یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۳

اهدای دندان به مجسمه مسیح

کارشناسان مکزیکی در هنگام مرمت مجسمه مسیح دریافتند که دندان های او واقعی است و به انسانی دیگر تعلق دارد، دندان هایی که ریشه هم دارند و به خوبی در فک مجسه جاسازی شده اند. عکس رادیولوژیی این ماجرا را به خوبی ثابت می کند.




می خواهم شما را به قرن هجدهم ببرم، روزهایی که این مجسمه داشته ساخته می شده است. این دندان ها، این دندان های واقعی به چه کسی تعلق دارد؟ آیا مردی خود به دلخواه، دندان هایش را به مجسمه مسیح داده است؟ آیا دندان ها را از مردی مرده، یا زنی مرده کشیده اند؟ امیدوارم چنین باشد. یعنی اگر دندان ها به مردی مرده تعلق ندارند، دست کم به انسانی تعلق داشته که از روی اختیار کامل چنین کرده است، هر چند که باید برای چنین انسانی متاسف بود. متاسفانه انسان های بسیاری در طول تاریخ، اسیر خرافات شده اند و جان شان را فدا کرده اند، از انسان هایی که پای مجسمه ها قربانی می شدند تا کسانی که جان خود و اطرافیانشان را چنین قربانی حماقت خود کرده اند و می کنند. داعش ادامه همین تفکرات است.
در احتمال سوم، این فرض وجود دارد که دندان ها متعلق به کسی باشد که بدون تمایل، دندان هایش را کشیده اند. این فرد چه کسی می تواند باشد؟ یک معترض؟ یک کافر؟ یک محکوم به حبس ابد؟ یک محکوم به اعدام؟ یک انسان معمولی و بیگناه؟ چه کسی قربانی شده تا درون مجسمه مسیح، جایی که حتی دیده هم نمی شود، واقعی تر باشد؟
نفرین به خرافات. نفرین به حماقت. نفرین به انسان هایی که فقط در سطح می مانند و چنین می کنند با خودشان و دیگران. نفرین به کسانی که درد دیگران، برایشان لذت و غرور دارد. نفرین به چیزی که چنین، افیون انسان هاست.
به گمانم، مردی که دندان هایش را چنین کشیده اند، مصلوبی دیگر بوده است. مسیحی دیگر که قربانی شد تا خونش، کفاره گناهان ما باشد. مسیحی که حتی نشانی از او نیست، اما از مسیحی که ما می شناسیم، مسیح تر است.
......................................
پی نوشت: با دیدن این خبر حس کردم در روزگار گذشته، اتفاق های بسیار بدتری برای انسان روی می داده است و اگر این روزها ما با هجوم اخبار ناراحت کننده روبروییم، به جز کثرت رسانه های خبری نیست.
پی نوشت 2: تقریبا 2 هفته پیش یکی از دندان هایم را کشیدم. خون ریزی عجیبی داشت و تا مدت ها درد. چه بر سر کسی آمده که این همه دندانش را یک جا کشیده اند. خدا کند دندان ها به افراد گوناگونی تعلق داشته باشد.

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۳

وقتی رفاقت ها داوری را تحت تاثیر قرار نمی دهد


در یک دسته بندی کلی، ما دو گونه ادبی در دنیا داریم. دسته ای از آثار ادبی، فارغ از ارزشگذاری، پرفروش اند که از عنوان best-seller  برای آن ها استفاده می شود. دسته دیگر را باید تجربی و نوآورانه دانست. پر واضح است که جامعه به هر دو دسته این آثار نیاز دارد و در نتیجه باید از هر دو به گونه ای حمایت کند. درباره دسته اول آثار، یعنی همان کتاب های پرفروش هیچ گونه دشواری ای وجود ندارد و هزینه ها و سود سرشاری از راه فروش آثار حاصل می شود، اما در مورد دوم، یعنی درباره کتاب هایی که نوآورانه اند، چه باید کرد؟ به هر حال فروش اغلب این آثار چنان نیست که دشواری کار مولف را جبران کند. چنان چه، گاه نوشته شدن یک کتاب به سال ها پژوهش، سفر، فعالیت میدانی و شب نخوابی احتیاج دارد و فروش کتاب شاید تنها بخشی از این تلاش را جبران کند. چه باید کرد؟

در این مورد هم راه حل هایی اندیشیده شده است، مثلا حمایت دانشگاه ها و موسسات عالی، حمایت شهرداری ها و مراکز شهری و فرهنگی یا بسیاری از راهکارها از این دست. یکی از این راهکارها، برگزاری جایزه های ادبی و فرهنگی است. این جایزه ها از آثاری حمایت می کنند که در شاخصه های گوناگون، دارای نوآوری هستند یا انتشار آن ها، سبب تحولاتی در یکی از شاخصه های علمی، مثلا علوم انسانی می شود. درست از همین روست که هر کدام از این جایزه ها، سیاستی خاص را دنبال می کنند و به طبع دستاوردی متفاوت از کارشان حاصل می شود.

شاید در نگاه اول، حمایت از آثار پژوهشی در عرصه علم موجهه باشد، اما شاید برای حمایت از آثار علوم اجتماعی و به ویژه آثار ادبی، نیاز به کمی بررسی داشته باشیم. چرا باید از کتاب های نوآورانه ادبی حمایت شود؟ چرا باید جایزه هایی وجود داشته باشند که از این آثار حمایت کنند؟ چنان چه می دانیم و کمی پیشتر به آن اشاره شد، آثار نویسندگانی همچون دانیل استیل، جیمز پاترسون، نورا رابرتس، دیوید بالداچی، دان براون و مایکل کرایتون نیازی به حمایت مالی ندارند. اما این آثار محتاج هیچ گونه حمایتی نیستند؟ پاسخ به این پرسش، منفی است. حتی این دسته از آثار هم خوراک می خواهند. این دسته از آثار هم نیاز به چیزی دارند که شاید بتوان اسمش را رمان آزمایشگاهی دانست یا حتی کتاب های پژوهشی.

چند سال قبل و برای این که کمی درباره رمان های عامه پسند بدانم، چند کتاب از چند نویسنده این نوع ادبی را انتخاب کردم و خواندم و البته تجربه خواندن رمان های عامه پسند در دوران نوجوانی را هم به پیوست این تجربه اخیر داشتم. در این مطالعه کوتاه متوجه چند نکته شدم. نخست آن که رمان های عامه پسند غیر ایرانی از ساختار ثابتی پیروی نمی کنند. مثلا این گونه نیست که پسری عاشق دختری شود( یا برعکس) و موانعی سر راهشان باشد تا در نهایت به هم برسند یا نه. داستان های حادثه ای، پلیسی، ترسناک، تخیلی پدید آورنده روایت های عامه پسند شده بودند. داستان های عاشقانه هم یکی از گونه ها بود. اما نکته جالب تر این که، ساختار، نوع قصه، نوع روایت و زبان روایت هم در متفاوت بود. حتی در آثار عاشقانه ما این تفاوت ها را می بینیم.

نکته دوم، این آثار هوشمندانه نوشته شده بود. یعنی ما با آثاری روبرو نبودیم که در آن پندهای بسیار سطحی و شعاری به مخاطب داده شود یا اصلا هیچ چیزی به او ارایه نشود. در یک کلام، نویسنده رمان های عامه پسند، مخاطبش را احمق فرض نمی کند. نکات بسیاری را می توانم اشاره کنم، اما از آن جا که قرار نیست در این یادداشت به ساختارشناسی آثار عامه پسند بپردازم، از این مهم می گذرم تا نکته ای دیگر را بازگو کنم که به برپایی جایزه های ادبی مرتبط است.

یکی از نکات جالب رمان های عامه پسند غربی، بهره برداری آن ها از دستاوردهای رمان تجربی است. مثلا ما در رمانی مثل «سلاخ خانه شماره پنج» که یک رمان جدی به حساب می آید، شاهد روایت های تو در تو و موازی هستیم. شاید برایتان جالب باشد که رمانی همچون « زمان برای موش ها متوقف نمی شود» هم با این ساختار روایی موازی و تو در تو مواجهیم. یعنی نویسنده این رمان دوم، آثار نویسنده نخست یا نویسندگانی دیگر از ژانر او را خوانده، نرمش کرده، عامه پسندش کرده و آورده توی رمان خودش. به ذوق کسی هم بر نمی کند و مخاطب هم دست کم گرفته نمی شود.

در این جاست که به اهمیت جایزه های ادبی پی می بریم. جایزه های ادبی، حمایت هوشمندانه از چنین جریانی را دنبال می کنند. شاید اگر داستایفسکی در دورانی می زیست که امکان دریافت جایزه ادبی و حمایت را داشت، آثار بهتری خلق می کرد. یا نویسندگانی از جنس او که غم نان آن را از مسیر اصلی دور می کرد.


در پایان ارایه یک توضیح، خالی از لطف نیست. ارایه جایزه های ادبی به آثار نوآورانه به معنی آن نیست که یک سری آثار نخواندنی و ضد ادبیات داستانی جایزه بگیرند. این جایزه ها کمک می کنند تا برخی از نویسندگانی که آثار جدی، مهم، قابل اعتنا، جامعه شناسانه، روان شناسانه، ساختارگرانه، معناگرایانه و در یک کلام نوآورانه می نویسند، حمایت شوند، چرا که حمایت از این آثار نه تنها به پیشرفت ادبیات کمک می کند، در نهایت به بهبود ساختارهای اجتماعی یاری می رساند، یا دست کم آن ها را بازکاوی می کنند. در این شرایط، دوستی، رفاقت، حمایت از فلان ناشر یا هر چیز دیگر، داوری ها را تحت تاثیر قرار نمی دهد، چرا که این کار نوعی خیانت به فرهنگ کشور تلقی می شود.
......................................................................................................................
پی نوشت: این یادداشت روز شنبه 18 مرداد در نشریه کتاب هفته منتشر شده است

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

ساربان مرگ، طلایه دار غزل را همراه خود کرد

                                                                                                 برای سیمین بهبهانی


... و زنی به این سان عاشق
به این سان بر آمده از کلمات
به ساربان تاریخ لبخند زد
سوار شتر همیشه شد و رفت

بگذار همه بگویند سیمین، بانوی غزل بود
من اما می دانم که تو
-بگذار بگویم تو-
طلایی ترین لحظه انسان بودی.
شهادت می دهم که تو
شهید واژه ها بودی و برآمده از افسون زنگ هایی که قافیه ات می شدند
شهادت می دهم دست هایت
پلی شد تا یادمان باشد رنگی از واقعیت دارند رویاها
استخوانمایمان برای ستون شدن زیر سقف وطن
بی تابی کنند.
شهادت می دهم از مرز زمان رد شدی تو
تا زبان به نصحیت پدربزرگ وارانه باز کنیم ما و تو
بی خیال همه این پیرانه سری ما در سال های مثلا جوانی،
صدای اعتراض نسل ما باشی و ما
صورتک لایک برداریم و بخار شویم.
نباشیم از ترس.
ما از ترس مردن، مرده بودیم.

بگذار چیزی باشم فراتر از وزن شاعرانه،
چیزی شبیه اختیارات شاعرانه
تا حرف هایم حرام زیبایی نشوند.
بگذار بی خیال ستون های موازی غزل شوم
بگذار تن هامان یکی شوند...

شهادت می دهم که تو
بانوی دست های به هم پیوسته و عشق بودی.
شهادت می دهم که تو
انسان بودی.
بگذار همه بگویند : «جوگیر شده، شعار می دهد.»
من اما جوانی جاودانه ات را به نماز می ایستم.
شب می رود و تو بامداد
باز خواهی گشت
با تک تک کلمات روی زمین.

تو تکثیر شده ای.

چطور می توانیم به حق آزادی بیان و حقوق اخلاقی خانواده ها احترام بگذاریم؟


روایت مرد ماهیگر و ماهیگری، داستان مکرری است که بارها شنیده ایم. بارها شنیده ایم که مردی نزد ماهیگری رفت و ماهی خواست و به جای آن شنید که بهتر است ماهیگری یاد بگیرد تا این که به چند ماهی بسنده کند. یاد گرفتن ماهیگری برای مرد قطعا با دشواری هایی همراه بود، اما به طور قطع، او را در آینده ای نزدیک بی نیاز کرد تا روی پاهای خودش بیاستد.

حکایت ما و ممیزی کتاب دقیقا شبیه همین موضوع است، البته با این توضیح که نمی توان ممیزی کتاب را نفی کرد. این نکته در همه جای دنیا وجود دارد و در هر جایی به شیوه خود. نکته مهم این است که چگونه و با چه زبانی آن را اعمال کنیم و معیارها چه باشد. و نکته مهم تر این است که به جای گرفتن ماهی و پخش آن، چگونه می توانیم ماهیگیری بیاموزیم.

چند سال قبل، طرحی مطرح شد که در آن، برخی از ناشران بزرگ و البته دولتی، مثل سوره مهر و امیرکبیر، می توانستند کتاب های خود را ممیزی کنند. در این طرح پیش بینی شده بود که ناشران دیگر هم می توانند آثار خود را به این ناشران بسپارند. این طرح چندین حسن داشت. نکته نخست این بود که مسوولیت ممیزی کتاب به طور ناگهانی به خود ناشر واگذار نمی شد و این سبب می شد تا ناشران دچار خودممیزی نشوند یا در صورت اشتباه، ضرر مالی نکنند. دو دیگر این که، نوعی تنوع دیدگاه وجود داشت و ناشران می توانستند آثار خود را به ناشری دیگر ارایه دهند که با او زبان مشترک بیشتری دارند. دیگر این که، نوع و جنس ممیزی با تغییر دولت ها دچار تفاوت نمی شد و ناشران مرجع تر، می توانستند برنامه های دراز مدتی داشته باشند و آخر این که، دولت در برابر تمام اتفاق های مرتبط با کتاب، مسوول نبود. این طرح می توانست در راستای اجرای اصل 40 قانون اساسی، راهگشای بسیاری از موانع باشد و از سویی تمرینی برای رسیدن به یک فضای درست فرهنگی.

البته چنان چه می توان حدس زد ، برخی از ناشران از این طرح استقبال نکردند و یا شاید بار دیگر با آن مخالف باشند، چرا که عقل سلیم نمی پذیرد ناشری زیر نظر ناشری دیگر کار کند. اما اگر انتخاب ناشران مرجع توسط نهادها و صنف های مردم نهاد انجام شود، این اصطکاک به حداقل برسد. اگر نهادی مردم نهاد بر کار این ناشران نظارت کند و امکان انتقاد یا بررسی مجدد آثار وجود داشته باشد، ناشران بسیاری این نکته را خواهند پذیرفت.

بار دیگر به پاراگراف دوم همین یادداشت بر می گردم و این که ممیزی در همه کشورها وجود دارد و هر جایی به شیوه خود. ما می توانیم به طور تدریجی از این تجارب استفاده کنیم. به عنوان مثال، شما وقتی عضو کتابخانه ای در کانادا می شوید، تاریخ دقیق تولدتان روی کارت عضویت حک می شود. به این ترتیب شما نمی توانید هر کتابی را به امانت بگیرید. یادم می آید یکی از مدیران فرهنگی دولت گذشته عنوان می کرد که نمی تواند برخی از کتاب ها را با صدای بلند در خانواده اش بخواند. اما آیا دغددغه ها و محدودیت های یک کودک یا یک نوجوان، با یک فرد بالغ یکسان است؟ آیا برای جلوگیری از برخی از ناهنجاری های جامعه، نیاز به واکاوی آن ها نیست؟

دیگر این که ناشران در بسیاری از کشورها، اصل را بر اعتماد سازی گذاشته اند و مردم هم به مدت کوتاهی این نوع نگاه را می شناسند. یک تجربه در این مورد برایم جالب بود. در یکی از کتابفروشی های کانادا در جستجوی کتابی بودم که دیدم مادری پسر نوجوانش را از دیدن یک قفسه کتاب نهی می کند. از قفسه که دور شدند، به سراغ کتاب ها رفتم. هیچ نکته خاصی در عنوان کتاب ها ندیدم، حتی چندتایی از آن ها را ورق زدم و باز هم چیزی ندیدم. با همه اکراهی که داشتم، سراغ مادر و فرزندش رفتم و نکته را پرسیدم. مادر گفت که آن قفسه به فلان ناشر اختصاص دارد و این ناشر در کتاب هایش اخلاق را رعایت نمی کند. به همین سادگی. یعنی آن ناشر نتوانسته اعتماد را جلب کند یا با انتشار یک کتاب، سلب اعتناد کرده بود.

اجرای رده بنده سنی هم یکی از راهکارهایی است که می تواند به خانواده ها کمک کند تا کتاب های مناسب را برای فرزندانش انتخاب کنند. شاید زمان آن فرا رسیده باشد که در کنار رده بندی سنی برای کودکان خردسال، مثلا الف و ب و جیم، این تقسیم بندی را در رده های سنی دیگر هم رعایت کنیم. مثلا رده کتاب هایی که برای متخصصان است را با حرف خاصی مشخص کنیم. این نکته هم در بسیاری از کشورها رعایت می شود.


نکته آخر آن که اجرا و شفاف کردن ممیزی به مثابه یک اصل قانونی، نیاز به تفکر جمعی دارد و باید بکوشیم تا به بهترین راه برسیم، راهی که هم سبب مصونیت خانواده ها شود و هم این که با اصل قانونی آزادی بیان در تناقض نباشد.
..............................................................................................................................
پی نوشت: این یادداشت روز شنبه 11 مرداد در نشریه کتاب هفته منتشر شده است

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۳

ارباب رجوع دقیقا یعنی چه؟

گاهی بعضی از چیزها را که می بینی، فکر می کنی خواب دیده ای. چند بار نگاه می کنی. باورت نمی شود. دوباره نگاه می کنی. باز هم باورت نمی شود. اصلا بعضی چیزها با ذهن آدم جور در نمی آید. مثلا فکر کن تو که دلت خوش بود با کلی نامه نگاری، سرعت یک مگا بایت گرفته ای، یک دفعه سرعت اینترنت ات بشود، 30 مگابایت. در این شرایط آدم هنگ می کند، شبیه کامپیوترهای صد سال قبل که فقط 512 کیلوبایت حافظه داشتند. در این شرایط ویدئوها را یکی یکی باز می کنی و درست مثل ارشمیدوس، « یافتم، یافتم » گویان فریاد می زنی که « اصلا قطع نمی شه. بدون قطعی می شه فیلم دید.»

باور کنید « ضد حال » یکی از طبیعی ترین اتفاق هایی است که برای یک آدم جو زده به وجود می آید، چون سه روز بعد از این که در اوج اینترنت بازی هستی، می بینی که یک دفعه کاخ آرزوهایت خراب شد. سرعت اینترنت آمده پایین و گاهی وسط دیدن یک ویدئوی خیلی ساده، مثلا ویدئوهای منتشر شده از جنگ غزه، تصور مدام می ایستد. چه چیز می تواند بیشتر از این دیوانه ات کند؟ دقیقا هیچ چیز. سرعت سنج اینترنت کامپیوترت را روشن می کنی، فقط 3 مگا بایت سرعت داری و این شروع یک داستان است، داستانی که به تو ثابت می کند بی برنامه بودن، درگیر شدن با بازی های اداری و خیلی از ضد حال دیگر، در همه جای دنیا وجود دارد، حتی در کشوری مثل کانادا. و البته چیزهای خوب هم هست، مثل احترام به مشتری، در هر حالی.

اولین چیزی که به ذهن ات می رسد این است که به سایت شرکتی بروی که اینترنت را از او گرفته ای. فرصت گفتگوی مجازی وجود دارد. مشکل ات را می گویی و طرف مقابل چنان اظهار همدردی می کند که می خواهی از خوشحالی منفجر شوی. اما در نهایت می گوید که باید با فلان شماره تماس بگیری و هرچه تو می گویی که « مگر شما مال یک شرکت نیستید؟» جواب همان جواب قبلی است، طرف می گوید که او یک کار را انجام می دهد و آن شماره یک کار دیگر را. یک لحظه یاد سریال های تلویزیونی و نمود واقعی آن ها می شوی که ارباب رجوع را از میزی به میز دیگر ارجاع می دهند. الان که فکر می کنم، می بینم چه توصیف متضادی است این عبارت ارباب رجوع. آیا مراجعه کنندگان به ادرات، واقعا ارباب هستند یا به طعنه این عبارت را برایشان ساخته اند؟

به هر حال تماسی برقرار می شود و می گویند فردا تکنسین می آید و همه چیز را درست می کند. بعد هم درست مثل دکتر محمود احمدی نژاد، کلی درددل می کنند و انتقاد، در حالی که همه گره ها باید به دست خودشان باز شود. خلاصه این که نه تنها روز بعد ما شاهد تکنسین نیستی، یکی 2-3 بار دیگر منتظر می مانی و یار از در، در نمی آید، تا سه روز بعد که معشوق به سامان می شود، اما وصال تنها سه ساعت دوام می یابد. باز همان مشکل. سرعت اینترنت در حد تیم ملی برزیل پایین آید. این بار که دوباره به سایت می روی، توپ ات پر است. می روی به سایت، اول به این دلیل که این انگلیسی نوشتن ات، بهتر از انگلیسی حرف زدن ات است. دیگر این که در گفتگوها شفاهی، معمولا در رودربایستی قرار می گیری. این بار آن قدر آمپر می چسبانی که تهدید می کنی شرکت اینترنتی ات را عوض می کنی. اما نکته جالب این جاست که تو عصبانی هستی وطرف مقابل، فقط دل تسلایی می دهد و عذر خواهی می کند. شکلیک پایان آن جاست که تو در یک چرخش ناگهانی، خداحافظی می کنی و طرف مقابل ضمن عذرخواهی مجدد می گوید: « take care ».

اینترنت ات فردا وصل می شود، با همان سرعت سابق. اما این بار هم خیلی کوتاه. تا این که کشف می کنی، تکنسینی که برای تعمیر خط تو می آید، اینترنت همسایه را قطع می کند و روز بعد، تکنسین آن ها اینترنت شما را. یعنی به همین بی برنامه گی و در و پیتی. و اگر تو در لحظه آخر نمی رسیدی و این را به تکنسین آن ها نمی گفتی، داستان تا روز ابد ادامه می یافت. این ها به یک «پایان خوش» می رسد.


از این انشا نتیجه خاصی نمی گیرم. شما فکر کنید من آدم غرغرویی هستم. خودتان چی فکر می کنید؟ به نظر شما بی برنامه گی و ادرای بازی یک بیماری مسری نیست؟
...............................................................................................................
پی نوشت: این یادداشت روز پنجشنبه، 16 مرداد در صفحه آخر روزنامه شرق منتشر شده است. 

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۳

بازی برد – برد ناشر و نویسنده

در یک کشور غریب، هر چیزی که نشانی از گذشته داشته باشد برایت جذابیت پیدا می کند، حتی اگر این آشنایی، تصویری از نویسنده ای باشد که به سرزمین ات تعلق ندارد، نویسنده ای که حتی، مورد علاقه ات هم نبوده یا شاید درست کتاب هایش را نخوانده باشی. این اتفاق برای من، با دیدن تصویری از استقن کینگ روی داد.

کینگ نویسنده ای درجه یک در ادبیات معاصر نیست و هیچ وقت چنین ادعایی نداشته است، اما همگان اقرار می کنند در میان نویسندگانی که به اصطلاح پرفروش لقب گرفته اند، او کسی است که با محتواتر می نویسد و به اصطلاح حرفی برای گفتن دارد. اقتباس برایان دی پالما از کتاب «کری» را به یاد داریم، هر چند این کتاب ترجمه چندان مشهوری به فارسی نداشته یا دست کم من ندیده ام. کتاب های دیگر نویسنده هم از این قاعده مستثنی نیستند.


عکس را با موبایلم گرفتم. ببخشید بابت کیفیت نه چندان خوب

تبلیغ کتابی از استفن کینگ در متروی مونترال، بهانه ای شد تا این مطلب نوشته شود، یادداشتی که در نهایت نه به کینگ مرتبط است نه به کانادا و نه حتی به مونترال. این یادداشت به این نکته مرتبط می شود که تبلیغات کتاب در کشورهای دیگر وجود دارد و بدون آن که سوبسید خاصی به آن پرداخت شود، ناشر می تواند تبلیغ کالایش را در اماکن عمومی به نمایش بگذارد. این نکته چند دلیل دارد که در ادامه به طور کوتاه به آن می پردازم.  

نخست آن که، با کتاب به عنوان کالایی لوکس برخورد نمی شود. یعنی این طوری نیست که شما کتاب بخری و با کتاب ات پز بدهی. یعنی این گونه نیست که کتاب برتری خاصی به تو بدهد یا باعث شود حس روشنفکری ات گل کند. یعنی این طور نیست که کتاب،  تو را تافته جدابافته کند. مردم کتاب می خرند چون به آن احساس نیاز می کنند، همچنان که ما با ماست، پنیر، نان بربری و گوجه فرنگی احساس نیاز می کنیم. در نتیجه تبلیغات کتاب خاص نیست و توی ذوق نمی زند. عام است درست همان طور که می خواهیم بستی بفروشیم.

دو دیگر آن که، کتاب به عنوان یک کالا، درست همان نقش را بازی می کند. حتی اصغر آقا بقال هم می داند که ممکن است برای بقالی اش نیاز به سرمایه گذاری داشته باشد. او می داند که باید پول بدهد و کالایی در معازه اش بگذارد. آن وقت است که مشتری پیدا می شود. از آن طرف، فلان شرکت مثلا لبنیاتی یا غذایی می داند که کالایش نه تنها به بسته بندی خوب، با گرافیک جذاب نیاز دارد، بلکه نیاز دارد تا محتوایی خوب هم داشته باشد. او می داند که اگر مشتریانش به او اعتماد نداشته باشند، به زودی آن ها را از دست خواهد داد. او می داند که اگر کالایش خوب باشد، خریدار خواهد داشت و اگر نه، ورشکست می شود.

دیگر این که، جنبه اقتصادی فرهنگ، با شرمساری همراه نیست. یعنی نویسنده و ناشر، در عین آن که می کوشند کیفیت کارشان حفظ شود، عیبی هم نمی بینند کالایشان را معرض دید قرار دهند. نویسنده می داند که باید از این راه زندگی کند و ناشر می داند که باید سرمایه اش برگردد و علاوه بر حقوق ویراستار و حروف چین و گرافیست، باید سوددهی هم داشته باشد.

نتیجه این نوع نگاه این می شود که ناشر، کتابی را با سرمایه نویسنده منتشر نمی کند چون می ترسد اعتبارش را از دست بدهد. دست کم ناشران معتبر این کار را انجام نمی دهند. رفاقت هم که اصلا جایی در دنیای حرفه ای ندارد. او روی نویسنده مورد علاقه اش سرمایه گذاری می کند و حتی پول می دهد تا او به سفر برود و برای کتابش تحقیق کند. او قسط هایش را مطابق جدول و قردادای که بسته می شود پرداخت می کند و نویسنده ملزم است کار را مطابق برنامه پیش ببرد. عجله ای هم در کار نیست، همه چیز مطابق برنامه. نه نویسنده نگران است قسط هایش عقب بیافتد و نه ناشر نگران است کتاب دیر برسد. مهم این است که کار ارایه شده، ارزش های لازم را داشته باشد. مهم این است ویراستار یا گروه ویراستاری در نهایت کار را قبول کنند. در این بازی برد-برد نویسنده و ناشر، به مخاطب هم اندیشیده می شود. او می تواند با اطمینان کتابی را با اسم نویسنده مورد علاقه اش خریداری کند و بخواند. او می تواند انتظار داشته باشد تا در مدت معینی این کتاب برسد و به نوعی، برای خواندن کتاب بعدی شرطی می شود. نویسنده و ناشر هم وضعی خوب و آرام دارند.


احترام یا هر آن چیزی که می توان در دنیای حرفه ای احترام به مشتری دانست، زمانی خودش را بیشتر نشان می دهد که ناشر در صفحه نخست کتابش بنویسد:« این کالا با کاور عرضه شده است، در صورت نبودن کاور، کتاب شما آسیب دیده تلقی می شود و می تواند آن را به ناشر پس بدهید.» هیچ گونه شرط و شروطی هم وجود ندارد. در این فضا، تبلیغات کتاب چیزی لوس، بی مزه و تجملی نیست.
...........................................................................................................................
پی نوشت: این یادداشت روز چهارشنبه، اول مرداد در روزنامه اعتماد منتشر شده است.

چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۳

بازیگری که در اوج شهرت تنها بود

رابین ویلیمامز، بازیگری که هر کدام از ما دست کم یکی از فیلم هایش را به یاد می آوریم و آن را دوست داشته ایم، در گذشت. مارین کانتری، مدیر برنامه های او احتمال داد که این مرگ، نتیجه یک خودکشی بوده باشد. او در تماسی که با مرکز اورژانس داشت، از توقف تنفس بازیگر گفت و کمی بعد در گفتگو با سی ان ان، احتمال داد که این مرگ ناشی از یک خودکشی بوده باشد. اما این نکته تاثیری در قضاوت ما نخواهد داشت، چه مرگ او را یک خودکشی بدانیم و چه گمان کنیم بر اثر یک اتفاق طبیعی در گذشته باشد. همگان می دانیم که ویلیامز سال ها با مشکل روحی- روانی دست و پنجه نرم کرده بود و درک این نکته قطعا ساده نخواهد بود، چرا که او بازیگری با شهرت و محبوبیت جهانی او، دلیل کمی برای افسرده بودن دارد.

بازیگر فیلم هایی مثل «انجمن شاعران مرده»، «خانم دابت فایر»،«شب در موزه: نبرد اسمیتسونین» و «ویل هانتینگ خوب» افتخارات زیادی در کارنامه اش دارد، از جایزه اسکاری که برای همین فیلم آخری گرفت تا جایزه گلدن گلوبی که «خانم دابت فایر» نصیب اش کرد یا جایزه گرمی که به دلیل بازی در «صبح به خیر ویتنام» گرفت و البته جایزه امی اش. اما با همه این ها و چنان چه شواهد و قراین نشان می دهد، او هیچگاه در زندگی شخصی اش احساس خوشبختی نکرد. فقط کافی است به عکس او در روز اسکاری شدنش نگاهی بیندازیم. رابین در کنار مت دیمون و بن افلک ایستاده است. دو بازیگر جوان خوشحال اند و رابین انگار وانمود به خوش بودن می کند.

اما اگر از این دایره حدس و گمان فراتر برویم، می توانیم به مصداق های بارز افسردگی در این بازیگر قدرتمند هالیوودی پی ببریم. او حتی با تلاش فراوانش نتوانست این افسردگی را پنهان کند و نتیجه این افسردگی اعتیاد رابین به الکل و کوکایین بود. او بارها تلاش کرد تا با این موضوع مبارزه کند و هر بار به ظاهر تا مرز پیروزی پیش می رفت، اما چیزی که درست نمی شد، درون بازیگر بود. نخستین باری که این تلاش در رسانه های ثبت شده به سال 1983 برمی گردد، به روزهایی که او در ابتدای شهرتش قرار داشت. ویلیامز بعد از این سال و ظاهرا تا سال ها پاک بود، اما حضور او در سال 2006 در یک مرکز ترک اعتیاد نشان داد که او بار دیگر گرفتار شده است. همین مشکل سبب شد تا او از همسر دومش جدا شود، زنی که مارشا گارنسز نام داشت و تا قبل از ازدواج با رابین فقط یک پرستار بچه بود و بعد از ازدواج با او، به عنوان تهیه کننده ای مطرح به فعالیت مشغول شده بود.

بعد از این جدایی، مشکلات درونی زندگی رابین ویلیامز جدی تر شد تا جایی که او در سال در سال 2010و در گفتگو با نشریه "گاردین"، از یک ترس سخن گفته بود که با نوشیدن الکل، از بین می رود. او گفته بود که به دلیل ترس و حس تنهایی شدید شروع به نوشیدن الکل کرده است: «می‌ترسی و گمان می‌کنی حتما نوشیدن، ترس را قابل تحمل می‌کند. اما این اتفاق نمی‌افتد». وقتی گزارشگر روزنامه انگلیسی "گاردین" پرسیده بود: ترس از چه؟ ویلیامز پاسخ داد: «از همه چیز. یک وحشت عمومی». اما چه چیز باعث شد تا مردی که به گفته یکی از دوستان، خورجینی از فیلم های خوب و به یاد ماندنی دارد، چنین احساس تنهایی کند؟

شاید برای یافتن این پرسش باید به سال های کودکی بازیگر برگردیم. پدر او یکی از مدیران فورد بود و مادرش مادرش مدل لباس. سال های کودکی رابین با خانه به دوشی همراه بود، چرا که هر بار پدر ترفیع می گرفت، آن ها به شهری دیگر نقل مکان می کردند. خانواده ویلیامز وقتی به شهر دیترویت رفتند، صاحب یک خانه بزرگ چهل اتاقه در یک مزرعه شدند، ولی آن روزها برای رابین روزهای سختی بود. او درباره کودکی خود می‌گوید: «یک بچه قد کوتاه، خجالتی، چاقالو و تنها.» همکلاسی‌ ها همیشه او را اذیت می‌کردند و رابین برای اینکه درمسیر مدرسه با شکنجه ‌گران خود رو به رو نشود، هر روز راه خود را عوض می‌کرد. او بیشتر اوقات درخانه تنها بود و خود را با ست کامل سربازان اسباب بازی‌اش سرگرم ‌می‌ کرد. او از رابطه بد عاطفی اش با پدر و مادرش می‌گفت:« با اینکه می‌دانستم دوستم دارند ولی بلد نبودند با من ارتباط عاطفی بر‌قرار کنند. در واقع کار کمدی من از بچگی شروع شد. زمانی که سعی می‌کردم مادرم را بخندانم تا توجهش به من جلب شود.»


همین مشکل سبب شد تا او ترک تحصیل کند و هر چند رابین در آینده توانست به عنوان یک ستاره سینما، موفق و مطرح باشد، اما همواره احساس تنهایی می کرد. شاید در آینده، بتوانیم جزییاتی بیشتر درباره بازیگر محبوبمان بدانیم. آیا دلیل افسردگی او تنها به کودکی و خانواده اش بر می گردد؟

پی نوشت: این متن در روزنامه اعتماد، روز چهارشنبه 22 مرداد منتشر شده است.