سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳

یعنی هر چه که ما دوست نداشته باشیم مزخرفه؟

دیروز همین طور که در سایت ها می چرخیدم، تحلیلی خواندم درباره صحبت های علی مطهری که در موضوع تماشاگران مسابقات ورزشی صحبت کرده بود. نخست این که نوشته بودند علی مطهری مشهور است به اظهارات متناقض. دوم این که، صحبت های او را غیرکارشناسانه ارزیابی کرده بودند. حالا اصلا علی مطهری چه گفته است؟

ماجرای سکوهای ورزشگاه را همه می دانیم. دست کم افرادی مثل من که تجربه حضور در ورزشگاه ها را داریم، می دانیم که این محیط، اصلا و ابدا مناسب نیست. حرفای رکیکی در این محیط رد و بدل می شود که هیچ کدام مان دوست نداریم در مقابل خانواده مان گفته شود. بخشی از صحبت های علی مطهری در این باره بود. او معتقد است کسانی که از سخنان رکیک استفاده می کنند باید تنبیه شوند. مثلا شلاق شان بزنند. این سخنان را دلیلی بر تضاد شخصیتی نماینده مردم تهران در مجلس می دانند.

بخش دوم حرف های مطهری به بیان نظریاتش درباره تماشاگران مسابقات والیبال بر می گردد. او بر این باور است که چون تماشاگران زن در مسابقات والیبال به زمین مسابقه بسیار نزدیک اند، ممکن است هوایی شوند. دوستان ما معتقدند که این صحبت های فرزند مرتضی مطهری غیرکارشناسانه است.

به نظرم وقتی ما در مورد کسی حرف می زنیم، باید با توجه به شخصیت خودش بگوییم که متضاد حرف می زند یا نه. فردی مثل علی مطهری، فرزند مرتضی، شخصیتی مسلمان و انقلابی دارد. این شخصیت انقلابی، زمانی محصور بودن سران جنبش سبز را به چالش می کشد و به رهبر انقلاب نامه می نویسد و زمان دیگری بر پوشش و حجاب زنان تاکید می کند. ممکن است این نظرات بر اساس فرضیه های من و شما متناقض باشد، اما در مورد مطهری که می خواهد حرف حق بزند متناقض نیست. پیش فرض های ما با هم فرق می کند و این دلیلی بر آن نیست که او شخصیتی متناقض دارد. بر اساس همین پیش فرض ها، زنان نباید مردان کاملا پوشیده نشده را ببینند، همان طور که مردان هم باید زنان را با حجاب ببینند. ممکن است این آرا به مشام ما خوش نیاید. اما متناقض نیست با دیگر آرای علی مطهری.

نکته دوم در غیرکارشناسانه بودن سخنان یک نماینده مجلس است. مطابق هیچ تعریفی، یک نماینده مجلس ملزم نیست همیشه حرف کارشناسانه بزند. من سخنان علی مطهری را به صورت زنده نشنیده ام. مثلا فرض کنید او با لحنی مملو از شوخی گفته باشد که توهین کنندگان در مسابقات ورزشی را باید شلاق زد و یکی پرسیده باشد چند تا و ایشان گفته باشد 80 تا. اصلا فرض کنید جدی حرف زده. مگر یک نمانده باید در تمام طول روز کارشناسانه حرف بزند. اصلا اگر همه حرف های یک نماینده درست باشد، چه نیازی به رای گیری داریم. نظرات گاه به گاه نادرست او می تواند در نظرات کارشناسانه دیگر گم شود.

حالا جدای از این قضیه که حرف های یک نماینده همیشه نباید کارشناسانه باشد، سری به دنیای غرب بزنیم. در این فضا، هر گاه زنی به پلیس تلفن بزند و بگوید شوهرش تهدید کرده که می خواهد کتکش بزند، پلیس وارد کار می شود و چه بسار مرد را دستگیر می کند. یعنی تندی در کلام، یک خشونت به حساب می آید. پلیس هم می تواند طرف را بازداشت کند. حال چه طور فحش دادن و آلوده کردن فضای ورزشی خشونت نیست؟ ممکن است شلاق و خشونتی دیگر علیه خشونت کلامی جالب نباشد، اما این که فرد گناهکار باید جریمه شود، جای شکی ندارد. شاید باید او جریمه نقدی کنند.

مشکل بزرگ ادبیات سیاسی و اجتماعی ما این است که نگاهی دقیق به ماجرا نداریم. نگاه مان همه جانبه نیست. احساساتی حرف می زنیم و همدیگر را ، بدون این که به درستی بفهمیم چه می گوییم رد می کنیم.

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۳

سومین کتابم بالاخره منتشر شد



شهریور سال 83 بود. دندان عقلم را کشیده بودم. نمی دانم ضعف ناشی از کشیدن دندان بود که سرما خوردم یا سرماخوردگی درد دندانم را شدید کرد. هر چه بود تب لرز کردم. اصلا در حال خودم نبودم. چیزهایی به ذهنم آمد. دستم یاری نوشتن نمی داد. ضبط خبرنگاری را برداشتم و ضبط کردم. 

بعدها دیدم روی یکی از خاطره انگیزترین نوارم، صدای کوفتی خودم را ثبت کرده ام.

آن روزها دو کتاب منتشر کرده بودم، « ما از اول هم یک نفر بودیم»( مجموعه شعر) و « شام آخر شهرزاد» ( مجموعه داستان). در نوشتن کتاب دو جلدی « فرهنگ توصیفی شخصیت های نوجوان» هم به آقای عموزاده خلیلی یاری داده بودم. راستش انتشار هیچ کدام از این کتاب ها دلگرمم نمی کرد. دلسرد بودم.
چند ماهی گذاشت تا به دوباره به یاد نوارم افتادم. صدایم را مثل مصاحبه ها پیاده کردم. اصلا یادم نبود چه گفته ام. از آن روز تا یک سال قبل مرتب روی متن ها کار می کردم تا سال قبل سپردمش به نشر حوض نقره. 
سرماخودگی من، با عنوان «بازرس ژاور و سرماخوردگی» منتشر شده. نمی دانم توضیح دقیقی درباره اش بدهم. نمی دانم شعر است، متن است یا چه کوفت دیگری. هر چه هست دوستش دارم. 




این هم یک نمونه از متن های کتاب:

رویاهای من را باد سردی آورد
که از جانب تو آمده بود.
سر انگشتانم را تر کردم
گرفتمش برابر باد.
همه جایش به سرعت سرد شد.
چهار سوی زندگیم را
تو
پر کرده ای
و این بهانه خوبی است برای همیشه پیدا شدن
از هر طرف که بیایم
به تو می رسم و به گرمای تو
و نمی توانم حرفی بزنم؛
به جز چند سرفه عمیق.

من عاشقی هستم که در اوج خوشبختی
برای نوشیدن یک قاشق دیمین هیدرامین
بیدارم می کنند.

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۳

تاسف برای درگذشت پاشایی عزیز یا جوزدگی مردم؟





درگذشت مرتضی پاشایی عزیز و همه اتفاق های قبل و بعدش برایم تاسف های زیادی داشت و البته یک خوشحالی خفیف. خوشحال شدم که مردم برای هنرمندان اهمیت قایلند و سیاستمداران هرچه که بکوشند، به محبوبیت هنرمندان نمی رسند. خوشنودم که مردم برای نظر همدیگر احترام قایلند و نقش رسانه های اجتماعی را به وضوح دیدم که نقشی مهمتر از رسانه ملی دارند. اما تاسف هایم بیشتر و بیشتر از این خوشنودی خفیف است. بگذارید نام ببرم:

1- اندوهگین شدم که هنرمندی به سن و سال مرتضی پاشایی را از دست دادیم. او تازه کارش را شروع کرده بود و چه بسا در ادامه کارش می توانست در آینده به بلوغ هنری برسد. کافی است ما آلبوم های نخستین بسیاری از خوانندگان مطرح فعلی را گوش کنیم و بعد ببنیم که مرتضی چه کرده است. هر چند کار او را به هیچ وجه نمی پسندیدم، اما نمی توانستم رو به آینده اش چشم فرو بندم.
2- اندوهگینم که چرا سرطان این همه بی رحمانه مردمان کشورم را نشانه رفته است. هر چند در نشست کارشناسانه مرتبط، عنوان شد که ایران از نظر دچار شدن به بیماری سرطان تنها یک پنجم دنیا بیمار دارد، اما با توجه به چیزهایی که در دور و نزدیکم دیده ام باورم نمی شود ما این قدر کم بیمار سرطانی داشته باشیم. شاید آمار کشتگان ما بیشتر است و سرطانی های غربی را بیشتر و زودتر درمان می کنند. شاید تعداد کم بیماران سرطانی در مناطق روستایی و خوش آب و هوای ما، آمارمان را ارتقاء بخشیده. هر چه هست سرطان در ایران بیداد می کند.
3- اندوهگین شدم، نه برای مرتضی پاشایی که برای مردم کشورم. برای فرهنگ کشورم. هر چند وداع با مرتضی بسیار باشکوه بود، اما وقتی وداع با مترجمی مثل بهمن فرزانه را به یاد می آورم دلم می گیرد. اصلا بی خیال بهمن فرزانه. شما نگاهی به تشییع پیکر بسیاری از نویسندگان و مترجمان داشته باشید. کدام شان به چنین باشکوهی است. قصد مقایسه میان کیفیت کاری ندارم. اما واقعا مردم ما بسیار کج سلیقه اند که چنین بی مهرانه با مترجمان و نویسندگانی همچون فرزانه برخورد می کنند که سال ها عرق ریخته اند و کوشیده اند. 
4- اندوهگینم. اندوهگینم برای مسوولان فرهنگی کشور. موسیقی ما و به ویژه موسیقی پاپ ما سیر قهقرایی عجیبی داشته است. سلیقه موسیقیایی مردم، منظورم توده مردم است، بسیار پایین آمده و مسوولان فرهنگی، مقصر اصلی این ماجرا هستند. تا زمانی که به موسیقی نگاهی جدی نداشته باشیم، وضع همین است. واقعا خنده دار نیست که آلات موسیقی اجازه پخش از تلویزیون ندارند. متاسفم. کدام خواننده جوانی را سراغ دارید که از نظر فنی با خوانندگان به جا مانده از دهه 50 ما برابری کنند؟
5- متاسفم. مردم ما تا کی می خواهند چنین جو زده باشند. بسیاری از دوستانی که بابت درگذشت مرتضی پاشایی نارحت بودند، حتی یک آهنگ از او نشنیده بودند. مردم ما در بسیاری از مواقع نشان داده اند که جوزده اند و همین نکته سبب می شود هر روز به رنگی در آیند و ثابت قدم نباشند. دست کم من آهنگی از پاشایی را گوش داده بودم، هر چند دوستش نداشتم و هر بار که آهنگ شروع می شد، می زدم جلو و می گفتم به زودی پاکش می کنم. تنها بعد از مرگ این هنرمند، یک آهنگ از او را به طور کامل گوش کردم. 
برای خانواده این هنرمند آرزوی صبر دارم و امید آن دارم که در کشوری مبتنی بر اخلاق منطقی، هنرمندانی درجه یک متولد شوند.

دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۳

کسی به فکر خیابان ها نیست



یک لحظه خودتان را جای من بگذارید. شما قرار است وارد جایی شوید که به هر حال یک کشور پیشرفته به حساب می آید. خودتان را آماده کرده اید تا ساختمان های بسیار زیبا و مدرن ببنید و همه چیز خیلی درست و حسابی باشد. اما همه کسانی که وارد مونترال شده اند، می دانند که ممکن است در همان لحظه اول بخورد توی ذوق آدم. چرا؟

مونترال سه فرودگاه بزرگ بین المللی دارد، شهری که نه تنها مرکز یا همان پایتخت کانادا به حساب نمی آید، حتی مرکز استان هم نیست. هر سر فرودگاه هم در جایی نزدیکی شهر قرار دارند، نه آن قدر نزدیک که همسایگان اش شب ها خواب درست و حسابی از گلویشان پایین نرود و نه آن قدر دور که مجبور شوی برای رفتن به فرودگاه، یک بلیت دیگر بخری. حالا شما وارد یکی از این فرودگاه ها می شوی. هر سه فرودگاه مونترال، که بازماندگان المپیک هستند، معماری های خوبی دارند و امکاناتشان قابل اعتناست. اما همین که پایتان را از فرودگاه می گذاری بیرون، یک چیز می زند توی ذوق تان. آسفالت های مونترال اصلا و ابدا خوب نیست. شما می توانید ترک های زیادی را در اسفالت ببنید و البته این جا از نظر دست انداز هم چیزی کم نداریم. خلاصه این که دل آدم برای تهران تنگ نمی شود، چون وقتی در خیابان های مونترال در حال ترددی، حس «خود در تهران بینی» عجیبی بهت دست می دهد. البته این اشکال، بیشتر از همه به زمستان های کانادا بر می گردد. برف های سرزمین یخی، پدر آسفالت را در می آورد.


در هفته برایتان از فرهنگ رانندگی مونترال خواهم نوشت. در این جا ما رفتاری کاملا متفاوت با رانندگان ایرانی را می بینیم. 
............................................................................................

* ستون «چراغ لیزری» در روزنامه شرق

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

جنس فروخته شده پس گرفته می شود

وقتی وارد مغازهای ایرانی می شوی، معمولا سه چهار تا جمله را می بینی که به دیوار چسبانده اند که جدا از نوع ادبیاتشان، پیام های یکسانی دارند. مثلا می نویسند: جنس فروخته شد، پس گرفته نمی شود یا نسیه داده نمی شود حتی به شما. گاهی هم ادبیات جمله ها کمی فرق می کند. مثلا می نویسند: حساب دفتری نداریم یا پذیرش جنس فروخته شده، سبب تداخل کاری می شود. گاهی این ها را با خودکار می نویسند و چند بار رویش را پررنگ می کنند تا مثلا از دور خوانده شود، گاهی هم می دهند کسی برایشان بنویسند. این روزها هم که تقریبا در هر کوی و برزنی یک دستگاه چاپگر پیدا می شود، می دهند همین جملات را برایشان چاپ می کنند یا به قولی پرینت می گیرند.

اما شما در هیچ کدام از سوپرمارکت های فرنگی جملات مشابه این را نمی بینید. اصلا این جا مثل ایران، پشت فروشنده دیواری وجود ندارد که کاغذی را رویش بچسبانند. چند فروشنده، یا به قول خودشان «که شر» پشت دستگاه نشسته اند، بارکد خوان را به وسیله مورد نیاز شما نزدیک می کنند، بارکدخوان دیلینگی صدا می کند و بعد قیمتش روی مانیتور دستگاه نشان داده می شود. اصلا هم نیازی نیست یک کلمه بین شما و این فروشنده، رد و بدل شود. البته همه شان وقتی شما را می بینند، سلامی تحویل تان می دهند و مطابق دستور رییس فروشگاه باید لبخند هم بزنند و وای به روزی که چنین اتفاقی نیافتد؛ حتما کارشان را از دست می دهند.

برگردیم به همان جمله معروف و عادت شده خودمان که «جنس فروخته شده، پس داده نمی شود». در این جا شما می توانی تا 30 روز، جنس فروخته شده را پس بدهی. خیلی ساده، فاکتورت  را نشان می دهی و می گویی این جنس فروخته شده را نمی خواهم و طرف هم یکی دو دقیقه وقتت را می گیرد و بعد اسکناس می شمارد و تحویلت می دهد. گاهی هم کارت بانکی ات را می گیرد و پول همان لحظه به حساب ات واریز می شود.

در این معامله اصلا و ابدا مهم نیست شما چرا می خواهی جنس خریده شده را پس بدهی. شما حتی می توانی بگویی از این جنس خریده شده، خوشم نیامده، باهاش حال نکردم یا اصلا حرف هم نزنی. در هر صورت آن ها، پس اش می گیرند. مورد داشتیم که طرف، کیک خریده شده را برگردانده، در حالی که جای دندانش هنوز روی آن مانده بود و گفته از طعم کیک خوشش نیامده و سوپر مارکت هم پس اش گرفته. مورد داشتیم که طرف چتر را خریده، شکسته و پس اش داده. موردها زیاد بوده. البته اگر فاکتور هم نداشته باشی، جنس فروخته شده را پس می گیرند، فقط باید به جایش چیز دیگری خرید کنی.

در سوپرمارکت های فرنگی، تا حد مشخصی نسیه هم داده می شود، حتی به کسی که تقریبا نمی شناسندش. یعنی در بسیاری از مغازه ها، به شما پیشنهاد می کنند که کارت «کریدیت» بگیری و بعد تا سقف فلان قدر نسیه خرید کنی و بعدا پولش را بپردازی. البته باید فرم مرتبط را پرکنی و کارت مخصوص خودشان را برداری. نکته جالب تر این که اگر شما نسیه خرید کنی، به شما جایزه هم می دهند. اما اگر سر موقع، حساب دفتری ات را صاف نکنی، مرتبا سود می آید رویش. دیگر از این حرفا نداریم که « اصغر آقا دستم تنگه، حقوقمو نگرفتم، گرفتم صافش می کنم.» شاید هم به نفع مغازه باشد که شما بدهی ات را دیر پرداخت کنی. سودش را می دهی.


فکر می کنم همه این اتفاق ها به یک دلیل ساده روی می دهد: می خواهند اعتماد مشتری را جلب کنند. می خواهند به این وسیله، به تعداد مشتریانشان را بیافزایند. شاید هم بدشان نیاد دیر به دیر پولت را بدهی و سودش را بگیرند. به همین سادگی.
................................................................

* ستون چراغ لیزری در روزنامه شرق

یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۳

برای برادران و خواهران کوبانی ام

برادرانم کرد من. خواهران کرد من. کوبانی های من. باشمایم، هر چند فرسنگ ها دور از آن منطقه بلا زده، تنها می توانم اشک هایم را در خود دفن کنم. برادرانم، خواهرانم، کاش کنارتان بودم و تنم، تنم بی ارزشم را سپر گلوله های جهالت می کردم. کاش کنارتان بودم و قطره قطره خونم را فدای نفس های شهید شما می کردم.

لعنت به سیاست. لعنت به تمامیت خواهی. لعنت به جهالت، جهالت کور. لعنت به سرهای پوکی که تعصب و ایمان را به اشتباه گرفته اند. کاش می شد دست هایم را لای بغض فروخورده ام بپیچم، برایتان بفرستم. به گمانم موهای شما، تن شما بعد از این همه سال درد و مکنت، به کمی نوازش نیاز دارد. به گمانم بس است، این همه درد و غربت و تنهایی؛ آن هم در سرزمین خودتان. درد آور است آدمی در سرزمین خودش غریب باشد و در معرض گلوله ها.

برادرانم، خواهرانم، تمام سلول های بدنم، آماده باش اند برای رسیدن به شما. تمام چشم های من، در حسرتند برای دیدن شما. همه کودکی من، همه حرف  های من، همه بیداری من در حسرت شماست. کاش می شد همچون پرنده ها، همه بال هایم به سوی شما کشیدن شود. کاش می شد به جای همه شما بمیرم. کاشکی راهی بود.


شما شهید می شوید و سیاهی برای روسیاهان تاریخ خواهد ماند.

یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۳

اهدای دندان به مجسمه مسیح

کارشناسان مکزیکی در هنگام مرمت مجسمه مسیح دریافتند که دندان های او واقعی است و به انسانی دیگر تعلق دارد، دندان هایی که ریشه هم دارند و به خوبی در فک مجسه جاسازی شده اند. عکس رادیولوژیی این ماجرا را به خوبی ثابت می کند.




می خواهم شما را به قرن هجدهم ببرم، روزهایی که این مجسمه داشته ساخته می شده است. این دندان ها، این دندان های واقعی به چه کسی تعلق دارد؟ آیا مردی خود به دلخواه، دندان هایش را به مجسمه مسیح داده است؟ آیا دندان ها را از مردی مرده، یا زنی مرده کشیده اند؟ امیدوارم چنین باشد. یعنی اگر دندان ها به مردی مرده تعلق ندارند، دست کم به انسانی تعلق داشته که از روی اختیار کامل چنین کرده است، هر چند که باید برای چنین انسانی متاسف بود. متاسفانه انسان های بسیاری در طول تاریخ، اسیر خرافات شده اند و جان شان را فدا کرده اند، از انسان هایی که پای مجسمه ها قربانی می شدند تا کسانی که جان خود و اطرافیانشان را چنین قربانی حماقت خود کرده اند و می کنند. داعش ادامه همین تفکرات است.
در احتمال سوم، این فرض وجود دارد که دندان ها متعلق به کسی باشد که بدون تمایل، دندان هایش را کشیده اند. این فرد چه کسی می تواند باشد؟ یک معترض؟ یک کافر؟ یک محکوم به حبس ابد؟ یک محکوم به اعدام؟ یک انسان معمولی و بیگناه؟ چه کسی قربانی شده تا درون مجسمه مسیح، جایی که حتی دیده هم نمی شود، واقعی تر باشد؟
نفرین به خرافات. نفرین به حماقت. نفرین به انسان هایی که فقط در سطح می مانند و چنین می کنند با خودشان و دیگران. نفرین به کسانی که درد دیگران، برایشان لذت و غرور دارد. نفرین به چیزی که چنین، افیون انسان هاست.
به گمانم، مردی که دندان هایش را چنین کشیده اند، مصلوبی دیگر بوده است. مسیحی دیگر که قربانی شد تا خونش، کفاره گناهان ما باشد. مسیحی که حتی نشانی از او نیست، اما از مسیحی که ما می شناسیم، مسیح تر است.
......................................
پی نوشت: با دیدن این خبر حس کردم در روزگار گذشته، اتفاق های بسیار بدتری برای انسان روی می داده است و اگر این روزها ما با هجوم اخبار ناراحت کننده روبروییم، به جز کثرت رسانه های خبری نیست.
پی نوشت 2: تقریبا 2 هفته پیش یکی از دندان هایم را کشیدم. خون ریزی عجیبی داشت و تا مدت ها درد. چه بر سر کسی آمده که این همه دندانش را یک جا کشیده اند. خدا کند دندان ها به افراد گوناگونی تعلق داشته باشد.

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۳

وقتی رفاقت ها داوری را تحت تاثیر قرار نمی دهد


در یک دسته بندی کلی، ما دو گونه ادبی در دنیا داریم. دسته ای از آثار ادبی، فارغ از ارزشگذاری، پرفروش اند که از عنوان best-seller  برای آن ها استفاده می شود. دسته دیگر را باید تجربی و نوآورانه دانست. پر واضح است که جامعه به هر دو دسته این آثار نیاز دارد و در نتیجه باید از هر دو به گونه ای حمایت کند. درباره دسته اول آثار، یعنی همان کتاب های پرفروش هیچ گونه دشواری ای وجود ندارد و هزینه ها و سود سرشاری از راه فروش آثار حاصل می شود، اما در مورد دوم، یعنی درباره کتاب هایی که نوآورانه اند، چه باید کرد؟ به هر حال فروش اغلب این آثار چنان نیست که دشواری کار مولف را جبران کند. چنان چه، گاه نوشته شدن یک کتاب به سال ها پژوهش، سفر، فعالیت میدانی و شب نخوابی احتیاج دارد و فروش کتاب شاید تنها بخشی از این تلاش را جبران کند. چه باید کرد؟

در این مورد هم راه حل هایی اندیشیده شده است، مثلا حمایت دانشگاه ها و موسسات عالی، حمایت شهرداری ها و مراکز شهری و فرهنگی یا بسیاری از راهکارها از این دست. یکی از این راهکارها، برگزاری جایزه های ادبی و فرهنگی است. این جایزه ها از آثاری حمایت می کنند که در شاخصه های گوناگون، دارای نوآوری هستند یا انتشار آن ها، سبب تحولاتی در یکی از شاخصه های علمی، مثلا علوم انسانی می شود. درست از همین روست که هر کدام از این جایزه ها، سیاستی خاص را دنبال می کنند و به طبع دستاوردی متفاوت از کارشان حاصل می شود.

شاید در نگاه اول، حمایت از آثار پژوهشی در عرصه علم موجهه باشد، اما شاید برای حمایت از آثار علوم اجتماعی و به ویژه آثار ادبی، نیاز به کمی بررسی داشته باشیم. چرا باید از کتاب های نوآورانه ادبی حمایت شود؟ چرا باید جایزه هایی وجود داشته باشند که از این آثار حمایت کنند؟ چنان چه می دانیم و کمی پیشتر به آن اشاره شد، آثار نویسندگانی همچون دانیل استیل، جیمز پاترسون، نورا رابرتس، دیوید بالداچی، دان براون و مایکل کرایتون نیازی به حمایت مالی ندارند. اما این آثار محتاج هیچ گونه حمایتی نیستند؟ پاسخ به این پرسش، منفی است. حتی این دسته از آثار هم خوراک می خواهند. این دسته از آثار هم نیاز به چیزی دارند که شاید بتوان اسمش را رمان آزمایشگاهی دانست یا حتی کتاب های پژوهشی.

چند سال قبل و برای این که کمی درباره رمان های عامه پسند بدانم، چند کتاب از چند نویسنده این نوع ادبی را انتخاب کردم و خواندم و البته تجربه خواندن رمان های عامه پسند در دوران نوجوانی را هم به پیوست این تجربه اخیر داشتم. در این مطالعه کوتاه متوجه چند نکته شدم. نخست آن که رمان های عامه پسند غیر ایرانی از ساختار ثابتی پیروی نمی کنند. مثلا این گونه نیست که پسری عاشق دختری شود( یا برعکس) و موانعی سر راهشان باشد تا در نهایت به هم برسند یا نه. داستان های حادثه ای، پلیسی، ترسناک، تخیلی پدید آورنده روایت های عامه پسند شده بودند. داستان های عاشقانه هم یکی از گونه ها بود. اما نکته جالب تر این که، ساختار، نوع قصه، نوع روایت و زبان روایت هم در متفاوت بود. حتی در آثار عاشقانه ما این تفاوت ها را می بینیم.

نکته دوم، این آثار هوشمندانه نوشته شده بود. یعنی ما با آثاری روبرو نبودیم که در آن پندهای بسیار سطحی و شعاری به مخاطب داده شود یا اصلا هیچ چیزی به او ارایه نشود. در یک کلام، نویسنده رمان های عامه پسند، مخاطبش را احمق فرض نمی کند. نکات بسیاری را می توانم اشاره کنم، اما از آن جا که قرار نیست در این یادداشت به ساختارشناسی آثار عامه پسند بپردازم، از این مهم می گذرم تا نکته ای دیگر را بازگو کنم که به برپایی جایزه های ادبی مرتبط است.

یکی از نکات جالب رمان های عامه پسند غربی، بهره برداری آن ها از دستاوردهای رمان تجربی است. مثلا ما در رمانی مثل «سلاخ خانه شماره پنج» که یک رمان جدی به حساب می آید، شاهد روایت های تو در تو و موازی هستیم. شاید برایتان جالب باشد که رمانی همچون « زمان برای موش ها متوقف نمی شود» هم با این ساختار روایی موازی و تو در تو مواجهیم. یعنی نویسنده این رمان دوم، آثار نویسنده نخست یا نویسندگانی دیگر از ژانر او را خوانده، نرمش کرده، عامه پسندش کرده و آورده توی رمان خودش. به ذوق کسی هم بر نمی کند و مخاطب هم دست کم گرفته نمی شود.

در این جاست که به اهمیت جایزه های ادبی پی می بریم. جایزه های ادبی، حمایت هوشمندانه از چنین جریانی را دنبال می کنند. شاید اگر داستایفسکی در دورانی می زیست که امکان دریافت جایزه ادبی و حمایت را داشت، آثار بهتری خلق می کرد. یا نویسندگانی از جنس او که غم نان آن را از مسیر اصلی دور می کرد.


در پایان ارایه یک توضیح، خالی از لطف نیست. ارایه جایزه های ادبی به آثار نوآورانه به معنی آن نیست که یک سری آثار نخواندنی و ضد ادبیات داستانی جایزه بگیرند. این جایزه ها کمک می کنند تا برخی از نویسندگانی که آثار جدی، مهم، قابل اعتنا، جامعه شناسانه، روان شناسانه، ساختارگرانه، معناگرایانه و در یک کلام نوآورانه می نویسند، حمایت شوند، چرا که حمایت از این آثار نه تنها به پیشرفت ادبیات کمک می کند، در نهایت به بهبود ساختارهای اجتماعی یاری می رساند، یا دست کم آن ها را بازکاوی می کنند. در این شرایط، دوستی، رفاقت، حمایت از فلان ناشر یا هر چیز دیگر، داوری ها را تحت تاثیر قرار نمی دهد، چرا که این کار نوعی خیانت به فرهنگ کشور تلقی می شود.
......................................................................................................................
پی نوشت: این یادداشت روز شنبه 18 مرداد در نشریه کتاب هفته منتشر شده است

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

ساربان مرگ، طلایه دار غزل را همراه خود کرد

                                                                                                 برای سیمین بهبهانی


... و زنی به این سان عاشق
به این سان بر آمده از کلمات
به ساربان تاریخ لبخند زد
سوار شتر همیشه شد و رفت

بگذار همه بگویند سیمین، بانوی غزل بود
من اما می دانم که تو
-بگذار بگویم تو-
طلایی ترین لحظه انسان بودی.
شهادت می دهم که تو
شهید واژه ها بودی و برآمده از افسون زنگ هایی که قافیه ات می شدند
شهادت می دهم دست هایت
پلی شد تا یادمان باشد رنگی از واقعیت دارند رویاها
استخوانمایمان برای ستون شدن زیر سقف وطن
بی تابی کنند.
شهادت می دهم از مرز زمان رد شدی تو
تا زبان به نصحیت پدربزرگ وارانه باز کنیم ما و تو
بی خیال همه این پیرانه سری ما در سال های مثلا جوانی،
صدای اعتراض نسل ما باشی و ما
صورتک لایک برداریم و بخار شویم.
نباشیم از ترس.
ما از ترس مردن، مرده بودیم.

بگذار چیزی باشم فراتر از وزن شاعرانه،
چیزی شبیه اختیارات شاعرانه
تا حرف هایم حرام زیبایی نشوند.
بگذار بی خیال ستون های موازی غزل شوم
بگذار تن هامان یکی شوند...

شهادت می دهم که تو
بانوی دست های به هم پیوسته و عشق بودی.
شهادت می دهم که تو
انسان بودی.
بگذار همه بگویند : «جوگیر شده، شعار می دهد.»
من اما جوانی جاودانه ات را به نماز می ایستم.
شب می رود و تو بامداد
باز خواهی گشت
با تک تک کلمات روی زمین.

تو تکثیر شده ای.

چطور می توانیم به حق آزادی بیان و حقوق اخلاقی خانواده ها احترام بگذاریم؟


روایت مرد ماهیگر و ماهیگری، داستان مکرری است که بارها شنیده ایم. بارها شنیده ایم که مردی نزد ماهیگری رفت و ماهی خواست و به جای آن شنید که بهتر است ماهیگری یاد بگیرد تا این که به چند ماهی بسنده کند. یاد گرفتن ماهیگری برای مرد قطعا با دشواری هایی همراه بود، اما به طور قطع، او را در آینده ای نزدیک بی نیاز کرد تا روی پاهای خودش بیاستد.

حکایت ما و ممیزی کتاب دقیقا شبیه همین موضوع است، البته با این توضیح که نمی توان ممیزی کتاب را نفی کرد. این نکته در همه جای دنیا وجود دارد و در هر جایی به شیوه خود. نکته مهم این است که چگونه و با چه زبانی آن را اعمال کنیم و معیارها چه باشد. و نکته مهم تر این است که به جای گرفتن ماهی و پخش آن، چگونه می توانیم ماهیگیری بیاموزیم.

چند سال قبل، طرحی مطرح شد که در آن، برخی از ناشران بزرگ و البته دولتی، مثل سوره مهر و امیرکبیر، می توانستند کتاب های خود را ممیزی کنند. در این طرح پیش بینی شده بود که ناشران دیگر هم می توانند آثار خود را به این ناشران بسپارند. این طرح چندین حسن داشت. نکته نخست این بود که مسوولیت ممیزی کتاب به طور ناگهانی به خود ناشر واگذار نمی شد و این سبب می شد تا ناشران دچار خودممیزی نشوند یا در صورت اشتباه، ضرر مالی نکنند. دو دیگر این که، نوعی تنوع دیدگاه وجود داشت و ناشران می توانستند آثار خود را به ناشری دیگر ارایه دهند که با او زبان مشترک بیشتری دارند. دیگر این که، نوع و جنس ممیزی با تغییر دولت ها دچار تفاوت نمی شد و ناشران مرجع تر، می توانستند برنامه های دراز مدتی داشته باشند و آخر این که، دولت در برابر تمام اتفاق های مرتبط با کتاب، مسوول نبود. این طرح می توانست در راستای اجرای اصل 40 قانون اساسی، راهگشای بسیاری از موانع باشد و از سویی تمرینی برای رسیدن به یک فضای درست فرهنگی.

البته چنان چه می توان حدس زد ، برخی از ناشران از این طرح استقبال نکردند و یا شاید بار دیگر با آن مخالف باشند، چرا که عقل سلیم نمی پذیرد ناشری زیر نظر ناشری دیگر کار کند. اما اگر انتخاب ناشران مرجع توسط نهادها و صنف های مردم نهاد انجام شود، این اصطکاک به حداقل برسد. اگر نهادی مردم نهاد بر کار این ناشران نظارت کند و امکان انتقاد یا بررسی مجدد آثار وجود داشته باشد، ناشران بسیاری این نکته را خواهند پذیرفت.

بار دیگر به پاراگراف دوم همین یادداشت بر می گردم و این که ممیزی در همه کشورها وجود دارد و هر جایی به شیوه خود. ما می توانیم به طور تدریجی از این تجارب استفاده کنیم. به عنوان مثال، شما وقتی عضو کتابخانه ای در کانادا می شوید، تاریخ دقیق تولدتان روی کارت عضویت حک می شود. به این ترتیب شما نمی توانید هر کتابی را به امانت بگیرید. یادم می آید یکی از مدیران فرهنگی دولت گذشته عنوان می کرد که نمی تواند برخی از کتاب ها را با صدای بلند در خانواده اش بخواند. اما آیا دغددغه ها و محدودیت های یک کودک یا یک نوجوان، با یک فرد بالغ یکسان است؟ آیا برای جلوگیری از برخی از ناهنجاری های جامعه، نیاز به واکاوی آن ها نیست؟

دیگر این که ناشران در بسیاری از کشورها، اصل را بر اعتماد سازی گذاشته اند و مردم هم به مدت کوتاهی این نوع نگاه را می شناسند. یک تجربه در این مورد برایم جالب بود. در یکی از کتابفروشی های کانادا در جستجوی کتابی بودم که دیدم مادری پسر نوجوانش را از دیدن یک قفسه کتاب نهی می کند. از قفسه که دور شدند، به سراغ کتاب ها رفتم. هیچ نکته خاصی در عنوان کتاب ها ندیدم، حتی چندتایی از آن ها را ورق زدم و باز هم چیزی ندیدم. با همه اکراهی که داشتم، سراغ مادر و فرزندش رفتم و نکته را پرسیدم. مادر گفت که آن قفسه به فلان ناشر اختصاص دارد و این ناشر در کتاب هایش اخلاق را رعایت نمی کند. به همین سادگی. یعنی آن ناشر نتوانسته اعتماد را جلب کند یا با انتشار یک کتاب، سلب اعتناد کرده بود.

اجرای رده بنده سنی هم یکی از راهکارهایی است که می تواند به خانواده ها کمک کند تا کتاب های مناسب را برای فرزندانش انتخاب کنند. شاید زمان آن فرا رسیده باشد که در کنار رده بندی سنی برای کودکان خردسال، مثلا الف و ب و جیم، این تقسیم بندی را در رده های سنی دیگر هم رعایت کنیم. مثلا رده کتاب هایی که برای متخصصان است را با حرف خاصی مشخص کنیم. این نکته هم در بسیاری از کشورها رعایت می شود.


نکته آخر آن که اجرا و شفاف کردن ممیزی به مثابه یک اصل قانونی، نیاز به تفکر جمعی دارد و باید بکوشیم تا به بهترین راه برسیم، راهی که هم سبب مصونیت خانواده ها شود و هم این که با اصل قانونی آزادی بیان در تناقض نباشد.
..............................................................................................................................
پی نوشت: این یادداشت روز شنبه 11 مرداد در نشریه کتاب هفته منتشر شده است

یکشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۳

ارباب رجوع دقیقا یعنی چه؟

گاهی بعضی از چیزها را که می بینی، فکر می کنی خواب دیده ای. چند بار نگاه می کنی. باورت نمی شود. دوباره نگاه می کنی. باز هم باورت نمی شود. اصلا بعضی چیزها با ذهن آدم جور در نمی آید. مثلا فکر کن تو که دلت خوش بود با کلی نامه نگاری، سرعت یک مگا بایت گرفته ای، یک دفعه سرعت اینترنت ات بشود، 30 مگابایت. در این شرایط آدم هنگ می کند، شبیه کامپیوترهای صد سال قبل که فقط 512 کیلوبایت حافظه داشتند. در این شرایط ویدئوها را یکی یکی باز می کنی و درست مثل ارشمیدوس، « یافتم، یافتم » گویان فریاد می زنی که « اصلا قطع نمی شه. بدون قطعی می شه فیلم دید.»

باور کنید « ضد حال » یکی از طبیعی ترین اتفاق هایی است که برای یک آدم جو زده به وجود می آید، چون سه روز بعد از این که در اوج اینترنت بازی هستی، می بینی که یک دفعه کاخ آرزوهایت خراب شد. سرعت اینترنت آمده پایین و گاهی وسط دیدن یک ویدئوی خیلی ساده، مثلا ویدئوهای منتشر شده از جنگ غزه، تصور مدام می ایستد. چه چیز می تواند بیشتر از این دیوانه ات کند؟ دقیقا هیچ چیز. سرعت سنج اینترنت کامپیوترت را روشن می کنی، فقط 3 مگا بایت سرعت داری و این شروع یک داستان است، داستانی که به تو ثابت می کند بی برنامه بودن، درگیر شدن با بازی های اداری و خیلی از ضد حال دیگر، در همه جای دنیا وجود دارد، حتی در کشوری مثل کانادا. و البته چیزهای خوب هم هست، مثل احترام به مشتری، در هر حالی.

اولین چیزی که به ذهن ات می رسد این است که به سایت شرکتی بروی که اینترنت را از او گرفته ای. فرصت گفتگوی مجازی وجود دارد. مشکل ات را می گویی و طرف مقابل چنان اظهار همدردی می کند که می خواهی از خوشحالی منفجر شوی. اما در نهایت می گوید که باید با فلان شماره تماس بگیری و هرچه تو می گویی که « مگر شما مال یک شرکت نیستید؟» جواب همان جواب قبلی است، طرف می گوید که او یک کار را انجام می دهد و آن شماره یک کار دیگر را. یک لحظه یاد سریال های تلویزیونی و نمود واقعی آن ها می شوی که ارباب رجوع را از میزی به میز دیگر ارجاع می دهند. الان که فکر می کنم، می بینم چه توصیف متضادی است این عبارت ارباب رجوع. آیا مراجعه کنندگان به ادرات، واقعا ارباب هستند یا به طعنه این عبارت را برایشان ساخته اند؟

به هر حال تماسی برقرار می شود و می گویند فردا تکنسین می آید و همه چیز را درست می کند. بعد هم درست مثل دکتر محمود احمدی نژاد، کلی درددل می کنند و انتقاد، در حالی که همه گره ها باید به دست خودشان باز شود. خلاصه این که نه تنها روز بعد ما شاهد تکنسین نیستی، یکی 2-3 بار دیگر منتظر می مانی و یار از در، در نمی آید، تا سه روز بعد که معشوق به سامان می شود، اما وصال تنها سه ساعت دوام می یابد. باز همان مشکل. سرعت اینترنت در حد تیم ملی برزیل پایین آید. این بار که دوباره به سایت می روی، توپ ات پر است. می روی به سایت، اول به این دلیل که این انگلیسی نوشتن ات، بهتر از انگلیسی حرف زدن ات است. دیگر این که در گفتگوها شفاهی، معمولا در رودربایستی قرار می گیری. این بار آن قدر آمپر می چسبانی که تهدید می کنی شرکت اینترنتی ات را عوض می کنی. اما نکته جالب این جاست که تو عصبانی هستی وطرف مقابل، فقط دل تسلایی می دهد و عذر خواهی می کند. شکلیک پایان آن جاست که تو در یک چرخش ناگهانی، خداحافظی می کنی و طرف مقابل ضمن عذرخواهی مجدد می گوید: « take care ».

اینترنت ات فردا وصل می شود، با همان سرعت سابق. اما این بار هم خیلی کوتاه. تا این که کشف می کنی، تکنسینی که برای تعمیر خط تو می آید، اینترنت همسایه را قطع می کند و روز بعد، تکنسین آن ها اینترنت شما را. یعنی به همین بی برنامه گی و در و پیتی. و اگر تو در لحظه آخر نمی رسیدی و این را به تکنسین آن ها نمی گفتی، داستان تا روز ابد ادامه می یافت. این ها به یک «پایان خوش» می رسد.


از این انشا نتیجه خاصی نمی گیرم. شما فکر کنید من آدم غرغرویی هستم. خودتان چی فکر می کنید؟ به نظر شما بی برنامه گی و ادرای بازی یک بیماری مسری نیست؟
...............................................................................................................
پی نوشت: این یادداشت روز پنجشنبه، 16 مرداد در صفحه آخر روزنامه شرق منتشر شده است. 

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۳

بازی برد – برد ناشر و نویسنده

در یک کشور غریب، هر چیزی که نشانی از گذشته داشته باشد برایت جذابیت پیدا می کند، حتی اگر این آشنایی، تصویری از نویسنده ای باشد که به سرزمین ات تعلق ندارد، نویسنده ای که حتی، مورد علاقه ات هم نبوده یا شاید درست کتاب هایش را نخوانده باشی. این اتفاق برای من، با دیدن تصویری از استقن کینگ روی داد.

کینگ نویسنده ای درجه یک در ادبیات معاصر نیست و هیچ وقت چنین ادعایی نداشته است، اما همگان اقرار می کنند در میان نویسندگانی که به اصطلاح پرفروش لقب گرفته اند، او کسی است که با محتواتر می نویسد و به اصطلاح حرفی برای گفتن دارد. اقتباس برایان دی پالما از کتاب «کری» را به یاد داریم، هر چند این کتاب ترجمه چندان مشهوری به فارسی نداشته یا دست کم من ندیده ام. کتاب های دیگر نویسنده هم از این قاعده مستثنی نیستند.


عکس را با موبایلم گرفتم. ببخشید بابت کیفیت نه چندان خوب

تبلیغ کتابی از استفن کینگ در متروی مونترال، بهانه ای شد تا این مطلب نوشته شود، یادداشتی که در نهایت نه به کینگ مرتبط است نه به کانادا و نه حتی به مونترال. این یادداشت به این نکته مرتبط می شود که تبلیغات کتاب در کشورهای دیگر وجود دارد و بدون آن که سوبسید خاصی به آن پرداخت شود، ناشر می تواند تبلیغ کالایش را در اماکن عمومی به نمایش بگذارد. این نکته چند دلیل دارد که در ادامه به طور کوتاه به آن می پردازم.  

نخست آن که، با کتاب به عنوان کالایی لوکس برخورد نمی شود. یعنی این طوری نیست که شما کتاب بخری و با کتاب ات پز بدهی. یعنی این گونه نیست که کتاب برتری خاصی به تو بدهد یا باعث شود حس روشنفکری ات گل کند. یعنی این طور نیست که کتاب،  تو را تافته جدابافته کند. مردم کتاب می خرند چون به آن احساس نیاز می کنند، همچنان که ما با ماست، پنیر، نان بربری و گوجه فرنگی احساس نیاز می کنیم. در نتیجه تبلیغات کتاب خاص نیست و توی ذوق نمی زند. عام است درست همان طور که می خواهیم بستی بفروشیم.

دو دیگر آن که، کتاب به عنوان یک کالا، درست همان نقش را بازی می کند. حتی اصغر آقا بقال هم می داند که ممکن است برای بقالی اش نیاز به سرمایه گذاری داشته باشد. او می داند که باید پول بدهد و کالایی در معازه اش بگذارد. آن وقت است که مشتری پیدا می شود. از آن طرف، فلان شرکت مثلا لبنیاتی یا غذایی می داند که کالایش نه تنها به بسته بندی خوب، با گرافیک جذاب نیاز دارد، بلکه نیاز دارد تا محتوایی خوب هم داشته باشد. او می داند که اگر مشتریانش به او اعتماد نداشته باشند، به زودی آن ها را از دست خواهد داد. او می داند که اگر کالایش خوب باشد، خریدار خواهد داشت و اگر نه، ورشکست می شود.

دیگر این که، جنبه اقتصادی فرهنگ، با شرمساری همراه نیست. یعنی نویسنده و ناشر، در عین آن که می کوشند کیفیت کارشان حفظ شود، عیبی هم نمی بینند کالایشان را معرض دید قرار دهند. نویسنده می داند که باید از این راه زندگی کند و ناشر می داند که باید سرمایه اش برگردد و علاوه بر حقوق ویراستار و حروف چین و گرافیست، باید سوددهی هم داشته باشد.

نتیجه این نوع نگاه این می شود که ناشر، کتابی را با سرمایه نویسنده منتشر نمی کند چون می ترسد اعتبارش را از دست بدهد. دست کم ناشران معتبر این کار را انجام نمی دهند. رفاقت هم که اصلا جایی در دنیای حرفه ای ندارد. او روی نویسنده مورد علاقه اش سرمایه گذاری می کند و حتی پول می دهد تا او به سفر برود و برای کتابش تحقیق کند. او قسط هایش را مطابق جدول و قردادای که بسته می شود پرداخت می کند و نویسنده ملزم است کار را مطابق برنامه پیش ببرد. عجله ای هم در کار نیست، همه چیز مطابق برنامه. نه نویسنده نگران است قسط هایش عقب بیافتد و نه ناشر نگران است کتاب دیر برسد. مهم این است که کار ارایه شده، ارزش های لازم را داشته باشد. مهم این است ویراستار یا گروه ویراستاری در نهایت کار را قبول کنند. در این بازی برد-برد نویسنده و ناشر، به مخاطب هم اندیشیده می شود. او می تواند با اطمینان کتابی را با اسم نویسنده مورد علاقه اش خریداری کند و بخواند. او می تواند انتظار داشته باشد تا در مدت معینی این کتاب برسد و به نوعی، برای خواندن کتاب بعدی شرطی می شود. نویسنده و ناشر هم وضعی خوب و آرام دارند.


احترام یا هر آن چیزی که می توان در دنیای حرفه ای احترام به مشتری دانست، زمانی خودش را بیشتر نشان می دهد که ناشر در صفحه نخست کتابش بنویسد:« این کالا با کاور عرضه شده است، در صورت نبودن کاور، کتاب شما آسیب دیده تلقی می شود و می تواند آن را به ناشر پس بدهید.» هیچ گونه شرط و شروطی هم وجود ندارد. در این فضا، تبلیغات کتاب چیزی لوس، بی مزه و تجملی نیست.
...........................................................................................................................
پی نوشت: این یادداشت روز چهارشنبه، اول مرداد در روزنامه اعتماد منتشر شده است.

چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۳

بازیگری که در اوج شهرت تنها بود

رابین ویلیمامز، بازیگری که هر کدام از ما دست کم یکی از فیلم هایش را به یاد می آوریم و آن را دوست داشته ایم، در گذشت. مارین کانتری، مدیر برنامه های او احتمال داد که این مرگ، نتیجه یک خودکشی بوده باشد. او در تماسی که با مرکز اورژانس داشت، از توقف تنفس بازیگر گفت و کمی بعد در گفتگو با سی ان ان، احتمال داد که این مرگ ناشی از یک خودکشی بوده باشد. اما این نکته تاثیری در قضاوت ما نخواهد داشت، چه مرگ او را یک خودکشی بدانیم و چه گمان کنیم بر اثر یک اتفاق طبیعی در گذشته باشد. همگان می دانیم که ویلیامز سال ها با مشکل روحی- روانی دست و پنجه نرم کرده بود و درک این نکته قطعا ساده نخواهد بود، چرا که او بازیگری با شهرت و محبوبیت جهانی او، دلیل کمی برای افسرده بودن دارد.

بازیگر فیلم هایی مثل «انجمن شاعران مرده»، «خانم دابت فایر»،«شب در موزه: نبرد اسمیتسونین» و «ویل هانتینگ خوب» افتخارات زیادی در کارنامه اش دارد، از جایزه اسکاری که برای همین فیلم آخری گرفت تا جایزه گلدن گلوبی که «خانم دابت فایر» نصیب اش کرد یا جایزه گرمی که به دلیل بازی در «صبح به خیر ویتنام» گرفت و البته جایزه امی اش. اما با همه این ها و چنان چه شواهد و قراین نشان می دهد، او هیچگاه در زندگی شخصی اش احساس خوشبختی نکرد. فقط کافی است به عکس او در روز اسکاری شدنش نگاهی بیندازیم. رابین در کنار مت دیمون و بن افلک ایستاده است. دو بازیگر جوان خوشحال اند و رابین انگار وانمود به خوش بودن می کند.

اما اگر از این دایره حدس و گمان فراتر برویم، می توانیم به مصداق های بارز افسردگی در این بازیگر قدرتمند هالیوودی پی ببریم. او حتی با تلاش فراوانش نتوانست این افسردگی را پنهان کند و نتیجه این افسردگی اعتیاد رابین به الکل و کوکایین بود. او بارها تلاش کرد تا با این موضوع مبارزه کند و هر بار به ظاهر تا مرز پیروزی پیش می رفت، اما چیزی که درست نمی شد، درون بازیگر بود. نخستین باری که این تلاش در رسانه های ثبت شده به سال 1983 برمی گردد، به روزهایی که او در ابتدای شهرتش قرار داشت. ویلیامز بعد از این سال و ظاهرا تا سال ها پاک بود، اما حضور او در سال 2006 در یک مرکز ترک اعتیاد نشان داد که او بار دیگر گرفتار شده است. همین مشکل سبب شد تا او از همسر دومش جدا شود، زنی که مارشا گارنسز نام داشت و تا قبل از ازدواج با رابین فقط یک پرستار بچه بود و بعد از ازدواج با او، به عنوان تهیه کننده ای مطرح به فعالیت مشغول شده بود.

بعد از این جدایی، مشکلات درونی زندگی رابین ویلیامز جدی تر شد تا جایی که او در سال در سال 2010و در گفتگو با نشریه "گاردین"، از یک ترس سخن گفته بود که با نوشیدن الکل، از بین می رود. او گفته بود که به دلیل ترس و حس تنهایی شدید شروع به نوشیدن الکل کرده است: «می‌ترسی و گمان می‌کنی حتما نوشیدن، ترس را قابل تحمل می‌کند. اما این اتفاق نمی‌افتد». وقتی گزارشگر روزنامه انگلیسی "گاردین" پرسیده بود: ترس از چه؟ ویلیامز پاسخ داد: «از همه چیز. یک وحشت عمومی». اما چه چیز باعث شد تا مردی که به گفته یکی از دوستان، خورجینی از فیلم های خوب و به یاد ماندنی دارد، چنین احساس تنهایی کند؟

شاید برای یافتن این پرسش باید به سال های کودکی بازیگر برگردیم. پدر او یکی از مدیران فورد بود و مادرش مادرش مدل لباس. سال های کودکی رابین با خانه به دوشی همراه بود، چرا که هر بار پدر ترفیع می گرفت، آن ها به شهری دیگر نقل مکان می کردند. خانواده ویلیامز وقتی به شهر دیترویت رفتند، صاحب یک خانه بزرگ چهل اتاقه در یک مزرعه شدند، ولی آن روزها برای رابین روزهای سختی بود. او درباره کودکی خود می‌گوید: «یک بچه قد کوتاه، خجالتی، چاقالو و تنها.» همکلاسی‌ ها همیشه او را اذیت می‌کردند و رابین برای اینکه درمسیر مدرسه با شکنجه ‌گران خود رو به رو نشود، هر روز راه خود را عوض می‌کرد. او بیشتر اوقات درخانه تنها بود و خود را با ست کامل سربازان اسباب بازی‌اش سرگرم ‌می‌ کرد. او از رابطه بد عاطفی اش با پدر و مادرش می‌گفت:« با اینکه می‌دانستم دوستم دارند ولی بلد نبودند با من ارتباط عاطفی بر‌قرار کنند. در واقع کار کمدی من از بچگی شروع شد. زمانی که سعی می‌کردم مادرم را بخندانم تا توجهش به من جلب شود.»


همین مشکل سبب شد تا او ترک تحصیل کند و هر چند رابین در آینده توانست به عنوان یک ستاره سینما، موفق و مطرح باشد، اما همواره احساس تنهایی می کرد. شاید در آینده، بتوانیم جزییاتی بیشتر درباره بازیگر محبوبمان بدانیم. آیا دلیل افسردگی او تنها به کودکی و خانواده اش بر می گردد؟

پی نوشت: این متن در روزنامه اعتماد، روز چهارشنبه 22 مرداد منتشر شده است.

دوشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۳

چرا علی های ناهمگون سرخ ها هوای هوادرانشان را ندارند؟

(یا چرا به علی کریمی فرصت خداحافظی با پیراهن سرخ داده نشد؟)

من یک پرسپولیسی نیستم، اما یکسال پرسپولیسی بودم آن هم روزهایی که هنوز مدرسه نمی رفتم. یاد می آید جنگندگی عبدالعلی چنگیز، تکنیک رضا احدی و بهتاش فریبا، بازی خوب مجید نامجو مطلق، شاهین و شاهرخ بیانی و خیلی های دیگر من را طرفدار استقلال کرد. حالا در اینجا نمی خواهم یاد خاطرات کنم، فقط خواستم بگویم به عنوان یک استقلالی می خواهم درباره یک بازیکن پرسپولیسی بنویسم: اسطوره سرخ ها، مردی به نام علی کریمی. اما پیش از این چیزی بنویسم، باید تاکید کنم که من هیچ وقت این بازیکن را دوست نداشتم، نه آن روزهایی که دستبند سبز بر دست بست و نه روزهای دیگر. و در این یادداشت کوتاه نمی خواهم نه نقدی از علی کریمی کنم و نه حمایتی از او.
با این توصیف از خودتان می پرسید قرار است درباره چه بنویسم. اگر نگاهی دیگر به تیتر انتخابی ام داشته باشید، خواهید دید که قرار است درباره "علی" های نامتناجس سرخ ها بنویسم و طرفدارهایی که گوشت قربانی این حسادت های بچگانه می شوند. آن چه می خواهم بگوم، ربطی به استفلالی یا پرسپولیسی بودنم ندارند، به نیمه روزنامه نگاریم برمی گردد و این که همیشه دوست داشته ام، شرایط خوبی برای مردم کشورم برقرار باشد و پرسپولیسی ها هم از همین مردمند. 
پرسپولیس دست کم سه علی مشهور دارد، علی پروین، علی دایی و علی کریمی. هر کدام از این علی ها، جدای از تعصب تیمی که به استقلال دارم، خدمات بزرگی را برای ورزش کشور انجام داده اند و باور کنید نمی توان گفت کدام شان بیشتر یا کمتر برای تیم های ملی مفید بوده اند. نمی خواهم و جایش نیست این افتخارات را نام ببرم که همگان بیشتر از من می دانند. آن چه مهم است، حسادت کودکانه ای است که میان این سه شخصیت بزرگ فوتبالی وجود دارد. کافی است نگاهی به جدال این چهره ها با هم داشته باشیم. آخرین جدال علی دایی و علی پروین به سال گذشته بر می گردد و همگان دیدند که همین جدال کودکانه، قهرمانی احتمالی را از سرخ ها گرفت. 
جدال میان علی کریمی و علی دایی هم همیشه وجود داشته است و اگر نبود این حسادت کودکانه، علی کریمی می توانست امسال به تیم محبوب اش بیاید و در پایان فصل، با خیر و خوشی از فوتبال حرفه ای خداحافظی کند. آیا این تقاضای زیادی است که بازیکنی با این همه تعصب از تیمش داشته باشد؟ آیا علی دایی نمی توانست کریمی را به پرسپولیس بیاورد و در بدترین شرایط او را تحمل کند تا به عنوان یک اسطوره سرخ، خداحافظی ای در شان اش برای او برگزار شود؟ 
همگان می دانند که علی کریمی هرچند از فوتبال خداحافظی کرد، اما هنوز توان بازی داشت. دست کم او یک بازیکن با تجربه بود که می توانست در بسیاری از بازی های بزرگ، تجربه اش را در اختیار تیم محبوبش بگذارد. 
واقعا دلم گرفتم وقتی دریافتم علی کریمی، نتوانست کمترین خواسته اش را برآورده کند؛ خداحافظی از فوتبال حرفه ای با پیراهن تیمی که دوستش داشت و با خودم می گویم کاش حسادت و کودکانه، این فرصت را از علی کریمی نمی گرفت.دلم برای مظلومیت کریمی سوخت. بیچاره علی کریمی، بیچاره طرفدارهای فوتبال.