمادي در ميان نباشد و كار كردن در بي‌اعتمادي، دشوارترين كار دنياست.



آقاي رئيس جمهور! شما در حال ايجاد يك جو بي‌اعتمادي هستيد. شما دوستانتان را از خود دور مي‌كنيد. به نظر مي‌رسيد كه شما، بعد از وقايع اخير، مي‌بايست بيشتر هواي اطرافيانتان را داشته باشد، همان كساني كه در حاشيه مسايلي كه نامشروعيت دولت را يدك مي‌كشيد، در كنار شما ماندند. آيا رفتاري اين‌چنين سبب نمي‌شود تا ديگران نسبت به شما بي‌اعتماد شوند؟ آيا آن‌ها به اندازه گذشته ، شما را دوست خود خواهند دانست و در كنارتان خواهند ماند؟


ديپلماسي با شتاب كنار نمي‌آيد و حتي يك مدير ساده مي‌داند كه گاه براي انجام تصميم‌اش بايد شكيبايي كند و انتخاب را بگذارد براي لحظه درستش. اگر چنين نباشد، مسايلي شخصي به ميان مي‌آيد و اين در شان يك رئيس‌جمهور نيست كه مصلحت مردمي را فداي مساله‌اي شخصي كند.

شريعتمداري، ماجرا به قضيه آقاي رحيم مشايي ارجاع مي‌دهد و اينكه او را رئيس جمهور به عنوان نماينده ويژه خود در امور خاورميانه، آفريقا، آسيا و... برگزيده بود و البته اين انتساب با اعتراض‌هايي همراه بود. معترضان متعقد بودند كه نبايد موازي كاري كرد. هر چند اين تنها فعاليت موازي در سه دهه اخير ( و شايد همواره ايران) نبود، اما اين بار ديگر سكوت جايز نبود.


با همه انتقادي كه رهبر انقلاب اسلامي به اين مساله داشت، « سه روز قبل، آقاي اسفنديار رحيم مشايي حامل پيام رئيس جمهور به ملك عبدالله پادشاه اردن بود. اين مأموريت آقاي مشايي با جايگاه رسمي وي به عنوان رئيس دفتر رئيس جمهور همخواني چنداني ندارد و به پست و جايگاه «مأمور ويژه» شبيه تر است شايد اين مأموريت با اعتراض آقاي متكي روبرو شده باشد! » ( يادداشت آقاي شريعتمداري).

و اين‌هاست كه بركناري آقاي متكي، رنگ وبوي خاصي به خود گرفته است و همه شوكه شده‌اند.



و به اين ترتيب است كه به قول فروغ، يكي مي‌رود و يكي مي‌ماند. اما خدا نكند كه فردا روز مجبور شويم آگهي تسليتي براي روزنامه‌ها بفرستيم.

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۹

دکمه راستین بر کت شکسپیر

یادداشتم درباره نمایش « هیاهوی همهمه همگانی» به کارگردانی شادمهر راستین را در اینجا بخوانید.

احمد غلامي را به ما پس بدهيد


نه. نمي‌خواهم از اين متن‌هاي شعاري بنويسم كه احمد غلامي را آزاد كنيد. مي‌خواهم او را به ما پس بدهيد، با ما و به ادبياتي كه دست‌كم كم هزار سال سابقه دارد.

احمد غلامي را از سال‌هاي پاياني دهه 70 مي‌شناسم. روزنامه فتح. پيش از آن «شباب» را مي‌خواندم و البته «خرداد» را. اما فقط يك خواننده بودم تا اين‌كه مردي را ديدم كه چشماني سبز و چهره‌اي گشاده داشت. از سياست مي‌گريخت و دل‌خوش بود به نوشتن و ادبيات. و البته سينما و خلاصه جنس‌اش از هنر بود.

اما تعطيلي هر كدام از اين روزنامه‌ها، احمد را يك گام به سمت سياست نزديك‌تر كرد. و بعد همشهري بود. همشهري تهران و آن ضميمه هشت صفحه‌اي عالي كه اگر خودم در آن نمي‌نوشتم،‌ مي‌توانستم بيشترش از مزايايش بنويسم.

غلامي به من آموخت كه بنويسم. كلمات وحشي‌ام را مهار كنم، و اين آموختن و استاد و شاگردي چنان بود كه هيچ‌گاه به طور مستقيم چيز نگفت. همه به احترام بود و اشاره. نكته مهم اما اين نبود. او به من انسانيت را آموخت. آموخت كه مي‌توان با يك خبرنگار يك لاقبا مي‌توان با احترام و محبت حرف زد. و من احترام و محبتم را با تقديم كتاب شعرم به او نشان دادم. « ما از اول يك نفر بوديم » را به استادم تقديم كردم.

و بعد روزنامه« شرق». سه بار تعطيلي اين روزنامه، غلامي را سياسي‌تر كرد. اين بود كه در آن ضميه روزنامه « اعتماد»، گاه گاهي چيزهايي مي‌نوشت كه به سياست پهلو مي‌زد. و درگشايش مجدد «شرق»،‌ اين گرايش كمي بيشتر شد، با اين همه هرگز آن‌قدر قوي نشد كه غلامي را يك نويسنده ادبي سياسي بدانيم. او روزنامه‌نگاري است فرهنگي،‌ كه گاه از منظر انسانيت، چيزي مي‌نويسد كه شما ممكن است سياسي تعبيرش كنيد .

و اگر چنين است، و اگر اين‌گونه شده كه نويسنده دوست داشتني ما، مثل روزهايي نيست كه سياست، بازي كثيفي بود برايش، مقصر شماييد. شمايد كه او را پله پله از ما دور كرديد. خسرو گلسرخي در بيدادگاه شاه گفت: شما بچه‌هايي را كه كتاب مي‌خوانيد به زندان مي‌فرستيد و وقتي آن‌ها آزاد مي‌شوند، مسلسل دست مي‌گيرند. و شما با احمد ما چنين كرديد، هر چند كه درايت و بزرگواري او چنان نبود كه از كوره در برود. فقط كمي از ما و ادبيات دور شد.

لطفا احمد، استاد احمد غلامي را به ما برگردانيد. او را بيش از اين از ما و ادبيات دور نكنيد.

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

يك داستان جديد

امروز صبح طرح يك داستان جديد در ذهنم جرقه است. شايد موضوع اصلا به خواب ديشبم مرتبط نباشد، اما به گمانم همان خواب هوايي‌ام كرد.
دوستي را در خواب ديدم كه دست كم 5 سال است كه نديده‌امش. اصلا هيچ خبري ازش ندارم. بي‌ربطي خواب آن‌جاست كه شوهرخاله‌ام هم بود، آن هم با لباسي كه هرگز او را با آن نديده‌ام. پدرم هم بود. و همه چيز آن‌قدر عجيب پيش رفت كه وقتي از خواب بيدار شدم، حس كردم بايد داستاني بنويسم.
و در اين داستان از حسي غريب ( و شايد قريب ) مي‌نويسم كه در چند وقت اخير آمده سراغم. حسي از تازگي. و بابت همه اين‌ها ممنونم.

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

تعطيلي‌هاي بي‌خود و ادامه هواي آلوده در تهران/ مديراني را كه تعطيل نمي كنند اعدام كنيد

وقتي هيچ چيز توي مملكت حساب و كتاب نداشته باشد و هيچ‌كس حرف آن‌يكي را گوش نكند، اوضاع همين مي‌شود كه هست. الان چهار هفته است كه سه روز آخر هفته تعطيل است. البته آن روز آخري را خدا تعطيل كرده، اما دو روز چهارشنبه و پنجشنبه را دولت.

مي‌گويند كه هوا آلوده است و البته ريه بنده هم به اين نكته شهادت مي‌دهد. اما چه فايده كه وقتي دولت تعطيل مي‌كند، مراكز خصوصي بسياري تعطيل نمي‌كنند. به همين دليل ترافيك در تهران تغريبا هيچ تغييري نكرد. ريه‌هاي من هم هنوز مي‌سوزند و مي‌سازند.

پيشنهادم اين است كه اگر مي‌خواهند تعطيل كنند، همه را تعطيل كنند . توصيه موصيه را هم بگذارند كنار و دستور دهند همه جا تعطيل شود، وگرنه برخورد مي‌شود. اصلا مديراني را كه تعطيل نمي‌كنند، اعدام كنند. اين‌جوري نمي‌شه كه يك عده تعطيل باشند و عده ديگر دمشان را بگذارند روي كولشان و بروند سر كار. اين اصلا با عدالت جور نيست.

و آلودگي‌ها ادامه دارد...

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

شهلا جاهد يا مطلب پست قبلي را اصلاح مي‌كنم

صبح چهارشنبه كه شهلا جاهد را آويزان كردند، مدام در گودر مي‌چرخيدم و از تا از زواياي مختلف ماجرا را ببينم. خوب بود، هر چند كه اصل ماجرا تلخ بود. خودمم هم هر جور به ماجرا نگاه مي‌كردم، تلخ بود. يك تراژدي تمام عيار بود. و به گمانم، همه ما مقصريم. همه ما كه درست به دنيا نگاه نمي‌كنيم و اجازه هم نمي‌دهيم درست به دنيا نگاه كنند. اما قبل از اين‌كه در اين‌باره بنويسم، درباره پست قبلي‌ام مي‌نويسم: يك توضيح ضروري.
يكي از دوستان كه اسمش را هم ننوشته بود،‌ متهمم كرده كه مثل دائي‌جان ناپلئونم. دوستم شايد راست بگويد. در سه كامنتي كه بر اين پست آمده، نوشته شده كه اگر از افشاي بيشتر اطلاعات نمي‌ترسيدند، مدير ويكي‌ليكس را دنبال نمي‌كردند و متهمش نمي‌كردند. چون از مي‌خواهند بترسانندش.
حالا مي‌شود از چند زاويه نگاه به ماجرا نگاه كنيم. نخست اين‌كه وقتي بازي شروع مي‌شود، بايد قواعد بازي را رعايت كرد. يعني اين‌كه، اينترپل در جستجوي مدير ويكي‌ليكس است تا نشان دهد كه اين مسايل به نفع كشورها نيست. شايد اينترپل هم بازي خورده باشد. از كجا مي‌دانيم؟
اگر اين يك بازي سياسي باشد و بخواهند آتش ماجرا را داغ نگه‌دارند، چه منطقي بهتر از اين. به قول ماركز، وقتي جزييات ماجرا عنوان مي‌شود، همه چيز رنگ واقعي بيشتري به خود مي‌گيرد.
اما به گمانم بايد از زاويه‌اي ديگر به ماجرا كنيم، نكته‌اي كه بعد از نوشتن پست قبلي به آن رسيدم. به گمانم آمريكايي بلند كه خوب از يك فاجعه استفاده كنند، مثل يك نقاش حرفه‌اي. پيكاسو مي‌گفت تفاوت يك نقاش حرفه‌ايي و آماتور آن است كه نقاش آماتور نمي‌داند از لكه افتاده بر تابلو چه كند و نقاش حرفه‌اي آن را بدل به يك خلاقيت مي‌كند. آمريكايي‌ها هم از اين لكه افتاده بر تابلو، بهره‌برداري خود را مي‌‌كنند.
نكته مهمي در يكي از كامت‌ها بود كه سخت به آن ايمان دارم. ما ايراني‌ها مدام چشم‌مان به دنبال كسي است كه كارمان را راه بياندازد. راست گفته دوستي كه اسمش را نمي‌دانم. راست گفته.
اما برسيم به ماجراي شهلا جاهد. نخست اين‌كه من با مجازات اعدام مخالفم. به گمانم از هر زاويه كه به ماجرا نگاه كنيم، اعدام مجازات خوبي نيست. اگر قرار بود اعدام سبب شود تا ديگران، دست از جنايت بردارند، تا كنون چنين شده بود و جنايت ، با چنين افزايشي توام نبود. به گمانم، كسي كه جنايت مي‌كند، چنان از عقل به دور مي‌افتد كه به مجازات نمي‌انديشد.
از سويي گمان كنيد كسي كه چند نفر را كشته، آيا با يك بار اعدام به مجازات مي‌رسد؟ چرا شهلا جاهد در 23 شهريور به فرياد آمد كه تكليفم را يكسره كنيد؟ از آن رو نبود كه خسته شده بود؟
و دلايلي بي‌شمار كه به گمانم اعدام را يك واقعه غير انساني مي‌كند...
ديگر اين‌كه جنايت شهلا جاهد هنوز اثبات نشده بود. عبدالصمد خرمشاهي، 10 دليل و مدرك دارد كه شهلا قاتل نيست. هنوز هم بر اين آرا اصرار دارد. اين دلايل را مي‌توانيد در سايت‌ها بخوانيد و تكرارشان جز ملال، چيزي بر ما نمي‌افزايد و ملالي كه بر زبان لال شهلا بود، چيزي از اين كم نداشت.
شهلا اعدام شد و صندلي را پسر نوجوان ناصر محمدخاني و لاله سحرخيزان( مقتول) از زير پاي قاتل برداشت. آيا اين پسر نوجوان تا پايان عمر انساني عادي خواهد بود؟ آيا آرامش خواهد داشت؟ دريغ.
ناصر محمدخاني بعد از اعدام به قطر رفت. آيا او تا پايان عمر، آرام خواهد بود؟
مشلات ريشه‌دارند. ما تنها صورت مساله را پاك مي‌كنيم. ما تنها معلول‌ها را از بين مي‌بريم. شما گمان ببر آن دختر نوجواني كه پدرش بر اثر مشكلات اقتصادي فرار كرده و به آغوش مهر پدري نياز دارد، مي‌تواند چه موجود هولناكي شود. شما گمان ببر پسركي را دلش مادر مي‌خواهد و مادر، به هواي زندگي بهتر تركش كرده. شما گمان ببر بر دختركي مشهدي، كه پدرش او را به مواد فروش داده تا بار ديگر بتواند خود را «بشاژد» و دختر 9 ساله را معتاد كرده باشند و مرد مواد فروش دخترك را جلوي زنش آزار داده باشد. ( خبري كه سه روز پيش منتشر شد). شما گمان ببر بر تجاوز به عنف.
به علت‌ها توجه كنيم. معلول‌ها ما را به ناكجا آباد خواهند برد.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

سايت ویکی‌لیکس، حماقت يا هوشمندي؟

وقتي سايت ویکی‌لیکس اعلام كرد كه مي‌خواهد اطلاعات محرمانه وزارت دفاع آمريكا را لو بدهد، پيش خودم گفتم، اگر اين اتفاق قرار بود در ايران بيافتد، حتما قبل از انتشار سايت فيلتر مي‌شد و دست‌اندركارانش به جرم اقدام عليه امنيت ملي، به هتل اوين برده مي‌شدند.
حتي بعد از آن‌كه سندها منتشر شد و گمان كردم آمريكايي‌ها به تته پته افتاده‌اند، گفتم بد نيست چيزي بنويسم توي اين مايه‌ها: به ايران بياييد تا به شما درس سياست بدهيم. شما خيلي راحت مي توانيد اين اطلاعات را سندسازي بناميد و حالش را ببريد.
اما بعد از خواندن اظهارات خانم هيلاري كلينتون، به نتيجه ديگري رسيدم. آمريكايي آن‌قدري كه من فكر مي‌كردم خنگول نبودند. آن‌ها دارند به دولت ايران چنگ و دندان نشان مي‌دهند. مي‌خواهند بگويند كه ما به شما حمله مي‌كنيم و همه كشورهاي منطقه هم پشت ما هستند. يعني مي‌خواهند اين نقش را بازي كنند.
يعني به جاي اينكه مثل جورج بوش گاوچران مدام بگويند كه ايران محور شرارت است و ما فلان و بهمان مي‌كنيم، ترفند هوشمندانه‌تري به خرج داده‌اند.
در اين شرايط وزیر خارجه گفته كه انتشار چنین اسنادی در همکاری ایالات متحده با دیگر کشورها تاثیر خواهد گذاشت اما وی در عین حال ابراز اطمینان کرد که مناسبات آمریکا با دیگر کشورها استوار خواهد ماند.
او همچنين گفته اسنادی که ویکی‌لیکس منتشر کرده، از جمله حاکی از آن است که شماری از کشورهای عرب منطقه در خفا به آمریکا فشار می‌آورند که به ایران حمله کند و تاسیسات اتمی را نابود سازد.
به گفته هیلاری کلینتون همه آن به اصطلاح گزارش‌های دیپلماتیک که منتشر شده، تاییدکننده این واقعیت است که ایران تهدید بسیار جدی‌ای در چشمان همسایگانش و نگرانی جدی‌ای برای فراسوی منطقه است.»
او تاکید کرده به خاطر چنین نگرانی گسترده‌ای بود که آمریکا توانست در پشتیبانی بین‌المللی برای تصویب قطعنامه چهارم تحریمی علیه ایران به دست آورد. وزیر خارجه ایالات متحده همچنين گفته هر کسی که این گزارش‌ها را می‌خواند به این نتیجه می‌رسد که «این نگرانی درباره ایران، موجه و گسترده هستند.»
من اصلا و ابدا به زوج باراك و هيلاري اعتماد ندارم. باراك همان كسي است كه خليج فارس را خليج عر. ب.ي ناميد و از چشم ما افتاد. و هيلاري هم دست كمي از او ندارد.
كس نخارد پشت تو، جز ناخن انگشت من.