چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۵

تو به این لحظه ها چه هدیه ای خواهی داد




احتمالا این روزها، بیشتر بچه ها در مورد بهار و عید و این جور چیزها می نویسند. اتفاق مهمی است. نمی توان نادیده اش گرفت. به خصوص تعطیلاتش که کلی کیف می دهد و می چسبد. عید همه بدی را هم که داشته باشد، این تعطیلی ها، همه را جبران می کند. می رتوانی چند روز مال خودت باشی.
یکی از دوستانم، همیشه روزهای عید زانوی غم بغل می کند و "وای دارم پیر می شوم"، سر می دهد. یکی دیگر آدم پوچگرایی است و طلبکار:" بهار چه فرقی با بقیه فصل ها دارد."یکی دیگر از خواب آلودگی بهار می گوید. آن یکی هم که مثلا از بهار و عید خوشش می آید، آن قدر مزخرف به هم می بافد که حال آدم به هم می اید. من هم حرف تازه ای ندارم. تنها سطری از شعر مارگوت بیگل را می آورم که می پرسد:" تو به این لحظه/ چه هدیه ای خوای داد؟" تو و من به بهار چه خواهیم داد؟ تو و من چه گلی بر سر بهار خواهیم زد؟ بهار حضور من و توست و گرنه چه فرقی میان بهار و خزان. بهار با تو و من می شود بهار. خوش به حال روزگار، روزگاری که از پر شود از خنده های تو و
من.