دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴

نویسندگی یعنی در افتادن با جهان

بچه که بودم همیشه می ترسیدم از این که به کسی بگویم ،می خواهم نویسنده شوم. اصلا فکر نمی کردم بتوانم از راه نوشتن زندگی کنم.پول در آوردن از راه نوشتن برای من شبیه این بود که کسی بخواهد با عاشق شدن میلیونر شود.نوشتن برای من توام بود با لباس های پاره ، دهان تشنه و شکم خالی.اشتباه نمی کردم.
چه بسیار بوده اند نویسنده هایی که همه زندگیشان را در راه نوشتن گذاشتند و آخرش در گمنامی و بی پولی مردند. چه بسیار بوده اند نویسنده هایی بر اثر نادانی مردمان روزگار خویش نابود شدند. چه بسیارند نویسندگانی که حالا حلوا حلوایشان می کنیم ، اما در روزهایی که می نوشتند کسی نوشته هایشان را نمی خواند و چاپ نمی کرد.
از «هوشنگ ایرانی» شروع می کنم. احتمالا اسم این شاعر را با عبارت « جیغ بنفش » شنیده اید.«ایرانی» در سال های اول دهه 1330 یعنی زمانی که کلاس ششم ابتدایی در ایران خدایی می کرد ، با دکترای ریاضی از سرزمین ماتادورها ، به ایران برگشت.او چند سالی را فرانسه ، انگلستان و اسپانیا گذراننده بود. وقتی «ایرانی »به کشورش برگشت ، کمتر کسی بود که تی.اس.الیوت را بشناسد.او تمام زندگیش را وقف شعر کرد اما نتیجه اش این شد که بسیاری از معلم های بی سواد ادبیات ، او را دست بیاندازند و الکی بخندند.کجای « جیغ بنفش » خنده دار است؟
ایرانی دچار مشکلات روانی شد و هر روز منزوی تر دیروز.
همه ماجرا ، اما پول و قضیه تحویل گرفتن و تحویل نگرفتن نیست. فدریکو گارسیا لورکا فقط به خاطر سرودن یک شعر به شکل درد آوری تیر بارن شد.ارنست همینگوی ، برای نوشتن قصه هایش بارها به جاهای مختلف جهان سفر کرد. ممکن بود گاهی افقی برگردد، اما حضور او در جنگ های داخلی اسپانیا واقعا با پریدن از برج میلاد برابری می کرد.نمی توانم از جورج ارول نام نبرم.
نوشتن یعنی جسارت.در این میان اما کسانی این جرات را دارند که متفاوت تر بنویسند. صادق هدایت جز این دسته آدم ها بود . او با همه عصاقورت داده ها در جنگ بود. وقتی از هدایت شغلش را می پرسیدند ، کمتر می گفت : نویسنده. نویسندگی جز دربدری برای او نداشت.
نوشتن یعنی در افتادن با خود و جهان.یعنی خطر کردن. همین است که این حیطه را پر خطر می کند.

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

یک بام و دو هوا

چندی قبل و در یک جلسه تقریبا عمومی، دوستی کلمه ای فرنگی را با تلفظی غلیظ بیان کرد. نمی دانم کارش از روی عمد بود و یا ناخواسته این کار را انجام داده بود. هرچه بود، دوستان حاضر در جلسه حسابی بهش خندیدند و دستش انداختند. او هم مانده بودو سعی می کرد تا خشمش را پنهان کند. این را داشته باشید تا برویم یک جلسه دیگر.
در جلسه ای که شنبه گذشته در خانه کتاب برگذار شد، به تعدادی از خادمان! کتاب جایزه داده شد. به هرکدام پنج سکه. بحث در مورداین ها مهم است، اما فعلا وقتش نیست. می خواهم در مورد چند سخنرانی حرف بزنم که در این جلسه حرف زدند. آن ها در جملاتشان به کتاب هایی عربی اشاره کردندو جملاتی را از این کتاب ها نقل قول کردند(منظورم قرآن و احادیث اسلامی نیست)و هر بار جملات عربی را با تلفظی دقیق بیان کردند. اما کسی نخندید. من به این اساتید خرده نمی گیرم که چرا برای استناد به حرف هایشان، از جمله های اصلی استفاده کرده اند. خطابم رو به آن هایی است که یک بام دو هوا دارند. چرا می شود جمله های عربی را وسط جمله آورد و کسی نمی خندد، اما نمی توان یک کلمه انگلیسی یا فرانسوی را برای بیان روشن تر، در جمله مورد استفاده داد؟ همین.

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

شعر بی دروغ، شعر بی نقاب








گاهی شعر بالا می رود از زندگی و آدم جدا از این که در کجای جهان ایستاده ، دیگر به آسمانی راضی نیست که پرده ای ، آن را از او می گیرد.او همه آسمان را می خواهد. عصیان می کند و سر می رود از عادت. از زمستان سنت ، دیگر دلبسته آدم برفی آب شونده ، نمی شود . می خواهد «از سرپوش استخوانی خود »، فراتر رود و «در دنیایی سخت بی پنجره، به دیگران زندگی تعارف کند.» او آغشته به ابدیت زندگی شده است ، به پرنده تنهایی می اندیشد که از دلها رفته است.و « دیگر آیه های زمینی » محدودش نمی کند. او به اصالت شعر بدل شده است.او خود شعر شده است.
آنگاه او از درونی ترین حس هایش می نویسد و به همین دلیل آن چه که می نویسد و به آن فکر می کند، همانی می شود که همه می خواهند به آن فکر کنند و آن را بنویسند ، اما نمی توانند. به همین دلیل است که وقتی شعر به اصالت خود نزدیک می شود، دیگر فرقی ندارد که در کجای جهان سروده شده است. و به چه زبانی.
فروغ فرخزاد می نویسد :« در کوچه باد می آید /این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست های تو ویران شد/ باد می آمد/ ستاره های عزیز / ستاره های مقوایی عزیز...» او عصیان کرده است در برابر زندگی و از سقف عادت گذشته است .برای این است که حرف هایش سخت شبیه زنی می شود که آن سوی آب ها برای خودش و خلوتش می نویسد:«...هیچ کس پیش از این مرا ندیده بود،/و اکنون دیده می شوم./لاله ها به سمت من /و پنجره پشت سرم،می چرخند./آن جا که روزی نور به آرامی پهن می شد/و به آرامی از میان می رفت/و من خود را می بینم:/خوابیده، مسخره، مثل سایه ای تکه تکه /مابین چشم خورشید و چشمان لاله ها،/و بی هیچ چهره ای./من خواسته ام که خود را محو کنم،/لاله های جاندار، اکسیژنم را می بلعند...».این چند سطر نیز از سیلویا پلات بود.
این دو شاعر شباهت های بسیاری با هم دارند.هردو از محویت های زبان گذشته اند و خواسته اند بی واسطه حرف بزنند.شعر هردو نشانه رستن آدمی ست از خودش ، هرچند به زبان تن حرف می زنند.هر دو در سن خیلی کمی درگذشته اند. فروغ با جیپش رفت و سیلویا با گاز آشپزخانه.فروغ وقت مرگ تنها سی و پنج سال داشت و سیلویا از او هم کمتر، و فقط سی و دو سال.هر دوی آن ها با مردانی ازدواج کردند که سال ها بعد از خودشان زندگی کردند و نوشتند.پرویز شاپور که او را پدر کاریکلماتور می دانند ، دست کم سی سال بعد از فروغ زنده ماند و تدهیوز که شاعری پر آوازه است خیلی بیشتر از این زنده ماند.آن قدر که تمام شهرت همسر جوانمرگش ، سیلویا پلات را ببیند.
« اين زن کامل شده است./بر تن بی جانش/لبخند توفيق نقش بسته /از طومار پیراهن بلندش/بوی تقديری يونانی می آید ./پاهای برهنه او انگار می گويند:/تا اين جا آمده ايم، ديگر بس است./هر کودک مرده دور خود پيچيده است/ماری سپيد/بر لب تنگی کوچکی از شير/که اکنون خالی است... »...«در آستانه فصلی سرد / در محفل عزای آینه ها / و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ/و این غروب بارور شده از دانش سکوت/چگونه می شود به کسی که می رود اینسان/ صبور / سنگین/سرگردان/فرمان ایست داد/چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچ وقت / زنده نبوده است...».
یکی از بزرگترین چیزهایی که فروغ و سیلویا را به هم نزدیک می کند ، زنانگی شعرهایشان است.اما این زنانگی فرق بسیاری دارد با آن چه که بسیاری به آن فکر می کنند. تمام تلاش شعر این است که آدم خودش را بشناسد. وقتی شاعر با صداقت اعتراف می کن و از دل می گوید ، بر دل می نشیند.حافظ اگر سر هرسفره ای با ما می نشیند ، از آن روست که حرف دل زده است.کسی در مورد مردانگی شعر او نمی نویسد ، اما شعر او مردانه است.کمتر کسی در مورد انسانیت شعر فروغ می نویسد، اما شعر او انسانی ست. مگر زن ها جز آدم ها نیستند؟وقتی زنی از حس هایش می گوید و بی پرده و رک و به زبان شعر ، ما حرف های آدمی را می شنویم که با ما درددل می کند.چه فرق می کند سیلویا باشد یا فروغ.این شباهت بزرگی است میان این دو.چرا که هردوی اینها با همه زن بودنشان شعر گفته اند:« می توان همچون عروسک های کوکی بود/با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید/می توان در جعبه ماهوت/با تنی انباشته از کاه /سال ها در تور و پولک خفت ...»اما نه فروغ ونه پلات در جعبه های ماهوتی و در میان تور و پولک نخوابیدند.آن ها با چشم های واقعی دنیا را دیدند.
کسی در این دو آن هاله قدیس گونه شاعران در کتاب ها را ، دنبال نمی کند. هر دوی این شاعران سخت خاکی اند. سیلویا در دفتر خاطراتش می نویسد :« من همه آدم ها را دوست دارم ، همان گونه که جمع کننده تمبر آلبومش را » و فروغ برای همسرش می نویسد : « امروز يك نامه داشتم فهميدم كه تو به تهران آمدي يك دنيا خوشحال شدم . چون حالا ديگر كامي تنها نيست و اگر من نيستم تو هستي كه او را زياد دوست داشته باشي چون خودت مي داني كه ديگران هر قدر هم كه به آدم محبت كنند هيچ وقت نمي توانند جاي خالي پدر يا مادر آدم را پر كنند . پرويز تا حالا اقلا 10 تا نامه برايت نوشته ام و نفرستاده ام. نمي دانم چرا ؟ فكر مي كردم كه تو ديگر دوستم نداري چون اصلا به نامه هايم جواب ندادي و چند روز پيش هم كه يك كتاب برايم فرستاده بودي هر قدر صفحات آن را ورق زدم و زير و رو كردم بلكه يك كلمه برايم نوشته باشي ديدم كه نه هيچ چيز نيست...»
نامه های فروغ به همسرش پرویز شاپور و خاطرات سیلویا پلات به خوبی نشا ن می دهند که این دو چقدر واقعی و ملموس زندگی کرده اند.هر دو آن ها از وضعیت موجودشان راضی نبودند.نمی توانستند مثل بقیه زندگی کنند.زندگی در تور و پولک راضیشان نمی کرد.شعر وسیله عصیانشان شد و با کلماتی که روی کاغذ می آمد نشان از روح بی قرار خود دادند.
حالا حدود جهل سال از مرگ این دو شاعر می گذرد.شاعرهایی که تقریبا در یک زمان به دنیا آمدند و رفتند.شاعرهایی که در همزمان زندگیشان هم خواننده داشتند.دیگر این اتهام به آن ها نمی چسبد که به دلیل زن بودن مورد توجه قرار گرفته اند.آن ها با شعر هایشان حرف هایشان را زده اند.حیفم می آید این چند سطر را نیاورم که فروغ از رم برای همسرش نوشته است:«... پرويز دلم مي خواهد خيلي چيز ها برايت بنويسم اما وقتي فكر مي كنم مي بينم چه فايده دارد. اگر صد هزار مرتبه هم بنويسم كه دوستت دارم ديگر تو باور نخواهي كرد. اما حقيقت نيست حقيقت اين استكه اينجا در رم ميان يك مشت دختر و پسر ايراني كه دارند حداكثر استفاده را از آزادي خودشان مي كنند، من شب و روز به تو فكر مي كنم و نام تو اشك به چشمم مي آورد و هر وقت كسي از من مي پرسد كه چرا چهار ديوار اتاقم را ترك نمي كنم و به گردش و تفريح نمي روم توي ددلم مي خندم...».
سیلویا شعرهای زیادی ندارد.اما همین شعرهای او هم با ترجمه های خوبی چاپ نشده.با خودم می گویم ای کاش فروغ زنده بود شعر های او را ترجمه می کرد.چه کسی بهتر از فروغ حرف های او را می فهمید.
ر..

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

مخاطب ،به تلفن های شاعر زنده جواب نمی دهد

شاعران امروز شعر فارسی ، در برابر مخاطب دو نوع موضع می گیرند . دسته ای از آن ها اصلا به مخاطب وسیع برای شعرهایشان اهمیت نمی دهند و برایشان مهم نیست که کسی شعر آن ها را بفهمد.این دسته از شاعران به مخاطب حرفه ایی شعر اعتقاد دارند و از نظر آن ها خواننده شعرها ، باید خود را بالا بکشد و از طرفی خود را با بیان شاعر هماهنگ کند.در این شرایط ، یک مخاطب جدی می تواند نهایت کار برای شاعر باشد. در این یادداشت به این دسته از شاعران نخواهیم پرداخت.بحث ما در مورد آن دسته از شاعرانی است که جستجوی مخاطب بیشتر ( و نه لزوما عام ) هستند و در کار خود توفیق چندانی نمی یابند.
در مدل های ارتباطی گوناگون ، همواره چهار عنصر جهت برقراری ارتباط و عدم ارتباط مطرح می شود. بعضی از این مدل های ارتباطی نکاتی دیگر را نیز به کارشان می افزایند ، اما پایه بحث ها بر سه چیز قرار دارد: فرستنده پیام ، گیرنده پیام ، موضوع پیام و مدل ارتباطی.
وقتی که یک ایرانی برای یک برزیلی و به زبان فارسی پیام می فرستد ، گیرنده پیام را دریافت نمی کند ، مگر این که فارسی بداند. زبان فارسی در اینجا بخشی از نوع ارتباط بین این دو است.اگر این دو نفر نزدیک هم باشند و با زبان ایما و اشاره با هم حرف بزنند ، می توانند با هم حرف بزنند ، اما قطعا جنس ارتباط آن ها با دو همزبان متفاوت خواهد بود.
از طرف دیگر اگر با کسی که هیچ علاقه ای به فوتبال ندارد ، در این مورد حرف زده شود ، او ارتباط برقرار نمی کند.به خصوص اگر این صحبت با موبایل انجام شود و سیله ارتباطی ، درست عمل نکند.
موضوع مورد بحث ما شعر است.در نتیجه فرستنده پیام کسی نیست ، جز شاعر.گیرنده پیام ، هم مخاطب اثر اوست.وسیله ارتباطی در بیشتر موارد کتاب شعر است.( می تواند کاست صوتی ، تصویری و یا یک رسانه صوتی و تصویری مثل رادیو و تلویزیون هم باشد)موضوع هم که بی شک شعر است.
در یک مدل ارتباطی ساده ، ابتدا دو طرف باید بخواهند که با هم ارتباط برقرار کنند.تا زمانی که کسی شماره تلفن کسی را نگیرد ، گوشی او زنگ نمی زند و تا زمانی که او گوشی را برندارد ، ارتباط بر قرار نمی شود. در این شرایط ممکن است ، کسی آدی کالر ( شماره انداز )را ببیند و نخواهد گوشی را بردارد.وضعیت گیرنده و فرستنده پیام شعر ، در حال حاضر در کشور ما از چنین مدلی پیروی می کند.مخاطب شعر ، به تلفن های شاعر زنده جواب نمی دهد.شاید مشکل از شاعر باشد و چند بار زنگ زده باشد و به اصطلاح مزاحم تلفنی شده باشد.اما مخاطب شعر ، همه را به چشم مزاحم می بیند و به تلفن جواب نمی دهد.
بسیاری از نویسندکان از جمله صادق هدایت از این مشکل نالیده اند.او تا زمانی که زنده بود از سوی جامعه فضلا به رسمیت شناخته نشد. وقتی مرد ، در رسایش مطلب ها نوشته شد. هدایت بارها از این که مردم ، نویسنده زنده را نمی پذیرند ؛ انتقاد کرد.
البته بخشی از این بی اعتمادی تقصیر کسانی است که به شیطنت ، به شماره ای که نمی شناخته اند زنگ زده اند و سوت زده اند یا اصلا حرفی نزده اند.در نتیجه برای آن که ارتباط بین شعر و شاعر امروز برقرار شود ، باید اول بین آن ها نوعی اعتماد ایجاد کرد.( قابل توجه داستان کوتاه ها نویس ها ، برخی از دوستان شما در حال ایجاد این جو بی اعتمادی در داستان هم هستند.)
در این مرحله رسانه های که با مردم در ارتباط بیشتری هستند ، باید دست به کار شوند.در این میان سه رسانه از اهمیت بیشتری برخوردارند.مهم ترین آن ها ، که احتمالا خیلی ها با رسانه بودنش موافق نیستند ، آموزش و پرورش است.وقتی در کتاب های درسی ما ، شعر تنها به قالبی گفته می شود که قافیه و ردیف داشته باشد و در دو خط موازی نوشته می شود ، چطور می توان به این کودک قبولاند که شعر می تواند قالب های دیگری هم داشته باشد؟در این مورد می توان بیشتر نوشت.به طور مثال می توان به آموزش پذیری خوانش شعر و ایجاد روح کنکانش گر در دانش آموز پرداخت. وقتی که معلم ، شعر را سر کلاس معنی می کند و دانش آموز مکلف به یادگیری همان معنی ( درست یا غلط و اغلب معنای سطحی) است ، چطور می توان از او انتظار داشت که به کنکاش در کلمه ها بپردازد؟
رسانه دومی که می تواند نقش آشتی دهنده میان شعر امروز و مردم داشته باشد ، بی شک رادیو و تلویزیون است.متاسفنانه اغلب تهیه کننده ها ( و نه همه آن ها ) اطلاع کمی در مورد شعر دارند. بیشتر مجری ها نیز از این قاعده مستثنی نیستند.وقتی یک مجری شعر را غلت می خواند و اغلب برای پر کردن برنامه ، چطور می توان از مردم انتظار داشت که با دقت گوش کنند؟خوانندن شعر های تکراری و اغلب بد نیز به فرایند قهر مردم کمک می کند.
مطبوعات نیز می توانند این نقش آشتی دهنده را ایفا کنند.هر چند قدرت این رسانه به اندازه دو مورد قبل نیست ، اما مطبوعات می توانند با چاپ شعر های خوب و در کنار آن نقدها و شیوه های خواندن شعر امروز ، به مخاطب کمک کنند.به هر حال شعر فارسی دارای سابقه هزار ساله است و این در عین آن که می تواند مزایایی را برای ما ایجاد کند ، می تواند با اتخاذ شیوه ایی نامناسب ، مخاطب را برماند. در شماره آینده ، در این مورد خواهم نوشت.

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

ماجرای بریده شدن دو انگشت و باقی قضایا

دیگر پول مثل چرک کف دست نیست
ماجرا از این جا شروع شد که تصمیم گرفتیم، بعد از ظهر جمعه را ، کمی بی احتیاطی کنیم و برویم بیرون از چاردیواری خانه. خیلی ها فکر می کنند که این تصمیم اصلا خطرناک نیست. اما با خواندن ادامه همین مطلب پی به عرایضم می برید. سوار ماشین شدیم و به یکی از پارک های اطراف خانه مان رفتیم. پارک لاله. می دانید که روزهای جمعه، بالای این پارک تعداد زیادی سوزن وجود دارد و این سوزن های ته گرد، منتظرند تا با اولین فرصت خودشان را به زمین برسانند. اما از آن جا که هیچ جای خالی ای در پارک پیدا نمی شود، سوزن ها همان بالا گیر می کنند. و این نکته را هم بدانید که ، این سوزن ها به آدم هایی تعلق دارد که حرف هایم را باور نکرده اند و می خواهند شلوغ بودن پارک لاله را امتحان کنند. خواهش می کنم شما جزء این دسته از آدم ها نباشید.
اولین اتفاق خطرناک همان ماشینی بود که سوارش شدیم. نمی خواهم در مورد کرایه ماشین چیزی بنویسم. می دانم که موضوع به اندازه کافی خسته کننده و تکراری ست. تنها در این مورد می نویسم که از وقتی که سوار ماشین شدیم، هر لحظه منتظر بودیم یکی از چرخ های ماشین در برود. اگر درست حدس زده باشم، ماشیم درست متعلق به اولین سری ساخت پیکان در ایران بود. در مورد بقیه خرج هایی هم که کردیم و نکردیم هم، چیزی نمی نویسم. از آن جا می نویسم که با تنی خسته و شکمی گشنه و لبانی برگشته به خانه برگشتیم. در هیر و بیر چه غذایی درست کنیم، یادمان آمد که آخرین جرعه جام روغن مان تهی است. شال و کلاه کردم و به اولین سوپر مارکت نزدیک خانه مان رفتم. بسته بود. دومی هم بسته بود. مثل این که در خیابان آزادی کسی روزهای جمعه به سوپر مارکت نمی رود. باز هم نمی خواهم از قیمت روغن چیزی بنویسم. به خانه برگشتم و از این جا بود که ماجرای اصلی آغاز می شد. روغنی که خریده بودم ، مارک معروفی بود. یکی از همین هایی که توی تی وی، تبلیغ می کنند. در روغن هم تا دستم را نبرید، باز نشد. و بعد به جای شام، زخم خوردیم. سرتان را در نیاورم . بند نمی آمد خون دستم. چندین عدد اسکناس سبز و آبی در آن گیر کرده و بود کمی درد که باید دکتر، آن را بیرون می آورد تا خوب شوم.
نفهمیدم چطوری به درمانگاه رسیدیم. کسی به کسی نبود. کسی سراغمان نیامد که دردت چیست و این مایه قرمز رنگ که به زمین می ریزد چیست. خیلی دلم می خواست که دستم را گاز بگیرم تا حس واقعی بودن پیدا کنم. اما از یک دستم خون می آمد و دستم دیگرم را روی زخم گذاشته بودم. این بود که نمی توانستم، دستم را گاز بگیرم و بهم ثابت شود که ما شبح نیستیم.تا این که یک نفر سپید پوش آمد سراغمان. خیلی آرام و با تمانینه. انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است. دستم را در سطل زباله گرفت و از آن مایع های ضدعفونی رویش ریخت. خون اما بند نمی آمد. قرار بر این شد که دستم را بخیه بزنند. گفتند که 50 هزار تومان به صندوق واریز کن و بعد بخیه می زنیم. ما همه پولمان را روی ریختیم ، اما فقط نیمی از آن مبلغ را داشتیم. نمی توانستم کوچکترین اعتراضی کنم. کوچکترین اعتراض با اخراج از درمانگاه همراه بود. قبول کردم که برای چند بخیه که روی دو انگشتم می زنند، پنجاه هزار تومان بدهم. گفتم که این مقدار پول همراهمان نیست و همسرم تا دستم را بخیه بزنند، خواهد آورد. اما دکتر عزیز ، قبول نکرد. از من خون می رفت و دکتر با من شوخی می کرد. خیلی دلم می خواست وسط این شوخی ها، اشاره ای هم سوگندها نامه سقراط کنم. خیلی دلم می خواست که به او یادآوری کنم که سوگند یادکرده که برای نجات جان بیمارش، نباید از هیچ کاری دریغ کند. اما دست خونی ام، زبانم را کوتاه کرده بود.
نیم ساعت بعد با پول رسیدند. آن وقت بود که شروع کردند به بخیه زدن. یعنی اگر پول نبود، ممکن بود هیچ وقت سراغ زخمم نیایند. یعنی حتی حاضر نبودند یک دستگاه گوشی موبایل و کمی پول را بپذیرند و بخیه زدن را شروع کنند. در این لحظه ها آدم خیلی احساس یاس می کند. وقتی این یاسم بیشتر شد که دکتر گفت که روی دو انگشتم، پانزده ( 15 ) تا بخیه زده اند. پانزده بخیه روی دو انگشت. به نظر کمی زیاد می آید. حس کردم به اندازه این تعداد بخیه داد نزده ام و ناله نکرده ام. اما به حال دیگر فرصت این کار نبود.
به خانه برگشتیم. تمام پس اندازمان را خرج کرده بودیم. نه از شام خبری بود و نه از دل خوش. اگر یکی از آن سوزن های بالای پارک لاله را هم به من می زدی، خونم در نمی آمد. مدام در این فکر بودم که ای کاش تعطیل نبودیم. تعطیلی کلا به ما نیامده است. به نتیجه های دیگری هم رسیدم. یکیش این بود که جمعه برای آدم های بی پول، کلا روز خطرناکی است. نتیجه دوم این بود که رفتن به بیرون و گرسنه برگشتن، بی احتیاطی بزرگی است. نتیجه سوم این که پول هیچ ربطی به چرک کف دست ندارد و باید مراقب دست هایم باشم .

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

... و سکوت

صدای قدم هایت را می شنوم

صدای در را آرزو می کنم

و سکوت.


صدای در را می شنوم

تو را آرزو می کنم

و سکوت.


صدایت را می شنوم.

دستت را آرزو می کنم.

قلبم نمی زند.

همه جا به طرز عجیبی سرد می شود.

دیوارها دیوانه، پنجره ها مضطرب

و زنگ تلفن ،

و سکوت.


از این شعر پاکت می کنم.

به کمی هوای دریا

و خودم نیاز دارم.

رفتن و ماندنت به خودت بستگی دارد

و سکوت چیز عجیبی نیست

رفت و آمدی ست میان من وخیال:

صدای قدم هایت را می شنوم

زنگ تلفن و اشتباه گرفته ای را.

و سکوت.

و سکوت.

و سکوت.

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

این هم از شانس های دیگر شهرستانی ها

شهرستانی ها، مخصوصا آن هایی که در شهرهای خیلی کوچک زندگی می کنند از چیزهای زیادی بهره می برند که ما در تهران در حسرت به دست آوردنش هستیم. یکیش مربوط به هوای صافشان است. آن ها از دود و آلودگی تهران نشانی ندارند. دیگری ترافیک است. طلای زمان آن ها را افریت ترافیک نمی دزد. دیگری آرامش صوتی است. آن ها هر شب به جای شنیدن صدای بوق ماشین ها، با صدای جیرجیرک ها می خوابند و...
اما در این میان آن ها مزایای تکنولوژیک هم دارند. چند وقت قبل که به یکی از شهرهای کوچک رفته بودم، با کمال تعجب دیدم که خیلی از سایت های اینترنتی که قرن هاست در تهران فیلتر می شود، آن جا در کمال صحت و سلامت باز می شود.این هم از شانس دیگرشان.

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۴

يك آمريكايى شكست خورده


«گتسبى بزرگ» را مى توان قصه عاشقانه اى دانست كه يك نويسنده تازه كار يا غيرحرفه اى مى توانست آن را به ماجرايى آبكى و دست چندم تبديل كند. ماجرا از اين قرار است كه پسر و دختر جوانى عاشق هم مى شوند، اما اين دو از دو قشر متفاوت جامعه اند؛ پسر از خانواده اى كشاورز و دختر از خانواده اى مرفه و پولدار. اين شروع به راحتى مى تواند شروع يك فيلمفارسى و يا رمان فارسى باشد...ادامه

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

ما و تيغ دو لبه دموكراسي

دموكراسي در كوتاه مدت بسيار آسيب پذير است. راستش را بخواهيد شك دارم كه در دراز مدت هم آسيب پذير نباشد. قطعا نمي‌توان در يك يادداشت وبلاگي اين مساله را آسيب شناسي كرد. فقط مي‌توانم از چيزهايي نام ببرم.
1- دموكراسي به سادگي مي‌تواند به دامان پوپوليسم بغلتد. به طور مثال آيا اين دموكراسي است كه آميتاب باچان نماينده مجلس هند شود؟ آيا عوام گرايي او را به اين مقام نرسانده است؟
2- دموكراسي مي‌تواند از سوي توتاليتاريسم به شدت تهديد شود. بايد مثالي بزنم. گاردين ، تايم يا بي بي سي ، سندي در افشاي يكي از مقامات غربي مي‌نويسند. آن وقت يك حكومت ضد آزادي بيان ،‌همان حرف هارابه عنوان سند ضد آزادي در مورد غربي ها به كار مي‌برد.قبول دارم كه آزادي در غرب هم بسيار نصفه نيمه است، اما نقد قدرت،همان ها را هم در ديگر كشورها ظعيف مي‌كند. همين مساله براي اصلاح طلبها هم پيش آمد. آن ها نمي‌توانستند از همديگر نقد كنند. چون گزك دست ديگران مي‌دادند. پس ضعيف شدند.
3-رسانه دست افرادي است كه پول و قدرت دارند. آن وقت همين رسانه ها افكار عمومي را جهت مي‌دهند. اين قضيه را مي توان به سه صورت بررسي كرد:
الف.آيا افرادي كه در رسانه كار مي‌كنند ،‌ نمايندگان مردم هستند يا طيفي كه فقط بخشي از خواست مردم را منتشر مي كند؟
ب.آيا رسانه دولتي بازتاب دهنده صداي دولت و بالطبع خاموش كننده صداي ديگران نيست؟
ج. آيا خبرنگار نيز نمي‌تواند تحت تاثير جريان خبري قرار بگيرد و بازتاب دهنده آن چيزي باشد كه فقط براي پول انجام مي‌دهد؟ فكر مي كنيد كساني كه در فيلتر كردن سايت ها فعاليت دارند، كسي جز من و شمايند؟ آن ها متخصص هايي هستند كه پول مي گيرند و فيلتر مي‌كنند.
4- شما مي‌نويسي و آن ها پاره مي كنند.آيا فيلتر كردن سايت ها چيزي جز اين است؟
5- ما در برخورد با جوامع مختلف دو نكته پيش رو داريم:
الف.خود دموكراتند. در اين صورت نيازي به كار خاصي نيست و همه چيز گرچه با كمي مشكل به پيش مي‌رود.
ب.دمكرات نيستند. در آن صورت همه دمكرات نيستند. از كودكي نياموخته‌اند كه دموكرات باشند. من به زنم ، بچه‌ام ،‌ مادرم ،‌برادرم و ... زور مي‌گويم . تو به مسافرت ، ارباب رجويت ، همكارت زور مي‌گويي . او به زير دستش ،‌ به كارمندش و آن ها...چه كسي براي ما دموكراسي مي‌آورد؟وقتي هر كسي مراقب است كلاهش را باد نبرد...مابه كجا مي‌رويم؟

یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

ماجرای دم اعلیحضرت


امروز خاتمی خداحافظی کرد.چند نفر آمدند و در موردش حرف زدند.یکی از آن ها مجید مجیدی بود که پست قبلی در مورد او بود.حرف های او در مورد چیزهایی که خاتمی نتوانست انجام دهد :"ازنتوانستن هايتان قدرداني مي‌كنم؛نتوانستن‌هايي كه نمي‌خواستيد به هرقيمتي توانستن باشد".الان این جمله هادر چند خبرگزاری تیتر یک شده است.
ماجرا اما این نیست.حتی در مورد تقسیم دوگانه اسلام نیست .خاتمی اسلام را به دو دسته تقسیم کرد و نوعی از آن را خشونت گرا و طالبانی نامید.جزییات این حرف ها راهم می توانید در خبرگزاری ها بخوانید. در ضمن او در جواب یکی که پرسید با قدرت بعدی چه کنیم گفت : هیچی.این ها دست کم برای من مهم نیستند.
ماجرا به داستانی برمی گردد که خاتمی از مدرس تعریف کرد.مثل این که رضا شاه برای مدرس پیغام می فرستد که " پایت را از روی دم من بردار".مدرس هم می گذارد و برنمی دارد و می گوید " اعلیحضرت لطف کنند و بگویند محدوده دمشان تا کجاست که ما آن جا نرویم و پا نگذاریم."این جمله نتیجه جالبی برای ما خواهد داشت.
خاتمی این داستان را زمانی گفت که در مورد سانسور حرف می زد.او به عنوان یک مقام دولتی قبول کرد که در ایران سانسور داریم.با این توضیح که بقیه جاها هم سانسور هست.اما به نظر خاتمی باید برای نویسنده ها مرزی مشخص شود تا بدانند که چطور بنویسند.یعنی بدانند که دم اعلیحضرت کجاست تا پا رویش نگزارند.

شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۴

"باران" ساز در مهرآباد




نمای اول
یکی از مجری های دسته چندم تلویزیون با مفی آویزان و لباسی که به تن اش گریه می کند ، ایستاده و چند جوان و نوجوان ، دختر و پسر ، دور او را گرفته اند و او هم با غروری خاص برایشان امضاء می کند.

نمای دوم
چند دختر نوجوان باعلاقه در حال نشان دادن عکسی از محمدرضا گلزار به یکدیگرند.یکی از دخترها چنان با حسرت نگاه می کند که دل آدم کباب می کند.

فکر می کنم همین دو نما کافی باشد.معمولا مردم و مخصوصا جوان ها تا یک ستاره سینما یا تلویزیون را می بینند ، دست و پایشان را گم می کنند و امضاء می خواهند.واقعا بعضی از این ستاره ها جز کمی قیافه و کمی بیشتر شانس چیز دیگری ندارند.همین.
اما از آن طرف ماجرا بشنوید.چند روز پیش رفته بودیم فرودگاه مهرآباد ، استقبال یکی از آشنایانمان.همین طور که ایستاده بودیم ، کسی را دیدم که برایم خیلی آشنا بود.این فرد کسی نبود جز مجید مجیدی کارگردان فیلم باران.کارگردان فیلم هایی چون رنگ خدا و پدر.بید مجنون و شنا در زمستان.و خیلی کارهای دیگر که هم مورد علاقه تماشاگران بوده و هم منتقدها.مجیدی خیلی تنها و بدون این که کسی او را بشناسد ، آن جا ایستاده بود و از این می دیدم کسی او را نمی شناسد ، خیلی تعجب کردم.آن قدر که به مجیدی بودنش شک کردم.با کمی شک سلام کردم و دیدم که اشتباه نکرده ام.
مردم ما فقط به ظاهر توجه دارند انگار. پشت صحنه را نمی بینند.

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۴

مردیم از هیجان


قصد سیاه نمایی ندارم.اما فراموش نکنید ، ما هم دل داریم.دوست داریم گاهی برویم توی پیاده رو قدم بزنیم.گاهی دلمان پارک می خواهد.اما همین ها هم در شرایط حاضر مقدور نیست.وقتی در پیاده رو راه می رویم ، انگار که رفته ایم کوه نوردی.هر لحظه ممکن است که پای آدم بیافتد توی یک چاله.هر تکه از پیاده رو به شکلی است که با چندمتر بعدیش فرق می کند.تازه در این شرایط باید منتظر آقایان موتورسوار هم باشیم.هرلحظه ممکن است یکی سر برسد و در حالی که مثل یک شهروند مترقی با صد کیلومتر در ساعت در پیاده رو می راند ، افقی به خانه بر گرداندت.
مشکل از دوجاست.یکی دولت ودیگری ملت.سال هاست که دل از دولت بریده ایم .اما این موتور سوار ها که جزء خودمان هستند.کسانی که تمام شهر را زباله دان می دانند از خودمان هستند.البته شهرداری که در این میان شاهکاری است.هر روز یک بریدگی وسط خیابان بسته می شود تا چند کیلومتر آن طرف تر یک بریدگی جدید احداث شود.انگار تمام وظیفه شهرداری در همین بریدگی هاست.مثلا می خواهند مشکل ترافیک را حل کنند.باور کنید سرمان از بوق های الکی ترکید.به نظرم باید بوق را از ماشین هایی که در خیابان های ایران رانندگی می کنند، بگذارند کنار.
در ایران هر روز صبح که بیدار می شویم ، باید منتظر اتفاق تازه ای باشیم.مردیم از هیجان.

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴

دموکراسی و ایران( 4)

آدم ها به دو دسته تقسیم می شود : آن هایی که قدرت دارند ، آن هایی که ندارند.
این یک دستورالعمل ساده است.بارها سوار تاکسی شده ام و راننده تاکسی در قلمرو خود به من زور گفته است.به طور مثال خواسته ام سیگارش را خاموش کند.اما از آن جایی که قدرت به دست او بود ، یا صدایم را خاموش کرد و یا از ماشین پیاده ام کرد.قصد آن ندارم تا خدای ناکرده قشر زحمت کش تاکس ران را زیر سوال ببرم.فقط مثالی زدم تا نقش قدرت را مشخص کنم.

هر روز که به ایمیلم سر می زنم ، نامه و سایتی از سوی مشروطه خوان در آن به من معرفی شده. وقتی این سایت ها و نامه ها رامی خوانم ، تعجب می کنم.سلطنت طلب ها چنان از آزادی حرف می زنند که گمان می کنند تاریخ مرده است. البته آن ها تا حدی درست حدس می زنند . بسیاری را دیده ام که از شاه و حکومت مشروطه او دفاع می کنند.اغلب این دسته آن هایی هستند که به گمان من درک درتی از مسایل ندارند.نگاهی به تاریخ معاصر بکنیدو ببینید که چه جوانان اندیشمندی در زندان های شاه جان داده اند.برخی از آن ها به راستی می توانستند طلایه دار فرهنگ مملکتی باشند.نیازی به مثال های فراوان نیست.
متاسفانه راه دموکراسی خواهی در ایران از همه نقاط جهان پر پیچ و خم تر است.برخی همچون سلطنت طلب ها ، سابقه حکومت دارند و حسابشان روشن است. برخی چون مجاهدین خلق ، در دامان دشمن ایران زیسته اند و سابقه های تصفیه حساب های حزبی آن ها را نمی توان به سادگی فراموش کرد.هر گاه کسی از هم حزبی های ایشان با ایشان مخالفت کرده اند ، بی شک دچار اعدام انقلابی شدند . حزب توده نیز با آن دفاع بی حد و حصر خویش از کمونیسم جهانی(شوروی) و نفی ملیت به نفع فراملیت، سابقه مخوشی دارد.فعالیت آن ها در سال های اولیه انقلاب نیز در قالب اپوزیسون داخل نظام برگی دیگر از عدم شناخت مناسب آن ها از شرایط موجود بود.همین شرایط را ملی- مذهبی ها دارند.
به نظرم تا ما آگاهی درستی نداشته باشیم و دست کم در درون خودمان دموکرات نباسیم، رسیدن به دموکراسی توهمی بیش نخواهد بود و راه دراز دموکراسی از مشروطه تا حال ، شاید به هزاره نیز بزند.مگر حاکمان ما ، افرادی جز ما هستند؟یکی از دوستان حقیقت تلخی را می گفت : هر کدام از ما دیکتاتورهای بالقوه ای هستیم.

یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۴

اجازه بدهید این نوشته تیتر نداشته باشد

واقعا جای عجیبی است این دنیا.چه کسی فکر می کرد احمدی نژاد رییس جمهور ما شود.اما شد. تقلبی هم در کار نبود.اصلا چه نیازی به تقلب ؟ مردم رای دادن و ایشان برنده شدند. هرچند من با این انتخاب موافق نیستم ، اما به رای مردم احترام می گذارم. اما در این جا روی سخنم با آن هایی است که خودشان را الکی خراب می کنند.منظورم شورای نگهبان یا نهاد های نظارتی دیگر است.
در انتخابات شوراهای اسلامی شهرها ، تایید صلاحیتی در کار نبود.اما کسانی رای آوردند که کسی فکرش را نمی کرد. چون مردم پای صندوق ها نرفتند. از همین انتخاب ، فردی به سیاست ایران معرفی شد که امسال توانست رییس جمهور شود.در صورتی که خیلی ها با کراوات و میک آپ فراوان ، عکس انداخته بودند و نامزد انتخابات شده بودند.اما کسی به آن ها رای نداد.
اما شورای نگهبان این درس را نگرفت ودر انتخابات مجلس هفتم عده ی نسبتا زیادی رد صلاحیت شدند. اما باور کنید ، این فقط به نفع افرادی بود که رد صلاحیت شدند.چرا که به نظر من رای آوردن این افراد با توجه به انتخابات شوراها ، چندان منطقی نمی نمود.چرایش را هم عرض می کنم.در انتخابت ریاست جمهوری هم این حکایت تکرار شد.اگر رهبر انقلاب دست به کار نمی شد ، وضعیت حتا بدتر می شد.او پیشنهاد کرد معین و مهر علیزاده هم باشند.
معین آمد و تقریبا تمام رد صلاحیت شده های مجلس شورای اسلامی و ریاست جمهوری از او حمایت کردند.اما معین رای نیاورد. یعنی مجموع رای ابراهیم یزدی ( و تمام طرفداران نهضت آزادی )، محمد رضا خاتمی ، بهزاد نبوی ، محسن آرمین ، سعید حجاریان ، محسن میردامادی و ... کمتر از چهار ملیون در کل کشور بود.مردم به اصلاحات و به اصطلاح اپوزیسیون داخل نظام رای ندادند.حال چرا باید این آدم ها رد صلاحیت شوند؟کاری به شخصیت این افراد ندارم.بیشتر این ها ،افرادی با سواد و دانش سیاسی بالا هستند.در این شکی نیست. اما به هر حال تمام مسایل دست به دست هم داد که مردم از عملکرد ایشان راضی نباشد و در نتیجه به ایشان رای ندهند. من راجع به این آدم ها اظهار نظر نمی کنم ، چون هم برایم قابل احترامند و هم نسبت به آن ها نقد دارم.اما این دوستان هم حالا که از قدرت فاصله گرفته اند دست کم به مدت چهار سال فرصت دارند که خودشان را دوباره بسازنند.
تنها کاری که از این رد صلاحیت ها حاصل می شود ، این است که زبان خارجی ها باز باشد و انتخابات ایران را غیر دموکراتیک بدانند.همین.
می دانم با نوشتن این مطلب ، هر دو طرف از من خواهند رنجید.اما ایران آباد و آزاد از هر چیز دیگری برای من مهم تر است.

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۴

حسن نیت

متاسفانه هر روز یک سایت فیلتر می شود. با این وضعیت در آینده ای نزدیک اینترنت تا حد چاپار سقوط می کند. سرعت خط های اینترنتی ایرانی که تقریبا صفر است و روی همه سایت ها هم که فیلتر گذاشته اند. نمی دانم در این شرایط اینترنت به چه دردی می خورد.
نکته ای که نمی توانم درک کنم فیلتر شدن سایت هایی مثل gazzagو orkut است . آیا خواند gooya news این همه خطرناک است که باید فیلتر شود؟
پیشنهاد من به مسولین این است: برای نشان دادن حسن نیت اولیه و برای مشارکت بیشتر مردم در انتخابات نهم، از همین امروز فیلتر تمام سایت ها را بردارید.پیشنهاد من قطعا هیچ سایت غیر اخلاقی ای را در بر نمی گیرد.
آیا مردم ما نمی توانند سره و ناسره راازهم تشخیص دهند؟آیا مردم ما شعور سیاسی ندارد؟ به مردم اعتماد کنید تا مردم به شما اعتماد داشته باشند.

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۴

اگر همیشه انتخابات باشد

ماجرا اصلا عجیب نیست . شعار انتخاباتی یکی از نامزدهای انتخاباتی این است : " هوای تازه " . شاید این شعار برای شما خیلی معمولی باشد .اما وقتی بشنوید این شعار تبلیغاتی مربوط به علی لاریجانی است حتمن مثل من شاخ در می آورید.
"هوای تازه" اسم یکی از کتاب های خیلی مشهور احمد شاملو است.در دورانی که علی لاریجانی ریاست سازمان صدا و سیما را به عهده داشت ، اسم این شاعر ، مترجم و پژوهشگر در صدا و سیما نیامد مگر به نقد و دشنام.حالا چه چیزی تغییر کرده که اسم کتاب شاملو ، شعار تبلیغاتی لاریجانی شده؟این موضوع جای شاخ در آوردن ندارد؟
یک نکته هم از محمد باقر قالیباف بگویم.یکی از کارهای تبلیغی ایشان ، نصب عکس هایی بزرگ در سطح شهر است که در آن تعدادی نوجوان روی صورتشان پرچم ایران نقاشی کرده اند . زیرش هم این شعار نوشته شده : " ایرانی ، ایرانی ، همیشه قهرمانی". انگار همین دیروز نبود که نیروی انتظامی نوجوان هایی این چنین را دستگیر می کرد. یا شاید من اشتباه می کنم.

خدا کند همیشه انتخاب باشد. چقدر همه چیز خوب است.چقدر همه حرف های خوب می زنند.

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

مملکت گل و بلبل

این که می گویند ایران سرزمین گل و بلبل است هر روز به شکلی برای من ثابت می شود.این روزها خبر غجیب و غریبی در محافل ادبی پیچیده است . خبر این است :
" طرح اعطای مدرک معادل به نویسندگان و شاعران وارد مرحله عملی می شود."
یکی نیست بپرسد که اعطای مدرک معادل به نویسنده ها و شاعرها چه دردی از آنهادوا می کند و اصلا به چه دردی می خورد.فرض کنید به دولت آبادی دکترا بدهند و به رضا رهگذر کارشناسی ارشد.می دانید چه اتفاقات با مزه ای می افتد.اصلا بر چه مبنایی قرار است مدرک معادل داده شود.کتاب ها را وزن می کنند یا وزن خود طرف و مخلفاتش را؟
به نظر می رسد که یکی از هدف های این کار رسیدگی به وضعیت معیشت هنرمندان باشد.اما باید پرسید که نمی توان نجف دریابندری ، محمود دولت آبادی علی ، سیمین بهبهانی و...را بدون داشتن مدرک دکترا و غیره مورد تقدیر و بزرگداشت قرار داد ؟ من می توانم به همه شما این اطمینان را بدهم که رسیدن به مشکلات نشر ، ارایه برنامه های مناسب و حساب شده و نگاه به افق های دور دست می تواند مشکل ما را حل کند. هنوز که هنوز است هیچ برنامه متتاسب و درستی در مورد کتاب در رسانه ملی پخش نمی شود. چرا نباید ما یک 90 ادبی در تلویزیون داشته باشیم؟(90 اتفاقا یک برنامه خوب ورزشی است که با مخاطب هایش خوب ارتباط کرده)حالا چه می شود که یک 90 ادبی داشته باشیم که همه را پای تلوزیون بنشاند و نویسنده ها رابه مخاطب ها معرفی کند.
مدرک معادل ، پیش کش خودتان.اجازه بدهید همه چیز روال عادی خودش را طی کند.کسی را سانسور نکنید . فارغ از گرایش ها،حرف دیگران را بشنوید. چه می شود روزنامه کیهان مصاحبه ای تخصصی با دولت آبادی داشته باشد و روزنامه شرق آخرین رمان رهگذر را طی یک پاورقی چاپ کند؟ چه می شود نویسندگان از گرایش های متفاوت بدون ترس و لرز به یک مناظزه تلویزیونی بپردازند و حرف هایشان را بگویند؟ به کپی رایت و حقوق ماًلف احترام بگذاریم.فرهنگ کتابخوانی را به خانه ها ببریم. آن وقت می بینید همه چیز درست می شود.آن وقت می بینید که به مدرک معادل و این حرف ها احتیاجی نیست.

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۴

دموکراسی و ايران (۳)

دموکراسی و توهم



دمکراسی دارای يک سری تعريف عمومی ست که تقريبا همه جهان (به غير از ديکتاتورها ) آن را قبول دارند.اما در مورد جزييات آن ، بحث فراوان است.اين جزييات را هر کس به گونه‌ای تعريف کرده که با شرايط دوره و زمانه‌اش بيشتر جور در می‌آمده.

گاهی دموکراسی که به غلط آن را مردم سالاری ناميده‌اند خود سبب محدويت می‌شود.دموکراسی يعنی حکومت قانون، قانونی که اکثريت آن را پذيرفته باشند.قانون هم با محدويت همراه است ، البته محدوديتی که همگان در آن برابرند.به طور مثال در فرانسه پوشيدن هرگونه لباسی که سبب نمايش مذهبی شود ، در مکان‌های عمومی غدغن است. يعنی يک يهودی نمی‌تواند ، پوشش خاص خود را داشته باشد.يک زن مسلمان نمی‌تواند ، روسری سر کند و... همه در برابر اين قانون برابرند . حال اگر اکثريت کشور فرانسه خواهان تغيير اين قانون باشند ، اين قانون تغيير می‌کند.اين خصوصيت جمهوری سکولار فرانسه است.

اما ما در ايران شرايط خاصی داريم .مردم ما هنوز به اديان متفاوت ، به يک چشم نمی‌نگرند.هنوز که هنوز است مردم ما بين برادران اهل تسن و خودشان تفاوت قايل می‌شوند.نشنيده‌ايد که کسی از شما در مورد دوستتان بپرسد که طرف مسلمان است يا سنی.هنوز که هنوز است اگر فردی مسيحی يا يهودی به خانه يکی از ما بيايد ، کل خانه‌مان غسل می‌دهيم و.....

حالا حساب کنيد در اين شرايط يکی از دوستان روشنفکر ، از يکی کانديدای رياست جمهوری بپرسد که آيا او بعد از رسيدن به قدرت ، آيا به همجنس‌گرايان آزادی خواهد داد يا خير.به نظر شما خنده دار نيست؟هنوز در ينگه دنيا هم ، به همجنس‌گرايان به چشم شهروندی عادی نگاه نمی‌شود.آن وقت ما انتظار داريم که در کشور ما اين امر محقق شود.به جای اين که آزادی بيان بخواهيم ، به جای آن که مطبوعات آزاد بخواهيم تا حرف اکثريت مردم را از آن بيان کنيم ، سراغ چيزهايی می‌رويم که ما را از جديت می‌اندازند.

يکی ديگر از لازمه‌های دموکراسی ، واقع بينی است. واقع‌بين باشيم.و به جای اين که فقط خودمان واطرافيانمان را ببينيم ، سعی کنيم همه مردم را ،همه‌ی اين جماعت درد کشيده را ببينیم.

یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۴

دموکراسی و ايران(۲)

دموکراسی و چلو کباب

چلو کباب يکی از غذاهايی است که هرکسی را سروجد می‌آورد.بی‌شک.وبرای ما که جز‌ء شهروندان درجه‌ی زياد هستيم ،‌خوردن يک وعده چلو کباب ،حتا می‌تواند سبب شود که اسممان را نيز فراموش کنيم.چه برسد به يک رای ناقابل.(شما می‌توانيد به جای چلو‌کباب يک غذای ديگر بگذاريد: مثلا پيتزا)
نان شب و گرسنگی يکی از پيش‌شرط‌های بزرگ دموکراسی است.شما چه‌طور از يک آدم گرسنه می‌توانيد توقع انديشيدن داشته باشيد؟وقتی آدمی گرسنه باشد ،‌ و نداند که تا ساعتی ديگر زنده است يا نه ، چه‌طور می‌تواند به آينده‌ی خودش و کشورش بيانديشد؟ اصلا شکم گرسنه آينده را می‌فهمد؟ حالا اين آدم با پول بسيار کمی ، که می‌تواند قاتق يک شب نان خشکش باشد ، می‌آيد و شناسنامه‌اش را می‌فروشد.او رای خودش را می‌فروشدو اين برای او سهل است ؛ چرا که اگر پايش بيافتد خودش را هم می‌فروشد.آن وقت ، نامزد مورد نظر به هدف خود می‌رسد . آيا می‌شود اسم اين را دموکراسی گذاشت؟
يکی از مشکلات کشور ما اين است که بسياری از حاکمان ما ، يا طعم گرسنگی را نچشيده‌اند يا فراموش کرده‌اند که « وقتی فقر از يک در می‌آيد ، ايمان از در ديگر می‌رود.» برای بعضی «غم نان» آن‌قدر کم اهميت است که نمی‌توانند در يابند که زندگی کردن با درآمد يک کارگر چه طعمی دارد.
دموکراسی يک پيش نياز دارد به نام «نان».فراموش نکنيم.

دموکراسی و ايران

صحبت از دموکراسی که می‌شود ياد هابز و جان لاک و جان استوارت ميل می‌افتيم. بعضی ها هم ياد مارکس وانگلس می‌افتند يا ياد هابر ماس ، تری ايگلتون ، آلبر کامو و جورج اورول . ممکن است افرادديگری هم به ياد ما بيايند. اما تا چه اندازه‌ای ياد انديشمندی ايرانی می‌افتيم.انديشمندی که حرفی نو داشته باشد و شرح دهنده‌ی افکار ديگران نباشد.کسی که با توجه به شرايط ،زمان و فرهنگ ايران توليد کننده نظريه باشد .
افراد زيادی در جهان بوه‌اند که شرح دهنده‌ی افکار ديگران بود‌ه‌اند ، اما دست کم اين افراد در اين شرح ،کمی هم از خودشان مايه گذاشته‌اند . شرح آن‌ها بر هرمنوتيک ( تاويل) استوار بوده است و حتا با انتقاد . آن‌ها سعی کرده‌اند خود را در آرای ديگران ببينند نه فاوست‌وار برده‌اش شوند . شيفته نشده‌اند. نه کسی را به تمامی پذيرفته‌اند نه اين‌که کسی را به تمامی رد کرده‌اند. شرحی که ژيل دولوز بر نيچه نوشته يا نگاهی که لوسين گلدمن به لوکاچ و به طبع به مارکس داشته ، تکرار نيست ، بازآفرينی است.
اين نکته‌ای بديهی است که هيچ انسانی نمی‌تواند خودبسنده باشد و به ناچار از نوشته‌های ديگران برای شرح افکار خودش بهره می‌برد. اما اين کار در ايران به آن‌جا ختم شده که ما بيش از آن‌که انديشمند داشته باشيم ، مترجم داريم.( منظورم کسی نيست که ترجمه می‌کند ، منظورم کسی است که افکار ديگران را بی‌هيچ کم و کاستی بر می‌گرداند.) البته هر فرهنگی به مترجم احتياج دارد؛ کسی که انديشه‌های دشوار را برای ما واگشايی کند .اما به خلاقيت و نوآوری هم نياز داريم.در اين شکی نيست.
می‌خواهم اگر خدا بخواهد درکی را که از دموکراسی دارم ،‌ بنويسم. به طور قطع حرف‌هايم اشتراکاتی خواهد داشت با چيزهايی که قبلا خوانده‌ام.اما نکاتی را که با نظر‌های بزرگان منافات دارد ، نا نوشته نخواهم گذاشت.
ما در ايران زندگی می‌کنيم و فرهنگ ما با انگليس ، فرانسه ،آلمان و حتا کشور های همسايه‌مان متفاوت است .ايران شرايط خودش را دارد و نمی‌توان آن‌را با هيچ جای دنيا مقايسه کرد. الگوی غربيان برای ما جالب است اما تا اندازه‌ی زيادی کاربردی نيستند.الگوی کشورهای همسايه هم همين‌طور است.گرچه اين بزرگترين مشکل ماست که در جايی زندگی می‌کنيم که هيچ کشوری در همسايگی ما ، حتا يک دموکراسی نيم‌بند هم ندارد. ما بايد کانت و هگل بخوانيم و بعد فراموش‌شان کنيم . آن‌وقت با توجه به واقعيت‌ها بيانديشيم.
بيشتر احزابی که از غربی‌ها تاثير پذيرفته‌اند ،به هيچ‌گونه موفقيتی نرسيد‌ه‌اند ، چرا که درک دستی از ايران نداشته‌اندو افکارشان را بدون توجه به واقعيت‌های ايران بيان کرده‌اند.( به طبع تمام آرای مربوط به دموکراسی را بايد در غرب جستجو کرد.اگر هم چيزی با اين مفهوم در ديگر نقاط وجود داشته باشد کسی آن را تئوريزه نکرده است)اين يک واقغيت است که مردم ما مسلمان هستند و مذهب در زندگيشان ريشه دارد. هر گونه انديشه‌ای در ايران بايد به اسلام توجه داشته باشد. هنوز بسياری از مردم در پايان هفته ، رفتن به اما‌مزاده را به هرچيز ديگری ترجيح می‌دهند. دخترانی را ديده‌ام که با لباسی به امام‌زاده‌ها می‌آيند که به هيچ‌وجه اسلامی نمی‌نمايد ، اما همين که به آن‌جا می‌رسند ، چادر به سر می‌کنند ،‌ شمعی روشن می‌کنند و زير لب ورد می‌خوانند.اين حس مبهمی در ماست که ما را به مذهب وصل می‌کند. ما در اعماق وجودمان مسلمانيم ، خواه بعضی از مواقع ، خيلی‌ها به انکار بر می‌آيند. به چرايی اين‌که چرا اين‌چنينم کاری ندارم.اما بايد پذيرفت که بی شناخت از جامعه نمی‌توان کاری برای آن انجام داد.
هيچ تفکری جدا از مردم نتيجه نمی‌دهد. بسياری از کمونيست‌های ما، از دست دادن با يک کارگر طفره می‌دهند. آزاديخواهان ما حتا نمی‌توانند در خانواده خودشان دموکراسی بر قرار کنند و حرف آخر پدرسالاری در خانه است .ليبرال‌های ما فقط در حرف به آزاد انديشی اعتقاد دارند. در بحث‌ها جوش می‌آوريم و هميشه فکر می‌کنيم که حرف درست حرف ماست.مگر ديکتاتورها به غير از اين چه می‌کنند؟فقط فرقمان اين است که آن‌ها قدرت دارند و می‌توانند حرفهايشان را به کرسی بنشانند. آن‌وقت انتظار داريم همه چيز خوب باشد.

دعا کنيد بتوانم اين بحث را ادامه دهم.ونظرتان را با من در ميان بگذاريد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

پيغام‌گير نيچه

هرگز به اين نكته فكر كرده‌ ايد كه اگر نيچه زنده بود ومي‌خواست روي پيغام‌گير تلفنش ، پيغام بگذارد ، از چه جمله‌اي استفاده مي‌كرد؟
احتمالآ همين طوري ساده نمي‌گفت « سلام . لطفآ پيغام بگذاريد.» يا لطفآ برايم پيغام بگذاريد ، تا بعدآ با شما تماس گرفته شود». احتمالآ يك كار عجيب‌غريبي انجام مي‌داده .
شما فكر مي‌كنيد چه مي‌كرد؟
شايد مي‌گفت : كدام از ما حقيقت دارد شما يا من؟ اثبات كنيد.
يا : به سراغ خدا اگر مي‌روي ، دروغ گفتن را فراموش مكن . بگوييد.
:عشق به يك تن ظلم است به ديگران. جواب دادن به شما نيز.
: بگوييد ونخواهيد پاسخ دهم ، كه زندگي خواستگاه نخواستن است . بناليد .
شما هم مي‌توانيد پاسخ هايتان را به نشاني ، پست كنيد . بديهي است يه يرندگان جايزه‌ اي تعلق نخواهد گرفت .دروغ بگويم ؟